این مقاله را به اشتراک بگذارید
عقاید یک دلقک [Ansichten Clowns] در ۱۹۶۳ منتشر شد. هانس اشنیر دلقک، تنها به اتاق خود در بن، پناه برده است و چند ساعت شکستهای زندگی عاطفی و حرفه ایش را جمع بندی می کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله های ایستگاه راهآهن بنشیند و بازگشت ماری، زن محبوبش را که از دست داده است و هم امروز باید از سفر ماه عسل به رم بازگردد، انتظار بکشد (یا به هرحال چنین وانمود کند). کتاب تک گویی بلندی، ساخته از «ملاحظات» (یا عقاید) آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطره های شخصی است که تنها چند مکالمه تلفنی و ملاقات کوتاه پدر آن را قطع می کند. هانس اشنیر، برخلاف اکثر شخصیتها در داستانهای کوتاهی که بول پس از جنگ نوشته است، در خانواده ای بورژوا به دنیا آمده است. استعدادش در کار معرکه گیری، از او (در دل جامعهای مرفه) انسانی مرتد ساخته است. او به نسلی تعلق دارد که اگرچه جوانتر از آن بودند که در آخرین دسته های هیتلری نام نویسی کنند اما در میان شعارهای ناسیونال سوسیالیستی بزرگ شده اند. جامعه نو مرفهی که بر ویرانه ها بنا شده است، در چشم او به طور قطع مشکوک است؛ بدان لحاظ که دستاندرکاران آن، که همگی کمابیش بدنام اند، امروزه به بهای کمی برای خود وجدان راحت خریداری می کنند: حتی مادر او رئیس «کمیته ای برای نزدیک ساختن نژادها» است. در حال و هوای بازسازی، کاتولیسیسم به اصطلاح «ترقی خواه» که در محاول بورژوایی بن خودنمایی می کند، در ریاکاری عمومی سهیم است. همه ترش رویی هانس اشنیر بر همین کاتولیسیسم متمرکز است؛ وانگهی انگیخته از دلایلی شخصی است: ماری که مدت شش سال همدم او بود، ترکش گفته است تا با یکی از همان «کاتولیکهای متجدد و سرشار از آینده»، که از دست اندرکاران جلو صحنه است، ازدواج کند.
اشنیر مدعی است که رنگ و روغن «صادقانه» چهره معرکه گیر را در برابر ریاکاری اجتماعی قرار می دهد. اما، دهن کجی دلقک، که با طرز پاسخی زیباشناختی اخلاقی شکل می گیرد، مضحک است. مؤخره عجیب و غریبی که طی آن هانس اشنیر ورشکستگی خود را با خوشرویی به نمایش درمی آورد، تصویری حاکی از تسلیم و رضا از هنرمند به دست می دهد. و آخرین کلام رمان می گوید که، با این حال، «به آوازخواندن ادامه داد». عقاید یک دلقک به حق رمان پایان عصر آدناوئر [صدر اعظم آلمان] است.
۱٫Heinrich Boll 2.Hans Schnier 3.Bonn 4. .Adenauer
فرهنگ آثار.
مروری بر زندگی و آثار هاینریش بل
هانریش بل در ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در کلن به دنیا آمد به همین دلیل دوران کودکیاش با مسائل ناشی از جنگ و دگرگونیهای اجتماعی پس از آن در آمیخته بود. با این حال، زندگی خانوادگی آرام و پر از مهر و محبت، تا حدود زیادی، عوارض ناشی از بحران بینالمللی و فاجعهی اقتصادی ملی را در زندگی هاینریش خنثی میکرد. کودکی بل این فرض مکرر را که هنرمندان، از میان خانوادههای ناشاد برمیخیزند باطل میکند.
هاینریش کوچکترین فرزند از پنج فرزند ویکتور و ماریا(هرمانس) بل بود. همسر قبلی ویکتور، کاتارینا گیسن، که در ۱۹۰۱ مرده بود، نیز برای ویکتور سه فرزند آورده بود که از آن میان تنها یکی زنده مانده بود؛ بدین ترتیب، خانواده بر روی هم شش فرزند داشت. زمانی که هاینریش به دنیا آمد، پدرش به حرفهی مبلسازی اشتغال داشت و صاحب کارگاهی در یکی از محلات پر جمعیت کلن بود. هاینریش در همین شهر به مدرسهی ابتدایی و سپس به دبیرستان رفت و بیشتر عمرش را در همین شهر سپری کرد. محل وقوع بسیاری از داستانها و رمانهای بل همین شهر کلن است؛ و در مواردی هم که دقیقاً شهر کلن نیست، به هر صورت، ناحیهای از راینلاند، میان بن و کلن، است.
خانوادهی بل کاتولیک بود و آموزش کاتولیکی او در خانه و مدرسه چندان بر ذهن او اثر گذاشت که ارزشهای کاتولیکی بخشی اساسی و جدایی ناپذیر از آثار او شد؛ به حدی که گاه به او لقب «نویسندهی کاتولیک» داده میشد – لقبی که وی از آن بیزار بود.
گرایش مذهبی بل بسیار آزادمنشانه بود. زمانی که وی در سنین چهارده تا هجده سالگی تصمیم گرفت دیگر به کلیسا نرود، در خانه کسی از این بابت او را مورد عتاب و خطاب قرار نداد. در ۱۹۳۳، وقتی که نازیها به قدرت رسیدند، معلمان کاتولیک دبیرستانی که بل در آن درس میخواند کاملاً ضد فاشیست بودند و بل با اعتقاداتی انسانی و آزادمنشانه – همان اعتقادات خانواده و دوستان نزدیکش – بار آمد. بدین ترتیب، هاینریش جوان در برابر تبلیغات فریبندهی نازیها مسلح و مجهز بود. ایمان بل به او قدرتی درونی میداد که با هر نوع بیعدالتی به مبارزه برخیزد – حال عامل این بیعدالتی میخواست خود کلیسای کاتولیک باشد، یا جامعهی فاشیستی دورهی هیتلر، یا انحرافات و گمراهیهای دموکراسی آلمان که وی آن را پس از جنگ جهانی دوم سخت به باد انتقاد گرفت.
بل، علاوه بر ایمان مذهبی، که همهی عمر بدان پایبند بود، از خانوادهاش عمیقترین تأثیرها را در مورد نظام ارزشی نیز گرفت. در ۱۹۶۵، در مقالهای با عنوان «مصاحبه با خودم»، بل مادرش را «زنی بزرگ و شگفت» میخواند که به هرکسی که دم در میآمد، اعم از نازی یا ضدنازی، فنجانی قهوه تعارف میکرد. این شیوهی مهماننوازی، که چنین بل را تحت تأثیر قرار داده بود، بعدها مشخصهی رفتار خود او با مردم شد و آن حرمت عمیقی را که برای همه، از دوست و دشمن، در مقام انسان قائل بود به وجود آورد: همهی قهرمانان داستانها و نمایشنامههای او از این سرشت نیکِ سادهدلانه برخوردارند، همگی از تعصب فارغند، و هیچ یک حاضر نیستند که شأن انسانی شخص دیگری را بشکنند.
جز مذهب و خانواده، عامل سومی نیز در شکلگیری شخصیت و منش بل مؤثر بود: شرایط اجتماعی محیطی که وی در آن زاده شده بود. پایان جنگ جهانی اول، تورم سالهای دههی ۱۹۲۰، رکود سالهای دههی ۱۹۳۰، جنگ جهانی دوم، آزادی از قید فاشیسم در ۱۹۴۵، سالهای قحطی و گرسنگی اواخر دههی ۱۹۴۰، بهبود اقتصادی در دههی ۱۹۵۰، و وفور و رفاه در دههی ۱۹۶۰، تروریسم دههی ۱۹۷۰، بحران موشکی اوایل دههی ۱۹۸۰ – همهی اینها در ساختن مراحل گوناگون زندگی و آثار بل مؤثر بودهاند. بدین ترتیب، با گذشت سالها، آثار او، بیآنکه قصد و نیتی در کار بوده باشد، به گزارشی زنده از تاریخ آلمان در طول زندگی وی تبدیل گشت و در نتیجه وی نیز، چون بالزاک، و دیکنز، لقب «وقایعنگاری کشور» گرفت.
در ۱۹۲۴، بُل تحصیلات رسمیاش را در مدرسهی ابتدایی کاتولیکها در کلن آغاز کرد و چهار سال را در این مدرسه گذرانید. در ۱۹۲۸، از مدرسهی ابتدایی به دبیرستان رفت. خاطرات او از این سالها، علیرغم تورمی که دکان پدر را تخته و خانواده را مجبور به ترک شهر کرد، خاطراتی خوش است. او همواره پدر و مادرش را، به سبب اعتقادات سیاسی و مذهبیشان، که اجازه میدادند وی با بچههای سوسیالیستها و بیدینها معاشرت و با «سرخها» بازی کند مورد ستایش قرار میدهد و آزادمنشی آنها را با تنگ نظری پدر و مادر بچههای دیگر که اجازه نمی دادند بچهها آزادانه با هم معاشرت کنند، قیاس میکند. جو آزاد حاکم بر خانه، علیرغم تهدید دائمی به ورشکستگی مالی، به بل جوان امکان میداد که افراد را از روی شخصیتشان ارزیابی کند، نه با معیارهای جزمی فرسوده.
از ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۷، بُل به دبیرستان قیصر ویلهلم در کلن میرفت. خاطرات این سالها، خصوصاً از آغاز دورهی هیتلر در ۱۹۳۳ تا فراغت وی از تحصیل، در نوشتهی زندگینامهای وی به نام «چه بر سر پسر میآید؟» (۱۹۸۱) در دبیرستان، با آنکه معلمها آشکارا ضد نازی بودند، فقط سه تن از دانشآموزان به هیچیک از گروههای نازی نپیوستند، و بل یکی از این سه تن بود. با این حال در میان معلمان کسانی بودند که به نازیسم تعلقخاطر داشتند، نظیر معلم زبان آلمانی، که برای تقویت قوهی نقادی شاگردان، آنها را وامیداشت بخشهایی از کتاب «نبرد من»، نوشته آدولف هیتلر، را به زبان فصیح و روشن بازنویسی کنند.
در آن سالهایی که آلمان تسلیم نازیها میشد، خانواده، معلمان، و رفقای یکدل بل به او کمک کردند تا از این دوره سر سلامت به در برد. چارچوب حمایتگر کاتولیسیسم غیر مرسوم، انسانگرایی شرافتمندانه، عقل سلیم، و رفتار حساب شده سبب شد تا او و خانوادهاش این سالهای خطرناک را به سلامت از سر بگذرانند.
پس از فراغت از تحصیل در ۱۹۲۷، بل سردر گم بود که چه مسیری را در زندگی در پیش بگیرد، فقط این را میدانست که میخواهد نویسنده شود. از هفده سالگی این حرفه او را به خود جذب و مشغول کرده بود. او پیش از جنگ دست به سرودن شعر زده و شش رمان را نیز به پایان رسانده بود. تمام این نوشتههای دورهی نوجوانی بعدها در بمباران کلن از میان رفت. در ۱۹۳۸، بل شاگرد یک کتابفروش در بن شد. تجربهی این دوره به صورت داستانی در لابلای صفحات «سیمای زنی در میان جمع»(۱۹۷۱) بازگو شده است. در زمستان ۱۹۳۸-۱۹۳۹، تنها پس از چند ماه شاگردی، بُل به کار اجباری فراخوانده شد و از او خواستند در کار زهکشی جنگلکاریها برای خدمت به ملت شرکت کند. پس از اتمام این دورهی کار اجباری، بُل میخواست در دانشگاه کلن زبانشناسی و ادبیات آلمانی بخواند، اما امتناع او از پیوستن به حزب نازی، ثبت نام او را در دانشگاه با مشکل مواجه ساخت. سرانجام، در ژوئن ۱۹۳۹ موفق به ثبت نام شد؛ اما در ژوئیهی، دو ماه پیش از آغاز جنگ، او را به خدمت نظام فراخواندند و در صف پیاده نظام جایش دادند. خدمت نظام او شش سال تمام در طی سالهای جنگ طول کشید. در تمام این مدت، بل آرزوی شکست کشورش و رهایی از قید ناسیونال سوسیالیسم را در دل میپروراند.
بُل در ۱۹۴۰ به پادگانی در لهستان منتقل شد و در آنجا بود که برای نخستین بار وحشیگری اساسها را با مردم مظلوم کشورهای اشغال شده به چشم دید. در آخر ژوئن ۱۹۴۰، او را به فرانسه فرستادند. در آن زمان، جنگ در فرانسه عملاً تمام شده بود. وی در فرانسه اسهال خونی گرفت و ناچار به آلمان انتقال داده شد. پس از بهبودی، مأمور نگهبانی از دپوهای داخل و اطراف کلن شد. در ۱۹۴۲، دوباره به فرانسه بازگرداده شد و در «دیوار آتلانتیک»، بین ابویل(Abeville) و دیپ، مستقر شد. بُل در فرانسه همچنان به خواندن و مطالعه و پیگیری علایقش ادامه میداد.
در ۱۹۴۲، در طی مرخصی، بل با «آنماری تسش»(Annemarie Cech)، معلمهی جوان زبان انگلیسی، ازدواج کرد. پس از جنگ آنماری یکی از مترجمان بنام ادبیات انگلیسی و ایرلندی و امریکایی شد.
بُل و آنماری چهار پسر داشتند: یکی که پس از تولدش در ۱۹۴۵ در گذشت، دیگری که در ۱۹۴۷ به دنیا آمد و در ۱۹۸۲ درگذشت، و یکی که در ۱۹۴۸ و دیگری در ۱۹۵۰ متولد شد.
در ۱۹۴۳، بل به جبههی شرق اعزام شد؛ اما پیش از آنکه از مرز فرانسه بگذرد، قطارش با یک مین که ارتش مخفی مقاومت فرانسه کار گذاشته بود، برخورد کرد و دست راست بل مجروح شد. او را دوباره به آلمان بازگرداندند. این فراغت از وحشتِ جنگ در جبههی شرقی فقط دو هفته به طول انجامید. پس از آن، وی را به کریمه(Crimea) اعزام کردند که در آنجا نیز از ناحیهی پا صدمه دید. اندکی بعد نیز، ترکش نارنجک به سر بُل اصابت کرد و مجبور شدند او را به بیمارستان جنگی «اودسا» اعزام کنند. وقتی که بل بهبود یافت، خط مقدم جبهه تقریباً به شهر رسیده بود. او را به ایاشی(یاسی) در رومانی فرستادند و هشت روز بعد در آنجا از ناحیهی پشت دوباره مجروح شد و این بار جراحت سخت و عمیق بود. تا او ۱۹۴۴، در یک بیمارستان جنگی در مجارستان ماند. جنگ به سرعت رو به پایان میرفت و بُل که همواره کوشیده بود با تمارض از خدمت نظام شانه خالی کند دست به تلاشهایی جدیتر زد تا از خطر در امان بماند. پس با مدارک جعلی به آلمان بازگشت و با بهانه کردن مرگ یکی از اعضای خانواده توانست گذرنامهای قانونی برای رفتن به خانه و کاشانه دست و پا کند – واقعاً هم مادرش در طی حملهای هوایی در ۱۹۴۲ کشته شده بود.
وقتی که به خانه آمد، با همدستی زنش، ترتیبی داد تا دیگر او را به جبهه نبرند. مرتباً به خود آمپول ضد سیفیلیس تزریق میکرد و در نتیجه با تب زیادی که داشت تا فوریهی ۱۹۴۵ در بیمارستان بستری شد. پس از آن تزریق آمپول را که بسیار خطرناک بود قطع کردند. در این زمان، بُل همراه با زنش به دهکدهای در نزدیک کلن فرار کرد. با وجود این، چون میدانست فرار از خدمت نظام عواقب وخیمی خواهد داشت، ترتیبی داد تا به هنگ خود در نزدیکی مانهایم بازگردد – به این امید که هر چه زودتر به دست نیروهای متفقین آزاد شود. همزمان با نزدیک شدن نیروهای متفقین، وی در نهم آوریل ۱۹۴۵ خود را تسلیم آنها کرد و در پانزدهم سپتامبر ۱۹۴۵، پس از پنج ماه بازداشت در بازداشتگاههای متفقین، آزاد شد.
در ۱۹۴۵، در ۲۸ سالگی، بُل با همسرش به شهر بمباران شده و ویران کُلن برگشت تا دست به کار نوشتن شود، یعنی یگانه کاری که از آغاز برای خود در نظر گرفته بود. نخستین کار او، پس از جنگ، کار در کارگاه مبلسازی پدرش بود که در آن زمان برادرش، آلوئیس، آن را اداره میکرد. اگر چه چندی بعد کاری در ادارهی آمار شهر کُلن به دست آورد، اما همچنان مخارج خانواده بیشتر از حقوق معلمی زنش تأمین میشد. بُل همچنین دوباره در دانشگاه کُلن ثبت نام کرد – اما فقط برای آنکه بتواند کارت جیرهبندی قانونی دریافت کند. یگانه مشغلهی جدی او نوشتن بود. انتشار نخستین داستانهای کوتاه او در مجلات تا ۱۹۴۷ میسر نشد. تا ۱۹۵۰، بیش از شصت داستان از او در روزنامهها و مجلات به چاپ رسیده بود، اما هنوز نامش بر سر زبانها نیفتاده بود. نخستین کتاب بُل، رمان کوتاهی تحت عنوان «قطار به موقع رسید»، در ۱۹۴۹ منتشر شد و سال بعد همان ناشر مجموعهای از ۲۵ داستان کوتاه او را تحت عنوان «مسافر وقتی که رسیدی به اسپا…» انتشار داد. پس از آن، در ۱۹۵۱، نخستین رمان بُل، «کجا بودی آدم؟» منتشر شد.
گرچه منتقدان هر سه کتاب را ستودند و حتی بُل در ۱۹۵۱ نامزد دریافتِ جایزهی ادبی گروه ۴۷ برای داستان کوتاه «گوسفند سیاه» شد و این بر شهرتش افزود، اما کتابها از نظر مالی توفیقی نداشتند. از آنجا که بُل نویسندهای سودآور نبود و ناشرش نیز میخواست صرفاً به انتشار کتابهای علمی بپردازد، بُل از قید قراردادهایش آزاد شد. بُل در میان مردم شهرت چندانی نداشت، اما در محافل ادبی از استعدادهای شناخته شده به حساب میآمد. در ۱۹۵۲ ناشر دیگری با او قرار داد بست و عمدهی کارهای او را از آن به بعد ناشر جدید منتشر ساخت.
ناشر چدید ورزیدهتر بود و کتاب را بهتر به بازار عرضه میکرد همین شد که رمان بعدیاش هم از نظر مالی و هم از نظر ادبی، موفق بود. این رمان، «و حتی یک کلمه هم نگفت» (۱۹۵۳) شهرت بل را تثبیت کرد و در آمدی کافی برایش ایجاد کرد- به نحوی که پس از آن میتوانست صرفاً از راه نویسندگی امرار معاش کند. از این پس، با فواصلی منظم، رمانها، داستانها، مقالهها، نمایشنامهها، و شعرهای بل منتشر شدند و افتخارات متعددی برای وی، یکی پس از دیگری، به ارمغان آوردند. مهمترینِ این اتفاقات کسب جایزهی نوبل در ۱۹۷۲ بود. وی همچنین دکترای افتخاری از انگلستان و ایرلند، و عنوان استادی افتخاری از ایالت رایت وستفالی شمالی، و شهروندی افتخاری شهر کلن را نیز کسب کرد.
مجموعهی آثاری که از بُل در طول سالیان انتشار یافت، مطابق هر معیاری که گرفته شود، عظیم است. در ۱۹۷۷ مجموعهی کامل داستانها و رمانهای وی در ۵ مجلد پانصد ششصد صفحهای انتشار یافت. در ۱۹۷۸، سه مجلد دیگر، به همان حجم، شامل مقالهها و سخنرانیهایش منتشر شد.
در ژوئیهی ۱۹۸۵ درگذشت هاینریش بل در حالی که نویسندگان بزرگی تابوتش را به دوش گرفته بودند ملت آلمان را در عزایی ملی فرو برد. رئیس جمهور فدرال آلمان در مراسم تشییع جنازهاش حضور یافت و صدها تن از عزاداران در محل دفنش گرد آمدند. در تمام جهان، روزنامههای بزرگ خبر مرگش را در صفحهی اول انتشار دادند و تا چند ماه مقالههای یاد بود وی در روزنامهها و مجلههای آلمان و دیگر کشورها منتشر میشد.