این مقاله را به اشتراک بگذارید
پدرم میخواست نویسنده شود. یادم نمیآید که هیچ وقت از توی این فکر بیرون آمده باشد. بیشتر روزها، صبح زود، قبل از این که کیفش را بردارد و برود سرکار، میرفت پشت میزش مینشست و مینوشت. من خیال میکنم نوشتن برای او یکجور وسوسه بود و این وسوسه هم مثل بیشتر وسوسهها دست نیافتنی بود. این وسوسه همیشه او را در میانهی راه نگه میداشت، اما در عین حال کاری میکرد که به کارش ادامه بدهد. شغل دولتی خستهکنندهی خنثایی داشت و نوشتن کاری بود که انتظاری برای او ایجاد میکرد. نوشتن به زندگی او معنی و به قول خودش “سمتوسو” میداد. این سمتوسو او را به جانب هند هم میکشید و بیشتر چیزهایی که مینوشت دربارهی هند مینوشت-سرزمین مادریاش که در بیست واند سالگی ترکش کرده بود و دیگر به آنجا برنگشت. بیشتر دوستهای پدرم نوشتن او را جدّی نمیگرفتند، با این که او دوتا کتاب برای جوانان درآورده بود و یک کتاب دربارهی تاریخ و جغرافیای پاکستان. حتا خود پدرم، با این که خیلی عشق چاپ داشت، هر نوشتهای را معتبرنمیدانست. او فقط دلش میخواست رمان بنویسد.
او راستیراستی رمان هم نوشت، چندین تا هم نوشت، پشت میز چوبیاش مینشست که میزی بود که یکی از همسایهها برای او ساخته بود و گذاشته بودش گوشهی اتاق خوابی که با مادرم توش میخوابید. مینوشت و دوباره مینوشت و بعد تایپشان میکرد، با کاربن چند تا کپی از هر کدامشان تهیه میکرد. بعضی وقتها که پشتش درد میگرفت، روی زمین مینشست و ستون فقراتش را تکیه میداد به در کمد. به هر حالی که بود، هر روز کاری هفته، صبح زود، صدای زنگ ساعت را میشنیدم که بیدارش میکرد و کمی بعد صدای کوبیدن شستیهای ماشین تحریر گندهاش بلند میشد. این صدا برا یما مثل صدای شلیک توپخانه بود که توی تمام خانه میپیچید. آخر هفتهها هم مینوشت، بعد از ظهرهای یکشنبه. دلش میخواست شبها هم بنویسد، اما ساعت نه شب که میشد، روی مبل خوابش میبرد. مادرم بیدارش میکرد و او چاردست و پا خودش را میرساند به تخت خواب.
این پشتکار او سرانجام نتیجه هم داد. وقتی که شصت سالش بود، پنج یا شش رمان نوشته بود و چندین داستان کوتاه و چندتایی هم نمایشنامهی رادیویی. برای بعضی نویسندهها همین مقدار کار برای یک عمر کافی بود. خیلی وقتها حالت سرخوردگی به او دست میداد. مثلا وقتی کار داستانی که مینوشت خوب پیش نمیرفت و بعضی وقتها که خوب پیش میرفت، اما مجبور بود کارش را تعطیل کند و برود اداره، یا بعضی وقتهایی که از شدّت خستگی از پا میافتاد و نمیتوانست بنویسد و مخصوصا وقتی که ناشرها کتابش را رد میکردند، و این اتفاقی بود که همیشه میافتاد و به این ترتیب هیچکدام از نوشتههاش به دست مردم نرسید. ناامیدی او وحشتناک بود. همهی ما همراه با او این ناامیدی را تجربه میکردیم. اما هر تشویق کوچکی از طرف ناشر-حتا یک نامهی معمولی ابراز خوشوقتی-او را سر شوق میآورد. حالا اسم این چی بود، حماقت بود یا از خودگذشتگی، بسته به این است که از چه زاویهای به قضیّه نگاه کنیم. آخر سر، تنها چیزی که میخواست این بود که یک نفر به او بگوید “خیلی محشر بود. تکانم داد. شما نویسندهی خیلی معرکهای هستید. ” دلش میخواست همانطور که خودش به بعضی نویسندهها احترام میگذاشت، به او احترام بگذارند.
یکبار، وقتی که در پاریس ماندگار شده بودم، با یکی از برادرهای بزرگتر پدرم رفته بودم رستوران. این یکی از عموهای محبوبم بود که مشروبخور قهاری هم بود و خلقوخوی تندی داشت. بعد از چند تا لیوان که خالی کردیم، به او گفتم برای این آمده بودم پاریس که چیز بنویسم، میخواستم نویسنده شوم. سر فحش را کشید به جان من. گفت “تو خیال میکنی چه خری هستی؟ خری به بزرگی بالزاک؟ تو خیلی احمقی و پدر تو هم که تو را انداخته است توی این خط یک احمق به تمام معنی بود. این یک کار متظاهرانهی ابلهانه است که به هیچ دردی نمیخورد. ” خوشبختانه من آنقدر جوان بودم که با این حرفها از رو نرفتم. خوب میدانستم که چهجوری به توهمّات خودم میدان بدهم. اما تازه فهمیدم که پدرم چه فشاری از جانب خانوادهاش تحمّل میکرده. هیچ کس قرار نبود چیزی به جز همان چیزی که قرار بوده است باشد بشود. هیچ کس نباید قوّهی تخیلش را زیادی به کار میانداخت.
این که عموها و دوستهای پدرم این دلبستگی او را عجیب و غریب میدانستند شاید مال این بود که فکر میکردند آسیاییها به این دلیل از آبوخاک اجدادیشان دل نکندهاند تا توی انگلستان دنبال حرفهی بیاجر و مواجب و بیبو و خاصیّتی بگردند و دلشان به این خوش باشد که اسم “هنرمند” روی خودشان بگذارند. آمده بودند انگلستان تا برای خودشان زندگی خوبی روبهراه کنند-زندگی خوبی که در سرزمین اجدادیشان قابل تصوّر نبود. در آن زمان، در اواسط دههی شصت، همهی تصویرهایی که از هند توی تلویزیونها پخش میشد تصویرهای فقر و گرسنگی و بیماری بود. برعکس، در جنوب انگلستان، مردمی که از جنگ و از سالهای سخت دههی ۱۹۵۰ جان سالم به در برده بودند حالا دستشان به دهنشان میرسید و هم یخچال داشتند و هم ماشین و هم تلویزیون و هم ماشین لباسشویی. . .
فرهنگ و هنر مال مهاجرین نبود، مال مردمان ثروتمند و خودکفایی بود که زندگیشان تأمین بود و توی جامعه جا افتاده بودند. سادهلوحانه بود که خیال کنی میتوانی نویسنده بشوی، یا این که این هم یکجور خودنمایی بود. فقط چندتایی از دوستهای پدر بودند که اهل چیز خواندن بودند و تازه خیلیهاشان اصلا سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند. بعضیها تازه چند سالی بود که آمده بودند انگلستان و با او توی سفارت پاکستان کار میکردند. عصرها توی مغازهها فروشندگی میکردند یا پیشخدمتی میکردند یا توی پمپ بنزین کار میکردند. همگی برای خانوادههاشان پول میفرستادند. پدرم داستانها از عمّهها و برادرها و پدر و مادرهایی تعریف میکرد که خیال میکردند شخص نیکوکاری که برای آنها پول میفرستد در ناز و نعمت غوطهور است. هیچ کس خبری از تحمّل سرما، باران، سختیها و غم غربت نداشت. گاهی وقتها همگی دستبهدست هم میدادند و قوم و خویشی را به انگلستان میفرستادند تا برای آنها پول بفرستد. روزی میرسید که سرانجام بقیّهی افراد خانواده هم به او میپیوستند. تا زمانی که این اتفاق فرخنده بیفتد، این مهاجر به هر دری میزد تا خانهای بخرد، یک خانهی دیگر بخرد، مغازهای دست و پا کند، کارخانهای راه بیندازد. . .
برای دیگران، آنهایی که خانوادهشان در انگلستان بودند، آموزش بچهها اهمیّت خیلی زیادی داشت. و علاوه بر آموزش، پول بود که درجهی پیشرفت هر خانوادهای را در مملکت جدید نشان میداد. و چیزی که من هیچ وقت سر درنمیآوردم، مباحثات پایانناپذیری بود که در مورد ماشینهایی که میخریدند درمیگرفت.
حتا ما هم مجبور شدیم ماشین بخریم. البته ماشین ما بیشتر وقتها جلوی در خانه داشت خاک میخورد و شده بود اسباب بازی من و خواهرم که مدام سوارش میشدیم و ماشینبازی میکردیم، چونکه پدرم شش بار امتحان گواهینامه رانندگی داده بود و رد شده بود. آخر سر به این نتیجه رسید که به خاطر تعصبّات قومی او را رد میکنند. به “شورای روابط نژادی” شکایت کرد و دفعهی بعد که امتحان داد قبول شد. اما طولی نکشید که یکبار که همهی ما را سوار کرده بود تصادف کرد و ماشین را حسابی داغان کرد.
نوشتن تنها کاری بود که پدرم دلش میخواست به آن دلبسته باشد و یادبگیرد، با این که کارهای دیگری هم از دستش ساخته بود: آشپز خوبی بود، دوست خوبی بود و ورزشکار خوبی بود. دوست داشت پدر خوبی هم باشد. پدر خودش که پزشک بود، دوازده تا بچه داشت که دهتاشان پسر بودند. پدرم هیچ وقت آن توجّهی را که لازم داشت به عمرش ندیده بود. احساس میکرد به دلیل نبود راهنما “سمتوسو” ی خودش را در زندگی گم کرده است. این بود که خوب میدانست که یک پدر چهگونه باید باشد و هیچ مشکلی با این قضیّه نداشت. من و پدرم توی باغ و توی پارک ساعتها باهم کریکت بازی میکردیم، میرفتیم سینما، بیشتر فیلمهای جنگی تماشا میکردیم، مسابقههای ورزشی را که از تلویزیون پخش میشد تماشا میکردیم و باهم حرف میزدیم.
پدرم هر صبح شنبه میرفت کتابخانه و گاهی وقتها من را هم با خودش یدک میکشید. دفترچههای یادداشتش را همه جای خانه میگذاشت: توی دستشویی، کنار تخت خواب، توی اتاق نشیمن و کنار صندلی تلویزیون تماشاکردن، تا هر جا که بود بتواند بنویسد. این دفترچهها را با تکههای چارگوش مقوّا و گیرهی کاغذ درست میکرد و ورقههای کاغذ را با شکلها و اندازههای مختلف به آنها وصل میکرد: پشت اعلامیههایی که توی صندوق پست میانداختند، نامههای بانک و کاغذهایی که از سر کار بلند میکرد و پشت پاکت. برای این که به خودش روحیّه بدهد، کلمات قصاری را توی این دفترچهها یادداشت میکرد:
“راز اصلی موفقیّت از این قرار است که. . . ”
“تنها راهی که وجود دارد این است که. . . ”
“باید از جایی شروع کرد که. . . ”
“اینچنین باید زیست، اینچنین باید اندیشید، اینچنین باید نوشت. . . ”
مشتش را گره میکرد، میکوبید به کف آن یکی دستش و میگفت “باید مبارزه کرد! ”
پدرم بیشتر وقتها مریض بود، درد و مرضهای فراوانی داشت، اما حتا وقتی هم که توی بیمارستان بستری بود، یک دفترچهی یادداشت دم دستش داشت. وقتی که داشت میمرد، با همان حالت جدّی و عصبانی همیشگیاش، دربارهی آخرین کتابی که نوشته بود چند کلمهای حرف زد. گفت “در این رمان آخرم، من نشان دادهام که بشر در هر حالت و موقعیّتی چه احساسی دارد. . . ” (هفت)
انتشار در مدومه: ۱۵ بهمن ۱۳۹۰