این مقاله را به اشتراک بگذارید
درمیانهی دهه شصت نجف دریابندری گفتگویی کرد که در زمان خود بسیار جنجالی بود، او ضمن منحط خواندن بوف کور (البته منحط به معنایی خودش مراد می کرد) عقیده داشت بوف کور به سبک و سیاقی نوشته شده که برخلاف تصور هدایت که فکر میکرد بسیار نوبرانه است، از مد افتاده بوده و غیره (این گفتگو را اینجا می توانید بخوانید) او سپس درباره بهرام صادقی و ملکوت چنین نظر میدهد:
- دربارهی «ملکوت» عرض میشود سالها پیش یک شب هوشنگ گلشیری به من تلفن زد و گفت بهرام صادقی مرده، فردا ختمش برگزار میشود. من فردا صبح در مجلس ختم حاضر شدم. آقای گلشیری رفت پشت میز خطابه و اولین حرفی که زد این بود که بهرام صادقی نمرده است. بعد هم مطالب زیادی گفت که خلاصهاش این بود که این مجلس یکی از شوخیهای بهرام صادقی است. من البته فهمیدم که این یکی از شوخیهای هوشنگ گلشیری است. شکی نبود که بهرام صادقی مرده است. در میان میراث مختصری که از او به جا مانده، چند داستان کوتاه به چشم میخورد.
«ملکوت» صادقی از آن خرت وپرتهایی است که معمولاَ روی دست وراث میماند، بعد هم سر از زباله دانی در می آورد!
اول به نظر خیلی گران قیمت میآید ولی چون مصرفی برایش ندارند یواش یواش به زیرزمین منتقل میشود، بعد هم سر از زبالهدانی درمیآورد، الان گویا توی زیرزمین باشد.
* شما فکر نمیکنید که این داوری شما بیانصافانه است؟
- نه، فکر میکنم مغرضانه است و غرض از آن هم بیارزش شمردن «ملکوت» است!»
البته گذر زمان به روشنی نشان دادکه نظر دریابندری کاملا نادرست بوده و هرچه زمان می گذرد قدر و قیمت ملکوت و ایضا اغلب داستانهای بهرام صادقی بیشتر و بیشتر میشود و البته همچنان نیز بیمانند است!
در آن زمان برخی در مقام پاسخگویی به دریابندری و دفاع از بوف کور و ملکوت بر آمدند که نمونه ی آن دکتر آذر نفیسی بود که بوف کور و ملکوت را آثاری ارزنده ارزیابی کرده بود، عبدالعلی دساغیب نیز در همین رابطه مقالهای نوشته که عمده آن به صادق هدایت و بهرام صادقی اختصاص دارد، او در این نوشته بوف کور را واجد ارزش هنری اما ملکوت را فاقد آن ارزیابی کرده، در این مقاله البته به نویسندگان دیگر نیز اشاره میشود. اما از آنجا که موضوع بحث ما نویسندگان دهههای سی و چهل و اینجا مشخصا بهرام صادقی ست آن بخشها که مربوط به این بحث میشود نقل کرده و انتشار کامل این نوشته بلند را به زمانی دیگر موکول میکنیم.
***
ملکوت برخلاف داستانهای کوتاه صادقی اثریست بیاهمیت!
عبدالعلی دستغیب
به تازگی گفتوگوئی بین چند تن از ادیبان ما بر سر داستاننویسی و داستاننویسان ایران در گرفته و در مجلههای ادبی و هنری انعکاس گسترده یافته است. مرادم نظریههائی است که از سوی آقای نجف دریابندری عرضه شد و بانو آذر نفیسی و چند نویسندهی دیگر به پاسخگوئی آن نظریهها برخاستند. مشکل طرح شده و پاسخ گوئیها البته به جای خود طرفه و مهم است و به ویژه نوشته سنجیده و مستدل بانو نفیسی بر اهمیت مشکل میافزاید. از متن مباحث طرح شده برمیآید که آقای دریابندری از شیوهی رئالیسم طرفداری میکند و بانو نفیسی از شیوهی مدرنیسم. از این جهت در مثل “ملکوت”بهرام صادقی از نظر”نجف”اثری منحط است و درخور زبالهدانی در حالیکه، همین اثر از نظر آذر نفیسی اثری است هنری و ماندنی.
اگر از همین زاویه وارد بحث شویم، من نیز”ملکوت”بهرام صادقی را برخلاف داستانهای کوتاه او اثری بیاهمیت میدانم. بهرام صادقی این اثر را با شتابزدگی نوشته است و این اثری است آشفته و نویسنده ظاهرا میخواسته است”بوف کور”خود را به صحنه داستاننویسی ایران بیاورد و با صادق هدایت همچشمی کند و البته توفیق نیافته است. از سوی دیگر”بوف کور”هدایت برخلاف ظاهر نمادگرایانه و سوررئالیستی خود از نظر من اثری است رئالیستی و از چند جهت اهمیت تاریخی و هنری دارد. فکر میکنم هیچ نویسندهای در ایران تاکنون اثری همطراز”بوف کور”بوجود نیاورده است، خفقان دورهی رضا شاهی به نحوی چشمگیر گاه به صورت تخیلی و گاه به صورت واقعی در این داستان به راستی عجیب نمایان است. دریچهی اطاق راوی به سوی شهر و به سوی بیابان باز میشود. در منظرهی شهری او مغازهی قصابی استع و لاشه گوسفندان و پیرمرد خنزر پنزری و منظرهی دیگر او جوی آب است و دختر اثیری و این تضاد شگرفی بوجود میآورد. صحنهی جالب دیگر بوف کور، صحنهی خواب راوی داستان است. او خود را در میدان اعدام و در میان جمعیت میبیند، شخصی را دار میزنند و ناگهان از میان جمعیت دایهی زن راوی، راوی را به دیگران نشان میدهد و میگوید این شخص را نیز به دار بکشید. و راوی سراسیمه از خواب بیدار میشود و فضای این داستان و اطاق شماره شش چخوف از نظر ترسیم و تجسم هراس زیست در کشورهای استبدادی همانند است و هر دو کتاب این هراس را به خوبی به خواننده منتقل میسازند. من نمیتوانم بفهمم چگونه بوف کور هدایت را میتوان اثری منحظ شمرد. او در این کتاب همهی توان و زرادخانه هنری و زبانی خود را بکار میگیرد و از ترکیب تاروپود و نقوش هراسآور و گاه دلفریب ظنز، استهزاء تصویر و نمادسازی. . . اثری شگرف میآفریند اساسا، هدایت نویسندهای است که در جو فرهنگ ملی تنفس میکشد و کار او با کار مدرنیستهای غربی همانند نیست. کوشش بعضی از پژوهندگان که هدایت را متأثر از ژراردو نروال یا ریلکه شمردهاند، کوشش موفقی نبوده است و همانطور که علوی در گفتگوی خود در زمان مسافرت به ایران گفت هدایت و خود علوی بیشتر زیر نفوذ نویسندگان روس و به ویژه چخوف و داستایفسکی و تورگنیف بودهاند. در دورهی رواج آثار سوزناک و رومانتیک (دشتی، حجازی، شهرزاد (رضا کمال) ، جهانگیر جلیلی. . . و مستعان) طنز و ضحک هدایت بکار میافتد و داستانهای”عشقی”آنها را به باد حمله میگیرد. درونمایه آن داستانها ماجرای پسر و دختری بود که دچار وسوسه”نفس”میشدند، پسری، دختری را به لطائف الحیل میفریفت و پس از باردار شدن دختر، او را رها میکرد، دخترک سرگردان میشد و میخواست خود را بکشد یا راه خانه فساد در پیش گیرد. ناگهان نویسنده پا به میدان میگذاشت و جوان خطاکار را به راه راست راهنمائی میکرد و بحران پیش آمده به خوبی پایان میگرفت و گرگ جفا پیشه به گوسفند بیآزار تبدیل میشد. حال ببینید هدایت با سلاح طنز پرشرر و درخشانش این”معلم”های اخلاق را چگونه استهزاء و تنبیه میکرد:
“دون ژوان با رنگ پریده، سیاه مست روی تخت افتاده بود. من تکانش دادم. او گفت: چه خبره؟ دعواشان شده؟ تقصیر من چیه؟ خودش به من اظهار علاقه کرد و گفت ترو دوس دارم. نه، گفت به تو سمپاتی دارم. این حسن مثه حمالاس. دس منو تو رقص فشار میداد و دوبار ماچم کرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یه موی نومزدمو نمیدم هزار تا از این زنا (رو) بگیرم. ندیدی پیش از اینکه بلوت بازی بکنم رفتم بیرون؟ برای این بود که جای سرخاب خانمو از رو صورتم پاک بکنم.
-نه، به این سادگی هم نیس. آخر منم میدیدم.
-اوه آش دهنسوزی نیس که. حکایتش مثه حکایت همیهی زنهای عفیفس که اول فرشتهی ناکام، پرندهی بیگناه، مجسمهی عصمت و پاکدامنی هسن. اونوخت یه جوون سنگدل شقی پیدا میشه، اونارو گول میزنه. من نمیدونم چرا آنقدر دخترای ناکام گول جوونهای سنگدلرو میخورن و برای دخترای دیگه عبرت نمیشه؟ اما همین خانوم، هفتاد جوون جنایتکاررو دم چشمه میبره تشنه برمیگردونه. ” (سگ ولگرد، ص ۳۷- تهران، ۱۳۳۲)
البته بهیچوجه نباید فکر کرد که هدایت میخواسته به زنها حمله کند. او در این جا برآنست که سطحی بودن احساسات قلابی رومانتیکهای وطنی را نشان بدهد که دست آدمهای داستان خود را میگیرند و ه کنار رودخانهها، زیر سایهی مهتاب، روستاهای دوردست میبرند و در اثر خود بهشتی تصوری با سمهای بدست میدهند درحالیکه رویدادها در واقعیت، سیری دیگر دارند و باغهای بهشتآسا و رودخانههای مواج و شبهای نقرهوش مهتابی فقط در پندار آن رومانتیکهای دیر آمده موجود است.
هدایت پس از مرگ جانگدازش به ویژه در سالهای جنبش ملی (۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲) بطرزی شگرف عمل کرد و مردم اهمیت آثار او را دریافتند. این دریافت و بیداری گرچه نوشداروی پس از مرگ سهراب بود، باز در رونق آثار هدایت و دیگر نویسندگان پیشرو ایران تأثیر بسیار داشت، و میتوان گفت دو دهه تمام نثر داستانی پیشرو معاصر ما زیر نفوذ آثار او بود. پس از شکست جنبش ملی دورهای تاریک، سرشار از رؤیاهای فردی و هراسناک که در عطر افیونی و میغرقه شده بود، فرا رسید. “زمستان بود”و اگر دست محبت به سوی دیگری دراز میکردی، او به اکراه دست از بغل بیرون میآورد که سرما سخت سوزان بود. (زمستان م. ا. امید) و نومیدی و تاریکی بر همه جا سایه گسترده بود:
جان از درنگ روز و شبان فرسود دل خسته ماند و کار فرو بسته لیک آن امید تلخ و سیه باقی است در سینه همچو خنجر شکسته
(فریدون توللی)
داستانگونه”مردی که در غبار گم شد”نصرت رحمانیجو و حال و هوای آن روزها را به نحوی چشمگیر خلاصه میکند و در همین دوره”نکبت”امیر گلآرا نوشته میشود که طلیعه قسمی ادب پوچگرای (Absurdite) معاصر ماست. ملکوت بهرام صادقی و سنگ صبور صادق چوبک و داستان شاخه گل برای دیوانه”حسین رازی” و همانندهای کوششهائی است برای بازگشت به”بوف کور”و مقابله با نویسندهی آن. اما این آثار غالبا مصنوعی است و پر از فلسفهبافی، فاقد گرمای وجودی است. و نیز این نویسندگان، غنای هنری نویسنده بوف کور را ندارند، زیرا از قدرت تخیلی و فلسفی هدایت بهرهور نیستند و میکوشند بطور مصنوعی قسمی فلسفهی پوچی را در آثار خود بگنجانند. گرچه ملکوت بهرام صادقی در فضای پوچگرائی سیر دارد باز او را نمیتوان نویسندهی پوچگرای نامید چه او در مرتبهی نخست نویسندهای است منتقد و طنزنویس و البته برخی از داستانهای کوتاه او در شمار بهترین داستانهای کوتاه معاصر است. او و جلال آل احمد در زمرهی نخستین نویسندگانی هستند که کوشیدند به شیوهی خود فضای تازهای برای داستان معاصر ما بوجود آورند. در”مهمان ناخوانده در شهر بزرگ”طنز و استهزای بهرام صادقی گل میکند و جنبههای مضحک زندگانی شهر بزرگ را باز میتاباند. اهمیت کار صادقی در این است که او نخستین نویسنده است که متوجه و ناظر مهاجرت مردم به شهر بزرگ در ایران میشود. “مهمان ناخوانده”به تهران و به دیدار آقای رحمان کریم میآید. رحمان کریم جوانی است روشنفکر و مردمگریز و حسابدار یکی از ادارهها، گوشهگیری است که حتی اشارهها و آواها و داها مضطربش میسازد ولی اکنون با”آقای هادیپور”که از شهر دور آمده و ظرافتها و اشارههای روشنفکرانه سرش نمیشود همنشین شده: “من آدم بیچارهی بیدست و پائی هستم که در گوشهای به حال خود افتادهام و علاقهای به دیدن اقوام و آشنایان ندارم و حتی نفس فرشتگان هم ملولم میکند. ” (سنگر و قمقمههای خالی، ص ۳۰۷)
اما داستان از وصف دلهرههای فردی فراتر میرود و دارای دورنمای اجتماعی است و نشانگر نخستین برخورد با مسائل شهری جدید. افسوس که صادقی این کشف مهم خود را پی نگرفت و با”ملکوت”به سوی قسمی مدرنیسم هنر سوز رفت و وصف”ملول شدن از نفس فرشتگان”را محور قصههای”ملکوت”، “یک روز صبح اتفاق افتاد”و”کلاف سردرگم”قرار داد و این حکاینگر اضطراب، دلهرههای کور و سرگیجه و دیگر اشکال بیماریهای روانی است و برهام صادقی مانند غلامحسین ساعدی بر محوری بودن این حالات تأکید میورزد. آنها گوئی مشتاقاند فقط در همین فضا نفس بکشند. اما در این جا تفاوتی بین این دو نویسنده هست. آهنگ کلام و شیوه بیان ساعدی با همهی گرایش به وصف حالات بیمارگون، پرخروش و اعتراضآمیز و مبارزهجویانه است ولی آهنگ سخن صادقی بیشتر دردمندانه و تسلیمآمیز است. “ملکوت”صادقی پر است از سخنان شبه- فلسفی و”حکیمانه”و او میکوشد فقدان رویدادهای مهم و طرفهی داستان را با این قبیل سخنان جبران کند. “م. ل”در آخر داستان آنجا که میخواهد به سوی زندگانی بازگردد به دکتر حاتم چنین میگوید: “خانهام را رنگ روغن میزنم. صبحها زود از خواب بلند میشوم. دندانهایم را مرتب مسواک میکنم به این ترتیب قطرهی ناچیزی میشوم، در این اوقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمهاست یکی مثل آنها میشوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام. تنها هستم و به جائی و کسی تعلق ندارم. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد، آدم واقعبینی باشم که همهی چیزهای باطل و پوچ را احساس کرده است و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. اما همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از همه چیز میآید. “
این حرفها دقیقا حرفهائی است که در”بوف کور”نیز آمده بود و اینک در ملکوت با بیان بسیار ضعیفتری مکرر میشود. از سوی دیگر صادقی پوچی و تعلیق را به ژرفی احساس نکرده بلکه دارد دربارهی آنها شعار میدهد. هدایت”رجالهها”را با همین اوصاف مینکوهید و صادقی همه را رجاله میشمارد و به یک چوب میراند و این دل بر فقدان بینش ژرف فلسفی و اجتماعی است.