این مقاله را به اشتراک بگذارید
آگاتا که از بچگی داستان تعریف کردن را دوست داشت، با خانواده کوچکش در یک شهر تفریحی انگلستان زندگی میکرد. دختر کوچولوی با استعداد دوستانش را دور هم جمع میکرد و ساعتها برایشان قصههای عجیب و غریب تعریف میکرد. همین ذوق و علاقهاش باعث شد مادر بافرهنگ و کمالاتش به توانایی دخترش توجه کند، او را به مدرسه نفرستد و خودش شخصا ً در خانه آموزشش بدهد. کدام بچه ای است که از مدرسه نرفتن بدش بیاید؟ خصوصا ً وقتی قرار است معلم، مادر مهربانش باشد. مادرش همیشه او را در راه داستان خواندن و نوشتن راهنمایی و تشویق میکرد. حتی یک بار وقتی آگاتای کوچک آنفلوآنزای سختی گرفته و مجبور بود چند روز در رختخواب بماند، مادرش به اش گفت: «بهتر است داستان بنویسی و به هیچ وجه فکر نکنی که نمیتوانی. من مطمئنم تو از عهده اش برمیآیی!» این همه اعتماد به نفس به علاوه استعداد ذاتی نوشتن، از او یک «ملکه جنایت» ساخت، لقبی که هموطنانش در انگلستان به او داده اند.
قتلی اتفاق میافتد
اصلا آگاتا کریستی انگ انگلیسیها بود. برای همین و با وجود پدر امریکاییاش هیچ وقت تابعیت امریکایی نگرفت. او یک انگلیسی تمام عیار بود و تا آخر عمرش برای انگلیسیها داستانهای پلیسی خواندنی نوشت. ۶۶ داستان نام او را در رکوردهای گینس به عنوان پرفروشترین نویسنده کتاب برای همیشه ثبت کرده است. او بعد از شکسپیر، دومین نویسنده پرفروش در ژانرهای مختلف هم هست. نمایشنامه ای هم که نوشت – تله موش – رکورد بیشترین اجرا در کل نمایشنامههای دنیا را به دست آوردو میگویند یک میلیارد از کتابهایش به زبان انگلیسی و یک میلیارد به ۱۰۳ زبان مختلف ترجمه و چاپ شده اند. همین فرانسویهای پرافاده که همیشه با انگلیسیها کل کل «چه کسی با فرهنگتر است؟» دارند، تا به حال ۴۰ میلیون نسخه از کتابهای آگاتا کریستی را خریده اند. هر چند خیلیها معتقدند او در بیشتر داستانهایش کار فوقالعاده ای نکرده و همان شیوه نویسندههای قبلی داستانهای پلیسی – معمایی را ادامه داده؛ داستانهایی که در عهد انگلیس ویکتوریایی میگذرند؛ با آن دیسیپلین طبقه مرفه و بورژورا!
الگوی داستانها همان الگوی قدیمی بود؛ قتلی اتفاق میافتد و انگار که در یک اتاق کاملا ً تاریک صورت گرفته باشد. قاتل دود شده و رفته هوا، کسی هم انگیزههای قتل خبر ندارد. آن وقت است که سر و کله یک کارآگاه باهوش و آب زیرکاه پیدا میشود که دانه به دانه سرنخها را کشف میکند و خواننده را دنبال خودش میکشاند. بعد از کلی کش و قوس و در پایان، کارآگاه باهوش ذاتیاش از راز قتل و قاتل پرده برداری میکند. خواننده هم که رو دست خورده، آه از نهادش بلند میشود و فکر میکند حدس زدن پایان ماجرا کار سختی هم نبود، اگر او هم حواسش را جمع میکرد و در طول داستان نخها را میگرفت!
سلولهایی به رنگ خاکستر
اما این همه خواننده پرو پا قرص برای شنیدن داستانهای تکراری دور و بر خانم کریستی جمع نشده بودند. او نکات ظریفی را چاشنی داستانهایش کرده بود. آگاتا داستانهای قتل و جنایت را با هوش و ذکاوت سرشارش بین مردم عادی آورده بود. قتل ساده اتفاق میافتاد و در پایان ماجرا مردم احساس نمیکردند این ماجرا ممکن نیست برایشان اتفاق بیفتد. آگاتا کریستی تمام علت و معلولهای داستانهایش را از زندگی عادی مردم زمان خودش میگرفت. برای انگیزههای قتل دلایلی میآورد که باورش برای مردم راحت بود و هر روز با آن سر و کار داشتند. کریستی در داستانهایش به مخاطب و کارآگاه به یک اندازه اطلاعات میداد و از گروههای تروریستی عجیب و غریب یا سمهای مهلک استفاده نمیکرد. او خواننده را مجبور میکرد از یک جایی به بعد در داستان مدام حدس بزند و در حدس و گمانهایش غرق شود. داستان را تا جایی پیش میبرد که دیگر خواننده از حل معماها ناامید میشد. آن وقت کارآگاه پوآرو با این سلولهای خاکستری معروفش یا یکی دیگر از شخصیتهای جذاب داستانهایش، آخر داستان را طوری تمام میکردند که انگار حل معماها فقط کار خودشان بوده و بس.
من فکر نمیکنم
آگاتا کریستی خوانندهها را با داستانهای پر رمز و رازش آچمز میکرد. تخیل فوقالعاده و ذهن منسجمش او را برای نوشتن داستانهایی با ساختارهای منظم و محکم توانا میکرد. وقتی هم که یک پلیسینویس تمام عیار و معروف شد، دیگر هیچ نویسنده ای نبود که بتواند روی دست داستانهایش بلند شود. او اولین داستانش را وقتی با مادرش در قاهره بود نوشت؛ یک داستان پرشخصیت که بعد از مدتی بیخیالش شد و برای همیشه آن را در کشوی میزش گذاشت. جنگ جهانی داشت تمام میشد که با یکی از اعضای ارتش سلطنتی به اسم آرچپبالد کریستی ازدواج کرد؛ ازدواجی که به جز یک دختر برای آگاتا ثمرهای نداشت و منجر به طلاق شد. آگاتا نوشتن اولین رمان چاپ شده اش را وقتی شروع کرد که در بیمارستانهای نظامی صلیب سرخ پرستار زخمیهای جنگ جهانی اول بود؛ وقتی خواهرش طبع ماجراجو و سرکش آگاتا را نادیده گرفت و به او گفت داستان پلیسیای نیست که او بخواند و از همان اول نتواند پایانش را حدس بزند. سال ۱۹۲۱ که اولین رمانش با نام «رسوایی پر رمز و راز استایلز» چاپ شد، ناشران انگلیسی حسابی هیجانزده شدند و خانم نویسنده با یکی از بزرگترین ناشران انگلستان قرارداد بست. آگاتا کریستی در همان روزهای اول کارش بود که پدیده پوآرو را به خوانندههایش معرفی کرد و با محوریت شخصیت او حدود ۵۰ داستان نوشت.
او بعد از طلاق با دخترش راهی سفرهای دور و درازی شد. در همان سفرها بود که با یک باستانشناس آشنا شد و با او ازدواج کرد. از آن به بعد آن باستانشناس هم سفر او در ماجراجوییهای بیپایانش شد؛ ماجراهایی که او تا دم سکته مغزی و مرگش از آنها داستان ساخت. کریستی درباره پرکاری عجیبش که آدم را به شک میانداخت، میگفت: «یکی از مشکلات ما نویسندهها این است که گاهی شوق و ذوقمان برای نوشتن کتابی فروکش میکند. در این جور مواقع آدم مجبور است کتاب را کنار بگذارد و به کاری دیگر مشغول شود … و چون من خوشم نمیآمد بنشینم و توی فکر بروم، فکر کردم که اگر همزمان دو کتاب را در دست بگیرم و به تناوب از یکی به دیگری بپردازم، همیشه سرحال و مشغول به کار خواهم بود».
بانوی فضول، فضولیهای خانم مارپل
سر و کله خانم مارپل کنجکاو و دوست داشتنی سال ۱۹۲۶ در یک داستان کوتاه در مجله معروف The Sketch پیدا شد. بعد از آن بود که شخصیت محوری یک داستان بلند به اسم «جنایت در خانه کشیش» شد که سال ۱۹۳۰ به بازار آمد. دوشیزه مارپل ۷۰ ساله در ۱۲ رمان و ۲۰ داستان کوتاه آگاتا کریستی حضور دارد. بعد از این که تلویزیون بی بی سی ۱۲ فیلم تلویزیونی بر اساس داستانهای خانم مارپل را نشان داد، خانم مارپل شد یک صفت؛ وقتی خانم میخواست سر از یک ماجرا دربیاورد به او میگفتند: «خانم مارپل بازی درنیاور!» کنجکاوی، بارزترین خصوصیت پیرزن روستایی داستانهای کریستی بود. او پیرزنی سنتی، با دیسیپلین و شیک و پیک است. آگاتا کریستی خانم جوآن نیکسون (بازیگر نقش خانم مارپل در سریال) را در یک تئاتر دید، بعد از تئاتر به خانه رفت و برای جوآن نامه ای نوشت، او در نامه به جوآن نوشت که دوست دارد او نقش مارپل داستانهایش را بازی کند. آرزویی که تحقق پیدا کرد اما ۸ سال بعد از مرگ خانوم نویسنده!
آگاتا کریستی شخصیت خانم مارپل را خیلی دوست داشت، طوری که میگویند محبوبترین شخصیت داستانی برای او بوده. بانوی داستانهای پلیسی – معمایی در زندگی نامه اش نوشته: «هیچ نوع نامهربانی در خانم مارپل نیست. او فقط نمیتواند به آدمها اعتماد کند. هر چند انتظار بدترین چیزها را دارد اما بیشتر آدمها را با وجود کارهایی که انجام دادهاند، با مهربانی میپذیرد.» او پیرزن بیآزاری است که هم ساده هم زیرک. سر از پیچیدهترین ماجراهای پلیسی درمیآورد و آنها را به شکل مسالمتآمیز و زیرکانه حل و فصل میکند. به جز سریالی که تلویزیون ما نشان داده، از داستانهای خانوم مارپل بارها و بارها اقتباس تلویزیونی و سینمایی و حتی انیمیشنی شده است.
کارآگاه تپل ومغضوب
سبیلهای برگشته جناب پوآرو
هرکول پوآرو را دیگر همه میشناسند. او یکی از مشهورترین شخصیتهای تاریخ ادبیات است که در ۳۰ داستان بلند و بیشتر از ۵۰ داستان کوتاه نقش اصلی بوده. او یک بلژیکیالاصل است که قبلا ً در بلژیک پلیس بوده اما به دلایلی تغییر عقیده میدهد و کارآگاه خصوصی میشود. جنگ جهانی دوم که شروع میشود و بلژیک اشغال میشود، به انگستان میرود. در انگلستان هم حسابی اسم در میکند و معروف میشود، او اتفاقی یک دستیار خوب پیدا میکند به اسم هستینگز. پوآرو و هستینگز کلی معماهای پیچیده پلیسی را با هم حل میکنند. پوآروی مغرور و خوش تیپ از آن کارآگاهها نبود که با ته مانده سیگار و پیدا کردن آلت قتل مجرم را پیدا کنند. او همه چیز را بررسی میکرد و بعد روی صندلی مینشست. آن وقت سلولهای خاکستریاش را به کار میانداخت و صحنه جرم را برای خودش بازسازی میکرد. آگاتا کریستی خالق پوآرو میگوید: «خواسته کارآگاهاش حتما ً بلژیکی، تمیز و وسواسی باشد. هر چند بعدها زیرآب پوآرو را زد و گفت، دربارهاش اشتباه میکرده. او گفت باید بعد از چند داستان این پیرمرد را بیخیال میشده و سراغ یک آدم جوان تر میرفته!» واقعیت این است که آگاتا کریستی از خوانندهها و علاقهمندان پوآرو ترسید و این کار را نکرد. اما بعد پوآروی بیچاره را کشت و خانم مارپل را آفرید تا این طوری دق دلش را خالی کند.
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره۲۳۱/
1 Comment
آشنا
حیف پوارو نبود که بی خیالش بشه ؟ من عاشق پوارو بودم!!!!!!!!