این مقاله را به اشتراک بگذارید
ویلیام فاکنر درحالی که از منظر یک مرد پنجاه و چند ساله به گذشته نگاه میکرد به یکی از دوستان خود نوشت: “حالا برای اولین بار درمییابم که از چه نعمت شگفتانگیزی برخوردار بودم: من که یک آدم کاملا بیتحصیلات بودم و حتی دو تا همصحبت باسواد هم نداشتم چه برسد به همصحبت اهل ادبیات، خیلی حیرتانگیز است که در زندگی به موفقیت دست پیدا کردم. نمیدانم این نعمت از کجا آمد. نمیدانم خدا چرا من را انتخاب کرد. ”
ولی این ادعای فاکنر در مورد بیاعتقادی به تواناییهای خودش، کمی ریاکارانه است. چون او برای تبدیل شدن به نویسندهای که مورد نظرش بود تمام شرایط نظیر سواد و یادگیری از راه کتابخوانی را داشت. در مورد همصحبت هم باید گفت که او ار همصحبتی با پیران پرچانه با دستان پینه بسته و خاطرات دور و دراز خیلی بیشتر استفاده میبرد تا همصحبتی با ادیبان رو به زوال.
البته باید گفت که در روند نویسنده شدن فاکنر موارد حیرتانگیز تا حدودی وجود داشته است. چه کسی فکرش را میکرد پسرکی از یک شهر کوچک بدون داشتن وجه تمایز روشنفکرانه، نه تنها به نویسنده معروفی که در داخل و خارج از کشورش تحسین شد بلکه به نوع خاصی از نویسنده تبدیل شد: رادیکالترین آفرینشگر خلاق در تاریخ داستاننویسی آمریکا. نویسندهای که آمریکای لاتین و اروپای آوانگارد، نزد او درس میآموختند. در مورد تحصیلات رسمی فاکنر، باید گفت: یقینا کمترین تحصیلات را داشت. او در همان سال اول، ترک تحصیل کرد (پدر و مادرش ظاهرا به خاطر این کار پسرشان هیچ داد و فریادی را نینداختند) .
او مدت خیلی کوتاهی به دانشگاه میسیسیپی رفت. ولی این به لطف موهبتی بود که نصیب سربازانی شده بود که از جنگ بازگشته بودند. یک ترم زبان انگلیسی (با پایینترین نمره) . دو ترم زبان فرانسوی و زبان اسپانیایی. این کاوشگر ذهن ساکنان جنوب بعد از جنگ، هیچ واحد تاریخ نگذارند؛ رماننویسی که زمان “برکسون” ی را در نحو syntax حافظه و خاطره تنیده بود، هیچ واحد فلسفه یا روانشناسی نگذارند. ولی بیلی فاکنر رؤیایی، به جای اینکه برود دنبال درس، اشعار انگلیسی اواخر قرن بیست را خوانده بویژه “اسوسنبورن” و “هوسمن” : و سه رماننویسی را که دنیاهای داستانی و خیالیای ابداع کردند که چنان زنده و واقعی و منطقی بودند که به راحتی میشد جایگزین دنیای واقعی بشوند، یعنی، بالزاک و دیکنز و کنراد. اینها را هم به مورد قبلی بررسی سریع آنچه همعصران مسنترش یعنی تی. اس. الیوت و جیمز جویس با آنها سر و کار داشتند. در مورد مواد و مصالح داستانی هم باید گفت که آنچه او در اطراف خود در اکسفورد و میسیسیپی میشنید خیلی بیشتر از مقدار مورد نیازش بود: حماسه جنوب که بیوقفه گفته و بازگویی میشد؛ داستان بیرحمیها و بیعدغالتیها و امید ناامیدی و اذیت و آزار و مقاومت.
بیلی فاکنر هنوز ترک تحصیل نکرده بود که جنگ جهانی اول ناگهان شروع شد. او که دوست داشت خلبان شود و در برابر مجارستانیها دست به پرواز بزند در سال ۱۹۸۱ تقاضای عضویت در نیروی هوایی سلطنتی را کرد. نیروی هویی سلطنتی که بدجور به نیروی انسانی تازهنفس نیاز داشت بلافاصله او را برای گذراندن دوره آموزش خلبانی به کانادا فرستاد. ولی قبل از اینکه او بتواند پرواز انفرادی خود را انجام دهد، جنگ به پایان رسید. بعد از پایان جنگ، در حالی که به اکسفورد برگشت که اونیفورم افسران نیروی هوایی سلطنتی را داشت و متظاهرانه بریتانیایی را به کار میبرد و لنگ میزد. میگفت که لنگیدنش به علت یک سانحهی هوایی بوده است. به دوستانش بهطور محرمانه گفته بود که در جمجمهی خود، پلاتین دارد. او افسانه خلبانی را سالیان سال با خود داشت؛ فقط موقعی آن را کمکم از سر خود انداخت که به چهرهای ملی تبدیل شده بود. ولی رؤیای پرواز را هرگز فراموش نکرد. در سال ۱۹۳۳ به محض اینکه توانست پولی پسانداز کند، در کلاسهای آموزش خلبانی شرکت کرد، هواپیمایی برای خود خرید، بیوگرافینویسان فاکنر بسیاری از داستانهای جنگی او را ساختهاند. آنها با داستانهایی که قهرمان آنها یک جوان ریزهمیزه بود که کشته مرده تعریف و تحسین بود بیش از حد به زندگی او شاخ و برگ دادهاند.
فردریک آر. کارل معتقد است که “جنگ از فاکنر یک قصهگو و داستانپرداز ساخته است؛ تغییر جهتی که ممکن است تغییر جهت تعیینکنندهی زندگیاش بوده باشد. ” کارل میگوید: او با داستانهای ساختگی خود، به راحتی مردم آکسفورد را گول میزد. و وقتی دید که چقدر راحت میتواند این کار را انجام بدهد، به خودش ثابت شد که دروغ اگر هنرمندانه ساخته شود و به طرز قانعکنندهای توضیح داده شود، میتواند حقیقت را شکست دهد. بنابراین، سازنده آن دروغ، میتواند با خیالپردازیهای خود، امرار معاش کند. فاکنر در وطن خود زندگی سرگردانی داشت. او دربارهی زنان شعر میسرود؛ اشعاری که نمیتوان آنها را مایه امیدواری برای سرایندهشان دانست. اسم خود را به صورت Falkner نمینوشت؛ بلکه به صورت Faulkner مینوشت. و به پیروی از سنت فاکنرهای مذکر، بیش از اندازه مینوشید.
او برای مدت چند سال در اداره پست، به عنوان شغلی تشریفاتی، رئیس یک پستخانه کوچک بود. در آنجا در ساعات اداری کتاب میخواند و مینوشت. تا اینکه به دلیل عملکرد ضعیف، اخراجش کردند. خیلی عجیب است که کسی که آنقدر مصمم بوده به دنبال علایق خود باشد، به جای اینکه بار سفر را ببندد و عازم شهری بزرگ شود، تصمیم میگیرد در زادگاه خود بماند. یعنی جایی که رفتار متظاهرانهاش موجب سرگرمی و تمسخر اطرافیانش بود. جیپارینی، آخرین بیوگرافینویس فاکنر، معتقد است که برای فاکنر سخت بود که خود را از دسترس مادرش دور نگهدارد. مادرش زنی تقریبا معقول بود که ظاهرا با پسر بزرگ خود رابطه خیلی بهتری داشت تا با شوهر بیحال و بیارادهاش.
فاکنر در هر بار شبیخونی که به “نیواورلینز” میزد، چند دوست کولی پیدا کرده. و در این ضمن، یا شروود آندرسن، وقایعنگار وینزبورگ اوهایو آشنا شد. او بعدها با تلاش بسیار سعی کرد تأثیر شروود آندرسن بر خود را به کمترین حدّ ممکن برساند. او کمکم شروع به انتشار نوشتههایی کوتاه در مطبوعات نییو اورلینز کرد. حتی به نظریهپردازی ادبی هم پرداخت. ویلارد هانتینگتون رایت، از شاگردان والتر پیتر، تأثیر خاصی بر او گذاشت. او در “ادارهی خلاق” (۱۹۱۶) اثر رایت، خواند که هنرمند واقعی در ذات خود منحصر بهفرد است، “یک ایزد قدرتمند که سرنوشت یک دنیای تازه را رقم میزند و آن را به سمت تکاملی ناگزیر میبرد؛ جایی که میتواند به تنهایی و مستقل بایستد” و روح خالق خود را به مقام والا برساند. رایت میگوید این نوع هنرمند-آفریدگار، اونوره دو بالزاک است، که بر امیل زولا مرجح است. چون زولا از واقعیتهای زندگی که پیشاپیش وجود داشتند کپیبرداری میکرد.
فاکنر در سال ۱۹۲۵، برای اولین بار بخ خارج سفر کرد. دو ماه را در پاریس گذراند و از آنجا خوشش آمد: یک کلاه بره خرید، ریش گذاشت و شروع به نوشتن یک رمان کرد؛ که البته خیلی زود نوشتنش را متوقف کرد. این رمان درباره نقاشی بود که در جنگ زخمی شده بود و حال برای پیشرفت هنری به پاریس رفته بود. در آنجا به کافه محبوب جیمز جویس رفت و یک بار هم جویس را دید. ولی نزدیکش نشد.
روی همرفته، در آنچه درباره فاکنر ثبت شده است، فقط نویسندهای دیده میشود با سماجت و سرسختیای خاص، که هیچ استعداد قابل توجهی نداشت. با اینحال، اندکی بعد از بازگشتش به ایالات متحده، نشست و یک طرح قلمانداز در ۱۴۰۰۰ کلمه نوشت پر از ایده و شخصیت. یعنی مقدمه رمانهای سترگش در سالهای بین ۱۹۲۹ و ۱۹۴۲٫ در این دستنوشته، نام منطقه “یوکناپاتاوا” آورده شده بود. فاکنر در کودکی دوستی داشت به اسم “استله اولدهام” ، که کمی از فاکنر بزرگتر بود؛ و فاکنر هرگز از او جدا نمیشد. این دو، یک جورهایی، میشد گفت که نامزد هم بودند. ولی وقتی آن دو به سن جوانی رسیدند پدر و مادر استله که از فاکنر بیدستوپا خوششان نمیآمد، دخترشان را به ازدواج یک وکیل، که آیندهی بهتری داشت، درآوردند وقتی استله به خانه پدر و مادر خود برگشت، یک زن مطلقه سی و دو ساله بود با دو بچه کوچک. فاکنر ظاهرا مردد بود که آیا رابطه با استله را از سر بگیرد یا نه.
او در یک نامه، بهطور محرمانه نوشت: “وضعیتی است که خودم آن را به وجود آوردم. و اجازه دادم که ادامه پیدا کند؛ و دیگر برایم غیرقابل تحمل شده است. ” ولی شرافت اجازه نداد که کنار بکشد. بنابراین، او و استله، با هم ازدواج کردند. استله هم احتمالا دچار تردید بود. او احتمالا در طول ماه عسل، سعی کرده بود که خود را غرق کند. ازدواجشان ازدواج ناخوشایندی از آب درآمد، از ناخوشایند هم بدتر. دخترشان جیل، به پارینی گفت: “آنها اصلا به درد هم نمیخوردند. هیچ قسمتی از این ازدواج درست نبود. ” استله زن باهوشی بود. ولی عادت داشت که ولخرجی کند، و تمام کارهایش را بدهد خدمتکارها انجام بدهند. زندگی در یک خانه درب و داغان، با شوهری که صبحها کارش نوشتن بود و بعد از ظهرها تعویض الوارهای پوسیده و لولهکشی، احتمالا برای استله، شوکآور بود. آنها صاحب بچهای هم شدند ولی بعد از دو هفته مرد.
جیل در سال ۱۹۳۳ به دنیا آمد. زندگی مشترک این دو، به دلیل روابط نامشروع ویلیام فاکنر با زنان دیگر، به قول جوزف بلاتنر، اولین بیوگرافینویس فاکنر، به “صحنه جنگ داخلی چریکی” تبدیل شده بود ولی علیرغم این مسئله، ازدواج آنها مدت سی و سه سال-تا زمان مرگ فاکنر در سال ۱۹۶۲-دوام آورد. چرا؟ معمولیترین توضیحی که میتوان داد این است که فاکنر تا سالهای ۱۹۵۰ استطاعت مالی طلاق را نداشت. به این معنی که او نمیتوانست. علاوه بر اعضای خانواده خود (اعضای خانواده اولدهام که بماند) که به درآمد او وابسته بودند، استله و سه بچهاش را، آنطور که استله تقاضا میکرد، تأمین کند؛ درعینحال، خود را به شکل جدید و با حفظ آبرو، در جامعه نمایان کند.
کارل ادعا میکند که فاکنر، جایی در اعماق وجودش، به استله نیاز داشت. و البته، اثبات این ادعا، خیلی راحت نیست. کارل مینویسد: “استله هرگز از اعماق ذهن فاکنر بیرون نمیرفت. او بدون استله نمیتوانست به نویسندگی ادامه دهد. او برای فاکنر حکم آن ابژهی آرمانی را داشت که مرد دورادور او را میپرستد و درعینحال مایه ویرانی اوست. ” فاکنر با انتخاب استله به عنوان همسر، و با انتخاب اکسفورد به عنوان خانهاش (در بین طایفه فاکنرها) در واقع خود را در معرض چالش مهیبی قرار داد. چون میبایست قیم و نانآور و مسئول کسانی میشد که او بهطور محرمانه آنها را اینگونه توصیف میکرد: “یک قبیله کامل. . . که مثل یک عالمه لاشخور، میافتند روی تکتک پنیهایی که در میآورم. ” درحالیکه درعینحال، در خدمت هیوای درون خود بود. علیرغم اینکه او با یکجور توانایی آپولویی، قادر بود خودش را در کارش غرق کند (پارینی، در این زمینه او را “غول توانایی” مینامد) ولی وضعیت مورد اشاره، او را فرسوده کرد و از پا انداخت.
نابغه درخشان ادبیات آمریکا، در سالهای ۱۹۳۰، برای تأمین آن لاشخورها مجبور شد رماننویسی را (که تنها چیزی بود که برایش واقعا اهمیت داشت) کنار بگذارد و در عوض آن، برای مجلات عامهپسند داستان، و برای هالیوود، فیلمنامه بنویسد. مشکل در مورد فاکنر بیشتر این بود که در اقتصاد دهه ۱۹۳۰، برای حرفه رماننویس آوانگارد جایی وجود نداشت؛ نه اینکه مثلا در جامعهی ادبی آن زمان از او تقدیر نشده باشد. ناشران، ویراستاران و کارگزاران فاکنر (با یک مورد استثنای رقتانگیز) به علایق او توجه داشتند و نهایت تلاش خود را برای او انجام میداند. ولی این تلاشها کافی نبود. فقط بعد از انتشار کتاب مجموعه داستانهای فاکنر (مجموعهای که با گزینش هنرمندانهی مالکوم کؤلی منتشر شد) بود که خوانندگان آمریکایی متوجه شدند چه نویسندهای در کنار خود دارند. زمانی را که فاکنر صرف نوشتن میکرد تمامش تلف نمیشد. فاکنر نویسندهای بود که به طرز فوق العادهای در اصلاح نوشتههای خود سرسخت بود. مثلا مصالح داستانهایی که در مطبوعات منتشر کرده بود به شکل کاملا دگرگون شدهای در آثاری مثل “ quished The Unvan- “ (۱۹۳۸) ، The hamlet (1940) و Down Moses Go دوباره ظاهر میشدند، آثاری که به معنی واقعی کلمه، بین مجموعه داستان و رمان قرار میگیرند.
استعدادی که فاکنر به دلیل وضعیت مالی اطرافیانش مجبور شد به دست فراموشی بسپارد، در مورد فیلمنامهنویسیاش وضعیت متفاوتی داشت. هنگامی که او در سال ۱۹۳۲ وارد هالیوود شد، درحالیکه به عنوان نویسنده آخرین رمانش تا آن زمان (۱۹۳۱) بدنامی گذرایی نصیبش شده بود، هیچچیز از صنعت فیلمسازی نمیدانست (او در زندگی خصوصیاش همانقدر از فیلم بدش میآمد که از موسیقی بلند) . هیچ استعدادی برای کنار هم قرار دادن دیالوگها نداشت. علاوه بر این، او خیلی زود به عنوان مرفهی بینیاز معروف شد. دستمزد او از هفتهای ۱۰۰۰ دلار، تا سال ۱۹۴۲ به ۳۰۰ دلار تنزل کرده بود. در طول سیزده سال کار در هالیوود، با کارگردنهای سمپاتیکی نظیر هوارد هاؤکس کار کرد و بازیگران مشهوری نظیر کلارک گیبل و هامفری بوگارت رابطه دوستانه داشت. فیلمنامهنویسی فاکنر تأثیر بدی روی نثر او گذاشت. فاکنر در سالهای جنگ، روی یک سلسله فیلمنامههای اندرزگونه و روحیهبخش و وطنپرستانه کار میکرد. او خود نیز پی برد که هالیوود چه آسیبی به نویسندگی او زده است. در سال ۱۹۴۷ اینگونه اعتراف کرد: “اخیرا پی بردهام که آشغالنویسی برای سیما، چقدر نثر مرا خراب کرده است. ” فاکنر سالهای میانهی عمرش را به عنوان یک کارگر مهاجر کار میکرد، و پولهایش را به خانهاش در میسیسیپی میفرستاد.
بیوگرافی فاکنر عمدتا درباره ثبت دلارها و سنتهاست. پارینی درباره نگرانیهای پولی فاکنر به درستی به مورد جنونآمیزی اشاره میکند او مینویسد: “خیلی کم پیش میآید پول فقط و صرفا پول باشد. وسواسی که فاکنر در مورد پول داشت و ظاهرا در سرتاسر زندگیاش دستبردارش نبود، به نظر من، باید به عنوان فراز و نشیب احساسات او دربارهی ثبات و ارزش و خرید در جهان باشد؛ وسیلهای برای ارزیابی معروفیتش، قدرتش و واقعیت وجودیاش. ” استاد مقیم بودن در یک دانشکده آرام و بیسروصدا در جنوب، ممکن است برای ویلیام فاکنر حکم رستگاری و نجات را داشته باشد. چون از این طریق، هم حقوق ثابت داشت و هم اینکه وقت میکرد به نویسندگی خود برسد. یک رابرت فراست زیرک، از سال ۱۹۱۷نشان داده بود که شخص با استفاده از حال و هوای شاعرانه میتواند برای خود مشاغل دانشگاهی مطمئن دستوپا کند. ولی فاکنر که دیپلم دبیرستان نداشت و به سخنرانیهایی که زیاده از حد “ادبی” و “روشنفکرانه” بودند بدگمان بود، به جامعه دانشگاهی بازنگشت. تا سال ۱۹۶۴ که او را راضی کردند برای دانشجویان دانشگاه میسیسیپی سخنرانی کند. این تجربه، آن قدرها که وی نگران بود بد از آب درنیامد.
او در شصت سالگی پذیرفت که در ازای دریافت حقوقی نسبتا اندک، نویسنده مقیم دانشگاه ویرجینیا بشود؛ او تا آخر عمرش، این شغل را حفظ کرد. یکی از طنزهای زندگی این آدم دانشگاهی وامانده این است که او در مقایسه با اکثر استادان دانشگاه، مطالعاتش خیلی بیشتر-هرچند نامنظم-بود. آنتونی کوئین هنرپیشه گفته بود: او در هالیورد هرچند فیلمنامهنویس چندان مطرحی نبود، ولی به عنوان یک روشنفکر، بسیار معروف بود. یک طنز دیگر این است که “منتقدان نو” او را نویسندهای میشناختند که میشد نثرش را با رضایتمندی به دانشجویان داد پیشکسوت جنبش “نقد نو” مینویسد: فاکنر “برای کلاس درس، گزینهای عالی بود. کلی نکتههای پنهان در نثر او برای پیدا کردن وجود داشت. ” ازاینرو، فاکنر تبدیل شد به محبوب فرمالیستهای “نییوهیون” . همانطور که پیشتر به محبوب اگزیستانسیالیستهای فرانسوی تبدیل شده بود، بدون اینکه خود کاملا بداند فرمالیسم یا اگزیستالیسم چیست.
۲
جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۴۹، که در سال ۱۹۵۰ اهدا شد، فاکنر را حتی در آمریکا معروف کرد. توریستها از جاهای خیلی دور میآمدند تا خانهاش در آکسفورد را ببیند؛ و او، از این بابت، بسیار ناراحت بود. فاکنر با بیمیلی از میان سایهها برخاست و کمکم مثل یک چهره شناخته شده، رفتار کرد. از طرف وزارت امور خارجه، دعوتنامههایی برای او آمد مبنی بر اینکه به عنوان سفیر فرهنگی آمریکا به کشورهای خارجی سفر کند. و او، این دعوتنامهها را با شک و تردید پذیرفت. او که از قرار گرفتن در برابر میکروفون و پاسخ گفتن به سؤالات “ادبی” دستپاچه و عصبی میشد، از طیق بادهگساری خود را برای جلسات آماده میکرد. ولی وقتی یاد گرفت که چگونه با روزنامهنگاران ارتباط برقرار کند، با این نقش خود، راحتتر کنار آمد.
او در مورد امور خارجه، اطلاعات درستی نداشت (روزنامه نمیخواند) ؛ ولی این چیزی بود که وزارت امور خارجه به دنبالش بود. سفرش به ژاپن، موفقیت بسیاری را برای روابط عمومی آمریکا به همراه داشت. در فرانسه و ایتالیا، مورد توجه گسترده مطبوعات قرار گرفت. او در یک اظهار نظر تمسخرآمیز گفته بود: “اگر آنطور که خارجیها به دنیای من اعتقاد دارند آمریکاییها به دنیای من اعتقاد داشتند، احتمالا میتوانستم یکی از شخصیتهای داستانیام را نامزد ریاست جمهوری کنم. . . شاید “فلم اسنوپس” را برای این کار انتخاب میکردم. ” مداخلات سیاسی فاکنر در وطنش چندان تاثیرگذار نبود. فشار بر جنوب و نهادهای جدا شده، داشت بیشتر میشد.
او در نامههایی که برای سردبیران روزنامهها مینوشت، در مخالفت با خشونتها و بدرفتاریها سخنرانی کرد، و سفیدپوستان جنوب را تشویق کرد که سیاهپوستان را به عنوان افرادی که از لحاظ اجتماعی با سفیدپوستان برابرند بپذیرند شورشی بهپا شد. “ویلی فاکنر گریان” به عنوان آلت دستی لیبرالهای شما و کسی که با کمونیستها همدردی میکند، محکوم شد. هرچند البته، هرگز خطری او را تهدید نمیکرد، در صحبت محرمانهای که با یک دوست سوئدی داشت، پیشبینی کرد که شاید مجبور شود کشور را ترک کند. او البته داشت اغراق میکرد. دیدگاههای او در مورد نژاد هرگز رادیکال نبود و با بحثانگیزتر شدن جوّ سیاسی دیدگاههای نژادیاش پیچیده شدند. او میگفت: تفکیک نژادی، کار شیطانی است. حتی گفت که اگر تفکیک نژادی در جنوب اعمال شود، او دست به مقاومت خواهد زد (او عجولانه حتی گفت که دست به سلاح خواهد شد) . موضعش تا سالهای ۱۹۵۰ آنقدر کهنه و منسوخ شده بود که دیگر مایه شگفتی نبود. میگفت: نزاکت، وقار، ادب، و شرافت، باید جزو اسامی شب فعالان حقوق بشر باشند. سیاهپوستان باید یاد بگیرند که شایسته برابریاند.
بیاجر کردن فعالیتهای فاکنر در زمینه مسائل نژادی، کار راحتی است. او در زندگی شخصی، با آمریکاییهای آفریقاییتبار، ظاهرا سخاوتمندانه رفتار میکرد. ولی رفتارشان اجبارا ضعیفنوازانه بود: بالاخره هرچه باشد؛ او به طبقه “قیم ضعفا” تعلق داشت. او در فلسفه سیاسی خود، یک فردگرای “جفرسون” ی بود. تهماندههای نژادپرستی نبود که باعث میشد او به جنبشهی تودهای سیاهان با شک و تردید بنگرد؛ بلکه همین دیدگاه فردگرایانه جفرسونی موجب چنین نگرشی میشد. اگر تردیدها و دوپهلوگرییهایش موجب شد که در اندک مدتی فعالیتهایش نسبت به تقلا برای حقوق مدنی بیربط شود، شهامتش در اتخاذ یک موضع مشخص، آن هم در زمانی که او این کار را کرد، نباید فراموش شود. اظهارات عمومی فاکنر، در زادگاهش او را تقریبا به آدم منفوری تبدیل کرد، او در سال ۱۹۶۰، بعد از مرگ مادرش، میسیسیپی را ترک کرد و به ویرجینیا رفت. ولی این ترک کردن شهر زادگاه، ربطی به منفور شدن او در زادگاهش نداشت. (البته این را باید گفت که شکار روباه برای فاکنر کار بسیار جذابی بود، و به علاقه جدید زندگیاش تبدیل شده بود. چون او در اواخر عمرش اعتقاد داشت که تا آنجا که توانسته، نوشته است. )
مداخلات سیاسی فاکنر، بیتأثیر بودند. نه به خاطر اینکه او در زمینه سیاست بیاطلاع بود، بلکه به خاطر اینکه وسیله مناسب برای بصیرتهای سیاسی او نه مقاله یا نامه به روزنامه، بلکه رمان بود، بخصوص آن رمانی که او ابداع کرده بود، با آن منابع بلاغی بینظیرش، برای درهم تنیدن گذشته و حال، خواست و خاطره. قلمرو فاکنر رماننویس، که در آن، بهترین منابع بلاغی خود را به کار میگرفت، جنوب بود؛ جنوبی که با جنوب واقعی روزگار او-یا دستکم جنوب دوران جوانیاش-شباهت بسیار داشت. ولی همهاش از جنوب نبود. جنوب فاکنرجنوب سفیدی است که حضور سیاهان آن را تسخیر کرده است. حتی رمانی از او که در ۱۹۳۱ چاپ شد، نسبت به سایر آثارش با وضوح بیشتری به مسئلهی نژاد و نژادپرستی پرداخته، یک سیاهپوست را به عنوان شخصیت اصلی ندارد، بلکه مردی شخصیت اصلی رمان است که سرنوشتش این است که با سیاهی، به عنوان یک نیروی استیضاح کننده یا سرزنشگر در بیرون وجود خود، مواجه شود. موفقیت جاودانه فاکنر در مقام تاریخنگار جنوب مدرن، سهگانه “اسنوپس” است.
The Mansionṣ۱۹۵۹;The Townṣ۱۹۵۷ŪHamlet,1940 ؛ که در آن، به دست گرفتن قدرت توسط یک طبقه غالب سفیدپوستان فقیر را، در انقلابی که به اندازه هجوم موریانهها بیسروصدا و سرسختانه و فاقد جنبه اخلاقی است، مورد ردیابی قرار میدهد. گاهشمار او از چگونگی به قدرت رسیدن کارفرمایان سفیدپوست جاهل بیپول، در آن واحد گزنده و غمانگیز و مأیوس کننده است: گزنده، به خاطر اینکه او از دیدن آنچه مجذوبش میکند، به همان اندازه متنفر میشود. غمانگیز، چون او دنیایی را که در جلو چشمانش در حال خورده شدن است دوست دارد. و مأیوسکننده، به دلایل زیاد، که کوچکترینشان این است که اولا: جنوبی که او عاشقش است، همانطور که خود بهتر از هرکسی میداند، براساس دو جرم “مصادره” و “بردگی” بنا شد. ثانیا: اسنویها یک تجسم دیگر فاکنرها هستند، دزدان و زانیان به عنف روزگار خود؛ ثالثا: ویلیام فاکنر، به عنوان منتقدو داور، هیچ جایی برای ایستادن بر آن ندارد؛ مگر اینکه دوباره به حقایق جاودانه برگردد. “شهامت و شرف و غرور، و ترحم و عشق به عدالت و آزادی” فهرست مکرری از فضایلی است که در رمان esMos. Go Down توسط “مکازلین” بیان میشود. مکازلین نماد خویشتن ایدهال فاکنر است؛ مردی که به نجاری ساده تبدیل میشود. شهامت و شرف و غرور؛ مکازلین به فهرست مکرر خود میتوانست استقامت را هم اضافه کند.
همانطور که جایی دیگر در داستان، چنین کاری میکند: “استقامت. . . و ترحم و تحمل و شکیبایی و وفاداری و عشق به کودکان. . . ” در آثار بعدی فاکنر، گرایشهای بسیار اخلاقی وجود دارد؛ نوعی انسانگرایی مسیحی عریان، در دنیایی که خدا در آن حضوری ندارد، که با لجاجت به آن معتقد است. وقتی این اخلاقگرایی متقاعد کننده از کار درنمیآید-همانطور که همیشه به همین منوال است-معمولا علتش این است که فاکنر نتوانسته وسیله داستانی مناسبی برای بیان آن بیابد. ناکامیای که او در نوشتن A Fable (نوشته شده در سالهای ۱۹۴۳-۱۹۵۳؛ چاپ شده در سال ۱۹۵۴) -که میخواست شاهکارش باشد-تجربه کرد، دقیقا به علت نیافتن شیوه مناسب بیان مضمون ضد جنگش بود. شخصیت نمونهای در رمان، مسیح است که دوباره تناسخ یافته و به عنوان سربازی گمنام، دوباره قربانی میشود. جایی دیگر در آخرین اثرش، این شخص نمونهای، مرد یا اغلب زن سیاهپوست ساده و رنجکشی است که با تحمل یک وضعیت غیرقابل تحمل در زمان حال، جوانهای از یک آینده را زنده نگاه میدارد.
انتشار در مد و مه دی ماه ۱۳۹۱