این مقاله را به اشتراک بگذارید
چندلر ۷ رمان نوشته که ۵ تا از آنها به فارسی ترجمه شده. کارآگاه تمام این رمانها، «فیلیپ مارلو» است و مکان اتفاقات هم شهر لسآنجلس. تمام این داستانها جذاب و خواندنیاند و از پشت نگاه تلخ و بدبین چندلر، تصویری از سوی تاریک روابط و مناسبات یک جامعه مدرن را به نمایش میگذارند. این فقط یکجور توصیه دوستانه است تا اگر قرار بود از بین کتابهای او کتابی انتخاب کنید، نقطه شروعی وجود داشته باشد:
خداحافظی طولانی: مفصلترین کتاب ترجمه شده از چندلر که داستانی پیچیده و چند لایه دارد. با مرامترین «مارلو»ی داستانهای چندلر را میتوانید اینجا پیدا کنید.
خوابگران: این اولین رمان چندلر است و در عین حال یکی از کاملترین آنها. ترجمه این داستان البته سبک عجیبی دارد که باید به خواندنش عادت کرد تا بشود از داستان لذت برد.
خواهر کوچیکه: یک مارلوی بدون اعصاب در پروندهای که مربوط میشود به یک ستاره زن سینما؛ یکجورهایی پشتصحنه هالیوود دهه ۳۰ و ۴۰، البته با ترجمه اسماعیل فصیح.
بانوی دریاچه : قرار نیست تمام کتابهای یک نویسنده شاهکار باشند؛ این یکی با وجود طرح هوشمندانه و طنز گزنده همیشگی، چندان محکم نیست. در واقع کمی قابل پیشبینی است.
حقالسکوت: این جدیدترین کتاب چندلر است که به فارسی ترجمه شده و ششمین رمان او. ۲ سالی از اولین پرونده مارلو گذشته و او در این کتاب کمی رمانتیکتر شده، هر چند که چیزی از تلخیاش کم نشده.
غرامت مضاعف: این فیلمنامه کار مشترک چندلر و بیلی وایلدر است و بیشتر وایلدر است تا چندلر. برای همین آن را جزء کارهای چندلر حساب نکردیم.
پنجره مرتفع نیز اخیرا با ترجمه حسن زیادلو توسط نشر هزار افسان منتشر شده، البته این ترجمه حق مطلب را ادانکرده اما به هر حال بازهم غنیمت است.
وقتی دنیا نمناک است
اگرچه سبک داستانهای ریموند چندلر و دشیل همت شباهتهای زیادی به هم دارد اما این دو نفر یک تفاوت اساسی دارند. چندلر برعکس همت، عاشق توصیف کردن است. او انگار که بخواهد تیزهوشی و وسواس کارآگاهش مارلو را به ما یادآوری کند، هر مکانی از داستان را با دقت و بهتفصیل توصیف میکند؛ درست همانطور که مارلو آنجا را میبیند.
با این حال ما موقع خواندن داستان چیز زیادی درباره مارلو و خصوصیاتش نمیخوانیم. چندلر ترجیح میدهد قهرمانش به جای حرف زدن و فلسفه بافتن،عمل کند. این است که اغلب نمیبینیم در ذهن مارلو چه میگذرد و فقط باید به همان توصیفهای فراوان و استادانه (که خواندنشان لذت بخش است و آدم را خسته نمیکند) بسنده کنیم.
متنی که اینجا میخوانید بخشی از یک فصل کتاب « خواهر کوچیکه» است؛یکی از معدود جاهایی که چندلر به خواننده اجازه داده وارد ذهن کارآگاهش شود و دنیا را از زاویه دید او ببیند. مارلو در این فصل با معمایی درگیر شده که حسابی او را به هم ریخته بنابراین ماشینش را بر می دارد و میزند بیرون. این هم روایت مارلو از این گردش شبانه:
به طرف شرق شهر و بلوار سانست آمدم ولی نرفتم خانه. تمام راه احساس تنهایی نمیکردم. اینجاها هرگز احساس تنهایی نمیکنید. جوانها توی فوردهای کروکی آخرین مدل و با آخرین سرعت میپیچند جلوتان و از یک هشتم سانتی کنار جاده از شما جلو میزنند و هیچ وقت هم نمیمالند.
مردهای خسته توی اتومبیلهای سواری کارکرده خاک آلود دو دستی به فرمان چسبیدهاند، ۲۰متری چراغ نارنجی پا را از روی گاز برمیدارند و به فکر خانه و گاراژ و میز غذا در حال حرکتند، که بعد یک ساعتی با صفحه ورزش روزنامه و پیچ رادیو ور بروند، از کارهای بچهها نق و ناله بکنند و به غرغرهای زن از وضع لولهکشی گوش کنند.
سینماهای بزرگ با تابلوهای رنگارنگ و پر نور، همبرگر فروشیهای شیک که با ماشین میرفتند جلوی پارکینگشان میایستادند و سفارش میدادند، با عکسهای دبل همبرگر و هاتداگ فروشگاههای زنجیرهای.
اینجا و آنجا، کامیونهای بزرگ از پشت چراغ قرمز مثل شیرها و کرگدنهای باغ وحش منفجر شده نعرهکشان از هر جنبنده سبقت میگرفتند. از منتهاالیه جاده گهگاه روشنایی ساختمانهای روی تپه از لابه لای درختهای کوه پیکر به چشم میخورد. خانه آرتیستهای سینما، آرتیستهای سینما و عیش. لوس نشو، مارلو. خودت چی هستی؟
هوا حالا خنکتر شده بود. جاده هم مرتب تنگتر میشد. اتومبیلها به قدری کم بودند که نورشان اذیت میکرد. پیچیدم توی خیابان اوکس، جلوی رستوران شلوغی به همین اسم.
ماشین را پارک کردم و آمدم شام نه چندان مفصلی خوردم. شام بد بود اما سرویس زود، تند، سریع. غذایشان را بده، بعد بیرونشان کن. کار زیاد بود و صف مشتریهای پشت طناب دراز. غذا میخواهند. فنجان دوم قهوه، متاسفیم، بفرمایید. مشتریها منتظرند.
بیشتر هم آدمهای تنها. بفرمایید. نمیشد آنجا بنشینید و جلوی پول درآوردن را بگیرید. فقط خدا میدانست چرا میآمدند اینجا غذا بخورند. میتوانستند از این بهترش را در خانه از توی قوطی کنسرو بخورند. شاید حوصله و آرامش ندارند. مثل تو. باز شروع شد مارلو؟
آمدم بیرون و سوار شدم، برگشتم طرف جاده کنار اقیانوس. طرف راستم، امواج سخت و بلند اقیانوس کبیر به ساحل پرت میشد و همه چیز را میشست؛ مثل هر زن زمینشور خستهای که میخواهد شب را به پایان بیاورد. ماه نبود. ستارهای هم پیدا نبود، حتی صدایی هم از تلاطم اقیانوس نمیآمد. آیا این کار و حرفه من است؟ خب، کار من چیست؟
هیچ وقت میدانستم؟ بهتر نیست وارد این راز مخوف و پیچیده نشوم؟ امشب خلق سگ دارم. اما مگر همیشه نداشتهام؟ و مگر همیشه هم نخواهم داشت؟ شاید ما همهمان وقتی دنیا سرد و نمناک است و هیچ چیز درست کار نمیکند، همینطور هستیم.