این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد فیلم من عاشق سپیده صبحم ساخته علی کریم
وقتی ریِل تایم مفهوم را می بلعد!
سید سعید هاشم زاده
«من عاشق سپیده صبحم…» گویی نخستین تجربه بلند سینمایی کارگردانش است که در وهله نخست سهل و ممتنع به نظر می رسد. این فیلم داستان ساده ای دارد؛ یک کارگردان و دستیارش به سر صحنه فیلمشان می روند و شروع به ساخت آن می کنند و رابطه ای که بین این وجود دارد مورد کنکاش قرار می گیرد. دستیار از ایده ی داستانی که به ذهنش رسیده برای کارگردانش می گوید، ایده ای که روایتگر یک رابطه مجازی و البته غافلگیرانه است: پسری بیست و هفت هشت ساله با دختری در فضای مجازی (شبکه اجتماعی) آشنا می شود و با یکدیگر ملاقات می کنند اما پسر پس از ملاقات متوجه می شود که دختر متاهل است و غافلگیر می شود… کارگردان به ایده علاقه مند می شود اما رفتار دستیار رفتاری غیر عادی است گویی خود او در چنین مخمصه ای افتاده است اما این مسئله هرگز عیان نمی شود. ادامه فیلم پس از روایت ایده فیلمنامه توسط شخصیت دستیار، سر صحنه فیلمبرداری می گذرد. فیلمبرداری که درباره آشنایی یک مرد و زن سندروم دانی با یکدیگر است و فیلم در همین نقطه به پایان می رسد. علی کریم به عنوان فیلمنامه نویس و کارگردان دو موضوع دیگر را به عنوان خرده داستان بررسی می کند نخست خودکشی است که در لابلای فیلم اتفاق افتاده و ما آن را نمی بینیم و سپس رفتار عجیب و غریب دستیار که باعث شک و تردید تماشاگر نسبت به او می شود. این روایت ساده همراه با کمترین اطلاعاتی که برای تماشاگر باز و گسترده می شود شناخت هدف فیلم و نیز مفهومش را سخت می کند. از جنبه ای می توان فیلم را درباره “ساختن یک فیلم” دانست که در کنار آن زندگی به همان شکل فیلمی که ساخته می شود و در همان ابعاد در حال گذر است.
از دیدگاه دیگر می توان علاقه به سینما و واقعیت “پشت صحنه” و “روبروی دوربین” در آن را دغدغه فیلمساز بر شمرد اما جالب اینجاست که فیلمساز هرگز امری قطعی را دربرابر دیدگان تماشاگر قرار نمی دهد و روی هر خرده داستان و مفهومی که از نشانه های متن بیرون می آید تکیه نمی کند و با هر چیزی رفتاری گذرا و نسبی دارد. هر لحظه می تواند فیلم به پایان برسد و اگر دقیق تر شویم هر لحظه دیگر نیز می توانست فیلم آغاز شود. گویی با مستندی طرفیم که مفهوم در آن ارزشی ندارد و چیزی به عنوان هدف از آن برداشت نمی کنیم. مسئله ریل تایم (REAL TIME) یا همان زمان واقعی در اجرای فیلم نیز مزید بر علت می شود. شکل ساختاری اثر را به لحاظ کارگردانی و بازیگری به ساختار فیلمهای عباس کیارستمی نزدیک می کند بخصوص اینکه پلان ها و سکانس های طولانی را در ماشین می گذرانیم، البته با این تفاوت که در گفت و گوهای شخصیت های کیارستمی نتیجه و مفهومی دریافت می شود، داستان هر قدر هم با اطلاعات کم و پرداخت ساده پیش می رود و از نقطه ای به نقطه دیگر می رسد اما علی کریم گویی مسئله ریل تایم و سکانس پلان تنها از منظر تکنیکی دنبال می کند و علاقه ای به ساخت مفهوم ندارد. شاید اواسط فیلم درست جایی که باید قلاب یک فیلم تماشاگر را وادار به تعلیق کند، کسالتبارترین فصل فیلم باشد زیرا عنصر زمان واقعی همانند یک فیلم خانوادگی عمل می کند. شخصیت ها سرگردانند، داستانی پیش نمی آید تا جلو برود و اکت های بازیگران همچون مستندی تلویزیونی بدون پالایش و پرداخت است. علی کریم آنقدر در عنصر زمان واقعی اثر افراط می کند که فیلم بدون بحران، حادثه و نتیجه پس از ۱۲۰ دقیقه به پایان می رسد. ساختار سکانس پلان «من عاشق سپیده دم…» به صورتی ناخودآگاه کارگردان را اسیر و مجذوب خود کرده است و با این اوصاف داستان فراموش و ارتباط با تماشاگر از دست می رود و در نتیجه ریل تایم مفهوم را می بلعد! منبع: سینماپرس
***
نقد فیلم حوض نقاشی ساخته مازیار میری
وقتی عشق، یک مادهی مخدر است، نه محرک
امیرعباس صباغ
در خلاصه داستانش آمده: «مریم و رضا با آدمهای دیگر فرق دارند، آن هم نه یک فرق ساده، بلکه بسیار بزرگ و آنها باید تلاش کنند تا به دیگران ثابت کنند این تفاوت بزرگ را با معجزه عشق حل کردهاند…» سازنده اش می گوید: «یک عاشقانه سخت ساخته ام.»، فیلمنامه نویس اش می گوید: «علت غم عاشقانه هایی مانند حوض نقاشی را نمی توانم تعریف کنم»، یکی از نشریات درباره اش نوشته: «معجزه عشق» و … اما مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید، «حوض نقاشی» یک شکست مطلق است، هم برای تهیه کننده و فیلمنامه نویس اش (که حرف هایی مانند «خوشبختی تو دیدن چیزای کوچیکه» و … را به شکل بهتری در «طلا و مس» زده اند) و هم برای کارگردان و صاحب فیلم (حوزه هنری). نمی دانم دلیل این همه تکرار مکررات و درجا زدن حول محور همان دنیایی که شخصیت ها در مطلوب ترین وضعیت، با نقایص و نداشته های خود کنار می آیند، چیست؟ این کنار آمدن از کلیدی ترین مولفه های محتوایی «حوض نقاشی» است، آنجا که رضا به مریم می گوید هنوز صحبت های عاقدِ عقدشان یادش است که به آنها نصیحت کرده بود «با هم بسازید» و دنیای فیلم نیز در همین یک جمله خلاصه می شود و ایده آل سازندگانش در آن سکانس پایانی و دور زدن سه نفره افراد خانواده دور حیاط، شکل می گیرد. یعنی عشق به مثابه ابزاری که صاحبش را به پذیرش محدودیت ها (و نه عبور از آن) و قبول سرنوشت، تشویق کرده و بی آنکه نردبانی برای صعود باشد، به مخدری شبیه است که دلخوشی مقطعی به ارمغان دارد. این نگاه را مقایسه کنید با ساخته ۱۹ سال پیش رابرت زمه کیس (فارست گامپ)، که شخصیت مرکزی آن هم یک انسان به لحاظ ذهنی، کم توان است، که با دیالوگ « مامانم میگه زندگی مثل جعبه شکلاته هیچ وقت نمی دونی قراره چی نصیبت بشه » استارت خورده و با یادگاری ارزشمند جنی به فارست «بدو فارست… فقط بدو» عمق پیدا می کند و تماشاگر در تمام مدت فیلم، معجزه عشق را با همه زیبایی و غم پنهانش لمس کرده و به تعریف تازه ای از واژگانی چون قهرمانی، موفقیت، رضایتمندی، افتخار، شهرت و … می رسیم و فیلمساز چنین مانیفستی برای زندگی بهتر پیشنهاد می کند و قهرمانش را تبدیل به یک ستاره فوتبال آمریکایی، ستارۀ جنگ، کاپیتان صید میگو و… کرده و فراتر از تمام اینها او را در عشق به مقامی می رساند که با باور و ایمانِ خویش، موفق می شود معشوقِ از دست رفته را از منجلاب تباهی رهایی بخشیده و در آخرین روزهای زندگی عمرش، طعم واقعی زندگی عاشقانه را به وی ببخشد، اما در «حوض نقاشی» هدف تنها در بازگشت به گذشته و برقراری همان چارچوب ها و هارمونی کلاسیک خلاصه می شود.
فیلم با زندگی آرام مریم، رضا و سهیل آغاز شده و در شرایطی مشابه (با کمی خوشی بیشتر) به پایان می رسد، و این همان درجا زدنی ست که گفته شد، و در این حد فاصل فیلمساز، هیچ پیشنهادی جز تحمل عاشقانه تلخی ها نداشته و در کنار این مضمون همان ایده تکراریِ تهیه کننده اش که «روزگارِ گذشته روزگار بهتری بود» را تکرار می کند. اشارات سیاسی-اجتماعی فیلم نیز از غرغر زدن های روزمره فراتر نمی رود و اینجاست که بار هم «فارست گامپ» را به یاد می آوریم که فیلمسازش چگونه توانست با مهارت، به مرور و نقد و حتی تصحیح تاریخ معاصر آمریکا بپردازد. (کافه سینما)
***
نقد فیلم برلین۷-
امیر قادری
برلین۷- داستان پناهندگانی از خاورمیانه، که رفتهاند آلمان و بدبخت شدهاند. از این فیلمهای تر و تمیزی که با حوصله (نگفتم حساب شده و دقیق و شکیل و درست) قاببندی میکنند، اما خلاقیتی در شناخت آدمهای داستانشان، و محیط، و حرف و نکتهای که قرار است دربارهاش بحث کنند، ندارند. بودجههای نفتی را هم معمولا به همین جور آثار، اختصاص میدهند. فیلمهایی که درشان، نه سیخ میسوزد و نه کباب، و خیلی «به اندازه» و حساب شده و ظریف و تمیز، هم درباره تنهایی انسان معاصر حرف میزنند، هم از ظلمی که بر این انسانها میرود، و هم از سیاستی استفاده میکنند که برای جذب این قبیل بودجهها لازم است. درست مثل همان قاببندیهای با حوصلهای که در آنها معلوم است کیفهای بازیگرها را کجا میگذارند و کلاهشان را کجا. بودجه فرهنگی ملت هم این طوری خرج میشود. سازنده فیلم اعلام کرده بودجه فیلم دو میلیارد تومان شده، که از بودجه یک تله فیلم آلمانی کمتر است.
***
نقد فیلم ابرهای ارغوانی ساخته سیامک شایقی
بسته شدن همه روزنههای امید
نساء نیکو
سیامک شایقی در جدیدترین ساختهاش باز هم به سراغ سینمای اجتماعی رفته و اینبار داستان فرار از خانه و خانواده را دستمایه اثرش قرار داده است. شایقی در این فیلم نیز به سراغ مولفههای همیشگی و آشنای سایر فیلمهایش رفته و متاسفانه خلاقیت آنچنانیای در این اثر از خود بروز نداده است. اگر بخواهیم از انتها و مجموعه فیلم به این اثر نگاه کنیم باید به جد اذعان کنیم که ابرهای ارغوانی یک فیلم متوسط است. فیلمی که هرگونه امید به روند رو به رشد سینمای سیامک شایقی را کاملا از بین میبرد و به تماشاگر میفهماند که این منتقد و روزنامه نگار قدیمی سینمای ایران واقعا نمیتواند و یا نمیخواهد کاری کارستان از خود بر جای بگذارد هر چند که شاید هر چند سال یکبار به سراغ فیلمسازی برود و هر چند سال یکبار هم از بازیگران مطرح و متوسط در کنار همدیگر استفاده کند و مجموعهای از خوبها و متوسطها را در جلو و پشت دوربین کنار هم جمع کند و در نهایت هم اثری متوسط را روانه پرده سازد.
پایانبندی نامفهوم فیلم به اضافه نماهای مکرر و زاید در جای جای داستان و بازی بد و نچسبهانیه توسلی با همان مکث و سکوتهای همیشگی و بازی معمولی حسین یاری با آن نگاههای عاقل اندر سفیه که در همه فیلمها و تله فیلمها و سریالهایش به وفور به چشم میخورد همگی در کنار هم از ابرهای ارغوانی اثری ضعیف ساخته که به احتمال قریب به یقین گیشه چندان مناسبی را نیز نخواهد داشت و از همین الان باید به سه- چهار سال کنار نشستن سیامک شایقی در عرصه کارگردانی در سینمای ایران فکر کنیم. فقط میماند بازی خوب بهناز جعفری که اگر چه لحظات کوتاهی در فیلم حضور داشت اما مثل همیشه اثر گذار و خلاق و پر انرژی نشان داد و البته باید نقشآفرینی مناسب امید روحانی را نیز به این مجموعه اضافه کنم که این روزها ظاهرا دیگر به هیچ پیشنهادی جواب نمیدهد و اکثر قریب به اتفاق نقشهای کوتاه را از آن خود ساخته و البته انصافا و استثنا در این فیلم بازی قابل قبولی را ارائه داده است. در مجموع تصور میکنم سیامک شایقی باید در نحوه نگاه خود به سینما چه به لحاظ داستان و چه به لحاظ ساختار تجدیدنظر اساسی کند. اگر روزی روزگاری جهیزیه برای رباب حداقل دارای پارامترهایی انسانی و عاطفی بود که میتوانست برخی از منتقدان و بخشی از تماشاگران را راضی نگه دارد متاسفانه این پارامترها در روزگار فعلی نمیتواند پاسخگوی همان تعداد اندک نیز باشد و به همین دلیل تصور میکنم سیامک شایقی اگر همچنان اصرار به گام زدن در همین مسیر دارد نمیتواند به ایدهآلهای خود دست یابد. مگر اینکه بپذیریم ایدهآلهای این کارگردان محجوب و متین سینمای کشورمان در همین حد و اندازهای هستند که ابرهای ارغوانی به ما نشانش میدهد. مردمسالاری
***
نقد فیلم حوض نقاشی ساخته مازیار میری
فقرای نجیب و پولدارهای کم طاقت
داود زادمهر
زن و شوهری عقبمانده، پسری به نام سهیل دارند که در آستانه نوجوانی است. او که به آرامی وارد دوره نوجوانی و حال و هوای خاص آن دوران می شود، تا حدی از حضور در کنار پدر و مادرش در جمع احساس ناراحتی می کند. اما مشکل اینجاست که این مسئله به سختی قابل درک است. سهیل حاضر نیست در خیابان کنار مادرش راه برود، اما اصرار دارد که او را به پارک ببرند، وقتی تکالیف مادرش را تصحیح می کند طوری برخورد می کند که این باور را القاء می کند که مفهوم یک انسان عقب افتاده و تفاوتش با یک انسان سالم را می فهمد و در واقع می تواند مادرش را به عنوان یک عقب افتاده درک کند، اما با این فرض، در ادامه مشخص نیست چرا نمی تواند درک کند که اگر مادرش در پارک تا این حد از دیدن یک چرخ و فلک احساس ترس می کند و نمی خواهد سوار آن شود، دلیل این مسئله همان عقب افتادگی است و او نباید تا این حد در مقابل مادرش بداخلاقی کند. از سویی دیگر کندی و درجا زدن داستان اساسی ترین مشکلی است که فیلم با آن روبروست. حدود چهل دقیقه طول می کشد تا اینکه بالاخره مشکلات پسر و خانواده اش به جایی می رسد که او تصمیم می گیرد دیگر به خانه نیاید. اگر چه که بر مبنای آنچه گفته شد نیز این برخورد از طرف سهیل منطقی به نظر نمی آید. پس از رفتن سهیل از خانه نیز از آنجایی که مشکلی اساسی برای حل شدن و یا مانعی برای برطرف شدن وجود ندارد، تنها وضعیتی که بد است بدتر می شود (خانواده ای جدا از هم که حال مشکل کرایه خانه هم هر روز برایش بزرگتر می شود و در این بین پدر هم بیکار می شود و مجبور به کار سخت تری به عنوان پیک می شود در حالی که مجبور است با پای پیاده به دنبال رساندن محموله هایش باشد و…) و در نهایت فیلم که تا به حال توانسته با هر چه بیشتر تحقیر کردن شخصیتها شاید در وضعیتی شبه هندی بیننده را با آنها همراه کند، خانواده مقابل آنها یعنی خانواده معلم را نیز پله پله به مرز سقوط می کشاند (بیکاری، قرص خوردن پدر، سیگار، همدل نبودن اعضای خانواده و… ) تا در پایانی قابل پیش بینی پسر را متنبه به آغوش خانواده باز گرداند، و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. فیلم در صحنه ای تمام می شود که به نظر می آید مشکلات حل شده، ولی نتیجه آن چه به نمایش در می آید این مسئله را نیز به ذهن متبادر می کند؛ اگر فردا پسر دوست دیگری پیدا کند که آنها واقعا خانواده سالمی داشته باشند، آیا همه چیز از اول آغاز نمی شود؟ فیلم به جای تراشیدن دلایلی برای بالا بردن خانواده سهیل، با دلایلی کلیشه ای رقیب را پایین می کشد و همه اینها در کنار تصورات سهیل که به سادگی قابل تغییر است باعث می شود که فکر کنیم آیا تمام مشکلات سهیل، یک لجبازی کودکانه نیست؟ منبع: سینماپرس