این مقاله را به اشتراک بگذارید
بیست و هشت بهمن ماه مصادف است با سالمرگ بزرگ علوی. به همین مناسبت مجموعهای کوچک فراهم کردیم که در این روزهای آخر بهمن ماه ۱۳۹۱، به یاد آقا بزرگ که خیلیها با آثار و نوشتههای او خاطرههای بسیاری دارند، آن را به علاقمندان ادبیات داستانی تقدیم می کنیم. (مد و مه)
***
خائن
بزرگ علوی
– پنج نفر بیشتر دستاندر کار نبودند و از آنها یک نفر خائن بود. این پنج نفر تقریباً – درست نظرم نیست – کمیتهی انتخابات را تشکیل میدادند. قضایا مال پانزده شانزده سال پیش است. اوساعلی قالیباف را خود من من برحسب یادداشت بدون شمارهی بازپرس ادارهی سیاسی تحویل زندان موقت دادم. بعد نفهمیدم که چه شد. در هر صورت پس از قضایای شهریور او را دیگر ندیدم. شاید هم در زندان مرد.
– چیز غریبی است.
– کجایش غریب است؟ امروز به نظر شما عجیب میآید. ولی آنروزها این فکرها ابداً به خاطر آدم نمیآمد. من جداً عقیده داشتم که دارم خدمت میکنم. بالاخره هر رژیمی یک عده مخالف دارد، مخالفین را باید سرکوب کرد. همهجا…
دویدم توی حرف مامور سابق آگاهی و گفتم:
– بالاخره خود شما میگویید که کمیتهی انتخابات تشکیل داده بودند. فعالیت برای انتخابات که گناه نیست.
– ای آقا، شما که دارید با مقیاس امروز حوادث گذشته را میسنجید. دولت آنروز بهتر میفهمید که چه کسانی بهتر است در مجلس وکیل باشند. یا پنج نفر که اصلاً معلوم نیست چه کاره بودند؟ و تازه یکی از آنها خائن از آب درآمد. و به خدا قسم که اگر آنروز هر پنج نفرشان را گرفته بودیم، امروز اینجور هرج و مرج نبود.
– از کجا میدانید که آن سه نفر گیر نیفتادند، امروز هم فعالیت سیاسی دارند؟
– دلیل دارم. شما که نمیگذارید من حرفم را تمام کنم. به دلیل آنکه اشرف هم که با آنها ارتباط داشت و ما او را دختر سادهای میدانستیم.
امروز یکی از سردمدارهای آنهاست. میخواستید آن روز که متینگ داشتند، تماشا کنید چه جوری حرف میزد.
– این دلیل کافی نیست.
– کافی نیست؟ ادارهی سیاسی مثل شما فکر نمیکرد و خوشبختانه امروز هم اینطوری فکر نمیکند. تمام کسانی که آنروزها مظنون بودند و هر ماهه و یا هر هفته اجباراً خود را به ادارهی سیاسی معرفی میکردند، اینروزها دو مرتبه سردرآوردند. چندتاشان الان وکیل هستند. دلیل ندارد که آن سه نفر جزو علمداران اتحادیه نباشند و سنگ آزادیخواهی به سینه نزنند.
– دربارهی پنج نفر عضو کمیتهی انتخابات میفرمودید.
– بله، پنج نفر بودند و کمیتهی انتخابات را تشکیل میدادند. اسم یکی از آنها محمد رخصت بود و او ساعلی قالی باف را میخواستند از تهران انتخاب کنند. خود اوساعلی هم یکی از پنج نفر بود. میدانید در شهرستانها وضع انتخابات مرتب شده بود. به نام هرکس که از طرف دولت کاندید شده بود، آرا در صندوق انتخابات میریختند و اگر کسی صدایش در میآمد، تبعید میشد و اگر در تبعیدگاه هم آرام نمینشست در زندان تهران از او پذیرایی میکردند. منتها در تهران هنوز سر جنبانان را خفه نکرده بودند و یکی از مقاصد شهربانی همین بود که صورتی از تمام سیاستمداران، که هنوز یاغی بودند، تهیه کند و پس از انتخابات آنها را سرجای خودشان بنشاند.
– پس فعالیت انتخاباتی در تهران آزاد بود؟
– بله، تا اندازهای، ظاهراً آزاد بود. ولی مامورین شهرداری و شهربانی هرروز دسته دسته میرفتند و آرایی به اسم کاندیدهای دولت در صندوق میریختند: طرز کار اینجوری بود که آژانها عوامالناس را به درون مسجد که حوزهی انتخاباتی بود، دعوت میکردند و در محل اخذ رای آرایی را که یکی از مامورین آگاهی به آنها میداد در صندوق میریختند. به آنهایی که نمیخواستند اطاعت کنند، تذکر جدی و خشن داده میشد. در سالهای اخیر مردم در ایام انتخابات از عبور از نزدیکی حوزههای انتخابی پرهیز میکردند. در آن سالها به این شدت نبود، و میشود گفت که عدهای میتوانستند آرا خود را در صندوق بریزند. ولی چه فایده داشت؟ شب صندوق را باز میکردند و آرا کاندیدهای دولت را در صندوق میریختند. در هر صورت آزاد بود.

– پس شما چهطور میگویید که آن سه نفر دیگر را نمیشناسید.
– اینها یک کمیتهی مخفی پنج نفری تشکیل داده بودند و اوساعلی قالیباف را هم کاندید کرده بودند و این اوساعلی کاندید کارگرها بود و شهربانی میدانست که یک تشکیلات کارگری در تهران هست و میخواست به وسیلهی دستگیر ساختن این پنج نفر اساساً این تشکیلات را ریشهکن کند.
– ببخشید، من درست سردر نیاوردم.
– از بس که عجله میکنید.
– معذرت میخواهم. دیگر توی حرف ما نمیدوم.
– چند روز پس از آنکه هیئت نظار تهران تشکیل شد، رئیس ادارهی سیاسی مرا احضار کرد. خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود. به من گفت که: میخواهم به شما کمک کنم. باید از امروز تا پایان انتخابات محمد رخصت را تعقیب کنید و کاملاً مراقب او باشید. ببینید کجا میرود، با که آمد و شد دارد. صورتی از دوستان و معاشرین او را هرچه زودتر به من بدهید. مختصر به شما بگویم که این آدم در توطئه بزرگی که ضد دولت چیده شده، دست دارد و اگر این توطئه را کشف کنید، میتوانید مطمئن باشید که مراحم حضرت اجل شامل حال شما خواهد شد. از هماکنون ماهیانه بیست و پنج تومان مخارج ایاب و ذهاب به شما داده خواهد شد و اگر بیشتر از این لازم شد، در اولین گزارش خود تذکر دهید تا دستوری در این خصوص به محاسبات بدهم. پروندهی این شخص پیش خود من است ولی نمیتوانم آن را به شما بدهم؛ زیرا به گزارشهایی که دربارهی او به من داده شده است اطمینان ندارم و میترسم که مبادا شما گمراه بشوید.
از این جهت پرونده را بعد به شما خواهم داد. اینها پنج نفر هستند که یک کمیتهی مخفی انتخابات تشکیل دادهاند و شما باید این پنج نفر را به من معرفی کنید. دستگیر کردن آنها برای من آسان است، ولی قبلاً میخواهم بدانم که این پنج نفر با چه مرکزی ارتباط دارند. این وظیفهای است که من پس از مذاکره با حضرت اجل رئیس کل شهربانی به شما واگذار میکنم.
من از همان روز مشغول انجام این ماموریت شدم. محمد رخصت جوانی بود بیست و پنج ساله و در دبیرستان «شمس» معلم بود. من حدس میزدم که… این محمد رخصت به رفیقان خود خیانت کرده و مقصود رئیس سیاسی این بود که ببیند آیا گزارشی که او داده مبتنی بر حقیقت است یا خیر. تحقیقاتی که بعدها کردم، این ظن مرا تبدیل به یقین کرد. محمد رخصت ماهی ۷۰ تومان بیشتر حقوق نداشت، ولی اغلب روزها دو سه ساعت در کافه بود و گاهی شبها نیز با اشرف خانم به سینما میرفت. این اشرف خانم دختری بود بسیار خوش لباس، ولی ساده. هیچوقت بزک نمیکرد. لبهای باریک و ظریفی داشت. موهایش خرمایی سیر بود. شاید حنا میبست. خوش هیکل بود و زیبا راه میرفت. مخصوصاً در انتخاب رنگ لباس مهارت داشت. میدانید که در آن ایام هنوز زنها به این خوبی نتوانسته بودند لباس پوشیدن را از اروپاییها تقلید کنند. در صورتی که اشرف خانم از دور مثل یک زن فرنگی به نظر میآمد. مخصوصاً که رنگ صورتش بدون بزک سفیداب زده جلوه میکرد. اشرف خانم دختر یک تاجر ورشکستهی رشتی به اسم حاجب بود و در خانهی محقری در اوایل سرچشمه منزل داشت. اشرف خانم نامزد محمد رخصت بود و تازه به عقد او درآمده بود. با وجودی که هنوز مراسم عروسی به عمل نیامده بود، نه فقط گاهی رخصت شب در منزل پدر اشرف خانم میماند، اتفاق هم میافتاد که اول شب هردوشان به جای آنکه به سینما بروند، به منزل خود محمد رخصت میرفتند و دو سه ساعتی با هم به سرمیبردند و بعد او نامزدش را به خانه میرساند و گاهی به کافه «اوروپ» که اول لالهزار بود برمیگشت و آنجا اگر تنها بود کتاب میخواند و یا با دو سه نفر از معلمین دیگر که در همان کافه آمدوشد میکردند یکی دو دست شطرنج میزد. گاهی نیز مستقیماً به خانهی خود میرفت. مکرر اتفاق میافتاد که من او را تا ساعت ده یازده تعقیب میکردم. آنوقت به خانهی خود برمیگشتم و گزارش روز را تهیه میکردم و صبح با قید «محرمانه و مستقیم» روی میز ادارهی سیاسی میگذاشتم و عقب کار خود میرفتم. پس از ده روز هنوز نتوانستم بفهمم که آنچهار نفر دیگر که اعضای کمیتهی مخفی انتخابات بودند، چه کسانی هستند و یا کدام یک از اشخاصی که در کافه آمدوشد میکردند، از این چهارنفر بودند. اما برای من مسلم بود که محمد رخصت همان خائنی است که رفقای دیگرش را لو داده. زیرا او ماهی هفتاد تومان بیشتر عایدی نداشت و از این مقدار مبلغی به عنوان کسور تقاعد و مالیات از حقوق او کم میشد. شما و ناهار را اغلب در کافه میخورد. پدرومادرش در رشت بودند. خانهی او در یکی از کوچههای اول خیابان ناصریه بود. به علاوه من میدیدم که ماهی دو سه مرتبه با اشرف خانه به مغازههای لالهزار میرفت و آنجا جوراب و کفش و گاهی پارچه میخرید. حقوق اشرف خانم در حدود بیست تومان بود. این زندگی تجملی با ماهی نود تومان نمیتوانست اداره شود و حتماً این کسر بودجه را از حقوقی که از ادارهی سیاسی میگرفت جبران میکرد. البته این مطلب را من نمیتوانستم در گزارش خود قید کنم. به علاوه رسم ادارهی سیاسی نبود که یک مامور مخفی را به مامور مخفی دیگر معرفی کند، مخصوصاً مامورینی که شغل رسمی دیگری داشتند. از طرف دیگر من یقین داشتم که آن چهار نفر دیگر را هم ادارهی سیاسی تحت تعقیب قرار داده و از زندگی و کار آنها کاملاً با اطلاع است. منتهای ادارهی سیاسی میخواست بداند این پنج نفر به چه وسیله با تشکیلات کارگری مخفی که آنروزها در تهران خوب کار میکرد ارتباط دارند.
دو روز قبل از انتخابات یک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سینما رفت. من هم دنبال آنها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوی آنها جا بگیرم، به طوری که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. یک فیلم جنگی آلمانی نشان میدادند. هنوز فیلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان میکنم دیگر چند روزی نتونیم با هم به سینما بریم.» پرسید:«چرا؟» گفت:«توکه خودت میدونی بالاخره پس فردا انتخابات شروع میشه.»
– آخر، انتخابات به تو چه؟
او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما یک وظیفهی اجتماعی هم داریم.»
دخترک با اوقات تلخی جواب داد:«من وظیفهی اجتماعی سرم نمیشه، اما اینو میدونم که تو بالاخره سرت را روی این کارها میذاری. اگر آقاجونم بفهمه، والله که عروسی ما را بهم میزنه.»
محمد رخصت به آرامی جواب داد:«لازم نیست به آقاجونت حرفی بزنی، چند روز بیشتر طول نمیکشه.»
پرسید:«چند روز طول میکشه؟»
جواب داد:«شاید هفت هشت روز.» اشرف خانم پرسید:«اصلاً ترا نمیبینم؟»
بعد سالن سینما تاریک شد و دیگر محمد رخصت جواب نداد.
این اولین دلیلی بود که من به دست آوردم، حاکی از اینکه محمد رخصت یک نوع فعالیت سیاسی دارد. ولی در عین حال ظن من که محمد رخصت مامور ادارهی سیاسی ا