این مقاله را به اشتراک بگذارید
پرشتاب و سریع، همچون سه گانه «بورن»
درباره فیلم جنایی و جاسوسی جدید «خانه امن» ساخته دانیل اسپینوزا
وصال روحانی
«خانه امن» که در هفتههای اخیر پیوسته در جمع ۳۰ فیلم پرفروش آمریکای شمالی و اروپا جای داشته، کاری از ژانر جنایی ـ پلیسی و البته اکشن است و با تکرار تم و مضامین بسیاری از فیلمهای این رده بینندهها را تا پایان با خود همراه میسازد و شاید دلیل اصلی موفقیتاش نیز همین مسئله و تبعیت درست از فرمولهایی باشد که پیشتر نیز امتحان خود را به درستی در این عرصه پس دادهاند و تا حدی هم سهل و قابل وصولاند و البته به این شرط که کارگردان و ابزار اجرای قصه او بدانند که چه میکنند. در قسمتی از «Safe House» یک کاراکتر جنبی، شخصیت یک مأمور سابق اف.بی.آی را که مورد غضب این سازمان جهنمی قرار گرفته و نقش او را دنزل واشینگتن بازی میکند یک «دوریاگری سیاه» توصیف میکند. واشینگتن در این فیلم توبین فراست است که پیشتر از عوامل اجرایی و گماشتههای ارشد CIA بوده است و اینک باید از چنگ همین سازمان بگریزد زیرا از چرخه کار آنها خارج شده و اگر در گذشته وجودش سودمند بود، اینک مضر است و هرچه زودتر برود و سر بهنیست شود به نفع CIA خواهد بود.
با این حال فراست دست بر فراری طولانی و دنبالهدار میزند که حتی به سایر کشورها هم کشیده میشود و شتاب و توفیق فیلم نیز به همین خاطر است. وقتی او ماجرای تشبیه خود به دوریان گری را میشنود، خندهای میکند. مشخص است که میداند بر همه چیز سوار است و از تسلط خود لذت میبرد. همه اینها قبل از خارج شدن او از رده است و پیش از موقعی است که سیا اقدامات خود را برای حذف وی شروع میکند. بعد از آن توبین فراست کسی است که باید بدود و صد جان داشته باشد و از دیوار راست هم بالا برود تا زنده بماند و چون ما در نهایت با یک کار ارتیستی طرف هستیم و این فیلم در ستایش ماجراسازی صرف در سینما و استفاده اکمل از عنصر هیجان است، وی به این امر سخت نایل میشود.
واشینگتن اینک ۵۸ سال سن دارد و طبعاً همان جوان نیرومند و فروزانی نیست که با فیلم «Glory» در اواخر دهه ۱۹۸۰ و تصاحب اسکار نقش دوم برای آن تبدیل به یک پدیده شد و با این وجود پیکر او در این فیلم بر اثر این همه دویدن و فرار و دردسر به درد نمیآید و یا اگر هم میآید او آنقدر در پنهان کاری موفق است که اثری از آن را بروز نمیدهد و نمونه و نشانهای از نالیدن و لنگیدن در حرفها و حرکات او نیست. با تدابیر و اوصاف فوق، ما با یک کار از تبار ۳ گانه «بورن» (با بازی مت دیمون در رل اصلی) طرف هستیم که با حال و هوایی همچون «خانه امن» نگون بختی و فرار یک مأمور سابق را از دست نهاد پلیدی نشان میدهد که سالها او را روی چشم خود گذاشته بود و حالا که نیازی به وی ندارد و او برای آن سازمان خطرناک شده، قصد حذفش را دارد. اگر فرقی آشکار در این زمینه بین «خانه امن» و تریلوژی مذکور وجود داشته باشد، این است که در فیلم جدید کاراکتر اصلی به هوش است و اگر چنین نبود، محو میشد اما در «بورن»ها ما با کاراکتری طرف هستیم که بر اثر همان جنگ و گریزها دچار فراموشی شده و در اولین سکانسهای قسمت نخست این سه گانه و حتی در بسیاری از قسمتهای دو فیلم بعدی کشمکش و تلاش او برای یافتن همان گمشده و کاویدن ذهنش و فهمیدن این نکته است که در گذشته چه کسی بوده و چرا کارش به این نقطه تیره و پرمخاطره کشیده شده و هر لحظه احتمال دارد توسط سازمانی ترور و هلاک شود که خود با دستورات آن سالها عامل قتل و حذف دیگران بود. با این وجود «خانه امن» مثل «بورن» ها درباره اقدامات ناگوار و نامساعدی است که ماموران به اصطلاح امنیتی به نام سازمان و کشورشان انجام میدهند و یا این سازمانها از ماموران خود میخواهند که انجام بدهند و سپس به هر طریق آب دو طرف توی یک جوی نمیرود و قاطی میکنند و قصد جان یکدیگر را میکنند و کار را به نقطه کنونی میکشانند.
هر توجیه و توضیحی که بر این قضیه قایل باشیم Safe House محلی برای اثبات سر حال بودن و قدرت و چالاکی و دنزل واشینگتن است و او در بخشهایی از فیلم فقط میدود و میکوبد و به پیش میرود و هرگز از حرکت باز نمیایستد زیرا اگر بایستد کلکاش کنده است. او طوری تیراندازی میکند که انگار دارد گلویش را صاف میکند و فیلمسازان از تصویر و تجسمی که از واشینگتن در این رل بدست میدهند، لذت میبرند، از نظر آنها و بر اساس آن چه میخواهند به ذهن بینندگان بنشیند او چنان آگاه و در عین حال راز نگهدار است که به سختی میتوان حرکات بعدیاش را پیشبینی کرد و همیشه برای غافلگیر کردن ناظران، چیزی را در آستین دارد و حتی وقتی حدس میزنید حرکت بعدی او چیست باز هم کاراکتر واشینگتن آن را طوری انجام میدهد که برای بیننده جذاب و تازه است.
با این اوصاف آیا توبین فراست به کشورش خیانت کرده که این گونه تحت تعقیب است و یا آنقدر چیز میداند که تعقیب کنندگان وی ادامه حضور او را در صحنه برای خود مضر مییابند؟ سئوال فوق چیزی است که دیوید گاگن هایم در مقام فیلمنامهنویس و دانیل اسپینوزا به عنوان کارگردان این فیلم دائماً با آن کلنجار میروند و با این ایده بازی میکنند و این روال از آغاز تا پایان قصه وجود دارد و اسپینوزا که تبعه سوئد است بعد از ارائه یک قسمت آغازین کم حادثه و کم شتاب در اوایل فیلمش، با سرعت وقایع و شتاب اتفاقات در ادامه قصه خود در کیپ تاون در قلب آفریقای جنوبی همه چیز را به هم میریزد و وضعیت به لحاظ خطیر بودن مثل گلوله آتشینی میشود که شلیک شده است. این شهر مکانی است که مت وستون ( با بازی رایان رینولدز) نظارت و اداره یکی از مخفیگاههای سیا را که به آن خانه امن میگویند، در دست دارد. او ظاهراً ماموری است که هنوز پختگی لازم را ندارد و از آن جا که معلوم نیست در این سازمان واقعاً چه میگذرد، این مکان میتواند به محلی ضد CIAهم تعبیر شود و جایی باشد که در آن هر اقدام تند اجتماعی و سیاسی و تروریستی قابل طراحی و شکلگیری است.
توبین فراست که تازه راهش را از درون شهرهایی نا ایمن و بعد از عبور از مسیری طولانی به آن سمت و سو باز کرده و طی مسیر خیلیها را با روند و شتاب فرارش متوحش کرده، ابتدا به سفارت آمریکا در کیپتاون رجوع میکند و آن جا است که آدرس خانه به اصطلاح امن و پناهگاه مورد بحث را به وی میدهند و با خود اوست که تصمیم بگیرد چه چیزی به سود وی است. ماندن در صحنه و مستقر شدن در خانهای که شاید در تضاد با عنوانش هیچ امنیتی را برای او در برنداشته باشد و یا حرکت به سمت و سویی واقعاً امنتر و مکانی که به هیچ وجه او را با CIAو رویکردهای شیطانی آن همسو نکند. اسپینوزا به رسم و روال بسیاری از اکشن سازان فعلی دنیا، به جای نشان دادن تکه تکه و تمامی اجزای اتفاقات و سپس قرار دادن آنها در پازل و محفظه کلیای که قصه از آن به آرامی بیرون میزند، به دفعات خلاصه گویی میکند و سکانسی را کوتاه و ماجرایی را به کلی حذف میکند. بنظر میرسد که اسپینوزا گاه به جای انتقال از بین دو سکانس و کوچ از یکی به دیگری، از بین ۴ صحنه مانوور میدهد و به پیش میرود. شاید اگر با فیلمسازی طرف بودیم که این مهارتهای تصویری را نمیشناخت به لحاظ روایی با قصهای از هم گسیخته و ویران روبرو میشدیم اما اسپینوزا توانسته است حداقل توالی لازم را به قصه و بندها و قسمتهای مختلف آن ببخشد و یک روح هماهنگ را بر ماجراها حاکم سازد. یکی از دلایل موفقیت او در این زمینه این است که با ریچارد پییرسون در مقام ادیتور و تدوینگر کار کرده است و این هنرمندی است که از قضا در رزومهاش فیلمبرداری یکی از «بورن»ها (The Bourne Supermacy) هم مشاهده میشود. هرچقدر هم که شتاب شکلگیری اتفاقات در قصه زیاد باشد، اسپینوزا و پییرسون توانستهاند یک حس قوی زمانی و مکانی را به قصد سردرآوردن بینندهها از تمامی موضوع به داستانشان تزریق کنند و گیراترین ادوات را ضمیمه ماجرای مذکور و به وسیلهای برای جذاب سازی آن تبدیل کنند.
تشبیه و قیاس این قصه با سه گانه «بورن» همانطور که قبلاً گفتیم، در تمامی طول فیلم و در مسیر قصه هویدا است و هر بار هم که تدبیری برای احتراز از آن اندیشیده شود، به گونهای باز میگردد و یکی از وجوه و موارد اندکی که Safe House در آن از این فیلمهای معروف جنایی ـ جاسوسی فاصله میگیرد و راه دیگری را طی میکند، پرهیز از سیاست گرایی صرف و قوی و دائمی در آن است. در حالی که در هر قسمت و سکانس «بورن» می توان مت دیمون را در مواجهه با موارد و احتمالاتی مشاهده کرد که قصد نابودسازی سیاسی وی را دارند در «Safe House» ترجیح داده شده ساز و کار و تدابیر، جنایی و توصیف تلاشی فردی برای رهایی از یک توطئه گروهی جنایی باشد و به روایت صریحتر ما بیش از آن که بپرسیم چرا هدف حذف توبین فراست با این شدت و حدت پیگیری میشود، پرسش میکنیم که آیا او از سرنوشت محتومی که انتظارش را میکشد رهایی مییابد یا خیر. در این میان بازیها و نمایش هنرپیشههای فیلم در رلهای محوله به آنها نیز موفق و در بعضی موارد ستودنی است و سرآمد آنها طبعاً خود دنزل واشینگتن است. وقتی او روی پرده هست و وی را مقابل خود میبینیم، هر چیزی متصور و مقدور نشان میدهد و همین اوصاف کم و بیش برای رایان رینولدز در ایفای رل مت وستون هم صدق میکند و در حالی که بیننده از خود میپرسد چگونه رینولدز میتواند کاراکتر وستون را به سطوحی از سرعت در انتقال قصه و نقطهای از باورپذیری برساند که با واشینگتن همطراز شود، او راه حل و شکلی از رسیدن به این هدف را برای خود فراهم میآورد.
در دل چنین ماجرا و قلب چنین فیلمی، دانی یل اسپینوزا به خاطر تدوین درست بسیاری از صحنههای اکشن فیلم مورد توجه و تقدیر قرار خواهد گرفت و به خاطر ساخت این فیلم بیش از این معروف خواهد شد و شاید اوج هنر او ایجاد توازن و تعادل بین سکانسهای شلوغ و پربرخورد و صحنههای کوچک سرشار از آرامش ظاهری و سپس ستیز و استفاده از هر دو مورد برای بیان موثرتر و صریحتر قصه مورد نظرش باشد در عین حال کار قوی او با هنرپیشههای فیلمش که شامل برندان گلیسون و ورا فارمیگا هم در رلهای جنبی میشود و همچنین تکیه او بر عنصر زیبایی و شفافیت تصاویر Safe House را که در تضاد با عنوان این فیلم سرشار از ناامنی و خطر است، به چیزی تبدیل کرده است که میبینیم. نمیدانیم چطور میتوان رویکرد سازندگان این فیلم به اولیور وود را که فیلمبرداری هر سه قسمت «بورن» بوده و سپردن همین وظیفه به وی برای «خانه امن» را یک چیز تصادفی دانست و کوششی برای شبیه شدن به آن آثار تلقی نکرد اما هرچه هست، این فیلم با تصاویر وود نشان میدهد که دنیای غربیها و آن چه آمریکاییها تدارک دیدهاند چقدر سیاه و پلید است و اگر هم از تصاویر اسپینوزا زیبایی میبارد، ناقض سیاهی و پلشتیای نیست که در جامعه غرب و به ویژه آمریکا ریشه دوانده و حتی CiA را به سازمان و وسیلهای برای نابودسازی عوامل و کادرهای خود تبدیل کرده است. عوامل و مامورهایی که مثل کاراکتر ایفا شده توسط واشینگتن حتی قصد تغییر رویه و خوب شدن را نداشتهاند اما در ایام بازنشستگی نیز گریزی از سرنوشت محتومی که محصول کردارهای تلخ گذشته آنهاست، ندارند.
مشخصات فیلم
عنوان: «خانه امن» (Safe House)، کارگردان: دانی یل اسپینوزا، سناریست: دیوید گاگنهایم، مدیر فیلمبرداری: اولیور وود، تدوینگر: ریچارد پییرسون، موسیقی متن: رامین جوادی، طراحی صحنه: بریژیت بروش، طراح لباس: سوزان ماتیسون، تهیهکننده: اسکات استوبر، محصول: یونیور سال پیکچرز، طول مدت: یک ساعت و ۵۰ دقیقه، بازیگران: دنزل واشینگتن، رایان رینولدز، ورا فارمیگا، برندان گلیسون، سم شپارد، روبن بلیدز، نورا ارنزدر و رابرت پاتریک.
منبع: Film Review
***
ازگریفیث تا اسپیلبرگ!
روایتهای سینمایی متفاوت از زندگی ابراهام لینکلن
زندگی پرفراز و نشیب ابراهام لینکن از جذابترین درامهای انسانی تاریخ امریکاست. این سیاستمدار همواره نه تنها برای پژوهشگران و تاریخنگاران، بلکه برای نمایشنامهنویسان و فیلمسازان نیز جذاب بوده است.
زندگی ابراهام لینکلن، شانزدهمین رئیس جمهور ایالات متحده، الهامبخش دهها اثر ادبی و هنری بوده است. سیمای او در مرکز یا حاشیه سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی بیشماری قرار گرفته است. آخرین فیلم استیون اسپیلبرگ باردیگر به بحث درباره اهمیت و اعتبار بازتاب هنری تصویر این سیاستمدار دامن زده است.
فیلم اسپیلبرگ برچند ماه آخر دومین دوره ریاست جمهوری ابراهام لینکلن متمرکز است. جنگ میان ایالتهای شمالی و جنوبی ادامه دارد، اما هر دو طرف خسته و فرسوده در انتظار پایان کشتار و خونریزی هستند، هرچند به خاطر صلح و آشتی، زیاد حاضر به سازش نیستند. این رویارویی سراسر جامعه امریکا را به دو اردوگاه بزرگ تقسیم کرده است، طرفداران بردهداری در یکسو و مخالفان آن در سوی دیگر. لینکلن، که از طنز روزگار، از رهبران حزب جمهوریخواه است، در کنار همسر و دو پسرش در اردوی آزادیخواهان قرار دارد. لینکلن سرسختانه مبارزه میکند تا اصل سیزدهم قانون اساسی را که هر نوع بردگی را در سرزمین امریکا منع میکند، به کرسی بنشاند. درمراحل پایانی این مبارزه، که برنده و بازنده تا حد زیادی معلوم شدهاند، صحنه سیاسی امریکا آوردگاه بیرحمانهترین توطئهها و خشنترین درگیریهاست.
فیلم اسپیلبرگ اثری واقعگرا و تکاندهنده است، که قدرت آن تا حد زیادی به فیلمنامهای قوی و منسجم برمیگردد که توانسته است یک موضوع تاریخی را به جذابترین شکل ممکن روایت کند و رویدادهای واقعی را در پیوند با هم و با ریتم مناسب پیش ببرد. فیلم میکوشد تاریخ را به گونهای جذاب و پرکشش روایت کند، اما دید صادقانه و لحن جدی خود را هرگز از دست نمیدهد.
فیلم «لینکلن» درک و شعور بیننده را مورد خطاب قرار میدهد و به همین خاطر به ویژه برای تماشاگر غیرامریکایی که با تاریخ جنگهای داخلی آشنایی زیادی ندارد، سنگین است و با طول دو ساعت و نیم، برای تماشاگر عادی و بیحوصله که تنها به دنبال هیجان و سرگرمی است، کند و ضعیف مینماید.
فضاسازی فیلم که امریکای قرن نوزدهم را با دقت و مهارتی ستودنی مجسم کرده، از نکات برجسته این اثر است. با این که جنگ در پس زمینه حوادث حضور دارد، اما تماشاگر زیاد با صحنههای جنگ و گریز روبرو نیست. درونمایه فیلم بیشتر با مناسبات و تحریکات سیاسی شکل میگیرد تا با هیجانهای زودگذر حادثهای.
نقشهای اصلی فیلم را بازیگرانی زبردست ایفا میکنند که با رفتار درست و حرکات دقیق و سنجیده تماشاگر را با خود به قلب حوادث تاریخی میبرند. بازی دانیل دی لویس در نقش رئیس جمهور، سادگی حقیقی، تیزهوشی عمیق، خویشتنداری و آرامش لینکلن را منتقل میکند. این مهارت به ویژه در لحظاتی دیده میشود که لینکلن میکوشد خشم و طغیان درونی خود را مهار کند. بازی خوب تامی لی جونز نیز در نقش مبارز سفیدپوستی که از حقوق سیاهان طرفداری میکند، ستایشانگیز است.
سرگذشت ابراهام لینکن انباشته از نکات جالب و ماجراهای غریبی است که از او شخصیتی گیرا ساختهاند. سختکوشی و پشتکار او از سالهای کودکی، فروتنی و سادهمنشی او در جوانی، صداقت و متانت او در بزرگسالی، تا امروز به بسیاری از نویسندگان و هنرمندان الهام بخشیده است.
زندگی ابراهام لینکلن، دهها بار روی صحنه تئاتر رفته یا بر پرده سینما شکل گرفته است. فیلمهای سینمایی و سریالهای تلویزیونی متعددی در ژانرهای گوناگون این زندگی را در تلفیق با نقد اجتماعی یا روایتهای حادثهای و جنایی به تصویر کشیدهاند. این فیلمها و سریالها، به حدی پرشمار و متنوع هستند که بررسی تمام آنها وقت و حوصله زیادی میطلبد. در اینجا تنها به ذکر نمونههایی کفایت میشود که در حافظه سینما نقشی ماندگار به ثبت رساندهاند.
از اولین روزهای پیدایش سینما در آخرین سالهای قرن نوزدهم، داستانها و ماجراهای تاریخی از درونمایههای اصلی سینمای داستانی بوده است. در دوره سینمای خاموش (صامت) در هالیوود چندین فیلم درباره زندگی ابراهام لینکلن تهیه شد، که به ویژه دو فیلم از اهمیت زیادی برخوردار هستند.
نخستین فیلم «تولد یک ملت» محصول ۱۹۱۵ به کارگردانی دیوید وارک گریفیث، از پایهگذاران اصلی سینمای امریکاست. گریفیث در این فیلم، که یکی از اولین فیلمهای بلند تاریخ سینماست، روایتی حماسی از تاریخ امریکا ارائه داده است. روشن است که زندگی لینکلن و به ویژه مرگ غمانگیز او از لحظات حساس این روایت است.
باید به خاطر داشت که در این زمان از مرگ لینکلن (۱۸۰۹– ۱۸۶۵) تنها ۵۰ سال میگذشت و خاطره رئیس جمهور مقتول هنوز در یاد بسیاری از امریکاییهای سالمند زنده بود. گریفیث به ویژه صحنه قتل لینکلن را با دقت و باریکبینی بیشتری بازسازی کرد. گفتهاند در زمانی که هنوز گزارش تصویری و تلویزیونی رواج نداشت، بسیاری از مردم امریکا، تنها برای دیدن نحوه کشته شدن رئیس جمهور محبوب خود به سینما رفتند.
فیلم «زندگی دراماتیک ابراهام لینکلن» محصول سال ۱۹۲۴ دومین فیلمی است که تصویری مؤثر از شانزدهمین رئیس جمهور امریکا ارائه میدهد. این فیلم که متأسفانه نسخه کامل آن از بین رفته، رشتهای از موجزترین و گیراترین تصاویر را از مراحل پراهمیت زندگی لینکلن ارائه داده است. فیلم در زمان خود با اقبال زیادی روبرو شد و جایزه سینمایی «فوتوپلی» Photoplay را کسب کرد، که در زمانی که هنوز اسکار وارد میدان نشده بود، مهمترین جایزه سینمای امریکا به شمار میرفت.
دیوید وارک گریفیث، ۱۵ سال پس از فیلم «تولد یک ملت» بار دیگر به زندگی پرهیجان لینکلن برگشت و فیلمی را به طور کامل به زندگی او اختصاص داد. در این فیلم محصول ۱۹۳۰ به ویژه صحنه قتل لینکلن به دست جان بوث در تئاتر فورد با دقت بازسازی شده است.
والتر هستون، بازیگر سرشناس آن سالها نقش ابراهام لینکلن را ایفا کرده است. این فیلم نخستین فیلم ناطق گریفیث و یکی از اولین فیلمهای بلند سینمای ناطق بود. به خاطر مشکلات فنی ضبط صدا در دوران اولیه سینمای ناطق، گفتوگوهای فیلم معیوب است و به روشنی شنیده نمیشود.
در فیلم «ایب لینکلن در ایلینوی» محصول ۱۹۴۰ به کارگردانی جان کرامول، ماجراهای ریز و درشت زندگی لینکلن به عنوان حقوقدانی جوان و متعهد زیر ذرهبین قرار گرفته است. نقش لینکلن را ریموند مسی (۱۸۹۶ – ۱۹۸۳) ایفا کرده است. بخش اول فیلم بیشتر به زندگی شخصی و عاطفی لینکلن میپردازد. او جوانی زحمتکش و کوشاست که با پشتکار وارد اجتماع میشود، با صداقت و درستکاری اعتماد اطرافیان را جذب میکند، به زن جوانی دل میبندد و ازدواج میکند. در بخش دوم فیلم لینکلن پس از پایان تحصیلات به مشاغل حقوقی روی میآورد تا سرانجام به نمایندگی کنگره انتخاب میشود. فیلم با پیروزی لینکلن در انتخابات ریاست جمهوری به پایان میرسد.
بیش از دو دهه بعد از فیلم یادشده، ریموند مسی در سال ۱۹۶۲ یک بار دیگر در فیلم سینمایی «غرب چگونه فتح شد؟» نقش ابراهام لینکلن را ایفا کرد.
«آقای لینکلن جوان» محصول ۱۹۳۹ از آثار کلاسیک سینمای امریکا شناخته میشود که توسط جان فورد، استاد بزرگ سینمای وسترن، کارگردانی شده است. فیلم در مرحله مهمی از گرایش فورد به سینمای اجتماعی تهیه شده است. هنری فوندا، بازیگر پرآوازه، نقش لینکلن را به عهده دارد.
در فیلم «آقای لینکلن جوان» رشد و تحول شخصیت انسانی شانزدهمین رئیس جمهور امریکا ترسیم شده است. فیلم شکلگیری آگاهی سیاسی، رشد جهانبینی و باورهای سیاسی لینکلن را در صحنههایی ملموس و زنده و در تصاویری زیبا و گویا بیان میکند.
باید توجه داشت که این فیلم در مرحله مهمی از تاریخ امریکا، پس از بحران عمومی سال ۱۹۳۰ و در آستانه جنگ جهانی دوم ساخته شده است. در این دوره امریکا به قهرمانی نیاز دارد که بیش از مقام سیاسی و موقعیت اداری، به نگرانیها و دغدغههای مردم عادی فکر کند. لینکلن در این فیلم همان وکیل خودساخته و دلیری است که بیش از هر چیز به دفاع از حقوق مردم که در قانون اساسی تضمین شده است، فکر میکند.
این فیلم به خاطر ترسیم سیمای انسانی لینکلن و ارائه تصویری واقعبینانه و شفاف از روزگار او، نزد منتقدان و سینمادوستان محبوبیت زیادی دارد. بیان تصویری فیلم بسیار غنی و صحنههای آن تأثیرگذار است. سرگئی آیزنشتاین، سینماگر نامی اتحاد شوروی سابق سخت به این فیلم علاقه داشت.
تصویری از ابراهام لینکلن در سال ۱۸۶۳ آیزنشتاین در مقالهای مشهور این فیلم را یکی از آثار بزرگ سینمای رئالیستی دانسته است. او نوشته خود را چنین شروع میکند: «اگر روزی فرشتهای بر من ظاهر شود و بپرسد: سرگئی میخائیلوویچ دوست داشتید خالق کدام فیلم سینمایی بودید؟ اگر چنین معجزهای صورت میگرفت، من بی هیچ تردیدی جواب میدادم: فیلم آقای لینکلن جوان.»
سیمای ابراهام لینکلن، به عنوان زمامداری صادق و متعهد همچنان برای بسیاری از مردم گیراست. در تاریخ امریکا رهبران بسیاری از میان توده مردم برخاستند، از نردبان ترقی بالا رفتند، به شهرت و ثروت و افتخار رسیدند. مشکل اینجاست که بسیاری از رهبران به مالاندوزی و جاهطلبی آلوده شدند. ابراهام لینکلن یکی از زمامداران نادری است که به فساد آلوده نشد، یا میتوان گفت که در مراحل اصلی زندگی پرماجرای خود از آن دور ماند.
فیلم سینمایی، هرقدر هم که دقیق و امانتدارانه باشد، در نهایت تنها یک برداشت هنری است که هرگز نمیتواند کاملا عینی و بیطرفانه بماند. هر تصویری، حتی بیطرفانهترین نوع آن، حاوی نوعی از نگرش و بازتاب یک دید ذهنی است که چه بسا در برابر واقعیت تاریخی قرار میگیرد، از آن میگریزد، آن را به چالش میگیرد، آن را به اعتلا میرساند یا در خود دفن میکند.
برای شناختن سیمای واقعی انسانهایی مانند لینکلن باید به زندگینامه واقعی آنها مراجعه کرد و صدها کتاب و سند تاریخی خواند. سینما تنها گوشههای دراماتیک از این زندگی را بازتاب میدهد و برای تاریخی که در اصل هیچ جهت و هدف و منظوری ندارد، «معنی» به هم میبافد.
منبع: دویچه وله
بانی فیلم/ مد و مه اسفند ۱۳۹۱