این مقاله را به اشتراک بگذارید
مهم ترین دلیل توفیق تاریخی یکی بود و یکی نبود این بود که همه ناخودآگاهانه منتظرش بودند یعنی همه (بدون اینکه خود بدانندیا به یکدیگر بگویند) منتظر گُردی بودند که گرز داستان نویسی جدید را -که پیش از این شروع شده ولی هنوز جانیفتاده بود- محکم بر زمین کوبد و جا اندازد.
امّا اینکه جمال زاده با یکی بود و یکی نبود این کار را کرد چند دلیل داشت. اوّل اینکه سبک رئالیسم انتقادی را به داستان سرایی ایران تطبیق داد. دوّم اینکه جنبه ادبی این اثر قوی بود، یعنی اگرچه زمینه داستان هایش اجتماعی بود، ولی شعار سیاسی و هتّاکی و فحش ناموسی -که از انقلاب مشروطه تا آن زمان، و پس از آن، رواج یافته بود- درآن دیده نمیشد. سوّم اینکه زبان آن (اگرچه، برخلاف معروف، عامیانه نبود) سهل و ساده و عادی و محاوره ای بود، یعنی زبان روزنامه های انقلاب مشروطه (و خاصّه نثر دهخدا و شعر اشرفالدّین) را در داستان نویسی به کار انداخته بود. آخر اینکه ژانر (genre) داستان کوتاه را (که در فرنگ هم نسبتاً تازگی داشت) در زبان فارسی بنیاد نهاد، و به این ترتیب داستانکوتاه نویسی تا همین اواخر ژانرِ غالب شد. توفیق داستان کوتاه هم یکی بهخاطر تشابهی بود که با قصّه های سنّتی داشت، و دیگر -و شاید مهمّ تر- اینکه درداستان کوتاه (تا اندازه ای مثل رباعی در شعر) می توان با مقدار کم نتیجه خوب گرفت.
این جزئیات همه نوعی توضیح و تحلیل و توجیه توفیق یکی بود و یکی نبود است. وگرنه توفیق آن در همان بود که همه منتظرش بودند، و در تأثیر تکاندهنده ای که بر داستان نویسی جدید فارسی گذاشت. یک دلیل بزرگ- امّا نه تنها دلیل- اینکه بعدها آثار جمال زاده (تقریباً نخوانده) رد شدند. همین تأثیر غیر عادی و تاریخی یکی بود و یکی نبود بود. صِرفِ گفتن اینکه این کار “شاهکار” جمال زاده است حقّ مطلب را ادا نمیکند (صرفنظر از اینکه جمالزاده شاهکارهای دیگری هم دارد که سرفصلشان همین دارالمجانین است).۱
هرنویسنده خوبی شاهکار یا شاهکارهایی دارد. امّاّ، خیلی به ندرت، یک اثر ادبی یاهنرییاعلمی (یاحتّی سیاسی و اجتماعی) راه های کاملاً جدیدی میگشاید و -به قول صاحب چهار مقاله– «کارهایعظام را در نظام عالم سبب میشود». و به همین قیاس بوف کور هدایت فقط شاهکار او نیست بلکه آغازکننده فصل جدیدی در رمان نویسی فارسی است که -برخلاف یکی بود و یکی نبود– برای دوره اش درایران خیلی زود بود و سال های سال از انتشارش گذشت تا بهطور جدّی مطرح شود.
اینشتاین پس از ارائه نظریه نسبیت پنجاه سال کار کرد و نظریات جدیدی داد. ولی البتّه هرکاری کرد، و هرکاری میکرد دیگر آن تأثیر را نداشت. با این همه، هیچکس نگفت، و نگفته است، که اینشتاین پس از ارائه نظریه نسبیت دیگر نظریه با ارزشی ندارد، چه رسد به اینکه بگویند اصلاً از فیزیک دانی افتاد.
امّا این افسانه که جمال زاده پس از یکی بود و یکی نبود دیگر چیز با ارزشی ننوشت دلایل خودمانیتری هم داشت. یکی اینکه آنچه جمال زاده در دَهگان ۱۳۲۰ و۱۳۳۰ نوشت ازنظراجتماعی مُدِ روز نبود، چون جمال زاده نه کمونیست بود نه پان ایرانیست و نه اهل زدوخوردسیاسی. امّا جنبه خودمانی تر آن خاصّه به دلیل افراط و تفریط جامعه ماست -در هر چیز- که آدم و آراء و آثارش را یکجا یا به درجات اعلی می بریم یا به درکات اسفل می رسانیم. وخیلی وقت ها عین این کار را در باره یک فردمیکنیم. یعنی یک روز میگوییم این آدم و آراء و آثارش زنده باد، و یک روز می گوئیم، مرده باد.
البتّه ارزش آثار هیچ کس یکسان نیست، و این درمورد آثار جمال زاده بخصوص صدق می کند. کار جمال زاده، به قول قدما، غثّ و ثمین زیاد دارد، چنانکه حتّی در یکی بود و یکی نبود هم ارزش بعضی از داستان ها (مثلاً «فارسی شکر است») خیلی بیش از برخی دیگر (مثلاً «ویلان الدوّله») است. باری، از داستان های بعدی جمال زاده، رمان های دارالمجانین، قلتشن دیوان و راهآب نامه به درجات گوناگون خوب اند، و نیز بخش هایی از «عموحسینعلی»، و «کباب غاز» (در مجموعه شاهکار)، و هم چنین پاره هایی از داستان به هم پیوسته سرو ته یک کرباس، خاصّه داستان برخورد ملاّ عبدالهادی با آن میرپنج از بازار اصفهان بر سر “باج سبیل”
دارالمجانین دومین اثر جمال زاده است و تقریباً همه ویژگی های کار پیشین او را دارد. امّا یک چیز، این داستان را از یکی بود و یکی نبود جدا می کند و یک چیز دیگر از همه کارهای جمال زاده. اوّل اینکه این اثر، رُمان است نه مجموعه داستان های کوتاه. دوّم اینکه پایه این داستان بر ذهنیاّت قراردارد. اولّین رُمان فارسی که این ویژگی اساسی را دارد بوف کور است، و دومین (کهچهار، پنج سال بعد نوشته شده) همین دارالمجانین، که هم از آن اثر قبلی متأثّر است، هم برخوردیست باآن، و هم هیچ شباهتی به آن ندارد. به این موضوع باز خواهیم گشت.
بدیهی است که در هرحرفی و نقلی وجوهی از ذهنیات فردی و جمعی وجود دارد، و هیچ یک از کارهای جمال زاده هم از این اندازه از ذهنیات تهی نیست. امّا داستانهای او -چه پیش، چه پس از دارالمجانین– عموماً درباره عینیات و اجتماعیاتند، و جنبههای ذهنی آنها -اگرچه به نحوی وجود دارند- شکافته نمیشوند، و موضوع داستان نیستند. در «فارسیشکر است» چهار تیپ اجتماعی -جوان مستفرنگ، آخوندِ مستعْرَب، رعیت عامی، و آدم هنوز هم کمیابی که هم در فرهنگِ خود ریشه دارد و هم فرنگ را درست می شناسد- به هم برمیخورند و آن شاهکار را به وجود می آورند. یعنی در این داستان چهار صداست که نماینده چهار تیپ اجتماعی زمان خود (و مدّت ها پس از زمانِ خود) اند. امّا آشنایی ما با صاحبان آن صداها خیلی از این جلوتر نمیرود. حتّی شرح ریخت و لباس و شکل و شمایل و ادا و اطوارشان هم بیشتر معرّف و مؤید تیپ هایی است که به آن تعلّق دارند، نه شخصیت فردی شان. و تعجّبی هم ندارد. چون «فارسی شکر است» داستانی است در مکتب رئالیسم انتقادی، که یکی از بزرگ ترین معضلات جامعه ایرانی قرن بیستم را باز میتابد و- بیشتر از آن- پیش بینیمیکند. عین همین را در «جعفرخان از فرنگ آمده»- نمایشنامهحسنمقدّم (نام مستعار: علی نوروز)- که تقریباً همزمان باکار جمالزاده منتشر شده است می بینیم، جُز اینکه در این نمایشنامه دو صدا بیشتر نیست: یکی صدای جعفرخان -که واقعاً ازفرنگ آمده- ودیگری صدایکس و کارِ عهد بوقیاش.
در راه آب نامه و قلتشندیوان هم (که هر دو پس از دارالمجانین نوشته شدند) عین همین غلبه تیپ بر شخصیت (کاراکتر یا پرسناژ)، عین همین تقدّم عینیات بر ذهنیات، دیده می شود، جز اینکه، به نسبت «فارسی شکر است»، ذهنیت افراد بیشترمطرحمیشود،چونخُلقیاتآناندرمتنداستانتجلّیمیکند. درقلتشندیوان، افراسیاب خان همان قلتشن دیوان است و پدر حاج شیخ مرتضی را در می آورد. اگرچه نه تیپ اوّلی به تاریکی اهریمن است، نه دوّمی به روشنایی یزدان. در راه آب نامه باز هم همین طور است، ولی با ظرافت بیشتری، در موردملّتخواه و حکیمباشی و حاج شیخ و سایر اهل کوچه که پول راوی ساده لوح را می خورند و به خاک سیاهش می نشانند. و باز، در حکایت برخورد ملاّ عبدالهادی با آن میرپنج -در سر وته یک کرباس– که به آن میوهفروش زور میگوید. در این گونه داستانهایجمالزاده (چنانکه اشاره شد) تیپ بد و خوب واقعی و اجتماعیاند. یعنی، از سویی “بد” و “خوب” آنان در رفتار اجتماعیشان ظاهر می شود، و، از سوی دیگر، هیچ کدامشان به حدودِ ابلیس و مَلَک نمی رسند. در معصومه شیرازی و صحرای محشر (کهداستانشان به هم ارتباط دارد) به این دو حدّ افراطی نزدیک می شویم. یعنی دراین داستان ها شیخ و داروغه نزدیک به اولّی اند، و معصومه و عمرخیام نزدیک به دوّمی. امّا، به دلایلی که این هم یکی از آنهاست، این آثار در ردیف کارهایی که پیشتر از آنها نام بردیم نیستند.
گفتیم که دارالمجانین، برخلاف آثار بالا، پایه اش در ذهنیات است. خود این توضیح می خواهد. پیش از دارالمجانین دوجور داستان کم و بیش مبتنی بر ذهنیات به فارسی نوشته شده بود. یک جور آن را علوی نوشته بود، که بارز ترین آنها«سرباز سربی»ست. اینگونهداستانهایعلوی بیشتر از نوع «داستانهای روان شناختی» است که پس از شیوع فرویدیسم و روان شناسی تحلیلی در اروپا به ژانر تازه ای تبدیل شد. یعنی داستان هایی که آگاهانه بر مبنای مقولات و موارد روان شناسی جدید و روان کاوی نوشته شدند.
جور دیگر، و مهّم تر، روانْ داستان های هدایت است. شرح و تفصیل و تحلیل این داستان های هدایت را در نوشته های دیگر نگارنده می توان یافت.۲ اینهاداستانهای روان شناختی نیستند، بلکه مقولاتشان بازتابی کم و بیش طبیعی از ناخودآگاه است، که ترکیبی از مسائل روان شناختی، هستی شناختی و متافیزیکی رامنعکس میکند. امّا همین روانْ داستان ها نیز دوجورند. بیشترشان از جمله «زنده به گور»، «بن بست»، «عروسک پشت پرده»، «مردی که نفسش را کشت»، و «سگ ولگرد»، ظاهری رئالیستی دارند، یعنی تکنیک نگارش آنها رئالیستی است. امّا دو سه تا از آنها -در واقع: بوف کور، «سه قطره خون» و، تا اندازه ای، سامپینگه- تکنیکشان مدرنیستی است. درنتیجه، ذهنیت و درونگرایی گروه دوّم بارزتر از گروه اوّلی است.
تکنیک دارالمجانین همان تکنیک رئالیستی است، امّا باز هم از گروه اوّل روانْ داستان های هدایت مشخّص است، و به چند دلیل مرتبط باهم. در این رمان، اصلِ قصّه و جزئیات و ریزه کاری های آن هنوز مهّم است؛ زبان داستان -مثل داستان های رئالیستی جمال زاده- آکنده از مَتَل و شعر و نکته سنجی و ظرافت، و نثر آن پر از بدایع گوناگون است و اگرچه غم و غصّه و ادبار و جنون از در و دیوار آن می بارد، حال و هوای آن ابری نیست، گذشته از اینکه لحظاتِ طنز و شوخی (و حتی، در یکی دو مورد، کمدی) هم درآن پراکنده است. حال آنکه در روانْ داستان های هدایت (و حتی همان گروه اول که تکنیکشان رئالیستی است)، برخلافداستانهای رئالیستیخوداو، قصّه و جزئیاّت آن معمولاً پرداخته نمیشود، زبان شیرین و ظریف نیست، و جوّ مه آلود است.
خلاصهاینکه اوّلین اثر جمال زاده مجموعه داستان های کوتاهی است اساساً مربوط به اجتماعیات و عینیات؛ و دومین اثرش، اساساً برمبنای فردیات و ذهنیاّت، اگرچه در هردو اینهاخلقیات -کهحدّ فاصلِ جهان عینی و جهان ذهنی، یا جامعه و فرد، است- نقش مهمّی دارد. و به این ترتیب، دارالمجانین در مجموعه ویژگیهایش هم درمیان کارهای جمال زاده، هم در میان کارهای دوره خودش (وحتّی، تا آنجا که من می دانم، تا امروز) منحصر به فرد است.
داستاندراواخردوره قاجار اتّفاّق میافتد، پسازمشروطه و پیشاز رضاشاه. و با اینکه نویسنده پیش از آن دهه از ایران رفته بود، باز هم -با شگرد جالبی در دیپاچه رُمان- از آن فاصله می گیرد. و خلاصه آن دیباچه، کهخیلی دقیق و ماهرانه نوشته شده، اینکه: من که جمال زاده باشم یک تابستان برای دیدار از خانواده ام از فرنگ به تهران رفتم، و یک روز برحسب اتفاق از پیرزنی چند کتاب خریدم، که چون پولِ خُرد نداشت که باقی پولم را پس بدهد یک دستنویس لوله شده به جای آن به من داد. سال ها بعد که آن را در فرنگ باز کردم دیدم که جوانی داستان زندگی اش را نوشته به این شرح:
محمود، راوی داستان، همان جوان است، که در “سال وبائی” به دنیا آمد و مادرش همان وقت مرد. پدرش آدم وارسته ای بودازطبقهدیوانیکه (اگرچهتصریح نشده) کارش به نوعی افسردگی می کشد و به قمار. و یک شب تریاک میخورد و «خودرا آسوده» می کند. جوان در بیرونی عمویش مقیم میشود، که برعکس پدر است، و می گوید که«در دنیا اگر انسان گرگ نباشد طعمه گرگ می گردد.» امّا همین واقع بینی هم در سرحدّ وسواس است. حاجعمو فقط واقع بین و پول دوست نیست؛ شکّاک و پول پرست است. و از جمله حاضر است به خاطر پول دخترش را به زور به جوان الپر و الدنگی بدهد. این هم یک نوع جنون.
راوی دو دوست نزدیک دارد، یکی دکتر همایون، دیگری رحیم پسر میرزا عبدالحمید، که میرزا و منشی حاج عمو است. رحیم دوست جون جونی محمود، یعنی همان راوی، است. نبوغ ریاضی دارد، و بین یک و دو گیر کرده. همایون روان پزشک و عاشق دریاست، و بالاخره هم به دریا می رسد. محمود و بلقیس (دخترعمویش) درعشق یکدیگر می سوزند ولی عمو نه فقط راضی نیست بلکه محمود را هم از خانه اش بیرون می کند. و محمود موقتاً مهمان همایون است که کار وسواس رحیم بااعداد وارقام و فیثاغورث و خیروشر بالا می گیرد و محمود و همایون او را به دارالمجانین می برند. و این جوری است که پای محمود به آنجا باز می شود. در حالی که شاه باجی خانم، مادر رحیم، روز و شب به جادو و جنبل می پردازد که جن را از تنش بیرون کند و چشم خود را بترکاند. این هم یک جنون دیگر. محمود در بازدیدهایش از رحیم با چند تن از هممنزلهایش آشنا می شود، از جمله هدایتعلی خان: هدایتعلی خان، ملقّب به بوف کور، و معروف به مسیو، که مقیم و مجاور دیوانه خانه است، و جذاب ترین شخصیت داستان، و جالب ترین شگرد آن.
وقتی پرت و پلا گویی های رحیم بالا می گیرد، محمود همایون را به عیادت او می برد. رحیم مشغولِ ردیف کردن نظریاّت «فیلون یهودی و مکروییس رومی و اگریپا و نیکُلای کوزایی . . .» ست که:
ناگهان دیدم همان برق مخصوصی که حاکی از اضطراب و وحشت درونی او بود در چشمانش ظاهر گردید. . . و در حالی که با انگشت بخاری را نشان میداد با صدایی لرزان و بریده بریده می گفت باز “دو” است که دارد میآید. . . دستم به دامنتان، نگذارید به من نزدیک شود. رنگش مثل گچ پرید. چشمانش از حدقه به درآمد. دانههای درشت عرق برپیشانی اش نشست و در حالی که مثل بید می لرزید برزمین افتاده بنای دست و پا زدن را گذاشت. (صص ۹۷-۹۸)
و همایون، که «متخصّص امراض عصبانی»ست، تشخیص می دهد که رحیم دچار پارانوئی (پَرَنویا)ست، اگرچه این اصطلاحات را به کار نمی برد. و همین دکتر همایون خودش پیش از این به محمود گفته است که «دراین عالم هرکس جنونی دارد و جنون من هم جنونِ دریا دوستیست.» و بالاخره هم یک روز که محمود به خانه- یعنی همان خانه همایون- می رود از نوکرش می شنود که «آقا دل به دریا زده» و به سوی دریا رفته. امّا کدام دریا؟ نامی از آن برده نمی شود و نباید هم برده شود چون خود همایون پیشاپیش نشانی آن را داده:
دریا یعنی آنجایی که چشم ندیده، آنجایی که معلوم نیست کجاست، آنجایی که به هیچ کجا نمی ماند، آنجایی که مال کسی نیست و حدّ و حدود و آغاز و انجام ندارد. آنجایی که هیچ کجا نیست. آنجایی که جای واقعی ست. دریا. دریا. (ص ۹۰)
و ازهمینلحظاتاستکه، بهموزاتِ بروز نمونههایملموسِجنون، تضادسنّتی”عقل و جنون” آهستهآهستهدرمعرضتردیدقرارمیگیرد. وقتیمحمودبههمایونمیگوید «اگراختیار دیوانگان به دستخودشان بودکهدیوانه نمیشدند» او جواب میدهد:
جنون هم مثل عقل خداداد است، ولی از همان ساعتی که انسان از محیط عقل گذشت و قدم به مُلک دیوانگی نهاد. . . از قیود فکر و ترس و تدبیر وتردید و وسوسه واستدلالو اوهام، که مانند تار عنکبوت به دست و پای ما آدم های عاقل پیچیده. . . آزادمی شود. . . و به هرجایی که قصد کرده می رسد. . . (ص ۹۲)
این گفتگو فقط فتح بابیست برای بحث مفصّلی که بعداً هدایتعلی با محمود در باره “عقل و جنون” میکند. و درست از اینجاهاست که دوسه سر قضیه پیدا میشود. یک سر داستان، ادباریست که از چپ و راست بر سر محمود میبارد، که بی پدر و بی پول و بی خانه و ناکام شده. یک سر دیگرش احاطه شدن او با دیوانگانیست که به حُکمِ الجنونُ فنون هریک سازِ خاصّ خود را می زند. یک سر دیگرش هم همین وجه نظری مسئله است، که اصلاً «عقل و جنون کدام و کدام است.» بی جهت نیست که در صدر داستان، این دو بیتِ از مثنوی مولوی نقل شده (که بعداً از جُنگِ اشعار هدایتعلی هم سر در می آورد):
آزمودم عقل دور اندیش را
بعداز این دیوانه سازم خویش را
هست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس رادید و درخانه نشد
یک دلیل مهّم عدم توفیق دارالمجانین همین بود که موضوع آن مُدِ روز نبود. این رمان در سال ۱۳۲۱ منتشر شد، یعنی درست در گیرو دار آمدن جنگ و رفتن رضا شاه، و اجتماعی شدنِ همه دنیا، و امیدها و آرزوها و اوهامی که در چنین شرایطی بروز می کند، خاصّه درایران که سرزمینِ نظر کرده وهم و خیال و افراط و تفریط است. نه از بورژوازی در آن خبری بود نه از پرولتاریا و نه از هبوطِ عنقریب بهشت برین. بلکه موضوعْ موضوعِ مسائل و روابط آدم ها بود و اینکه مرز عاقل و مجنون کدام است و اینکه عقل برتر است یا جنون. و این همه در چارچوب داستانی دلچسب که گاهی آدم را از خنده روده بُر می کند، اگرچه امید بخش نیست.
امّااینمسائل دردور و زمان ما مُد شده و خطر همان نوع افراط و تفریطها را هم به همراه دارد. به همان نسبت که پوزیتیویسم و علم گرایی (scientism) قرن نوزدهم، و دنباله آن در قرن بیستم، با بُن بست روبرو شده، به همان نسبت هم متافیزیک و عرفان و سنّت و اسطوره رواج پیدا کرده. و اختلاطی از همه این چیزها ضمناً آن چیزی را پدید آورده که به آن پُستمدرنیسم میگویند. و این نیز خود آش شله قلمکاری است که، به قول شهریار، «از هر رقمی هست درآن بنشن و بلغور.» و این بنشن و بلغور هم گاهی با هم سخت در تضادّند. امّا یکی از تجلیات آن را میتوان نوعیرمانتیسم جدیدنامید، که تعجّب زیادی ندارد، چون خودِ مدرنیسم، در ادبیات و هنر، وجوهی از رمانتیسم قدیم را به همراه داشت. یعنی، بااینکه برخلاف رمانتیسم قدیم به اشکال و ارزش های خاصّ قرون وسطای اروپا نظر نمی داشت، وجوهی از ذهنگرایی متدلوژیک از ویژگی های آن بود: از مالارمه و وِرَلن و رَمبو گرفته، تا کافکا و لارنس و جویس و وولف و فاکنر؛ و حتّی سارتر و کامو- با همه تفاوتهاشان.
ویکی دیگر از ویژگی های زمان ما -که با آن یکی بی ارتباط نیست- تردید و تزلزل در مرزبندی شدید و غلیظ بین عاقلان و دیوانگان است حتّی در محافل محترم و رسمی، و مسّلماً عاقل. در قرن نوزدهم، در انگلیس و جاهای دیگر، “پناهگاه دیوانگان” (lunatic asylum) تأسیس شد، که در اوایل مشروطه درایران به “دارالمجانین” ترجمهاش کردند و بعد” تیمارستان”ش خواندند. در همان زمانها “پناهگاه دیوانگان” به “بیمارستانِ بیماری های روانی” بَدَل شد، که بعداً در ایران نامی مشابه همین برآن گذاشتند. اکنون در بیشتر کشورهای غربی این مؤسسّات را “بیمارستان روانپزشکی” مینامند. این تغییر نام ها، هم نشانه ای از پیشرفت روانشناسی و روانپزشکی بود، هم دلیلی بر افزایشحقوق وحیثیت اجتماعی “دیوانهها” یا «بیماران روانی و روان پزشکی». و اکنون موضوع این حقوق و حیثیت -تا سر حدّ بحث و اختلاف درباره تعریف “بیماری روانی”- آن قدر پیش رفته که درهای خیلی از آن مؤسسّات را باز کرده اند.
در دارالمجانین بحث و گفتگو درباره عقل و جنون و عاقل و دیوانه -بیشتر به اشاره و تلویح- دائماً جریان دارد. امّا مورد صریح و طولانی آن در حرف و جدلهدایتعلی ومحمود بروز میکند. اینبارکه محمود به دیدار هدایتعلی میرود واقعاً یک چیزیش می شود. این درست وقتی است که پریشانی اوضاعش شدّت گرفته، یکی از کتاب های همایون را هم درباره “امراض دماغی” خوانده، و خلاصه -اگرچه این را حتّی به خواننده هم بروز نمی دهد، و احیاناً خودش هم نمی داند- آماده است که برتری جنون را بر عقل به او ثابت کند. امّا البتّه خودش را از تک ودو نمی اندازد، و وقتی هدایتعلی عَلَم جنون را بر میافرازد، جواب میدهد که «اگر تا بهحال دردیوانگی تو شکی داشتم دیگر شکی برایم باقی نماند.» هدایتعلی انکار نمی کند، بلکه توضیح میدهد:
مگر نه دیوانه کسی را می گویند که در فکر و کارش تعادل نباشد، و از طرف دیگر، مگر نه دنیا به منزله کشتی سبکباری ست که به روی دریای طوفانی افتاده باشد؟ در این صورت چطور میخواهیکه تشنگان چنین کشتی بیسکّانی مراعات تعادل را بنمایند. من هروقت به دنیا ومردم دنیا و افکار و عقاید این مردم نگاه می کنم قطره ای از سیماب زنده درنظرم مجسّم میشودکهمدام میلرزد ومیلغزد و میغلتد. . . شکها و یقینها بهحدّیدستخوش تزلزل و تغییر هستند که انسان کم کم درشک هم شک پیدا می کند. . . در چنین عالمی که سرتا پایش همه لغزش و جنبش و تغییر و تبدیل است چطور ممکناست که انسان تعادل را از دست ندهد. و آیا قبول نداری که در این بحبوجه بی ثباتی و این بلبشوی بیتعادلی دیوانه واقعی کسی است که ادّعای عقل و تعادل داشته؟ (صص ۱۳۴-۱۳۵)
و وقتی که بحث بالا می گیرد، و محمودِ روای می گوید که دیوانگان از خیلی از لذّت ها محرومند، هدایتعلی جواب می دهد که:
تو از هزار لذّت محرومی، نه آنها که از سلسله صد نوع رسومات و خرافات و قیودات غریب و عجیبی که مثل تار عنکبوت به دست و پای مردم پیچیده و نمیگذارد نفس بکشند آزاد هستند، و در عالم بی قیدی مطلق. . . از دنیای تقلید و تعبّد که دنیای ضعیفان و سُستخِردان است دور افتاده و به لذّت حقیقی . . . رسیده اند. (ص ۱۳۷)
و حجّت می آورد از عالم و آدم، و از پاسکال و اراسم (اراسموس) و گوته و نیچه. و آخرش هم یک جُنگ شعر فارسی رو میکند، دربرتری جنون و عرفان برعقل و علم، از مولوی و حافظ و سعدی و عطاّر. . . و حتّی مسعود فرزاد (کهدوست عزیز هدایت بود و پسر دایی جمال زاده):
ای که پرسی زما که بهرچه ما
دست دردامن جنون زده ایم
پا کشیده زعالمِ بیرون
خیمه در عالم درون زده ایم
. . .
رهنمون خرد چو گمره بود
سنگ برفرق رهنمون زده ایم
. . .
درمی عقل نشئه کم دیدی
مزین سبب ساغرجنن زدهایم
(ص ۱۴۸)
و امّا راوی میگوید که این هدایتعلی خان از یک خانواده اعیان و سرشناس تهران بود، با سواد و شوخ و بذله گو، خوش تیپ و خوش صحبت و خوش بیان:
هدایتعلی خان که در دارالمجانین اسمش را مسیو گذاشته بودند، جثه کوچک و متناسبی داشت. . . و رنگ رخساره اش از زور گیاهخواری پریده بود. . . اگرچه در قیافه وجناتش آثار بارزی از صفای باطن و روحانیت نمایان بود، معهذا با آن چشم های درشت و برّاق که فروغ عقل و جنون در رزمگاه آن مدام درحال جنگ و ستیز بود، و آن بینی تیز و برجسته، و آن پوزه باریک و حسّاس، و آن گردن بلند و لاغر، رویهم رفته به قوش و عقاب بیشباهت نبود. “مسیو” از صبح تا شام با جبّه ترمه شرنده و مندرس، زیرشلواری ابریشمی سرخ و موهای بلند ژولیده دَمَر روی تختخواب افتاده و شش دانگ غرق خواندن کتاب بود. اصلاً مثل این بود که این جوان فقط برای خواندن کتاب به دنیا آمده است. فکرش هم به هزار پایی می ماند که میبایستی این قدر در لای این کتابها بغلتد و بخزد و بلولد تا لحظه واپسینش برسد. (صص ۱۱۱-۱۱۲)
و سپس شرحی از زندگی او. و این دست چین ماهرانه ای است از حال و روز شخصیت های اصلی روانْ داستان های صادق هدایت، از جمله «زنده به گور»، «عروسک پشت پرده»، «سه قطره خون»، «بن بست» و بوف کور، که به صورت سرگذشتهدایتعلی به هم دوخته شده است. امّا درپاره هایی از همین دستچین نیز دست برده شده، و بویژه در بخشی که از داستان «بن بست» برداشت شده تغییر جالبی داده شده، که بعداً سبب شد یکی از افسانه های زندگی صادق هدایت پدید آید. راوی در باره هدایتعلی می گوید:
پدرو مادرش برای اینکه این خیالات از سرش بیفتد. . . برایش زن می گیرند. ولی از همان شب اوّل که عروس و داماد را دست به دست می دهند هدایتعلی خان از مغلقگویی و حرفهای چاپی. . . عروس به قدری متنفر می شود که پیش از اینکه با او آشنایی پیدا کند ]یعنی همخوابی کند[ می رود درآن نیمه شب از سرکوچه یک دختر هرجایی بی سرو پا به منزل می آورد و به تازه عروس می گوید این خانم مهمان عزیز و محترم ماست و باید برخیزی و لازمه مهمانداری و پذیرایی را در باره او به جا آوری. عروس نیزهمان نیمه شبی دایه اش را صدا می کند و گریان و دشنام دهان به خانه پدر ومادرش برمیگردد و دو روز بعد به هزار افتضاح طلاقش را از هدایتعلی میگیرند. (ص ۱۱۳)
این قصّه، بدون اینکه مأخذش را دارالمجانین جمال زاده بدانند، منشاء افسانهای شفاهی بود که، دست کم، تا سی سال پیش مثل نقل و نبات در باره “شب عروسی صادق هدایت” میگفتند، به این شرح که «جنده را از سرکوچه می آورد و به عروسش می گوید این از تو بیشتر اصالت دارد.» باری، گذشته از جُنگشعریکهپیشتر ازآنیادکردیم، هدایتعلییکبسته بزرگاز دستنویسهایش را هم به محمود راوی میدهد که خیلی به دل او می نشیند، و چند نمونه ازآنهارا نقل میکند. نقلقولها تقریباً همه از بوف کور هدایت است.
روشن است که اگر نویسنده می خواست وجه تشابهی بین هدایتعلی خان و صادق هدایت پدید نیاید نام او را« هدایتعلی خان بوف کور» نمی گذاشت، چه رسد به اینکه از روی روانْ داستان های هدایت آن زندگینامه را برای هدایتعلی بسازد، و آن نقل قول های بوف کور را از قلم هدایتعلی نقل کند. امّا این تصوّر که«هدایتعلی همانصادق هدایت است» تصوّر بسیار خامی است که حتّی آلاحمد هم -در یک جمله گذرا، چنانکه عادتِ او بود- به آن دچار شده است.۲ درست مثل اینکه بگویند -و می گفتند- که راوی بوف کور، یا راوی «زنده به گور» یا شخصیت اصلی «بن بست» یا. . . شخص صادق هدایت است، و آنچه او مینویسد شرح زندگی خود اوست. و درست مثل اینکه بگویند راوی دارالمجانین (همین محمود) شخص جمال زاده است و این داستان هم سرگذشت خود اوست. و بیجهتنیست که جمال زاده آن “دیباچه” را برای داستانش نوشته که -به اصطلاح – به قید قسم بدانند که این شرح زندگی خود او نیست که از شانزده سالگی دیگر در ایران زندگی نکرده بود. من در جاهای دیگر به تفصیل بحث کرده ام که بوف کور و داستان های مشابهش شرح زندگی هدایت نیستند، امّا بی شک شخصیت هدایت (یعنی خودِ ذهن و روانشناسی او) در آن ها به نحوی حضور دارد.۳
امّا “هدایتعلی” ازچند نظر شگرد جالب و استادانه ای است که جمالزاده با آشنایی نزدیک شخصی باهدایت، و با سلطه کامل برآثارش -عالماً عامداً- به عنوان یکی از دوکاراکتر اصلی داستان خود پدید آورده. و این کاراکتر، اگرچه ازصادق هدایت و برای صادق هدایت است، صادق هدایت نیست. بلکه کاریکاتوری استکهازامتزاج هدایتوشخصیتهایروانْداستانهایش ساخته شده. و جمال زاده، به این ترتیب، هم کاراکتری ساخته که بسیار به کار داستان می خورد، هم به نحوی با دوست نزدیکش که هدایت باشد گفت و شنود برقرار کرده (و این گفت و شنود حتی درباره ادبیات و شیوه نگارش هم هست)، هم با او شوخی کرده و هم اورا بزرگ کرده.
این نکته آخر شاید امروز برای خوانندگان چندان واضح نباشد. امّا باید درنظر داشت که وقتی دارالمجانین نوشته شده (تاریخ امضاء “دیباچه” آن آذر ۱۳۱۹ است، اگرچه در سال ۱۳۲۱ منتشر شده) هدایت برای عموم ناشناس بود، و آنها هم که او را می شناختند -جز چند تن دوستان نزدیکش، و چند تن پامنبری- برای او تره خرد نمیکردند. و او هنوز چهل سالش نشده بود، و بوف کور را هم هنوز در ایران منتشر نکرده بود. و اینکه ارشد نویسنده آن زمانِ ایران که جمال زاده باشد شخصیت او را محور یکی از دو کاراکتر اصلی رمانش قرار داده خیلی مهّم تر و مؤثر تر از آن بود که کسی -حتّی خود جمال زاده- چند صفحه برای او مدح و ثنا می نوشت. چنانکه بعد از این هم راوی داستان «کباب غازِ» جمال زاده صحبت از این می کند که صبح جمعه در رختخواب دراز کشیده بوده و غرق خواندن آثار صادق هدایت بوده. و این هنر شناسی و فروتنی از ویژگی های بسیار کمیاب جمال زاده بود، که شرحش را درجای دیگری داده ام.
امّا داستانْ داستانِ ساده و یک لایه ای نیست و پیچ و خم زیاد دارد. از جمله، درست است که هدایتعلی محمود را تشویق می کند که خودش را به دیوانگی بزند و در دارالمجانین مقیم شود، ولی درهمان ملاقات هدیه ای به محمود می دهد، و بعداً که محمود دستمال را باز می کند:
دیدم قوطی مقواّیی کوچکی را با ریسمان قند از هرطرف محکم بسته و به خطّ خود بر روی آن این کلمات را نوشته است : «برگ سبزی ست تحفه درویش.» به هزار زحمت گرهها را باز کردم، دَرِ قوطی را برداشتم. . . که بوی تعفّن شدیدی به دماغم رسید، و دیدم قوطی پُر است از نجاست انسانی. . . به محض اینکه به خود آمدم دستمال و قوطی را به غضب هرچه تمام تر به دور انداخته و جوشان و خروشان و دشنام دِهان به طرف منزل روان شدم . . . (ص ۱۹۶)
هیچ بعید نیست -اگرچه راوی این را نمی گوید- که هدایتعلی این کار را کرده بوده تا به او ثابت کند که واقعاً دیوانه است. چون درست پیش از این، وقتی به محمودتوصیه کرده بود که خود را به دیوانگی بزند، محمود به او گفته بود «یارو، نباشدتوهم همینطور خودت را دستی به دیوانگی زده و با این گونه حقّه بازیها بخواهی کلاه سر فلک گذاشته باشی.» و هدایتعلی جواب میدهد، و با تأکید تکرار می کند: «اختیار داری.»
درهر حال محمود خیلی از این کار هدایتعلی خشمگین می شود، به اندازهای که وقتی تظاهر به جنون می کند، و با او در مؤسسّه همجوار می شود، اصلاً سراغ او را نمی گیرد، تا اینکه پس از مدت ها خود هدایتعلی به دیدارش میآید. و درجوابگلهجدّی محمود ازآنکارش، عذرمیآوردکه «خوب می دانی که درموقع بحرانی اختیار در دست خودم نیست.» و در ضمن همین گفتگوست که محمود به فکر تلافی می افتد، با تظاهر به اینکه شعر میگوید و دفتر اشعارش بالای طاقچه است، و اینکه «چون عرق دارم می ترسم اگر از تختخواب بیرون بیایم سرما بخورم، زحمت نباشد این صندلی را بگذار و خودت آن را از آن بالا بیاور پائین»:
به محض اینکه بالای صندلی رفت و مشغول جستجو شد مثل گربه ای که گنجشک دیده باشد ازجاجسته و ازپشت دست برده- بی ادبی می شود- بیضتینش را گرفتم و بنای فشاردادنراگذاشم. . . وبا دلی پُر کینه گفتم این مزد دستت، تا تو باشی دیگر یادبودی راکه شایسته صورت منحوس و لحد پرملعنت خودت است به دست دیگران ندهی. (ص ۱۹۶)
امّا چگونگی تظاهر محمود به جنون یکی از شاهکارهای رمان است. تصمیم او به هیچ وجه ناگهانی، و بر اثر یکی دو عامل گرفته نمی شود، بلکه گام به گام است، فرایندی نسبتاً طولانی دارد، و وقتی به آن می رسد که همه عوامل مؤید آن میشوند. تشویق های هدایتعلی را که دیدیم، و بعد هم “هدیه” اش را. شاهباجی خانم هم سرمی رسد و می گوید بزودی بلقیس زن پسر نعیم التجّار می شود و با هم به فرنگ می روند. . . یک وقت به خود میآید و می بیند که مادرش در بچگی او مرده، پدرش هم که بعداً از دست رفته، عمویش هم که صد رحمت به بیگانه، عشقش هم که ناکام شده، رحیم هم که سر به جنون زده، همایون هم که به سوی دریا رفته، هدایتعلی هم که چنان خُلی از آب درآمده، خودش هم که نه پول و پله ای دارد، نه خانه و سر پناهی، نه سرمایهای و نه عرضه موس موس کردن و حقوق بگیر شدن. . . دراین لحظه است که یکی از کتاب های همایون را (درباره روان شناسی عمومی) بر میدارد و به نمونه “فلج کلّی” (قاعدتاً (general hysteria برمیخورد، که خوب میتوان ادای عوارض آنرا درآورد و سر دکترها کلاه گذاشت.
یک تکّه از پرده را دور سرش می پیچد، یک لنگ کفش هم به عنوان جقّه وسطش میگذارد و به بهرام (نوکرهمایون) که هاج و واج مانده میگوید «محمودخان سرت را بخورد. . . من مالک الرقاّب مغرب و مشرق، سلطان محمود سبکتکینم. زود برو اعیان و اشراف را خبر کن که فردا خیال رفتن به هندوستان دارم.» و دربرابرتعجّب و تردید او هم میگوید«اگر فیالفور امتثال اوامرمارانکنیمیدهم سرت را گوش تا گوش ببرند و تنت را زیر پای فیلانِ گذرنده انداخته و به درواه شهر بیآویزند. . .» اوّل می رود به بانک شاهنشاهی ( ایران و انگلیس) که «می خواستم بدانم اگر سه چهار میلیون از دارایی خود را به شما بسپارم فرعش را از چه قرار می پردازید.» حریف انگلیسی طبعاً گمان می کند که دیوانه است و محترمانه رَدش می کند. بعد می رود به بازار و جماعتی از کسبه را بسیج می کند که برای خانه همایون جنس ببرند.
به خانه که می رسد می بیند که بهرام مادر مرده بین خیل طلبکاران احاطه شده است. «وقتی چشم جماعت به من افتاد. . . دسته جمع به من آویختند که هان، همان کسیست که سفارش داده.» باید شرح این برخورد را مستقیماً نقل کرد:
با نهایت وقار گفتم مگر خدای نکرده سفارش دادن قدغن است. گفتند، برخلاف، شرفیاب شده ایم که حضوراً تشکّر کنیم. . . گفتم پس این داد و فریاد و الم شنگه برای چیست؟ سردسته جماعت که تاجر قالی فروش. . . بود جلوتر آمده گردن را خم نمود و باکمال تواضع گفت، این اشخاص تربیت صحیحی ندارند و برای مسئله پول قدری بیتابی میکنند. باساده لوحی عجیبی پرسیدم مقصودتان چه پولی ست؟ صداها را درهم انداخته و گفتند چطور چه پولی. پول همین جنس هایی که به پای خودت آمدی سفارش دادی. گفتم خوشا به حالتان که جنستان با این کسادی بازار به فروش رفته. حالا در عوض حقشناسی کلاه ها را کج گذاشته با یقه چاک آمده اید و دارید چشمم را در میآورید؟
قصاّب که نرّه خر یقورِ عربده جویی بود مثل اینکه می خواهد با من دست و پنجه نرمکند دوقدم جلو آمده چشمان از حدقه درآمده خود را به صورت من دوخت و نعرهای برآوردکه مردکه مردم را دست انداخته ای؟ زود کیسه را شل کن و اّلا آن رویم بالا خواهد آمد. . .
خود را از تک و تا نینداخته باز با همان صاف و سادگی معهودگفتم کاسبی که داد و بیداد نمی خواهد. جنسی فروخته اید پولش را بگیرید و بروید به امان خدا. گفت دِ بده که بگیریم. گفتم چه حرفها. رگهای گردن یارو برآمد و مثل دیوانگان فریاد برآورد که مرد حسابی مردم را مسخره کرده ای . . .
گفتگو به اینجا که رسید به خاطرم آمد که از جمله آثار جنون یکی هم لکنت زبان است. لهذا چنان بی مقدمه که خودم هم خجالت کشیدم با زبانی الکن . . . گفتم آقایان جار و جنجال لازم نیست. می گوئید جنس فروخته اید خدا پدرتان را بیامرزد جنس را تحویل بدهید و دست خدا به همراهتان. خنده را سر داده گفتند ماشاءالله به هوش آقا. تحویل بدهیم و برویم، خوب پولش را کی میدهد؟ گفتم حرف حسابی جواب ندارد. ولی دلم می خواهد بدانم با این پول می خواهید چه کنید.
بلورفروش که تا اینجا بیشتر از سایرین ادب و خود داری نشان داده بود دست ها را به روی سینه گذاشته نگاهی به قدّ و قامت من انداخت و گفت ارباب از ما اصول دین می پرسی. بهمشتری چه مربوط کهکاسب با پولش می خواهد چه کند. . . وانگهی کاسب و تاجر معلوم است که با پولش چه می کند. جنس می خرد. گفتم قُر. . . قُر. . . با. . . بانِ دَ دَ دَهانت به به به روم جِ جنس بَ بََ برای چه می. . . می. . . خَرَد؟ این دقعه صدای خنده به اصطلاح معروف گوش فلک را کَر کرد و یک صدا گفتند جنس می خرند که بفروشند. ترشی که نمی اندازند.
بدون اینکه به خنده و شوخی و استهزاء آنها سر سوزنی اعتنا بکنم با همان لکنت زبان و همان ساده لوحی ساختگی گفتم از این قرار یک عمری جنس را پول می کنند و پول را جنس. آخرش که چه؟ اینجا دیگر حوصله مؤمنین سر رفته جام شکیبائیشان یکسره لبریز شد. با چشمان آتشبار هجوم آوردند که مردکه حیا نمی کند. . . پدر در میآوریم. جدّ وآباء میسوزانیم. دنده خرد می کنیم. گردن می شکنیم. شکم پاره میکنیم.
وقتی دیدم هوا پس است. . . آستین بهرام را گرفته خود را به مهارت به درون خانه انداختم و در را بسته از پشت در گفتم حالا که حرف حسابی و ادب و انسانیت به خرجتان نمی رود بروید هر نجاستی می خواهید بخورید. . . اگر واقعاً جنس آورده اید این هرزگی ها را لازم ندارد. مثل بچّه آدم تحویل بدهید و بروید به گورسیاه. واّلا اگر آمده اید درخانه مردم فحاشی کنید و افتضاح بالا بیاورید بروید لای دست پدرتان.
حضرات باز در پشت در مدّتی بد زبانی و گوشت تلخی کردند ولی وقتی دیدند قیل و قالشان بی خود و عّر و تیزشان هَدَر است دُمشان را روی کولشان گذاشته و به وعده اینکه فردا تیغ آفتاب با هم دسته جمع به دارالحکومه عارض خواهند شد و حّق آدم مردم آزار را کف دستش خواهند گذاشت شرشاّن را از سر من و بهرام و در و همسایه کوتاه کردند و رفتند و قشقره خوابید. (صص ۱۷۰-۱۷۳)
بعد از این هم محمود بلافاصله دو نامه می نویسد، یکی به مدیر دارالمجانین، و دوّمی به میرزا عبدالمجید، منشی حاج عمو:
به اطلاّعِ مقرب الخاقانِ عزّتْ نشان، نگهبان دیوانگان می رساند. برخاطرِ انقیاد مظاهر شما پوشیده و مستور نیست که در بین دیوانگان آن مؤسسّه از همه پلیدتر و از جمله نابکارتر جوانکیست هدایتعلی نام . . . با صورتی لوس و سیرتی منحوس . . . برکارکنان دارالمجانین مقرّر آنکه به مجرّد زیارتِ این پاکتِ مُعجز آیت . . . غُل و قفل بر هر دو پای او زده زنجیر خلیل خانی برگردن. . . و در مقر تاریک ترین و مهیب ترین سرداب های آن بنا- که نمونه ای از سَقَر و نشانه ای از درکِ اسفل است – میخکوب نمایند تا اوامر مطاع ما در یکسره ساختن کار او با تعلیمات دقیق و کامل در موقع مناسب صادر گردد. (ص ۱۷۴)
نامه دوّمی -به میرزا عبدالمجید- شاهکار است:
عالیجاهِ رفیعجایگاه، آقامیرزاعبدالمجید، دانسته و آگاه باشد که حکم و اراده واجبالاطاعه ما برآن قرار گرفته کهباکمک و همدستی جماعت گزمه وکشیکچیان و قاپوچیان و قراولانِ دارالخلافه، حاج عمو راکه از حجاّج سفاکّ تر و از شدّاد غدّار تر است ریش بتراشند و گوشودماغ ببُرند و از پشت بر الاغِ دیلاقِ بی پالانی سوار کنند. آنگاه با دسته و دستگاه و دُهُل وطبل و کرنا به دارالبوارِ نعیم التجّار- که اَرذلِ فجار است- روان شده پسر نادرست و ناکس و بیسروپای اورا به ضرب سُقُلمه و تیپا و پس گردنی و تو سری، و به زور چک و سیلی و لگد و اُردنگ از خانه بیرون کشیده ماست بر سروصورتش بمالند و طناب به گردنش انداخته دُمِ الاغ حاج عمو را به دستش بدهند، و درجایی که طایفه آتش افروزان و لوطیان و خِرسَک بازان و مارگیران و رجالّه و لنجاره کشان و بیکاران شهر در حول و حوش آن به خواندن و رقصیدن و هلهله و دست زدن مشغولند، آن دو تن آدمیزاد زشتخوی دیو صفت را آنقدر در کوی و برزن پایتخت و حومه شهر بگردانند و آزار بدهند تا ازپادرآیند وجان کثیفشان به اسفل السافلین واصل گردد. (صص ۱۷۴-۱۷۵)
هر دو نامه را امضاء می کند «امیر بّر و بحر سلطان محمودِ سنگین تکین». فردا هم که او را به نظمیه می کشانند آنقدر بازی در می آورد که از آنجا یک راست می برندش به دارالمجانین.
هنوز بیش از یک سوّم قصّه مانده است. دو سه ماهی نفسی به راحت میکشد، فارغ از فکر و خیال و مسئولیت. بعد هم که هدایتعلی می آید سراغش، و اگرچه آشتی کردنشان مدّتی طول می کشد ولی «جسته جسته سر فرود آوردم و ایوالله مرشد گفته، دارای یک نفر رفیق مشفق، و یک تن یار غاری شدم که راستی حاضر نیستم به دنیا و آخرت بفروشم.»
مدّتی خوب و خوش می گذرد. همنشینی و همدلی با هدایتعلی، گفتگو با دیوانه های دیگر، گردش در باغ مؤسّسه در فصول گوناگون سال، همه شیرین و لذّت بخش است. وضع دنیای خارج هم همان است که بوده، و بدتر نشده. حاج عمو وبلقیسونعیمالتجّار وپسرش و طلبکارهای کذا از جایشان تکان نخوردهاند. ازدواج بلقیس با پسر نعیم التجّار هم ظاهراً عقب افتاده. شاه باجی خانم (مادر رحیم و زن میرزا) حالا برای نجات محمود از دست جّن و پری مرتباً جادو و جنبلمیکند، وکفبین و سرکتاب بازکن و رمّال و جام زن و جنگیر میبیند. در همین حیص و بیص هم هست که هدایتعلی به محمود می رساند که هم دکتر و هم مدیر مؤسّسه خودشان دیوانه اند. درمورد دکتر، “غیر عادی بودن” عنوان مناسب تریست، چون صبح تا شب سر و کارش با این جور آدم هاست، و -به قول خودش- احوالشان به او “سرایت” کرده است. امّا مدیر مؤسّسه پاک خُل است، و شب ها در گوشه ای با معشوقه های واقعی یا خیالی خود درگذشته- یکی پس از دیگری- در عالم خیال خلوت می کند. . . که این راهدایتعلی کشف کرده است و به محمود پنهانی نشان می دهد.
امّا «به یکگردش چرخ نیلوفری» ورق برمیگردد. شاه باجی خانم میرسد- البتّه گریه کنان- که حاج عمو ترکید و او را سر قبر آقا دفن کردیم. و اینکه محمود باید فوراً از مؤسسه بیرون بیاید که هم با بلقیس ازدواج کند و هم به ارث و میراثش برسد وگرنهگرگ ها خواهند خورد. مدیر قیافه ای جدّی میگیرد و می گوید «اجازه ها را اوّل باید طبیب مؤسسّه بدهد. . . » و در برابر«من اصلاً دیوانه نبودم» و «خودم را به دیوانگی زده بودم» هم همان جوابی را می دهد که هرآدم عاقلی می داد. محمود می رود از در دارالمجانین با بلوف به چاک بزند ولی دربان دستش را می خواند. شبانه میرود به پشت بام بلکه بتواند از دیوار پائین رود، امّا -درصحنه بسیار بامزهای- جاهل مستِ نیمه شبی هم که از آنجا می گذرد نمی تواند کاری برای او بکند. پیش هدایتعلی می رود ولی او تصمیم محمود را به ترک تیمارستان احمقانه اعلام می کند. در همین ملاقات است که محمود می بیند هدایتعلی کتابی را به چار میخ کشیده، که «همانجا بماند تا دنده اش نرم شود و نفسش درآید.»
ملاقات با دکتر نفسش را به شماره می اندازد. قانون طبیعت است که «سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش.» هرچه بیشتر زور می زند و دلیل می آورد و فریاد می کشد کار را بدتر می کند. و بالاخره:
خون خونم را می خورد. با نهایت بی ادبی و گستاخی درمیان سخنش دویدم و گفتم آخر چه خاکی به سرم بریزم که عقل و شعور من بر شما ثابت گردد . . . می خواهید برایتان ضَربُ یضرب . . . را صَرف بکنم؟ می خواهید آسماء سِتّه را برایتان بشمارم. . .؟ می خواهید جدول ضرب را از سر تا پا پس بدهم؟ میخواهید قضیه عروس را برایتان ثابت کنم؟ می خواهید لامیه العجم را بدون کم و کسر برایتان بخوانم. . . ؟ می خواهید رودخانه های ایران و دریاچه های آمریکای جنوبی را برایتان شرح بدهم؟ میخواهید دوازده امام و چهارده معصوم و هفتاد و دو تن را برایتان یک نفس بشمارم؟ می خواهید از جبر و مقابله مسائل دو مجهولی و سه مجهولی حّل کنم. . . ؟ میخواهید برایتان یک دهن ابوعطا و بیات اصفهان بخوانم. . . ؟ از سوزن رد می شوم و متّه به خشخاش میگذارم به شرطی که تصدیق کنید که عقلم تمام و کمال بجاست. . . . (صص ۲۳۵-۲۳۶)
«گفت همین فرمایشات شما کافیست» و قول داد که با مدیر صحبت کند. از ناچاری به دیدن رحیم می رود، و می بیند که تبدیل به “یک” شده:
مگر نمی بینی که من یک شده ام. یکِ لَم یزَل و یکِ لایزال. انّی اَحَد و انّی واحد. اَعبدونی قَبلِ اَن تَعرفونی. این را گفت و دوباره چشمان را بسته میخ وار در میان اطاق خشکش زد. (ص ۲۳۷)
از شدّت استیصال پیش پرستار می رود، پیش باغبان می رود، پیش جاروکش میرود، پیش آشپز می رود. . . بلکه شهادت دهند که او دیوانه نیست. پاسخ همان “چه عرض کنم” و مشابه آن است. دوباره پیش مدیر می رود، و بعد از آنکه التماس و التجا سودی نمی کند به روی مدیر می آورد که خودش هم یک چیزیش میشود. در اطاق خودش حبسش می کنند ولی در اندک مدّتی چنان الم شنگه ای بپا می کند که می برندش به بخش دیوانگان خطرناک، در یک سولدانی که یک پنجره کوچک میله ای دارد.
بالاخره می فرستد عقب هدایتعلی. بحث جالبی در می گیرد که درآن هدایتعلی بهمحمود میگوید نبایدخودکشیکند: «زندگیچراغ پُردودوگندیست که وقتی نفتش ته کشید خودش خاموش می شود. چه لزومی دارد فتیله اش را پیش از وقت پائین بکشی.» بعداًمعلوم می شود این صحنه نوعی رد گمکنیست. باری قرارمیشود که هدایتعلی به یکی از قوم و خویش های گردن کلفتش پیام بدهد که به داد محمود برسد.
محمود شرح دادخواهی خودرا می نویسد که هدایتعلی بیاید بگیرد و به خارج برساند. امّا خبری نمی شود. دراین فاصله شاه باجی خانم و نوکر میرزا عبدالحمید دو سه بار آمده و رفته اند، و خبر مرگ میرزا را هم به او داده اند و پیغام پسغام هایی بین او و بلقیس ردّ و بدل کرده اند. دراین حیص و بیص نعش “برهنه دلشاد”- یکی از مجاورین بقعه دارالمجانین- هم روی زمین میماند. .امّا از هدایتعلی خبری نیست. بالاخره محمود به ضرب رشوه انگشترش از یک پرستار سراغ می گیرد. معلوم می شود قارچ از باغ چیده بوده که شاگرد آشپز کباب کند، و سمّی درآمده: «وقتی دکتر می رسد و ازحالش خبردار میشود که جوان مادرمرده یک پایش توی گور بوده است. به محض اینکه کسانش خبردار میشوند درشکه می آورند و همان نیمه شبی او را به مریضخانه آمریکائی میبرند.» و البتّه جای شکّی نیست که هدایتعلی خودکشی کرده. وقتی محمود خودش را به ناخوشی می زند که دکتر را ببیند و از او پرس وجو میکند، او میگوید «خیلی حالشخراب است و می ترسم دیگر برنخیزد. قارچهای خیلی حرامزاده ای بوده است». این هم پیش بینی ادبی خودکشی صادق هدایت. و بالاخره:
دو سه ماه از واقعه مسموم شدن هدایتعلی می گذرد و هنوز نتوانسته ام خبر درستی از حال او به دست بیاورم. شاه باجی خانم هم پس از وفات شوهرش علیل و بستری شده است و خیلی کمتر این طرف ها آفتابی می شود. . . عریضه دادخواهیام را لوله کرده ام. . . و زیر متکّا گذاشته ام. چند بارفکر کردم. . . آن را به توسّط شاه باجی خانم به حاکم و یا به یکی از این ملاّهای متنفّذ شهر بفرستم، ولی بعد از واقعه هدایتعلی به اندازه ای دلم سرد شده که دستم به هیچ کاری نمی رود، و اساساً گویی ریشه هرگونه امیدواری را از قلبم کنده اند. به نقد که مانند اسیران دراین گوشه افتاده ام و دلم خوش است که مدیر دارالمجانین وعده داده است به همان اطاق اوّل خودم منتقل خواهم شد. (ص ۲۶)
همین. آن «عریضه دادخواهی لوله شده»، همان لوله کاغذیست که جمال زاده درآن “دیباچه” ماهرانه می گوید در سفری به ایران با چند کتاب از پیرزنی خریده بوده. پس محمود هم در گوشه دارالمجانین مرده است.
اگر جُرج اورول بود میگفت « همه دیوانه اند، ولی بعضیها از دیگران دیوانه ترند.» وگرنه مگر می شود آدم عاقلی خودش را به جنون بزند تا مقیم تیمارستان شود. البتّه اعتراض مولوی (و هدایتعلی و محمود) بر سرجایش باقی می ماند که «هست دیوانه که دیوانه نشد.» امّا باقی داستان طنزینه (irony) اندر طنزینه است، پیچیده در طنز و لاغ و لودگی. و از همه بیشتر طنزینه سرنوشت: سرنوشت پدر و عمو و میرزا و شاه باجی و بلقیس و رحیم و هدایتعلی و -از همه بیشتر- محمود.
یک بار در گفتگویی به جمال زاده گفتم که، به نظرم می آید که از جمله یکی از معانی دارالمجانین این است که آثار هدایت ظاهراً سخت دلنشین و دلفریب اند، امّا آدم تا به خودش می آید خود را در بُن بستی می بیند که از آن گریزی نیست. دادش بلند شد . . . ولی به هرحال این معنا را هم می توان از آن داستان برداشت.
—————————————————————————
پانوشت ها:
۱٫ محمدعلی جمال زاده، دارالمجانین، تهران، بنگاه پروین، ۱۳۲۱٫
۲٫ جلال آل احمد، «هدایت بوف کور»، علم و زندگی، دی ماه ۱۳۳۰٫
۳٫ ن. ک. به همایون کاتوزیان، صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت، ترجمه فیروزه مهاجر، تهران، طرح نو، ۱۳۷۲؛ و نیز
——-، بوف کور هدایت، تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۳؛ و
———، صادق هدایت و مرگ نویسنده، چاپ دوّم، تهران، نشر مرکز، ۱۳۷۵٫
مد و مه نوروز ۱۳۹۲