این مقاله را به اشتراک بگذارید
روز چهارم ژانویه ۱۹۶۰ اتومبیلی که رهسپار پاریس بود با درختی تصادف کرد و «آلبر کامو» در این حادثه جان سپرد. خبر در تمام دنیا پیچید و خیلیها را به یاد روزی شیرین در اکتبر ۱۹۵۷ انداخت، روزی که مطبوعات با عناوین درشت خبر دادند که جایزه نوبل در ادبیات به «آلبرکامو» جوانترین برنده نوبل اهدا شده است. «تمام کارهایم را برای سال ۱۹۶۰ گذاشتهام». کامو، این را به یکی از دوستانش نوشته بود. «۱۹۶۰ سال نوول من خواهد بود.طرحش را ریخته و کارش را شروع کردهام. وقت زیادی میخواهد، اما تمامش خواهم کرد.» از او پیشنویس «نخستین مرد» به جای ماند، نوولی که میباید مرحله تازهیی در سیر تکاملی «کامو» بگشاید. در آغاز راه، ماجرای تازهیی بود. میبایستی ریاست یک تئاتر تجربی را که با کمک دولت اداره میشد، برعهده بگیرد. «کامو» در چهل و شش سالگی به توانایی خود آگاهی کامل داشت و احساس میکرد میتواند به آنچه به مسخره «نیروی نهیب» مینامید، نزدیک شود. در آن زمان پیش از همه نویسندگان همنسل اروپایی خود حتی «ژان پل سارتر» مورد توجه و اقبال مردم قرار داشت البته نه اینکه بگوییم در حوزه صلح جهانی مورد تحسین بود. او خود را یک روزنامهنگار حرفهیی کاملا جا افتاده میدانست که از سالهای اشغال فرانسه، توسط نازیها و مبارزات پنهانی، در مرکز مباحثات ایدئولوژیکی و سیاسی قرار گرفته بود که مملکت را در اوج حوادث نیمه اول قرن بیستم میلرزاند. او، به زحمت میتوانست مانع سقوط خود در دام مجادلات تلخ سیاسی گردد. بعد از ۱۹۴۲ سالی که «بیگانه» در پاریس منتشر شد تصور نمیرفت شهرت برق آسای او اینچنین در قلوب کسانی که پشت سر نهاده بود، رسوخ کند. با مرگش موقتا از او انتقادی نمیشد ولی ترسی را به صورت یک ضایعه دوجانبه به جای نهاده بود. خودش و اثری که از او به جای ماند. «سارتر» نوشت: «او هر چه میکرد یا میخواست در آینده بکند، هرگز نمیتوانست جلوی خود را بگیرد که در زمینه فرهنگی، یکی از قدرتهای بزرگ نباشد یا حتی در راه خود جلوی نمود تاریخ فرانسه قرن خود را بگیرد.» ستایندگان «کامو» میخواستند از او حالتی احساساتی و ایدهآل ارایه دهند. در حالی که مخالفانش بیشتر مایل بودند شخصیت انسانی او را پوشیده و مخفی نگهدارند. معاصرینش سعی داشتند وی را در قالب یک «نماینده» بگنجانند و اغلب به کنایه او را سرزنش کنند. «کامو» در این قالب نمیگنجید. هرگز! «معرفی فرانسه یا تاریخ قرن» از هدفهای او نبود بلکه فقط ارایه اثری ارزشمند و بومی که براستی منعکس کننده تجربیات شخصیاش باشد را در نظر داشت و همین امر به او اجازه میداد احساسات خشن و متضادی را که شخصیت اساسا سرکش و پرجوش و خروشش به وجود آورده بود در آثارش وارد سازد. نوشتههایش، احساسات، تلاشها، سرگشتگیها و نمودهایی از نظام و دیسیپلین سختی بودند که در مورد خودش روا میداشت، ولی در آثار ادبی ظاهرا عینی خود آنها را دگرگون میکرد. شاید به همین دلیل است که آثار «آلبر کامو» با برگردانی چنین وسیع و سریع از مرزهای فرانسه به دورترین نقاط دنیا برده شده است. کتابنامه کاملی شامل سه هزار مطلب توسط «رابرت رومینگ» تهیه شده است. این کتابنامه حاوی مقالاتی است که در سراسر دنیا درباره «کامو» نوشتهاند. در این کتاب نام کشورهای اروپای غربی، اسکاندیناوی، لهستان، مجارستان، ترکیه، اسراییل، ایالات متحده امریکا ، پورتوریکو، مکزیکو، ملل امریکای جنوبی، آفریقا، ژاپن و هند دیده میشود. بنابر یکی از آخرین آمارهای «یونسکو»، آثار «کامو» به سی و دو زبان ترجمه شده است. آثار کامو دست کم در زمان خود او، شهرتی را که میبایست، بار آورده است. گرچه دوره شهرت آثار ادبی قابل پیشبینی نیست ولی به نظر میرسد شهرتی که او کسب کرده یکی از باثباتترین و استوارترین معروفیتها باشد. خاستگاه «آلبرکامو» روز هفتم نوامبر ۱۹۱۳ در خانوادهیی فقیر و سختکوش که مقیم دهکده «مونداوی» نزدیک شهر «قسطنطنیه» بودند، در الجزایر به دنیا آمد. بعد از جنگ «فرانسه و پروس» خانواده پدری «کامو» از آلزاس و خانواده مادریاش از اسپانیا به آنجا آمده بودند.
«لوسیین کامو» به زحمت میتوانست بخواند و بنویسد. زنش همین را هم نمیتوانست. سال ۱۹۱۴ «لوسیین» در جنگ «مارن» کشته شد. «کاترین کامو» به یک ساختمان دو اتاقه محله کارگرنشین شهر الجزیره نقل مکان کرد و به عنوان رختشوی به کار پرداخت. «کامو» در بیپولی و فقر بزرگ شد. پنج نفری توی دو تا اتاق جمع شده بودند. یک مادربزرگ سختگیر، یک دایی علیل، مادر تقریبا کر و کمحرف و دو پسرش. «کامو»ی جوان وابستگی عمیقی به مادر خود داشت و این وابستگی در آثارش بسیار نمایان است. «کامو» با سپاس از گذشته یاد میکند. «خانوادهیی که تقریبا هیچ چیز نداشت و به هیچ چیز رشک نمیورزید، صرفا بخاطر آرامش ویژهاش، بخاطر غرور و فخر طبیعی و منحصر به فردش به من عالیترین درسها را دادند.» پسرک در حالی که از آزادی طبقه بیبضاعت، نهایت استفاده را میبرد در سواحل گردش کرد و از زیباییهای آن سرزمین مدیترانهیی که جبران درندهخویی و پستی اطراف او را میکرد، لذت میبرد.
درباره دوران کودکیاش نوشت: «فقر هرگز برای من بدبختی نبود. زیرا غرق در نور و روشنی بود.» در آثارش دو یا سه انعکاس بزرگ ولی ساده، هست که موجب افزایش حساسیت و آگاهیاش گردید. گنگی بدون شکوه و شکایت مادر، روشنی و زیبایی زمین. نه اینکه بگوییم این جوان، درونگرا بار آمده بود. نه، او حتی متمایل به لذات خشونتآمیز و فعالیتهای خارج از خانه مانند شنا و ورزشهای معمولی مثل فوتبال و بوکس بود. معلم مدرسه ابتداییاش وقتی فهمید که کودک از استعدادی غیرمعمول و ذاتی برخوردار است با او بیشتر کار کرد و آمادهاش ساخت تا به دبیرستان و از آنجا به دانشگاه برود. کامو اشتیاق و حرص زیادی به خواندن داشت. ابتدا آثار نویسندگان معاصر فرانسه «ژید»، «مونتراان»، «پرومت»، «مالرو» و سپس روسی یعنی «تولستوی» و «داستایوفسکی» که آنها را پیوسته استاد خود میدانست، خواند. آنگاه با راهنمایی استادش «ژان گرنیه» که یک فیلسوف و یک نویسنده بود، یونانیها را کشف کرد و پس از آن رشته فلسفه را برگزید. اصالت او در وابستگی به طبقه کارگر کامو را از سایر دانشجویان متمایز میکرد.
بیماری سل که در هفده سالگی به آن مبتلا شده بود تفاوت او را بیشتر نمایان میکرد. او روزگاری خانه را ترک گفت و کارهای گوناگونی که اغلب مربوط به امور دفتری و منشیگری بود انجام داد. همچنین به مطالعاتش در فلسفه ادامه میداد تا سرانجام با «تز»ی که در مورد متافیزیک مسیحی و اصول جدید حکمت افلاطون نوشت تحصیلاتش را تکمیل کرد. در بیست سالگی برای اولینبار ازدواج کرد که یک سال بعد به ناکامی و طلاق انجامید. در بیست و یک سالگی عضو حزب کمونیست شد، در عرض یک سال نظریات و عقاید انتقادی شدیدی را ابراز کرد. پس از سه سال از حزب کنارهگیری کرد. در ۱۹۳۵ به یک گروه آماتور تئاتر پیوست که چهار سال آن را اداره میکرد. طی این مدت دنبال مکتب خاصی نبود مثلا هم «پرومته در زنجیر» ، «آشیل» را به روی صحنه برد و هم یکی از آخرین نوشتههای «آندره مالرو» را به نام «روزهای خشم» و آثاری از «مسینگ»، «ژید»، «گورکی»، «پوشکین» و «روخاس» و… کامو کارگردان، تنظیمکننده برنامهها، بازیگر، مدیر انتشارات و تبلیغات بود و بالاخره در مرکز کلیه فعالیتهای تئاتر قرار داشت. او استعدادی بلاتردید در ایفای نقش و خلق شخصیت داشت و این امر در تمایل او برای خلق تکنیکهای ویژه ادبی کاملا نمایان است. در «کالیگولا امپراتور دیوانه» و «ژان باتیست کلمانس» ضد قهرمان در «سقوط». در هر یک از سه رمان کامو انعطاف، ریتم و تحریر صدای یک شخصیت واحد از وسایل مهم بیان ماجرا است. کامو در حدود ۱۹۳۲ شروع به نوشتن کرده بود و از ۱۹۳۵ به بعد آن طور که از یادداشتهایش برمیآید، مصمم شد که یک نویسنده شود.
در آن سالهای اول او، هم روی نمایشنامهیی که نام «کالیگولا» را برایش انتخاب کرده بود و هم روی یک مقاله در یک زمان واحد کار میکرد. بالاخره دو کتاب کم حجم حاوی مجموعه مقالات به نامهای «دوروی سکه»، «پشت و رو» ۱۹۳۷، و «عروسی» ۱۹۳۸ در الجزایر به چاپ رسید. در بیست و پنج سالگی «کامو» به گروه برجستهیی از الجزایریها وابسته بود که به میراث مدیترانهیی خود افتخار میکردند و مصمم بودند که نام آفریقای شمالی را وارد نقشه دنیا سازند، اما شهرت کامو هنوز مطلقاص محلی بود. ۱۹۳۸، سالی بحرانی بود. او تصمیم داشت استاد دانشگاه بشود، اما نتوانست آزمایشات مورد توجه دولت را با موفقیت بگذراند. سپس به روزنامهنگاری روی آورد و برای یک روزنامه لیبرال دست چپی به نام «الجررپابلیکان» مطلب مینوشت. کامو با پشت گرمی و نیروی فوقالعادهیی بیعدالتیهای شرمآوری را که در حق کشاورزان قبیله، روا میداشتند در روزنامه منعکس ساخت. تا سال ۱۹۳۸ خطوط اصلی فعالیتهای کامو که از روی میل و علاقه آنها را انجام میداد ادبیات، فلسفه، تئاتر، روزنامهنگاری و نگرشی عمیق به عدالت اجتماعی کاملاص معلوم و تثبیت شده بود. با وقوع جنگ جهانی دوم دیگر نتوانست خودداری کند، الجزایر را رها کرد و پس از آن در صحنه اروپا ظاهر شد.
روزنامهاش بخاطر طرفداری علنی از اعراب توسط مقامات الجزایری توقیف و خودش تقاضای خروج کرد. کامو در ماه مارس ۱۹۴۰ به پاریس نقل مکان کرد و در اداره روزنامه «پاریس سویر» مشغول به کار شد. برای بار دوم در ماه دسامبر ۱۹۴۰ در لیون ازدواج کرد و در ژانویه ۱۹۴۱ به اوران برگشت. از آن وقت تا پاییز ۱۹۴۳، یعنی زمانی که شواهدی بر فعالیتهای مخفیاش در شبکه زیرزمینی «کومبا» پیدا شد، زندگانی کامو را به زحمت میتوان تعقیب کرد. در بهار ۱۹۴۲ در فرانسه بود. به نظر میرسد در همان زمان هم فعالیتهای مخفی میکرد که او را به «سن اتین» و «لیون» کشانده بود. در همین ایام چاپ دو اثر «بیگانه» ۱۹۴۱ و «افسانه سیزیف» ۱۹۴۳ در پاریس برای «کامو» تشخا و شهرتی به بار آورد. او در بهار ۱۹۴۳ به پاریس رفت، تا به عنوان مصحح در چاپخانه توسعه انتشارات «گالیمار» به کار پردازد.
در پاییز همان سال با نام مستعار «بوشار» مسوولیت چاپ و انتشار ورق پارههای «کومبا» ارگان شبکه زیرزمینی «کومبا» را برعهده گرفت. وظیفه بسیار خطرناکی بود، او حتی نام «آلبرماهه» را نیز برای خودش انتخاب کرد. یک بار در حالیکه طرح یک شماره روزنامه «کومبا» را با خود حمل میکرد گرفتار «گشتاپو» شد ولی جان سالم به در برد.
بعد از آزادی پاریس (۲۴ اوت ۱۹۴۴( که روزنامه «کومبا» بطور آزاد منتشر شد کامو که سیویک سال داشت شهرتی دو برابر یافت و به او «مدال آزادی» را که افتخار دریافت آن به ندرت نصیب کسی میشود اهدا کردند. از ۱۹۴۴ به بعد زندگانی کامو انعکاسی از آشفتگیها و اغلب ناامیدیهایی است که به دنبال آزادی در فرانسه وجود داشت. بعد از ۱۹۴۵ جنگ وحشتناک الجزایر که او پیشبینیاش را کرده بود قلبش را بشدت جریحهدار کرد. تنها معدودی از صدها سرمقاله و مقالاتی که او نوشته به انگلیسی ترجمه شده است. این مقالات رویدادهای تکان دهنده سالهایی را شرح میدهند که بسرعت در حال دگرگونی بود. این مقالات بطور ضمنی سیر تکاملی یک فکر را که میبایستی در ۱۹۵۱ به چاپ «انسان طاغی» منتهی شود نشان میدهد. «انسان طاغی» بحثهای تند و تلخی را برانگیخت و سبب ایجاد شکافی مقدس بین «کامو» و «سارتر» شد. چهار نمایشنامه، «سوء تفاهم» ۱۹۴۴، «کالیگولا» ۱۹۴۵، «حکومت نظامی» ۱۹۴۸ و «عادلها» ۱۹۴۹ همراه با یک نوول طولانی «طاعون» ۱۹۴۷ هر یک با موفقیتی دگرگونه منتشر شد. «انسان طاغی» نقطه عطفی بود که «سقوط» آن را تکمیل میکرد.
زمینههای فکری تازه و تکنیک جدید از مشخصات مجموعه چند داستان کوتاه بود که با نام «تبعید و ملکوت» چاپ شد. یک بار دیگر «کامو» وارد کار تئاتر شد. در حدود شش نمایشنامه تنظیم و کارگردانی کرد که دوتای آن بسیار موفق بود «در سوگ یک راهبه» ۱۹۵۶ اثر ویلیام فالکنر و «تسخیرشدگان» ۱۹۵۸ اثر «داستایوفسکی»، سری جدیدی از آثارش در حال آماده شدن بود «دون ژوان»، یک نمایشنامه، یک مقاله و «اولین مرد». اگر یکایک حقایق زندگی «کامو» را مورد نظر قرار دهیم باز هم آنچه ضروری است گفته نخواهد شد. کامو به نسلی تعلق داشت که عمیقاص تحت تاثیر شرایط تاریخی بود. او از این تاثیرات در سخنرانی دانشگاه استکهلم به عنوان «ناامیدانه مثل همه مردم هم عصر در تشنجات زمان خود گم شدن…» یاد کرد. او بیست سال داشت وقتی که «هیتلر» در آشفته بازار سیاسی سالهای سی (۱۹۳۰ به بعد) به قدرت رسید.
او ظهور چندین دولت توتالیتر، اضمحلال جنبشهای سوسیالیست و لیبرال را در اروپا، تصفیه روسیه، تروریسم و شکنجههایی را که پلیس در اروپا به راه انداخت، تمامی جنگها و اردوگاههای زندانیان را دید. جنگ الجزایر در اوج بود که «کامو» درگذشت. عصر الهام و آرامش و صلح نبود. غیر از عوامل متغیر در زمان (مانند انرژی و سلامت) کامو احساس میکرد که زمان در آثارش نیز نفوذ کرده و سبب ایجاد جهت ویژهیی در آن شده است که نمیبایستی بشود. مثل همه روشنفکران جوان حتی شاید بیشتر از اغلب آنها، چراکه او از دسته پرولتر غیر مشخصی بود احساس میکرد که میبایستی درباره دنیا باز هم فکر کند تا آنچه را که با میلیونها نفر دیگر به رای العین میبیند و تجربه میکند، بخوبی درک کند. افکاری که در مقالاتش موج میزد، زمینههایی که در آثارش مطرح میساخت، تمرینهای انتزاعی در منطق تئوری یا بازیهای ادبی نبود. او عادت داشت که واقعیت را خشنتر بنمایاند و روشنفکرانه با اینها گلاویز شده، متقاعدشان میکرد که فکر بایستی با عمل جوش بخورد. میگفت عوامل اساسی زیادی هستند که در راهبری انسان بیش از موشکافیها و دقتهای تئوریک و مباحثات لفظی اثر دارند. سالهای بین دو جنگ جهانی در عین ظالمانه بودنش، در فرانسه از نظر هنری و بیدار کردن روشنفکران سالهایی غنی و شکوفا محسوب میشود. این حقیقتاص «دو روی سکه» بود. یک روی آن احساس نابودی و روی دیگرش هیجانی آرامش ناپذیر که از به وجود آمدن دنیای تازه ریشه گرفت. هر دوی اینها هم در هنرها و در خشونت جنگهای ایدئولوژیکی که فرانسه را از «توتالیتاریسم» دور نگه میداشت انعکاس میپذیرفت ولی در عوض آن را به لبه جنگ داخلی میکشاند. الجزایر در سطح بیرونی این آشوب بود که ظاهراص استوارتر، بشاشتر و نسبت به آینده مطمئنتر به نظر میرسید. کامو در اولین مقالاتش با چشمی تیزبین تصور هموطنان خود و با لحن طنزآمیز کوتاهی همه مردم آزاده جهان را توصیف و آنها را به سوی خود جلب کرد. کامو اوضاع آفریقای شمالی را حاصل تلفیق اخلاق بدوی، اتکا به رضایت سطحی، مادی، مبهم و سریع مردم از سرزمینی دانست که با دست و دل بازی و ولنگاری به آنان پوچی مذهبی و متافیزیکی، هماهنگی گنگ با عوامل طبیعی و زیبایی سرزمین مدیترانهیی را به همراه وحشتی خاموش از مرگ تقدیم میکرد. آنها مردمی بشاش و تن به قضا و قدر سپرده، بدون سنت و آداب و رسوم، (بیمساله و مشکل) مینامید. به نظر میرسد بیماری «کامو» سبب بیداری هرچه بیشتر ذهن او و معطوف گرداندن آن به مشکلاتی شده بود که در غیر این صورت ممکن بود آنها را ندیده بگیرد.
او کوچههای بیشمار فلسفه را زیر پا نهاد. از یونان گرفته تا فلاسفه تاریخ «هگل»، «مارکس»، «اشپنگلر»، پیروان اگزیستانسیالیست و متفکران «حوادث عرضی» که بسرعت جای «کانت» را با افکار جوان خود گرفتند: «کی یرکه گارد»، «نیچه»، «شستوف»، «هوسرل»، «یاسپرس»، «هایدگر». اما برخلاف بعضی از اسلاف فرانسوی و معاصرین خود، «گابریل مارسل»، «مرلو بونتی»، «ژان پل سارتر» و «سیمون دوبوآر»، کامو، خود را یک فیلسوف حرفهیی نمیدانست، او علاقهیی نداشت از موقعیت انسان در دنیا توضیحی فلسفی و مرتبط به دست بدهد. در واقع او تنفری معقول نسبت به همه سیستمهایی که این کار را میکنند در دل داشت. شاید بخاطر گذشتهاش او بیشتر علاقهمند بود به مفهوم سقراطی، مردی با اخلاقی ویژه باقی بماند. او به علل و جهات اخلاقی، ایدئولوژی مارکسیستی را در سالهای تسلط «استالین» نپذیرفت، چونکه احساس میکرد صرفاص یک ماسک با نمای بشر دوستانه به روی مکانیسم حکومت پلیسی و فرصت طلبی سیاسی کشیده شده است. آنچه او به عنوان بزرگترین رویداد نوظهور عصر خود تشخیا داد وجود گسترده هیچگرایی بنیادی بود خواه به صورت پنهان یا به حالت آشکار. شک روشنفکرانه زاییده تجربه سیاسی و انتخاب فلسفی، حمله شدید علیه شکلهای مختلف مسلک عقلگرایی موروثی از روشنفکری، حملات «نیچه» به ارزشهای غربی، پیشبینیهای «اشپنگلر» از تقدیر، عقاید متداول در مسیر از پیش معلوم شده تاریخ، اینها صرفاص زاینده هیچگرایی مورد بحث بودند.
هر چند پیوستگی سیستماتیکی در سری کارهای اولیه مقالات تغزلی مجموعه «تابستان» و داستانهای کوتاه «تبعید و حکومت» وجود ندارد ولی طرح آن آثار به وسیله خود «کامو» تهیه شده است. در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم یک نوول به نام «طاعون» دو نمایشنامه «عادلها» و «حکومت نظامی» و مقاله «انسان طاغی» را خلق کرد. یادداشتهایش نشان میدهد که او فکر دوره انتقام یا دوره قیاس را نیز در سر داشته است. به پرسشی که در مورد ارتباط مقالاتش با نوولهایش شده بود چنین پاسخ داد: «من در سطوح متفاوتی مینویسم تا دقیقا از اختلاط چهرهها خودداری کنم. به این دلیل من نمایشنامهها را به زبان عملی، مقالات را به صورتی عقلایی، نوولها را درباره تیرگی قلبها نوشتم. درست است که این سه نوع کتاب یک چیز واحد را بیان میکند اما، هر چه باشد، توسط نویسنده واحد نیز نوشته شدهاند و با همدیگر تشکیل اثر واحدی را میدهند. اثری واحد، نویسندهیی واحد، اما در مقابل «دورهها» ی «کامو» بازتابنده فضاهای جداگانهیی است: الجزیره قبل از جنگ، با کارهای عادی و سرگرمیهای قابل پیشبینیاش، با روزهای دلتنگ کننده اشغال، با گروهها و دستهبندیها و وحشتهای عمیقش، با اغتشاشات روشنفکرانه و ایدهآلیسم بینتیجه سالهای پنجاه، سالهای رجعت به ریتم علایق و زندگانی خصوصی. به نظر میآید «کامو» نسبت به تمامی جریانات احساساتی، سیاسی، و روشنفکرانه عصر خود حساسیت فوقالعاده و استثنایی داشته باشد.
بیگانه خوانندگان «بیگانه» پیوسته دچار این وسوسه میشوند که «کامو» را به قالب «مورسو» قهرمان کتاب «بیگانه» در آورند. غلط بودن این همانندی در دو کتاب اول «کامو» مشخا شده است. پنج مقاله کتاب «پشت و رو» «طنز»، «میان آری و نه»، «مرگ در روح»، «عشق زندگی» و «پشت و رو» تشکیل خط واحدی از پدیدههای زندگانی طبقه کارگری الجزایر میدهد. سپس دو تم اساسی و متناقض را آماده میکند: «بیهودگی» مستقر در قلب زندگانی انسان و افتخاری که خود آن زندگانی دارد. «عروس» با فصاحت تغزلی خود سخن از دو موضوع به پیش میکشد: از زندگی و از مرگ برخلاف گذشته مناظر مدیترانه، افتخار زندگی در آفتاب صبحگاهی «تیپاسا» و «لذت فوقالعاده»یی که فضای وسیع آسمان و دیار را پر میکرد. حالا حتمی بودن نیستی و مرگ در صدای «پرشکوه و جلال» شهر مرده «حمیله» بود و زندگانی در قلب تابستان در سواحل سوزان الجزایر. موقتا با مرگ روی تپههای ایتالیا توافق شد. به هیچ مفهوم صریحی «کامو» در میان دیگران یا برای خودش یک «بیگانه» نبود. «من روی این زمین خوشبختم» این جملهیی بود که در یادداشتهایش نوشت، «زیرا که ملکوت من از این خاک است.». و از زبان «پاتریس» اولین قهرمان افسانهیی او همان حرف این چنین تکرار میشود: «از هیچ چیز مگر از عشق خود به زندگی سخن نخواهم گفت.» مرسوم شده است که هنگام گفتوگو از «بیگانه» داستان را به صورت یک افسانه مورد نظر قرار ندهند. بلکه آن را از یک دید صرفا تجریدی فلسفه پوچی بنگرند. شاید کامو با داخل کردن خود به موضوع، تا حدی مسوول این سوءتفاهم باشد. اما مقدمه «اسطوره سی زیف» ذکر میکند که بطور دقیق فلسفه پوچی چیزی است که ما فاقد آنیم. و «کامو» قصد نداشت این فلسفه را بیاراید. از طریق «یادداشتها» میتوانیم سیر ماجراهایی را که در نوول میخوانیم بین ۱۹۳۵ و ماه مه ۱۹۴۰ (یعنی زمان ختم داستان( تعقیب نماییم. «کامو» با کتابی کاملا متفاوت روبرو شده بود.
او ابتدا نسخه اول و سپس نخسه دومی از این کتاب را نوشتأ به طریقی که عنوان کتاب تبدیل شد به «مرگ باشکوه». همانطور که مشغول نوشتن بود، زمینههای مختلف «بیگانه» در ذهن او ظاهر شدأ گاهی مجزا، گاهی مرتبط با داستان، اما بطور کلی صورتی مبهم داشت. در نتیجه به آرامی، بطور آزمایشی و شاید هم سهوا و در نتیجه یک کاوش غیرمستقیم «بیگانه» شکل گرفت. کتابی که منتشر شد مطلقا با آنچه در مدنظر کامو بود تفاوت داشت. داستان «بیگانه» دستکم از نظر سطحی پیچیده نیست. «مورسو» منشی ادارهیی در الجزیره، تلگرافی دریافت میکند که خبر مرگ مادرش را در یکی از آسایشگاههای پیران به او میدهد. وی تقاضای دو روز مرخصی کرده و پس از شرکت در مراسم تدفین به الجزیره بر میگردد. به کنار دریا میرود و دختری زیبا به نام «ماری» را به تور میزند. او را به سینما و بعدا به آپارتمان خود میبرد. برحسب اتفاق گرفتار ماجرای نفرتانگیز یک مرد عوضی به نام «رایمون» میشود که در همسایگی او زندگی میکند. رایمون دچار گرفتاری خطرناکی با چند عرب شده است. چاقویی در زیر نور آفتاب برق میزند، «مورسو» ماشه را میکشد… بازداشت، محاکمه و محکوم به مرگ میگردد.
اگرچه اولین نوول «کامو» موارد مشترک اندکی با «بیگانه» دارد ولی در دو موضوع با هم انطباق دارند: «بیگانگی فرزند و مادر و محکوم شدن یک مرد به مرگ». البته بتدریج پسر بیگانه شده به مرد محکوم به مرگ تبدیل میشود. نباید فراموش کرد، آنطور که «کامو» گفته: این نوول از تیرگی قلب بشر سخن میگوید. رمان «بیگانه» این چنین شروع میشود: «امروز مادرم مرد. یا شاید هم دیروز…» کامو بعد از تجربیات فراوان برای «بیگانه» بیان پرمصرف اول شخا مفرد را انتخاب کرد. «مورسو» ماجرای خود را همانطور که رخ داده شرح میدهد. کوششهای فراوانی شده که زمان اصلی ماجراهایی را که «مورسو» شرح میدهد، کشف کنند ولی هیچکس موفق نشده است. اگر در زمینههای رئالیستی بحث شود، ظاهرا انتخاب طرح داستان به دلایل زیباییشناسی بوده و آنچنان که از اصل داستان بر میآید نقش خود را بسیار خوب انجام داده است. مورسو از انشعابات بعدی اعمال خود بیاطلاع است و کورکورانه به سوی دامی که با دقت برایش چیدهاند نزدیک میشود. وضع او بطرز غریبی شباهت به یک رویا داردأ آنجا که بیننده رویا هم در آن ظاهر میشود و در آن رویا زندگی میکند. برخلاف دنیای کابوس مانند «کافکا» دنیای «مورسو» دنیایی روشن، واضح و در واقع دنیای روزمره الجزیره است. بیانی که توسط «کامو» انتخاب شده (اول شخا مفرد( فوایدی دارد: موقعیتهای توصیف شده، با فوریتی متقاعد کننده، حتمی، سوءظن و اجتنابناپذیری همراه است و برای خود «کامو» نیز آزادی خلق زیر و بمهای سریع در واکنشهای احساسی خواننده است. «مورسو» باقی مانده است. اولین صفحات کتاب گرههای زیادی ندارد. ساده و صریح است. خواننده مراسم تدفین و آسایشگاه پیران و ساکنین آن را از طریق «مورسو» میبیند. اما همینکه «مورسو» شروع به شرح مراجعت و گرفتاریهای خود با «ماری» و سپس با «رایمون» میکند، خواننده از خطر آگاهی مییابد و خود را مجبور میبیند که از خارج نظاره و قضاوت کند.
با اینکه خواننده تمام و کمال در اختیار «مورسو» قرار دارد که چگونه داستان و فضای آن را بازگو مینماید، اولین فاصلهگیری خلق میشود، در داخل و حدود دنیایی که فقط خود «مورسو» در آن وجود دارد. نوول تا آنجا که سرنوشت فوری «مورسو» مورد نظر است به وضعی که حتمیت ندارد به پایان میرسد. به تقاضای پژوهشی که وکیلش میکند، ترتیب اثر نمیدهند و راه گریز بسته میشود. بدین جهت صدای «مورسو» صدای یک انسان زنده است. انسانی که محکوم به مرگ حتمی شده اما در چارچوب داستان برخلاف ما نخواهد مرد. بخاطر اینکه مثل اغلب حکایات معمولی، زندگی مردی کاملا غیرمشخا در نظر است، نوول به سوی اسطوره گامی برداشته است. «مورسو» به علت اینکه مردی را کشته، محاکمه و محکوم به مرگ شده، از سایر مردم مجزا شده و برای ما مثل «یک محکوم به اعدام» سخن میگوید. او وضع عمومی موجود و مشترک بشر را تمثیل میآورد. بیشک این کیفیت معمایی شخصیت داستان است. روزنامه اعتماد آبان ۱۳۸۴- مد و مه ۱۳ فروردین ۱۳۹۲