این مقاله را به اشتراک بگذارید
به مناسبت مرگ راجر ایبرت سه نوشته از او را در باره یه فیلم مهم تاریخ سینما از دوره های محتلف برگزیدیم که در ادامه خواهید خواند. شاید ذکر این نکته خالی از لطف نباشد که نوشته های ایبرت بیشتر از آنکه فنی و مبتنی بر تئوری های زیبایی شناسانه یا نقادانه سینمایی باشد، از کیفیتی ادبی، آمیخته با تخیل و پیوند یافته با جوهر سینما برخوردار است و این همه که زبانی جذاب و گاه ژورنالیستی نوشته شده غنای خود را در بیان نقاط و صعف فوت فیلمها، از شناخت و تحریه ای چندین چند دهه ای یک تماشاگر حرفه ای و تمام وفت سینما کسب به نام راجر ایبرت می کند. به هر روی یاد این منتقد و معلم سینما که از نوشته های جذابش بسیار آموختیم گرامی باد. نیره رحمانی (ترجمه های زیر کارهایی از فرید عباسی است).
***
راننده تاکسی (Taxi Driver)
کارگردان: مارتین اسکورسیزی
فیلم نامه: پل شریدر
بازیگران: رابرت دنیرو، جودی فاستر، آلبرت بروکس، هاروی کیتل، لیوناردو هریس، پیرت بویل و سبیل شپارد
راجر ایبرت
نباید از “راننده تاکسی” صرفا به عنوان یک فیلم نیویورکی یاد شود، فیلم درباره یک شهر نیست بلکه درباره تاب و توان یک “نفس” است و به این خاطر اسکورسیزی نیویورک را انتخاب کرده است چون عناصر وجودی در این شهر، عقده های او را تغذیه و تقویت میکنند. اسم این مرد تراویس بیکل است. او تقنگدار دریایی، قهرمان جنگ ویتنام، نویسنده نامه هایی از روی وظیفه شناسی به والدینش، راننده تاکسی و آدم کش است. فیلم به ندرت از شخصیت او دور می شود و بطور شگفت انگیزی یک راه معقول را برگزیده است از اینکه او چطور شهر را می بیند و چطور به آن اجازه می دهد که به او آسیب برساند.
اول از همه، فیلم مکانی است انباشته شده از زنانی که او نمی تواند آنان را داشته باشد. هیچ زن بلوندی پیدا نمی شود که برای لحظه ای هم که شده تراویس را جذاب ببیند و او را برای یک قهوه دعوت کند. اما در عوض زنانی وجود دارند که برای تراویس سرشان را به نشانه رضایت تکان می دهند و با لحنی اغوا کننده می گویند “اوه، تراویس” چون تراویس را یک مرد…، بهرحال، تراویس دارد دیوانه می شود و کلماتی که این زنان استفاده می کنند، عجیب هستند.
شهر، بسیار ناخوشایند، به نظر می رسد که پرشده است از مردانی که می توانند این تیپ زنان را از آن خود بدانند. مردانی که خود را اسطوره و قهرمان شهر می دانند اما به وقتش خود را در کنج خیابانی می بینند که به دنبال اینگونه زنان هستند و بدون هیچگونه کار اشتباهی می توانند آنان را از آن خود کنند.
تراویس در حالت عادی میتوانست در هر مکانی از شهر به دنبال مسافر بگردد اما او دائما به خیابان چهل و دوم و میدان تایم کشیده می شود. جایی که ولگردهای خیابانی و مکان های بد وجود دارد. اینجا است که یکی از انواع روابط نامشروع را می بینیم که بسیار خودنمایی می کند. تراویس به این کار علاقمند نیست، از آن متنفر است اما میدان تایم خشم او را آرامش می بخشد. عقیم بودن احساس جنسی او، ناشی از تنفری است نسبت به “آشغالهایی” که او در شهر میبیند. تراویس در پی این است که کاری بزرگ انجام دهد.
او یک بلوند خوشگل را که در دفتر تبلیغاتی یک کاندیدای ریاست جمهوری کار میکند، می بیند. تراویس چند مرتبه برای صرف قهوه با او به بیرون می رود اما بار آخر تراویس او را به یک سالن نمایش فیلم های مستهجن می برد. او با احساس انزجار از سالن بیرون می آید و برای همیشه تراویس را ترک می کند.
به همین راحتی تمام شد. تراویس با او قرار ملاقات دیگری میگذارد و همین جاست که ما به “روح” فیلم نزدیک می شویم. مارتین اسکورسیزی کارگردان فیلم برداشتی از تراویس در کنار باجه تلفن به ما می دهد و سپس، همین که دختر جواب رد به او می دهد، دوربین به آرامی به سمت راست هدایت می شود و یک نمای دور و خالی از یک راهرو نشان داده می شود. پال کائل در نقد خودش بر این فیلم این صحنه را “لغزشی که ممکن است اسکورسیزی از آنتونیونی به قرض گرفته باشد” نامید. اسکورسیزی خودش این برداشت را مهم ترین صحنه فیلم می نامد.
او می گوید چون این صحنه نشان دهنده این است که ما به خوبی احساس عدم پذیرش تراویس نزد دختر و رد شدن او را می بینیم، مهمترین صحنه فیلم است. این جالب است چون اندکی بعد هنگامی که تراویس دست به کشتاری وحشیانه می زند، دوربین بسیار از صحنه دور می شود تا جایی که ما بتواینم وحشت را با جزئیاتی بیشتر نظاره گر باشیم.
اسکورسیزی این حس عدم پذیرش را دردناک تر از حس فریبنده قتل، یافته است. به این خاطر که این کار به توصیف تراویس بیکل کمک می کند و شاید به نوعی سعی بر توضیح دادن یک نوع خشونت مدنی داشته باشد. تراویس از گذشته تا حال سکوت پیشه کرده است و سرانجام او به جایی رسیده است که مجبور است به خاطر تلافی دست به این اعمال بزند.
“راننده تاکسی” یک کابوس شبانه استادانه است و همانند تمام کابوس ها، نصف آن چیزی را که ما می خواهیم بدانیم را به ما نمی گوید. به ما گفته نمی شود که تراویس از کجا می آید، مشکلات بخصوص او چه ها هستند، آیا آن زخم ناخوشایند او از جنگ ویتنام آمده است؟ به این خاطر که فیلم یک موضوع تدریسی نیست بلکه پرتره ای است از زندگی او در چند روز.
فیلم در توصیف شخصیت یک شاهکار است، سبک اسکورسیزی انتخاب کردن جزئیاتی است که احساسات را بر می انگیزاند و این همان چیزی است که او می خواهد. بازی ها همگی روان و طنین اندازهستند. اسکورسیزی برای لحظه به لحظه با گفتار بازیگرانش همراه می شود در عوض اینکه بخواهد از طریق فیلمنامه آنها را پرورش دهد.
رابرت دنیرو در نقش تراویس بیکل همچون براندو، در ابراز احساسات حتی در زمانهایی که به صورت آنها نقاب زده شود، اجرای عالی داشته است. سیبل شپرد در نقش یک رب النوع زیبایی، یک انتخاب صحیح برای این نقش است. و در بالاخره به جودی فاستر، یک دوازده ساله ای که تراویس می خواهد او را “نجات” دهد. هاروی کیتل، کار آزموده ی تمام فیلم های اسکورسیزی، کسی است که می خواهد جودی فاستر را در اختیار بگیرد و شیوه صحیحی از سرسختی را به نمایش گذاشته است که تماما بلوف است.
“راننده تاکسی” یک جهنم است، از اولین برداشت تاکسی، از درون دود و دم کنار خیابان بیرون می آید تا هنگام به اوج رسیدن کشت و کشتار جایی که دوربین بالاخره مستقیما پایین را می نگرد. اسکورسیزی می خواست که نگاهش را از عدم پذیرش تراویس دور کند، ما تقریبا می خواهیم که از زندگی او نگاهمان را دور کنیم. اما او آنجاست، همه چیز سرجایش است اما او هنوز در رنج است.
(۱ ژانویه ۱۹۷۶)
***
قصه های عامه پسند (پالپ فیکشن)
کارگردان : کوئنتین تارانتینو
نویسنده : کوئنتین تارانتینو Quentin Tarantino
بازیگران: جان تراولتا، اما تورمن و ساموئل ال جکسون
جوایز :
برنده اسکار: بهترین فیلمنامه
نامزد اسکار:بهترین فیلم ، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش اول مرد برای جان تراولتا، هترین بازیگر نقش مکمل مرد برای ساموئل ال. جکسون، بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای اوما تورمن، بهترین تدوین
خلاصه داستان :
جان تراولتا در نقش قاتلی نیمه حرفه ای که از طرف رئیس اش اجیر شده است که مردی را بکشد .شغل تراولتا بر عهده گرفتن یک سری وظایفی است که البته نمی تواند به درستی از پس آنها برآید. نه تنها او گاهی به طور تصادفی آدم می کشد. بلکه حتی نمی داند که چطور بعد از گندی که بالا آورده، ماشین را از اثرات خون پاک کند . در سویی دیگر بروس ویلس در نقش بوکسوری ظاهر می شود، که به خاطر شرط بندی برخی (رئیس تراولتا) قرار بوده مسابقه ای را ببازد اما اینطور نمی شود. رئیس تراولتا دستور قتل بوکسور را می دهد و ..
راجر ایبرت
کوئنتین تارانتینو ، جری لوئیس سینما است . اجرا کننده ای که مسئله اش نیست هنگام زدن پیانو گریه کند ، در حالی که تمام دوروبریهایش با ساز راک اند رول مشغول رقص باشند . فیلم جدید او “قصه های عامه پسند” ، کمدی ی است درباره خون ، جرات ، خشونت، سکس عجیب ، مواد ، مبارزه ، سر به نیست کردن جسد مردگان و یک ساعت چرمی که دست به دست در بین اعضای یک نسل منتقل می شود .
در می گذشته فیلم را در جشنواره فیلم کن دیدم ، و از قبل می دانستم که این فیلم یا یکی از بهترین فیلم های سال است یا یکی از بد ترین .
تارانتینو فیلم ساز بسیار با استعدادی است که بخواهد فیلمی خسته کننده بسازد ، ولی شاید او هم فیلمی بد ساخته باشد ، مثل ادوارد د جونیور که به عنوان بدترین کارگردان تاریخ سینما شناخته شده است و مشهور است که هر صحنه ای را که می گرفت عاشقش می شد و با دیدن صحنه ها فیلم برداری شده اش از خود بیخود می شد . قصه های عامه پسند دارای یک درون گرایی و هوشیاری است ، و ما با کارگردانی طرف هستیم که می خواهد در یک اسباب بازی فروشی گم شود و تمام شب را بازی کند .
فیلم نامه که توسط تارانتینو و راجر اوری نوشته شده است که فیلم نامه ای بسیار ماهرانه نوشته شده است . همانند فیلم “همشهری کین” ، فیلم نامه در راهی غیر خطی بیان شده است که شما ممکن است آنها را چند بار ببینید ولی قادر نباشید بیاد آورید که چه صحنه ای بعد می آید . فیلم داستانهای را درباره کاراکترهایی است که در دنیایی پر از توطئه ، دسیسه ، نو میدی و لعزان سکنی گزیده اند . فیلم دنیایی را می سازد ، جایی که هیچ آدم نورمال و هیچ روز معمولی در آن وجود ندارد . جایی که اگر بخواهی آتشی را خاموش کنی ، به داخل جهنمی از اتش می افتی . فیلم نه تنها بر خی ژانرها را بلکه چند دوره را احیا کرده است .
جان تراولتا در نقش وینسنت وگا بازی می کند ، قاتلی نیمه حرفه ای که از طرف رئیس اش اجیر شده است که مردی را بکشد . در ابتدا ما او را با شریک اش جولس (ساموئل ال جکسون) می بینیم که در حال رفتن پیش چند جوان فروشنده مواد هستند و آنها را تهدید می کنند ، آنها در این را ه به همان اندازه ای بی گناهند که هاک (Huk) و جیم (jim) بودند ، در حالی که در رود می سی سی پی شناور هستند ، به این می اندیشند که چطور مقدور است خارجی ها همدیگر را درک کنند .
پیشه تراولتا یک سری وظایفی است که او کاملا از پس آنها بر نمیاید ، نه اینکه او به طور غیر عمدی مردم را می کشد (در ماشین یک نفر را می کشد) ولی نمی داند که چطور بعد از انجام کارش خودش را تمیز کند . چیزی که خوب است این است که او دوستانی نظیر آقای وولف ( هاروی کیتل) را دارد که متخصص پاک کردن آلودگیهای ناشی از جنایات است . و یا دوستانی مثل اریک ستوارز که داروخانه موادی را دارد و می تواند در موارد اورژانسی هوایش را داشته باشد .
تراولتا و اوما تورمن سکانسی را با هم دارند که هم جالب است و هم عجیب و غریب . تورمن زن رئیس تراولتا موب ( وینگ رازر) است . کسی که به تراولتا دستور می دهد که زنش را شب به بیرون ببرد . آنها به رستورانی دهه پنجاهی جک رابیت اسمیت می روند ، جایی که اد سالیوان مدیر تشریفات آنجا وبادی هولی گارسون است . آنها مسابقه ای را برنده می شوند ، بعد از آن تورمن به دلیل اینکه در مصرف مواد زیاده روی کرده است حالش خراب می شود و تراولتا فورا او را پیش ستولز می برد و به او آدرنالین تزریق می کنند . بعد ستولز سر تراولتا داد می زند و می گوید ” تو اونو اینجا آوردی خودت هم باید سرنگ را به سینه اش بزنی ، وقتی من کسی را به خانه تو میارم خودم هم سرنگ را تزریق می کنم”
بروس ویلیس و ماریا د مدوری نقش های یک زوج دیگر را بازی می کنند . ویلیس بوکسوری است به نام بوچ که از او خواسته شده است مسابقه ای را ببازد ولی اینطور نمی شود و او مسابقه را برنده می شود . ماریا د مدورس نقش دوست دختر ساده و شیرین او را بازی می کند و نمی فهمد که چرا مجبورند “فورا” شهر را ترک کنند . ولی بوچ باید اول سفری بسیار خطرناک به آپارتمانش ، برای برداشتن یک ساعت مچی بی ارزش خانوادگی داشته باشد ، داستان سرگذشت این ساعت در یک فلاش بک توضیح داده می شود ، کهنه سربازی (کریتوفر واکن) به بوچ (هنگامی که بچه بود) می گوید که چطور پدربزرگش ساعت را خریداری نموده است و اینکه چطور نسل به نسل این ساعت در میان تمام خطرات به بوچ جوان رسیده است . مونولوگ های کریستوفر واکن خنده دارترین صحنه فیلم را می سازد .
متد فیلم ، درگیر کردن شخصیت هایش در موقعیت هایی دشوار است و بعد به آنها اجازه داده می شود که از جاهای دشوارتری سر در بیاورند . مثلا ببینید که چطور بوکسور و رئیس موب در زیر زمین یک اسلحه فروشی اسیر و گرفتار می شوند . یا چطور کراکترهای ابتدایی فیلم که تیم راث و آماندا پلامر نقش آنها را بازی می کنند و به پایانی نافرجام بر می خورند .
اگر موقعیت ها اصلی و مبتکرانه هستند ، دیالوگ ها هم همینطور هستند . بسیاری از فیلم های این روزها از دیالوگ هایی بسیار سطحی و وضیفه ای دارند که صرفا برای این بیان می شوند که داستان پیش برود و هیچ ارزش دیگری ندارد . اما مردم درون “قصه های عامه پسند” عاشق کلمه های به کاربرده خودشان هستند . دیالوگ هایی که توسط تارانتینو و آواری نوشته شده است در بعضی وقتها غیر معمول هستند ولی بی ارزش نیستند و مفرح هستند . همچنین به این معنی که تمام آن دیالوگ ها یک صدا ندارند . تراولتا مختصر گو و کم حرف است ، ال جکسون دقیق است ، پلامر و تیم راث عاشق و معشوقی هوایی و احمق هستند ، هاروی کیتل به مانند یک حرفه ای پرکار تند گو است و ………
شیوه فولکلوری که تارانتینو به عنوان متصدی یک مغازه فیلم فروشی کار کرده است و آن الهام “قصه های عامه پسند” از فیلم های قدیمی است . تارانتینو جایی گفته بود تمام مجله های عامه پسند را ، به عنوان یک سرگرمی می توان با خود داشت و آن را در جیب عقب شلوار خود بذارید . آره ، و نمی توانید تا وقت نهار منتظر بمانید ، چون باید آنها را دوباره بخوانید .
**
چهار صد ضربه
کارگردان : فرانسوا تروفو
نویسنده : فرانسوا تروفو François Truffaut
بازیگران: Jean-Pierre Léaud,Albert Rémy,Claire Maurier
جوایز :
نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه ارجینال
خلاصه داستان :
فیلم داستان یک پسر نوجوان پاریسی به نام آنتوان دوآنل را به تصویر میکشد که به اعتقاد پدر،مادر و معلمان خود پسری دردسرساز است و …
راجر ایبرت
من ادعا می کنم که یک فیلم یا لذت ساختن سینما را بیان می کند و یا رنج سینما را. من به چیزی در این بین علاقه ندارم. (فرانسوا تروفو)
“چهارصد ضربه” (۱۹۵۹) اثر فرانسوا تروفو یکی از تاثیر گذارترین داستانهای ساخته شده درباره یک نوجوان بالغ ااست. فیلم از دوران جوانی خود تروفو الهام گرفته شده است و یک پسر کاردان و متکبر را نشان می دهد که در پاریس بزرگ شده است و ظاهرا بی پروا با زندگی گناه کاری روبرو می شود. بزرگتر ها او را به عنوان یک دردسر ساز می بینند. به ما اجازه داده شده است که قسمت هایی از زندگی خصوصی او را ببینیم، به عنوان مثال قبل از اینکه او شمعی را در اتاقش روشن کند، روی تختش به پرستش بالزاک می پردازد. برداشت مشهور آخر فیلم چهارصد ضربه، بزرگ نمایی است از چهره فریز شده و قاب گرفته پسر داستان که او را در حالی نشان می دهد که مستقیما به لنز دوربین نگاه می کند. او به تازگی از حبس خانگی گریخته است و اکنون در ساحل است. گرفتار بین خشکی و آب.
آنتوان دونیل که ژان پیر لیاد نقشش را بازی می کند، شخصیت موقر دارد. به طوری که احساسات او بسیار قبل از اینکه فیلم آغاز شود، تیره و تار شده است. این اولین بار در سینما است که چنین اتفاقی در همکاری دراز مدت بین کارگردان و بازیگر انجام می شود. آنها این کاراکتر را بار دیگر در فیلم کوتاه “آنتوان و کولت” (۱۹۶۲) به اجرا در آورند. و همچنین در چند فیلم بلند به نامهای “بوسه های پنهان” (۱۹۶۸) ، “تخت و تخته” (۱۹۷۰) و “عشق فراری” (۱۹۷۹).
فیلم های بعدی مزیت های خاص خوشان را دارند و “بوسه های دزدکی” یکی از بهترین کارهای فرانسوا تروفو می باشد. اما “چهارصد ضربه” با تمام احساسات و سادگی اش، خود یک کلاس فیلم سازی است. فیلم اولین کار بلند تروفو بود و یکی از فیلم های پایه گذار جنبش موج نوی سینمای فرانسه. فیلم به آندره باژن تقدیم شده است. منتقد تاثیر گذاری که تروفوی بی خانمان را زیر دستش تربیت کرد، هنگامی که این مرد جوان به نظر می رسید که بین زندگی به عنوان یک فیلمساز و زندگی با بدبختی ایستاده است.
برای تاثیر گذاری محض در فیلم بر روی بیننده کار اندکی انجام شده است. همه چیز عصاره ای است از برداشت آخری. ما آنتونی را در اوایل نوجوانی می بینیم و اینکه او با مادر و ناپدری اش در ساختمانی زندگی می کند که همیشه شلوغ است و به نظر می رسد که هر کدام جای دیگری را اشغال کرده اند. مادر (کلاری ماریر) یک زن بلوند است که همیشه بلوزهای تنگ را می پسندد و به خاطر تنگدستی، پسر مزاحم و بخاطر عشق به مردی از همکارانش، پریشان به نظر می رسد. ناپدری (آلبرت رمی) مردی است به اندازه کافی خوب، جذاب و اینکه با پسر دوستانه رفتار می کند هرچند که خیلی عمیق به پسر دلبسته نیست. هر دو نفر (پدر و مادر) بیشتر اوقات از خانه دور هستند و هیچ وقت هم آن شکیبایی لازم را برای توجه به پسر به خرج نمی دهند. آنها او را بر اساس دیگران که از او برداشت اشتباهی دارند و ظاهرش قضاوت می کنند.
در مدرسه، معلمش (گای دکومبی) آنتوان را بخاطر بازیگوشیش سرزنش می کند. آنتوان بد شانس است، مثلا هنگامی که یک تقویم دیواری که به عکس یک دختر مزین است از دیوار کنده می شود، معلم آن را در دستان او می بیند. او را به گوشه ای می فرستد. او برای دوستانش شکلک در می آورد و روی دیوار سوگواره می نویسد. معلم از او می خواهد که بجای مجازات از نوشته اش عذر خواهی کند. دفتر مشق آنتوان پاره پاره شده است اما به جای اینکه آن را به مدرسه به عنوان مدرک بیاورد، عذرش این است که مریض بوده است. بعد از غیبت بعدی اش، او می گوید که مادرش مرده است. و وقتی که مادرش در مدرسه زنده و سرحال دیده می شود، ا