این مقاله را به اشتراک بگذارید
در دو- سه سال اخیر، دو دوست عزیزم را از دست دادهام که واقعا جایشان خالی است. باورم نمیشودکه نیستند. گاه با خودم فکر میکنم که چرا این دو سراغی از من نمیگیرند. انتظار دارم که گاهی مثل همیشه تلفنی بکنند و احوالی بپرسند. این دو دوست، بیژن الهی و مهدی سحابی بودند که امروز جایشان در زندگیام خیلی خالی است. کمتر دو نفری هم اینقدر با هم فرق دارند، مثل دو قطب متفاوت. یکی درونگرا و تنها، بیاعتماد به خوانندهها و جامعه، و همیشه در مواجهه با این پرسشها که برای چه کسی بنویسم و نوشتهام به چه دردی میخورد؟ چه کسی قرار است اینها را بخواند؟ چه تاثیری بر کسی میگذارد؟ او بیژن الهی بود و رفت. درحالیکه بخش اعظم کارهایش هنوز منتشر نشده و دلش هم نمیخواست که بشود. شاعری بزرگ بود و مترجمی توانا. و دیگری مهدی سحابی، که کاملا متفاوت بود. همیشه به فکر دیگران بود، به فکر مخاطبانش. او میخواست لذت زندگی را انتقال دهد. میخواست ترجمه کند تا دنیا را بهتر ببینیم. سحابی برخی از مهمترین آثار قرن بیستم را ترجمه کرد. رمان حجیم و عظیم «مارسل پروست» را به فارسی برگرداند که اثر زیادی بر نویسندگان و شاعران ما گذاشت.
از اینها گذشته، چیزی که شادی و لذت ما را تکمیل میکند، شخصیت اوست؛ در زمانی که به یادش میافتیم. سحابی دوست بزرگ و آدم مهربان و خوشقلبی بود. کسان زیادی به او بدی کردند اما او هیچگاه بد کسی را نخواست. همیشه هم به ما میگفت که تحمل دیگران را داشته باشید. رواداری او زیاد بود و به نظر مخالف بیشترین احترام را میگذاشت. سحابی چنانکه ما او را شناخته بودیم آدمی فروتن و انتقادپذیر بود، ادعایی گزاف نداشت و پذیرای هر نظر اصلاحی دقیق و مستند بود. نه فقط پذیرا که به قول خودش «خواهشمند». نخستین ترجمه آلمانی از نخستین مجلد «در جستوجوی زمان از دسترفته»ی پروست کار یکی از بزرگترین ادیبان و ناقدان ادبی سده بیستم یعنی «والتر بنیامین» بود. این ترجمه امروز فراموش شده و حتا در مجموعه آثار و ترجمههای بنیامین در دهه ۱۹۸۰ چاپ نشده است. نخستین ترجمه انگلیسی متن کامل پروست کار اسکات-مونکریف با اینکه دههها یکه ماند، خالی از اشکال و کاستی نبود. یکبار هم «ترنس کیلمارتین» در ۱۹۸۱ سراسر آن ترجمه را از نو با متن مقابله کرد، با دقت ویراست و منتشر کرد. سرانجام ترجمه جدید و بهتر «لیدیا دیویس» راهی کتابفروشیها شد. مساله این است که در کشورهای از فرهنگی پیشرفته کسانی هستند که نادرستیهای ترجمهها را مستدل و دقیق گوشزد کنند و حرفهای کسی که صلاحیت اظهارنظر در باب ترجمهها را ندارد اگر هم جایی منتشر شود گوش شنوایی نمییابد. سحابی کارش را کرد. نگذاشت متن پروست به کتابی مرموز با آیاتی نامفهوم تبدیل شود تا اسنوبهایی (یا به قول سحابی اسانبه) آن را به عنوان «متنی ترجمهناپذیر» نیمهکاره بخوانند و به مریدان پُز بدهند که دارند از متنی شبه-مقدس و رازآمیز حرف میزنند. سحابی کاری کرد تا دستکم بخشی از دستاوردهای مدرنیستی پروست برای خوانندگانش روشن شود. تهعد سحابی به خواننده هموطن و همزبانش مانع از ادای وظیفه او به نویسنده نامدار در جست و جو نشد. در سالهای پایانی زندگیاش یکبار دیگر متن را تصحیح و تدقیق کرد. مجلد نخست در چاپ تازه، آخرین متن ویراسته اوست. پس تا آنجا که در توان داشت برای بهبود کارش کوشید. مساله این است: هیچ یک از ما کاری نهایی و کامل عرضه نمیکنیم. فضیلت اخلاقی کار ما در این است که تا آخرین حد توانمان و در نهایت دانایی به هرحال محدودمان، بکوشیم. آنچه به صورت متن نهایی ارایه میشود نهایی نیست. دیگران آن را با نقد و اصلاح تغییر میدهند. سحابی زحمت کشید، بیش از خیلیها. بیشک کارش راه را بر مترجم بعدی رمان پروست میگشاید و در فهم دشواریهایش یاری میکند. به این اعتبار و فقط به این اعتبار، کار سحابی ماندگار است. همانطور که مترجم بعدی دنکیشوت وامدار انسان شریف و دانایی خواهد بود که در دهه ۳۰ کتاب را ترجمه کرده بود، همان طور که سحابی مدیون «توکل» و دیگر مترجمانی بود که سرخ و سیاه، مون بزرگ و باباگوریو را ترجمه کرده بودند. اوج هنر سحابی اما ترجمه پروست نبود. شاید اوج ترجمههای او را در چند اثر غولی دیگر در ادبیات جهانی سده بیستم، «لویی فردینانسلین» میتوان دید. در ترجمههای زیبا و افسونگر قصربه قصر، مرگ قسطی و دسته دلقکها. اینجا کار او درخشان است. این سحابی مترجم است. حکایت سحابی نقاش، چیز دیگری است.
آن دیونوسوس شاد و با نشاط و جوانی که در مهدی سحابی بود، در جمع دوستانه بیشتر به چشم میآمد. به همین دلیل است که ما اصلا باور نمیکنیم که او رفته؛ و نمیخواهیم هم باور کنیم. ما همیشه به سحابی سلام کردهایم؛ در حالیکه نمیتوانستیم با او خداحافظی کنیم. هنوز هم همینطور است. احساس میکنم که برای ما دوستان نزدیکش، سحابی همچنان و باقدرت حضور دارد. او هنوز معنای رنگ و شادی زندگی است. در همان ایامی که سحابی فوت کرد، کتاب «ترس و تنهایی» من منتشر شد که یک شعر از «میکلآنژ» در آن ترجمه کرده بودم. «شاستاکوویچ» که این کتاب درباره او بود، یک قطعهای از آن شعر ساخته است. میخواهم آن شعر را در اینجا بیاورم. شاید این شعر زبان حال من و دوستان نزدیک سحابی باشد. شعر میکلآنژ را «ریلکه» به آلمانی و «پاسترناک» به روسی ترجمه کردهاند. اگر سحابی بود میتوانست خیلی بهتر این شعر را ترجمه کند:
جاودانگی
اینک تقدیر خوابی جاودانه برایم فرستاده
اما نمردهام.
هرچند در زمینم خاک کردهاند،
من در تو زندهام،
در تو که آوای سوگواریات را میشنوم،
چرا که دوست در دوست باز میتابد
… در دوست بازمیتابد.
به ظاهر مردهام
اما انگار تسلایی به دنیا
با هزاران جان، زندهام
در قلب همه عاشقانم.
یعنی که خاک نیستم،
و تباهی مرا لمس نمیکند
… مرا لمس نمیکند.
***
روایت دوم: ابراهیم حقیقی
هرچه در آثار تجسمیاش کودکوار بازی میکرد و سرخوش بود، در ترجمهها و نوشتههایش کهناندیش و سختگیر بود. (با کهنهاندیش یکی نپندارید). زبان و انتقال مفاهیم فرهنگها برایش سخت جدی بود. ماهها میشد که بهدنبال حتی تنها یک لغت فارسی مترادف در زبان دیگر بگردد. وزنه بزرگ رمان پروست را پهلوانانه بعد از سالهای دراز از زمین ترجمه بلند کرد و آنقدر با وسواس ویراست تا گنجینه ادب فرنگ در ترجمه فارسی خالی نماند. با تمام جدیت در کار ترجمه و نقاشی و مجسمهسازی همچنان بهکار روزنامهنگاری، یعنی حرفه قدیمیاش هم میپرداخت. به این سبب بهروز بود و مطلع. از تمام اوضاع و اخبار و احوالات لازم برای روزنامهنگاری هوشمند و دارای نظر.
هر کجا سازی شنیدی/ از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن/ وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن/ یاد من کن
هر کجا رفتی پس از من/ محفلی شد از تو روشن
یاد من کن/ یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی/ عاشقی با لبگزیدن
یاد من کن/ یاد من کن
سحابی در این اواخر ترجمههای مجددی از آثار بالزاک و فلوبر و دیگران هم انجام داد. من اینجا کمی از کار او تعجب میکنم. خودش در مصاحبهای گفته بود، من ترجمه دیگران از «مادام بواری» را مطلقا نخواندهام و بعد از آنکه ترجمه خودم تمام شد آن ترجمه دیگر را خواندم. این حرف سحابی برای من عجیب بود. اگر کتابی یکبار ترجمه شده و آن ترجمه را نخوانده، چرا باید آن اثر دوباره ترجمه شود. به اعتقاد من ترجمه مجدد وقتی توجیهپذیر است که ترجمه قبلی مطلوب نباشد. و حالا بتوان از آن اثر درخشان ترجمه بهتری به دست داد. در این کار کمی نگاه به بازار وجود دارد که پیشتر هم اشاره کردم. من شخصا مقایسهای مثلا بین «باباگوریو»ی بهآذین و سحابی نکردهام، اما فکر میکنم بهآذین آنقدر مترجم چیرهدستی بود که دستکم نیاز فوری و ضروری به ترجمه مجدد «باباگوریو» نباشد. ضمن آنکه زبان ترجمه بهآذین هم زبان مهجور و قدیمیای نبود که بگوییم نیاز به ترجمه با زبان امروزی وجود داشت. من معتقدم زمانیکه نویسندهای به واسطه یک ترجمه غلط به درستی در ایران معرفی نشده، باید ترجمه مجددی از آثارش صورت گیرد. در مواردی هم آثاری ترجمه شده اما مترجم دیگری که زمینه کارش این است و میتواند دید جدیدی در این ترجمه بگشاید باز سراغ ترجمه آن میرود. در غیر این صورت و بهخصوص در ایران که هزاران هزار کتاب ترجمه نشده وجود دارد، دلیلی نمیبینم که کاری مجددا ترجمه شود.
مهدی سحابی با اینکه در عرصههای خلاقه بسیاری از جمله نقاشی، عکاسی و داستاننویسی فعالیت کرده بود، بیشتر به عنوان «مترجم» شناخته میشد. در واقع آن اقبالی که باید، نسبت به کارهای خود مهدی سحابی، نوشتهها، عکسها و حتی نقاشیهایش – که البته بیشتر از دیگر کارهایش دیده شد، صورت نگرفت. این بود که فکر کردم با سحابی گفتوگویی درباره زندگی و آثار غیرترجمهای او داشته باشم. البته برنامه بسیار مفصلی داشتیم؛ قرار بود بخشهایی از کتابهای سحابی را، من و بخشهایی را، خودش انتخاب کند تا روی آنها کار کنیم. بعد هم درباره کتابها و نقاشیهایش با کسانی که از قدیم با هم کار کرده بودند بنشینیم و صحبت کنیم، مثلا دوستان دوره دانشگاه هنرهای تزیینی یا دوستان مشترک ما مثل ایرج انواری – که در پاریس هم با هم آشنا و بسیار نزدیک بودند و کارهایی هم در کنار هم انجام داده بودند، یا کسانی که در تلویزیون مدتی با هم کار کرده بودند، مثل محمدرضا اصلانی و مشصفر. به هر حال قرار بود کار گستردهای باشد و افراد بیشتری درباره سحابی صحبت کنند و وارد زنجیره کار شوند؛ هم مهدی درباره آنها بگوید و هم آنها از سحابی، که متاسفانه او را از دست دادیم و این کار ناتمام ماند و در نتیجه شد همین کتاب «گفتوگو با سحابی» که تنها گزیدهای از حرفهای ما درباره سحابی و کارهایش است، که در طول یکسال، هفتهای دو سه ساعت انجام شد. با ایرج انواری میتوانستیم درباره هنرهای کاربردی، دستی و تزیینی سحابی حرف بزنیم. چون یکی از کارهای هنری سحابی ساختن قابهای چرمی و دیگر ابزار چرمی بود که حتی مدتها در اروپا از این راه گذران زندگی نیز کرده بود. متاسفانه کار نیمهکاره ماند، آن بخش از حرفهای ما که در کتاب نیامد مربوط میشود به همان بخش خصوصی زندگی سحابی و ارتباطهای او با افرادی که قرار بود در این پروژه همراه ما باشند و متاسفانه با مرگ او این زنجیره گسیخت.
همه فراموش کرده بودند…
مهدی سحابی را حدود سال ۱۳۴۴ از تلویزیون شناختم. من کارمند تلویزیون ملی بودم. قرار بود برای تلویزیون آرمی طراحی شود. مهدی سحابی و محمدرضا اصلانی، طرحهایی آماده کردند. قرار شد یکسری برنامههایی هم درباره طراحی و نقاشی در تلویزیون داشته باشند که البته به همکاری نرسید. چون زمانی طرح و برنامه تصویب شد، که سحابی از ایران رفته بود. بعدها هم «مترجم» به ایران بازگشت. سحابی در آغاز در ایتالیا به مدرسه سینما رفت. اما پیش از اتمام دوره و گرفتن مدرک مدرسه را رها کرد. بعدها به مرمت نقاشیهای قدیمی پرداخت که به گفته خودش تجربیات فوقالعادهای برایش به همراه داشت. خودش همیشه میگفت این تجربهها از مدرسه سینمایی هم برایش مهمتر بوده است. بعد به فرانسه رفت و به یادگیری زبان فرانسه و خواندن ادبیات فرانسه پرداخت. آنجا هم مدرک دانشگاهی نگرفت. اصلا مدرک برایش چندان اهمیتی نداشت. به هر حال استعداد خاصی در یادگیری زبان داشت. این است تاریخچه مختصر شکلگیری کتاب «گفتوگو با مهدی سحابی». و حالا چرا با مهدی سحابی؟ چون هم «نقاش» بود، هم «نویسنده» و البته «مترجم» و هم «عکاس» بسیار خوبی بود. سالها پیش یک نمایشگاه عکس در گالری «ابریشم» برپا کرد که آنجا بسیاری از عکسهای مهماش را به نمایش گذاشت که در گفتوگو نیز به این نمایشگاه و کار عکاسی او پرداختیم.
در این گفتوگو اصلا قرار نبود ما تاکید خاصی روی «ترجمه» بگذاریم یا بهعنوان مترجم به سحابی بپردازیم چون به اندازه کافی درباره ترجمههای او نوشته شده بود و حتی در جلسات و سخنرانیهای بسیاری همواره به عنوان «مترجم» از او دعوت میشد. همه فراموش کرده بودند که سحابی یک ذهن خلاق دارد. آدمی است که وقتی نقاشی میکند با تمام وجودش کار میکند، وقتی مینویسد با تمام ذهنیتاش مینویسد. گویا یک نفر درباره این کتاب ایراد کردند و نوشتند که «ایراد کتاب مصاحبهگر آن است. چون احتمالا نه پروست را میشناسد و نه خوانده و فهمیده، که بتواند در اینباره با سحابی گفتوگو کند.»
در حالی که در کتاب هم توضیح دادهام که در این کتاب، سحابی بهعنوان نقاش – نویسنده و عکاس و البته مترجم مطرح است. و همانطور که پیشتر اشاره کردم اساسا انگیزه من برای گفتوگو تمرکز بر زوایایی از کارهای خلاقه سحابی بود که تاکنون کمتر شناخته شده و در سایه قرار گرفته است.
البته من پروست و تمام آثاری که سحابی ترجمه کرد یا نوشت را خواندهام و در تمام این سالها – از سال ۱۳۶۸ که جلدهای پروست پشت سر هم درآمد، با او درباره کتاب حرف میزدیم. و من همواره از او میآموختم. در گپها و نشستهای خودمانی هم حرفهای ما فراتر از گلایهها و درددلهای معمول دوستانه بود، در این حرفها هم همواره چیزی برای آموختن وجود داشت. در نتیجه یکسال نشستن و صحبت کردن و یک کتاب صد و چندی صفحه درآوردن به نظر شاید کم بیاید، چرا که ما بسیار از صحبتهایی را که مربوط به زندگی خصوصی و دوستان مشترک بود، حذف کرده و در این کتاب نیاوردهایم. پس تاکید میکنم که اصلا قرار نبوده این کتاب گفتوگویی منتقدانه یا حرفهای درباره ادبیات و ترجمههای سحابی باشد. بلکه حاصل گپی دوستانه در مدت یکسال و اندی درباره آثار سحابی است. و البته چکیدهای از تمام حرفها و فکرهای ما در طول سالیان دراز آشنایی. از روزی که «ناگهان سیلاب» درآمد. من به سرعت برق و باد آن را خواندم و بلافاصله شروع کردم بار دوم خواندن که حالا نوع دیگر بخوانم. بارها مفصل درباره این کتاب هم با هم حرف زدیم و البته متاسفانه مانند دیگر آثار غیرترجمهایاش، به این کتاب نیز بیاعتنایی شد. نیازی به گفتن از ترجمههای سحابی نیست: مگر سترگتر از ترجمه پروست یا آثار دشوار سلین میتوان در عرصه ترجمه کاری کرد! اما مساله این است که متاسفانه آنطور که باید به کارها و کتابهایش پرداخته نشد. «پیچک باغ کاغذی» مجموعه قصههای کوتاه او هم همینطور. این کتاب هم هنوز جای تامل دارد، هنوز باید بسیار از آنها گفته و شنیده شود. علاقه شدید من به کتاب «ناگهان سیلاب» البته به گذشته من برمیگردد. آن روزهایی که در رشته تخصصیام، باستانشناسی کار میکردم: کارهای مارلیک که به تهران میآمد – من آن روزها در موزه ایران باستان کار میکردم – کیسهها را دورم میچیدم و تکههای سفال را همینطور به هم وصل میکردم تا از آنها چیزی دربیاید، اصلا زمان را نمیفهمیدم. این کتاب نیز این تلاش را نشان میدهد. سحابی در رمان اجزای پخششده یک جامعه زنجیرپارهکرده و از همگسیخته را مثل موزاییک کنار هم قرار میدهد و این راه کلیتی از یک جامعه در آستانه انقلاب را بهدست میدهد. اما اینکه سحابی خود را بیشتر «نقاش» میدانست یا «مترجم»، بهنظرم این احساس مقطعی بود. گاهی میگفت: «نقاشام دیگر»، اما درست همان اندازه قصهگو بود. در نقاشیهایش هم میتوان ردپای قصه را پیدا کرد. در صورتکهایش که هر کدام قصهای را روایت میکنند. سحابی به «قصه» علاقه بسیاری داشت. به آن نحوه قصهگویی ایرانی، که بیشتر در شعر – مثل مثنوی – یا در آثاری چون هزارویکشب و سمک عیار بود. قصههایی که قصه در قصه بود. این اواخر هم داشت اینطور نوشتن را تجربه میکرد که متاسفانه فرصت نشد. قصهخوان حرفهای هم بود. همواره میل داشت، چیزی را که خودش از آن لذت میبرد به دیگران هم بدهد. به همین دلیل هم شروع کرده بود به ترجمه دوباره ادبیات خوب غرب: از «مادام بواری» و… و داشت ترجمه میکرد، که نشد. معتقد بود قصهخوان ایرانی نیاز به قصههای خوب دارد. و تاکید داشت که قصههای خوب کلاسیک را باید بازخوانی کرد چون با هر بار دریافت دیگری از اثر پدید میآید. معتقد بود چند سال یکبار زبان جهشی تازه دارد پس آثار ادبی باید باز ترجمه شوند.
بارزترین بخش وجود سحابی، «خودش» بود
سحابی، آدمی سختکوش، تیزبین و منتقد نسبت به خودش بود، او همواره دنبال کمال بود. تا به کاری مطمئن نمیشد، دست به آن کار نمیزد. سالیان درازی عکاسی کرده بود اما بسیاری از دوستانش نمیدانستند که او عکاس هم هست. در خانهاش هم هیچ عکسی روی دیوار نبود همه این عکسها را سالها در بایگانی شخصیاش نگه داشته بود و گاه از آنها استفاده میکرد، مثلا در برخی نقاشیهایش بارقههایی از عکسهایش دیده میشد.
زمانی که در گالری راه ابریشم نمایشگاه عکس گذاشت همه غافلگیر شدند. در این زمینه هم سالها فکر کرده بود. عکس گرفته بود و نگه داشته بود و مجموعهای از عکسها را انتخاب کرده بود برای نمایش.روزنامهنویس خوبی هم بود، مقالاتی که در «صنعت حملونقل» و بعدها در «پیام امروز» مینوشت، به واقع از جاذبههای آن مجلات بود. به هر راهی که میخواست قدم بگذارد، تا انتهای راه را میدید و میسنجید بعد قدم در راه میگذاشت و اگر قدم میگذاشت دیگر وحشت از پیمودن راه نداشت. سحابی بسیار منزه زندگی کرد. در ارتباط با آدمها بسیار دقیق بود و دوست داشت آزاری ندهد و البته دیگران هم به حوزه خصوصی او آسیبی نرسانند. شاید تنها دو بار گریه او را دیدم. وقتی به خاطر دوری از فرزندش گلایه میکرد و بسیار دلتنگ بود. اما آنچه در مورد مهدی سحابی میتوان به جرات گفت این بود که بارزترین بخش وجودش، «خودش» بود. بسیار انسان، درست و مهربان بود و فلسفهای را که برای زندگی داشت، در زندگی روزمرهاش، زندگی میکرد. یکدفعه به مانی حقیقی – که تازه با سحابی آشنا شده بود و میخواست با او کار کند، گفتم سحابی یک فیلسوف است. گفت یعنی چه؟ او کار فلسفی یا کتاب فلسفه ندارد! گفتم، نه. سحابی آدمی است که زندگیاش، فلسفهاش است. و این بخش از وجود سحابی که با رفتناش از دنیا ترکش کرد، بهکلی نیمهتمام ماند.
تحصیل در هنرکده هنرهای تزیینی تهران و کارگردانی سینما و نقاشی در آکادمی هنرهای زیبای رم را نیمهکاره رها کرد. تواناییهای او را قرار نبود یک مدرک تایید کند. روحیه جستوجوگرش او را از شاخهای به شاخه دیگر پرواز میداد تا افق دلخواهش را در چشمانداز ببیند. چندسالی در فرانسه بود و سرانجام به ایران بازگشت. سر از حرفه روزنامهنگاری درآورد و از ترجمه اخبار و گزارش به تالیف رسید و نقد و گزارش و سفرنامه. در کوران انقلاب، روزنامهنگاری فعال و تاثیرگذار بود.«بعد از رویدادهای سال اول انقلاب و جدا شدن از کیهان که داستان مفصلی دارد، رفتهرفته از روزنامهنگاری فاصله گرفتم و به کار در هفتهنامه و ماهنامه- عمدتا ماهنامههای ادبی، پیام امروز و بعد صنعت حملونقل- روی آوردم. این روند بهطور طبیعی به دوری عملی من از روزنامهنگاری و اشتغال تماموقت انحصاریام به ترجمه کتاب انجامید. نتیجه اینکه به همان صورت بسیار طبیعی که وارد کار روزنامهنگاری شده بودم به دلایل شرایط تازه و گرایشهای شاید عمیقتری، از روزنامهنگاری جدا شدم و به ادبیات و کتاب پرداختم.»
مقالاتش بازتاب نگاهی تیزبین و نکتهسنج است به جهان پیرامونش که حکایتگر ذهنی است به شدت منطقی با قدرت استدلالی مجابکننده و زبانی صریح و روشن و غنی و البته چندپهلو. بهسادگی و در عین حال بسیارعمیق، هر بار زوایایی جدید برای دیدن و مکاشفه باز میکند. حیرتزده نبود انگار هیچ. وسعت دانش و تجربه و مطالعاتش تکلیف او را با همه چیز گویی روشن کرده بود. اگر هم برای پرسشی احیانا پاسخ روشنی نداشت، بهروشنی و صراحت میگفت. نمیبافت و با اعتماد به نفس اعلام میکرد. میتوانستی با او مخالف باشی، اما همیشه به آنچه پس و پشت نظرش بود اعتماد میکردی و احترام میگذاشتی. چهره همیشه مهربان و طنز سرشارش که با هیبت جدی و پهلوانوارش ظاهرا نمیخواند، تو را همراه و در صمیمیتش شریک میکرد.خواندن ترجمههایش لذت مضاعفی داشت- و دارد و خواهد داشت- نه فقط به دلیل تسلطش بر زبانهای ایتالیایی، انگلیسی و فرانسوی و بهویژه فارسی که به دلیل انتخابهایش؛ از «نقاشی دیواری و انقلاب مکزیک» (۱۳۵۲) تا «قصه به قصه» لویی فردینان سلین (۱۳۸۸) و در این میان کتابهایی از فادایف و سیلونه و اولمن و سیماشکو و دوبوار و کالوینو و فوئنتس و پالارد و… و بازترجمههایی از دیکنز و دفو، ژولورن و فلوبر و استاندال و بالزاک و… و ترجمه مجموعه عظیم هشتجلدی «در جستوجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست که کاری بود کارستان و ۱۰سال عمر خود را بر آن گذاشت. رمانهای «ناگهان سیلاب» (۱۳۶۸)،«پیچک باغ کاغذی» (۱۳۸۲) و «خیابان مارگوتا، شماره ۱۰» (۱۳۸۲) را نیز تالیف کرد.
در اواسط دهه شصت در ماهنامه فیلم با مهدی سحابی آشنا شدم. ترجمه چکیدهای از مطالب هر شماره را برای صفحات پایانی آماده میکرد. نمیدانستم با کار گرافیک هم آشناست که بود و بعدها روی جلدهای زیبایی را از او دیدم که برای کتابهای خودش یا دیگران طراحی کرده بود. قرار شده بود در همان اتاق کوچک شش متری که تمام فضای آتلیه را تشکیل میداد با چسب و قیچی و میزنور، صفحهها را خودش ببندد. در همان گفتوگوی اولین فهمیدم که نقاشی هم میکند. در برابر پرسش من که چگونه فرصت میکند با این همه کار ترجمه به نقاشی هم برسد، پاسخ داد خیلی منظم.
و بعدها این نظم و انضباط او را بیشتر دریافتم و غبطه خوردم!
با اولین نمایشگاهش در زمستان ۱۳۶۸ در گالری گلستان، نقاشی تمامعیار به میدان آمد. اتومبیلهای قراضه و اسقاطی مهدی سحابی حکایتی بود از نوآوری، جسارت، مهارت فنی و تسلط بر فرم و فضا و رنگ و بیش از این، شناخت عمیق او نسبت به جوهر بیان تصویری به مثابه یک زبان مستقل.«انتخاب این ماشینهای قراضه در من به هیچوجه عمدی نبود. کما اینکه در کشیدن آنها هم هیچ انگیزه اعلام شده و اعلام کردنی ندارم و به قصد بیان هیچ فلسفه یا شعاری آنها را نکشیدهام… در این ماشینهای قراضه بیش از هر چیز یک طبیعت بیجان دیدهام و از آنجا که بحث فنی نقاشی مطرح است، معنی مشخص «زیبایی» در آن بهراحتی درک میشود. میتوانم بگویم که این ماشینهای قراضه و مستهلک را خیلی زیبا دیدهام.»
در اینجا مهدی سحابی بر تعلقخاطرش به نگاهی زیباییشناسانه به عنوان وظیفه اصلی هنرمند تاکید دارد و تمامی آثاری نیز که پس از این میآفریند جلوهای حتی پررنگتر از همین باور و رویکرد است. اما ۱۰سال بعد گفته است که «… به خودم گفتم چرا باید یک نفر در دوران جنگ اینها را بکشد؟ و به این نتیجه رسیدم که آدم عادی و سالمی که در این ماشینهای قراضه این همه زیبایی را میبیند، حتما در آن عنصر تراژیکی هم دیده است که بسیار فراتر از خون و تصادف و… است.» و اعتقاد دارد که «هنر در نهایت یک استعاره یا کنایه است.»
او همانطور که امکانات و ظرفیتهای واژهها را بهخوبی میشناسد و در ترجمهها و نوشتههایش با وسواس و دقت بهکار میگیرد، با اشراف کاملش به زبان طرح و رنگ و زیباییشناسی تصویر موفق میشود به بیان اصیل، شخصی و یگانهاش دست یابد. از سوی دیگر نفس نقاشیکشیدن و بعدها ساخت و پرداخت نقش برجستهها و مجسمههایش، فرصتی است برای ارضای روح جوان و جسور و جستوجوگرش که همواره درپی تجربه جدیدی است تا چیزی را خلق کند، بیافریند، بسازد و خود بیش از همه از این فرآیند بازیگوشانه کیف کند و لذت ببرد. مواد مختلف را بهکار میگیرد. برشهایی از چوب زمخت را سر هم میکند و استادانه با رنگآمیزی چشمنواز بر بافتهای آن اثری هنری میآفریند. آمیزهای از رنگهای مشکی و سبز و آبی و سفید و زرد بر سطوح نامنظم با برشی تیز و قرمزرنگ شکافته میشود و حرکتی قاطع بر پیکره اثر شکل میگیرد. رمز و راز زیبایی و هنر مهدی سحابی در همین فیالبداهگی و کشفی است که پیش و بیش از هر کس، خود هنرمند را به هنگام آفرینش هیجانزده میکند.
حضور چهره انسانی در مجموعه «پرسنلی فوری» (۱۳۸۰) در ادامه همین میل به ساختوساز بازیگوشانه است. مقواهای تغییرشکلیافته و رنگآمیزی شده در ترکیببندیهای متنوع، از ریختافتادگی چهره آدمی را با شوخطبعی به نمایش میگذارد و در «زیرخاکیهای هخامنشی» (۱۳۸۲) آنها را با کنایهای تاریخی در کنار تکههایی از نقش برجستههایی باستانی قرار میدهد. در مجموعه «ستونها» هم گهگاه صورتکهایی دیده میشود که به ما چشم دوختهاند. مجموعه «آدمکها» هم نمایشی است از انسانگونههایی که از دل همین خردهریزهای چوبی رنگشده جورشده و شکل گرفتهاند و به واقع به شکل مضحکی از ریخت افتادهاند.اوج کشف و خلق «فیگور» از میان هر چیز نامربوط دیگر و رسیدن به جوهره و ذات خیالانگیز موجودی آشنا، در مجموعه استادانه «پرندهها» دیده میشود. مهدی سحابی با چند تکه چوب بهجامانده در کنار ساحل همراه با شانهای و قاشقی و چنگالی یا گیرهای چوبی و رنگآمیزی آنها، از کلاه شعبدهاش پرندگانی رنگارنگ بیرون میآورد که انگار بیرون قفس به جلوهگری زیبایی شگفتانگیزشان مشغولند. پرنده هم البته کنایهای است و به تصادف در کارگاه هنرمند پیدایش نشده است.
مهدی سحابی دنیا و روزگار را طور دیگری میخواست و به سهم خود کوشید تا با زبان هنر و به مدد واژگانی از رنگ و زیبایی به گفتوگویی سرخوشانه با روزگارش و مردمانش بنشیند. در «دیوار نوشتهها» که شاید آخرین مجموعه کارهای او باشد، روایت خود را از بوم – دیوارها بازگو کرد؛ رنگ روی رنگ و نقش روی نقش و نوشته روی نوشته تا ترکیبی زیبا و رنگین که میتواند تا ابد ادامه پیدا کند. جاهایی هم خودش حضور دارد؛ با کلیشه چهرهاش. در یکی از آنها این عبارت دیده میشود که «مهدی این همه شلوغپلوغی چرا؟! !» به راستی چرا؟
«شما هر کاری روی دیوار انجام دهید، روز بعد یکی دیگر، کار دیگری روی آن انجام خواهد داد. این خصوصیت دیوار است. به نظر من تجربی میرسد و باید هم اینطور باشد.»
مهدی سحابی با مهربانی این حق را برای همه قایل است تا بر دیوار نقش خود را تجربه کنند.
«عنصر تجربه و جستوجو برایم بسیار مهم است و در ته ذهنم هر کاری را مقدمه و پیشطرح کار بعدی یا یک کار به معنی عام و آرمانی میدانم. حالا خود این کار آرمانی را کی به انجام برسانم، سوالی است که باید بود و دید.»
ولی نماند تا ببینیم. قلبش ناگهان از تپش ایستاد و برای همیشه رفت و حسرت کار و آفرینش بیشتر را بر دل خود- که سرشار بود از شور زندگی- و ما که دلتنگ اوییم، گذاشت.
– تمام نقل قولها از کتاب گزیده آثار مهدی سحابی برگرفته شدهاند.