این مقاله را به اشتراک بگذارید
زمان معنی ندارد، مگر این که زمان مند شود، یعنی به بیان آید، یا به گفته ارسطو «روایت» شود. یعنی در واقع ساختار وجودی زمانمندی، زمانی به بروز می رسد که «روایت» شود. اساساً «روایت» چه در رویکرد کلاسیک و چه با نگاهی مدرن یکی از مهم ترین عناصری است که پدیدارهای نوشتاری را جذاب و قابل پیگیری می کند. روایت در جهان داستان های پلیسی ـ جنایی به حدی در پیکره بندی و بافت قصه مؤثر است که گاه سایر عناصر را تحت الشعاع قرار می دهد. در ساختار و تأویل متن آمده است که کارلوگنزبرگ عقیده داشت نخستین راویان شکارچیان بودند، آنها می توانستند سلسله ای از حوادث به هم پیوسته را تا نتیجه نهایی آن یعنی شکار یا کشف هویتی خاص دنبال کنند. اگر چنین باشد می توان داستان های پلیسی یا جنایی را نمونه اصلی روایت داستانی دانست و شرلوک هولمز را بهترین نمونه قهرمان داستان. او شکارچی اصلی داستان های قرن ۱۹ بود. ظهور داستان پلیسی جنایی را می توان در ابتدای قرن ۱۹ دانست . شخصیت شکارچی و شجاع داستان های فنیمور کوپرز، همان شخصیت داستان های جنایی نیمه نخست این سده است که معمولاً در پاریس اتفاق می افتند. قیاس شهر بزرگ (پاریس) با جنگل بارها در رمان های بالزاک تکرار شده است. در داستان های پلیسی جنایی آنچه را بارت «قانون پدری» نام نهاده است آسان می توان یافت. نیروهای حافظ نظم، پلیس، پایگاه قدرت در یک سو و جانیان و قانون شکنان در یک سوی دیگر. وظیفه پلیس یا همان نیروی خیر که ترجیح داریم آن را همیشه موفق ببینیم شکار جنایتکاران است و کار جانیان شکار موقعیت ها، پس ژاک دریدا آنجا که می گفت: «هر روایتی سندی است برای پلیس» حق داشت. یعنی در هر «روایت» بیان هراس از کشف شدن راز راوی نیز هست.
روایت در داستان های پلیسی جنایی کنش زمانمند و مکانمندی عناصری است که در ارتباط ارگانیک با هم به کشف یک گره منتهی می شوند، «ژارژنت» منتقد ادبی معاصر ویژگی نخست یک روایت را «نظم» می داند یک روایت باید از «نظم» تبعیت کند که همان بیان زمان دار و منطقی داستان است. اگرچه در روایت های داستانی جریانهای نوین داستان نویسی به این عنصر کمتر توجه می شود اما در بررسی آثار کلاسیک یا حتی برای «روایت» آثاری از آن دست و نوشتن باید این ویژگی را مدنظر قرار داد. ویژگی دومی که وی برای هر روایتی اعم از روایت های پلیسی جنایی یا عشقی عاطفی در نظر می گیرد «تداوم روایت» است این تداوم در بخشی به ریتم داستان یا همان آرام یا سریع کردن ذهن مخاطب در داستان برمی گردد و در بخش های دیگر به شرح رویدادها و حذف و اضافه برخی اتفاقات برمی گردد. هرچند به این نکته مهم باید اشاره کرد که ضرباهنگ روایت یا ریتم روایت همیشه این گونه نیست و گاه این ریتم تغییرات قابل توجهی دارد.
در رمان «در جست وجوی زمان از دست رفته» نوشته مارسل پروست این اتفاق به وضوح افتاده است. ویژگی بعدی روایت در نظر ژرارژنت «تکرار» است. این ویژگی همان حرکت های تکراری و پربسامد در روایت است. مثلاً حوادث مشابهی که به کرات اتفاق می افتد و بافت داستان را شکل می دهد. اتفاق های مشخصی که مثلاً یکی از شخصیت ها به صورت عادت هر روز آن را تکرار می کند یا عملی که یک جمع به صورت مکرر در دستور کار و زندگی خود قرار داده اند. چهارمین ویژگی «حالت» است، درباره این ویژگی «ژنت» می گوید: راوی در داستان به چند صورت است و این بخشی از روایت را شکل می دهد. مثلاً راوی گاه در داستان حاضر است گاهی نیست، گاهی به عنوان شخصیت در داستان حضور دارد، گاهی حضورش هم شخصیت است هم راوی. ویژگی آخری که او برای روایت در نظر می گیرد «آوا یا لحن» است. در این بخش ژنت یک دیدگاه زمانی ـ مکانی را وارد بحث می کند، او می گوید باید دانست که زمان روایت و زمان متن چه ارتباطی با هم دارند و یک راوی اساساً چگونه و با چه لحنی در داستان موقعیت های متفاوت زمانی و مکانی را روایت می کند.
جهان روایت در داستان های پلیسی جنایی، جهان عجیب و غریبی است. به این معنا که پرسش هایی که در این جهان مطرح می شود به واسطه روح روایت حاکم آن با پرسش های روایت های دیگر کاملاً متفاوت است. ما در روایت های عاطفی، عشقی، جنگی و… به دنبال این نیستیم که در یک قتل یا جنایت انگشت اشاره باید به سمت چه کسی نشانه برود اما در روایت پلیسی این گونه است. یکی از پرسش های اساسی این روایت که شاید بخش اعظمی از داستان روی آن بنا می شود، این پرسش است که در این وضع (قتل یا جنایت) یا از این موقعیت چه کسی سود می برد.
روایت در داستان های پلیسی این گونه ادامه پیدا می کند و شخصیت اصلی این گونه داستان ها و روایت ها به دنبال کشف این پرسش هاست که، چرا قتل؟ و از این قتل چه کسی سود می برد!؟ و بعد کنش های نظام مند داستان در یک وحدت ارگانیک و درونی با هم تلاش می کنند پاسخ این پرسش را بیابند. اما مسأله ای که در روایت شناسی پلیسی ـ جنایی مطرح می شود پس از این پرسش نوع ساخت روایت است. روایت در داستان های پلیسی به دو دسته تقسیم می شوند. گروه اول روایت هایی هستند که در آنها همه چیز مجهول است، حتی برای مخاطبی که در حال خواندن اثر یا دیدن آن است و تا لحظات پایانی روایت هیچ چیز مشخص نیست. روایت مجهول مخاطب را چون فاعل شناسا به درون متن دعوت می کند، او را به اندازه کارآگاه یا پلیس مربوطه مهم می داند. در این نوع روایت اضطراب ها، ترس ها و از همه مهم تر حدس های مخاطب جزو اصلی روایت به حساب می آیند. مخاطب از تمام سرنخ ها، دیالوگ ها، رفتارهای فردی و گاه جمعی افراد حدس های متعددی می زند. التهاب نهفته در روح مخاطب همراه اتفاقات زمانی ـ مکانی تغییر می کند و زیاد و کم می شود. (این نوع روایت با نوع دیگر که توضیح خواهم داد تفاوت هایی دارد که این تفاوت ها در ادامه ذکر خواهد شد). نوع دوم روایت در داستان های جنایی ـ پلیسی روایتی است که در آن نیازی به گره افکنی توسط مخاطب وجود ندارد. این گره افکنی در ابتدای فصل های نخستین روایت اتفاق می افتد و لذت ادامه متن، لذتی است که ربطی به گره گشایی موضوع توسط مخاطب ندارد. اما در این روایت چه چیزی می تواند برای مخاطب جذاب و مورد علاقه و توجه باشد؟ در این نوع روایت اتفاقاتی که می افتد عموماً اتفاقات زمانی ـ مکانی یا شخصیتی است. زمانی ـ مکانی به این معنا که در آن کارآگاه یا فاعل شناسای موضوع در مراحل مختلف یک قدم از قاتل یا جانی عقب تر است و به هر جایی که سر می زند یا به هر فکری می افتد، قاتل آن را در چند دقیقه قبل انجام داده است. اگر به محلی سرکشی می کند قاتل چند دقیقه قبل از آن جا رفته است، اگر سرنخی پیدا می کند، قاتل آن را از بین می برد و… پس در این نوع روایت، التهاب، اضطراب و تنش های درونی مخاطب به گره گشایی توسط او ربطی ندارد بلکه عموماً نگران و ناراحت این موضوع است که چرا فاعل شناسا همیشه دیر به جایی که باید برسد، می رسد. این نگرش را می توان در همدلی و همراهی او با کارآگاه دید. مخاطبان، اگر اثر به شکل بصری باشد (سینما و تلویزیون)، سعی می کنند با حرف زدن،اشاره دست و… کارآگاه را از وجود قاتل مطلع کنند. این حرکت ها همان فراز و نشیب هایی است که موجب لذت مخاطب می شود و نوع دیگر روایت پلیسی ـ جنایی را می سازد. اما تفاوت این دو روایت همان گونه که ذکر شد تفاوت در گره افکنی و رو شدن دست از ابتدای روایت برای مخاطب است. ممکن است عده ای معتقد باشند تلاش برای درک و کشف رمز و راز این گونه روایت (روایت های پلیسی ـ جنایی که قاتل در ابتدا معلوم است) چون نامشخص بودن همانا رمزگان اثر نیز هست به تمایل کمتر افراد برای همنشینی با روایت منجر شود.
هرچند این فراوانی آماری در فرهنگ ها و ملل مختلف متفاوت است. ممکن است ذائقه مخاطب انگلیسی با فرانسوی متفاوت باشد و در متغیر دیگری نیز به نام «زمان» تفاوت دیگری هم وجود داشته باشد. به این معنا که مخاطب فرانسوی در اوایل قرن نوزده علاقه مند بود با روایت های مجهول دست و پنجه نرم کند و ذهنش را به عنوان یک کنشگر در آن دخیل کند و بالعکس در دوره ای ممکن است مخاطب انگلیسی این گونه بوده است. اما نقطه اشتراک این دو روایت در آغاز و پایان آن است. هر دو روایت در یک زمان خیالی که در واقعیت غیرداستانی غیرممکن است، آغاز می شوند و پس از مدتی به پایان می رسند. این واقعیت داستانی «روایت»، واقعیتی است که ذهن مخاطب با آن کاملاً آشناست و برای آن دچار هیچ گونه تغییر و تحول ذهنی نمی شود و آسیب احتمالی نمی بیند.
در وجه اشتراک دیگر هر دو روایت موقعیت و وضع پایداری دارند که این وضع در خط طولی روایت در حال عوض شدن است. امکان این تعویض در هر دو روایت وجود دارد و ما هیچ موقعیت ثابتی در این نگاه، در روایت نخواهیم داشت. نمونه بارز این نوع نگاه را می توان در آثار «سرآرتور کانن دویل» (۱۸۵۹ ۱۹۳۰) جست وجو کرد. شخصیت داستان های او همانطور که پیش تر هم آمد شخصیتی به نام «شرلوک هلمز» بود. این شخصیت با نگاه دقیق، موشکافانه و متدهای روان شناسی به دنبال سرنخ های متعددی می رفت و برای پرسش های خود پاسخ مناسبی می یافت.
گرچه شخصیت «شرلوک هولمز» بی رابطه با شخصیت «اگوست دوپن» زاده ادگار آلن پو نیست اما به خوبی بیش از سایر شخصیت ها توانسته برای این ژانر ادبی مخاطب جذب کند. سر آتور کانن دویل که ابتدا یک پزشک بود و بعد به خاطر بیکاری در دوران طبابت به نوشتن داستان پرداخت، او پس از مدتی دیگر پزشکی را رها و شروع به زندگی با شخصیتی کرد که خود ساخته بود، شخصیتی که بعدها با بازی یک بازیگر انگلیسی به نام «جرمی برت ویلیام هاکینز» در سریالی با همین نام همیشه در ذهن مخاطب جاودانه شد. یکی دیگر از روایتگران ادبیات و رمان جنایی دختری بود که با نوشته هایش ظهور نویسنده خلاف رمان های پلیسی ـ جنایی را به جهانیان نوید داد. او فرزند «فردریک آلوا» و «کلارسیا بوچمر» بود. نام این دختر «آگاتا» بود. او در جوانی با مادرش به مصر سفر می کند و پس از بازگشت از این کشور با سرهنگی آشنا می شود به نام «آرچیبالد کریستی» او پس از ازدواج نام فامیلی همسرش را برای خود برمی گزیند. «آگاتا» شروع می کند به نوشتن «روایت» های پلیسی و جنایی. از این نوشته ها مردی زاده می شود که سبیل های مثال زدنی و به یادماندنی ای دارد. او «هرکول پوآرو» است مردی بلژیکی که بسیار دقیق و نکته سنج است. او جان تازه ای به روایت های پلیسی جنایی اواخر قرن هجدهم می دهد. شخصیت دیگری که این دختر قرن هجدهی متولد می کند، خانم «مارپل» است. این
دو شخصیت «آگاتا کریستی» که با دقت مثال زدنی ساخته شده اند، صرفاً به دنبال علت و معلول های درون خانوادگی هستند. این دو شخصیت برای پیدا کردن سرنخ یا هر عنصر دیگری که بشود از آن به نتایج مطلوبی از کشف گره روایت رسید به هر وسیله ای دست نمی برند این شخصیت ها کمتر به مسائل اجتماعی فکر می کنند و بیشتر دنبال پرسش های کوچک تری هستند. حتی گاهی از سرنخ های بسیار جزئی به امور بزرگ در کشف روایت می رسند.
«دویل» و «کریستی» دو نویسنده مهم قرن هجدهم هستند که روایت پلیسی جنایی را روایت اصلی آثار خود کردند. در بررسی های ادبی وقتی قرار است ادبیات پلیسی شناسایی شود، می شود این دو نام را ساده انگاشت و به راحتی از آنها گذشت. در روایت شناسی این نویسنده می توان گفت ساختار نهایی روایت هایشان به یک شکل بروز می یابد. به این معنا که حرکت روایت و معماری آن شباهت زیادی با هم دارند و نوع گره افکنی در هردو روایت به یک صورت است.
روزنامه ایران/ مد و مه ۳۱ اردی بهشت ۱۳۹۲
1 Comment
Annmarie Hewitt
چه کسی ماشه را میکشد وقتی از ادبیات پلیسی حرف میزنیم، چه میگوییم؟ لابد بخشی از صحبتها برمیگردد به شخصیتهای محوری و متداول این نوع ادبی که همان «کارآگاه» باشد. کارآگاه از چشم مخاطب، نقش چراغ قوه روشنی را دارد که در ظلمت قیرگون جنایت، قتل، خشونت، آدم ربایی و فساد، زوایای تاریک و پنهان مجموعهیی به هم پیچیده و معماگونه را تکه تکه، به هزار ترفند و گاه به مدد بخت و اقبال کشف میکند و برملا میسازد.