این مقاله را به اشتراک بگذارید
این گفتوگو، آغازی برای سلسله گفتوگوهایی با اهالی قصهنویسی نسل متاخر یا به تعبیری دهه ۸۰ به این سو خواهد بود. هدف اصلی در این سلسله گفتوگوهای مختصر قطعا نمیتواند شناخت دقیق مباحث مطروحه در قصههای این نسل یا حتی آسیبشناسی ریز و دقیق قصهنویسی این نسل باشد، بلکه قصد بر نشان دادن شَمایی کلی از جهان قصهها و دیدگاه این نسل به قصهنویسی معاصر و خودشان است. قطعا باید در فرصتهایی دیگر و در مجالی گستردهتر به مباحث مطروحه به شکل کلانتری پرداخت اما رسالت این گفتوگوها همانطور که ذکرش پیشتر آمد تنها ارائه یک گزارش و شاید بررسی کلی از وضعیت اکنون و دورنمایی از آینده است. اولین گفتوگو را اختصاص دادهایم به «شیوا مقانلو». قصهنویس، مترجم و مدرس دانشگاه که تاکنون چندین عنوان کتاب در حوزه ادبیات و سینما از جمله «فرشته فناکننده (فیلمنامه) – لوییس بونوئل- نشر دیگر»، «بونوئلیها (اشعار سوررئالیستی) – لوییس بونوئل – نشر چشمه – ۱۳۸۵»، «روی پلههای کنسرواتوار (مجموعه داستان) – دونالد بارتلمی – نشر افق»، «ژانرهای سینمایی – بری کیت گرانت – نشر بیدگل – ۱۳۹۲» و… را به فارسی برگردانده است و در کنار اینها سه عنوان مجموعه داستان منتشرشده «کتاب هول (مجموعه داستان) – نشر چشمه- ۱۳۸۳»، «دود مقدس (مجموعه داستان) – نشر ققنوس – ۱۳۸۵»، «آنها کم از ماهیها نداشتند (مجموعه داستان) – نشر ثالث – ۱۳۹۱» را در کارنامه ادبی خود دارد. بهانه این گفتوگوی کوتاه مجموعه قصه آخر اوست. مقانلو در کار ادبیاش نویسنده و مترجمی تجربهگراست، این مسئله را میتوان از انتخابهایش در ترجمه دید و البته این مسئله درباره امر نویسندگیاش نیز پیداست، بهویژه در این مجموعه قصه آخری که تجربههای زبانی و فحوایی متفاوت را در هر یک از قصهها دنبال میکند، هرچند این مسئله ما را با یک کتاب غیر یکدست مواجه میکند اما به گمان من یکی از ویژگیهای مثبت وی محسوب میشود. خلاصه اینکه گپوگفت کوتاهی داشتم با مقانلو پیرامون بعضی ویژگیهای قصههای مجموعه اخیرش. در ادامه مشروح آن را میخوانید.
از اولین مسئلهای که بعد از دیدن ظاهر کتاب و تورقی سطحی خودنمایی میکند شروع کنیم، عنوان مجموعه، اسم هیچیک از قصههای داخلی کتاب نیست و این کاری است برخلاف رسم معمول مجموعه قصههای سالهای اخیر. چرا؟ هدف خاصی پشت مسئله نهفته است؟
این روال دو مجموعه داستان قبلی من هم بود: «کتاب هول» و «دود مقدس» اسم هیچیک از داستانهای داخل آن کتابها نبودند. شاید چون دوست دارم به هر کتابم به شکل کلیتی جامع و مستقل نگاه شود و موجودیتش تحتالشعاع یک داستان خاصش قرار نگیرد. به نظرم گذاشتن اسم یکی از داستانها، نوعی تایید پیشاپیشنویسنده است که آن داستان مهمتر یا بهتر از بقیه است. و خب، به عنوان یک نویسنده خیلی هم نباید خودمان را درگیر عرفهای رایج کنیم.
در «کتاب هول»، ما با قصهنویسی روبهرو بودیم که توان عمدهاش را بیشتر روی مسئله زبان قصه گذاشته بود، البته در این مجموعه هم زبان نقش و جایگاه ویژهای دارد؛ اما یک ویژگی دیگر که به قصههایتان اضافه شده، قصهگویی است. در واقع راوی، چیزی برای تعریف کردن دارد، علل این قضیه چیست؟ و این کار چه امکان تازهای در اختیار شما گذاشت؟
زبان همیشه دغدغه من بوده و خواهد بود. از بازیهای زبانی لذت میبرم و مخاطب هدف من هم مخاطبی است که با این بازیها شریک شود. اما با گذشت زمان، وجه قصهگویی روایتهایم برایم پررنگتر شده، یعنی مسئله مهم برایم قصه جذابی است که با زبانبازیها و امضای نوشتاری خودم روایت میشود. شاید به این دلیل که وقتی به قصههای در خاطر ماندهام از نویسندههای دیگر فکر میکنم، آنهایی در ذهنم چشمک میزنند که قصهشان درخشان بوده. وگرنه در سالهای اخیر مجموعههای زیادی خواندهام که از نظر تکنیکی و پرداخت و روایتگری درست و محکم بودهاند، اما حقیقتا چیزی از آنها یادم نمانده؛ یعنی شاید در زمان خلقشان نمره بالایی به عنوان یک کار داستانی گرفته باشند اما در یادماندنی نبودهاند. به نظرم نقش پررنگ قصه اینجا مطرح میشود، با این در یاد ماندن. و البته که قصه بدون روایت قدرتمند هم چیزی جز گپ و گفتهای روزمره یا افسانههای پای کرسی نخواهد بود.
شما رویکرد قابل توجهی به قصههایی با درونمایههای تاریخی دارید، در قصههایتان مدام به رخدادهای تاریخی ارجاع میدهید و به اصطلاح قصه را در فضایی تاریخی باز میسازید؛ چیزی که در قصههای کوتاه یک دهه اخیر کمتر دیده میشود؛ این توجه و اصرار بر ساختن قصه تاریخی چه دلایل و ضرورتهایی دارد؟
این امر برمیگردد به بافتی که در آن بزرگ شدم. پدرم دبیر تاریخ بود و من از کودکی با کتابخانهای پراز کتابها و رمانهای تاریخی سر و کار داشتم. بیشک ما کشوری تاریخی و تاریخساز هستیم، با کلی قصههای رنگارنگ، اما تاریخ جهان و شخصیتهایش برایم بیشتر از تاریخ ایران قابل مانور دادن و داستانپردازی کردن هستند. به علاوه تاریخ را عنصر مهمی در شکل دادن به سرشت آدمها میدانم، چه آدمهای واقعی و چه کاراکترهای خیالی. به نظرم همه آدمهای معمولی اجتماع براساس تاریخشان از هم جدا میشوند یا به هم پیوند میخورند. این تاریخ میتواند خاطرات کودکی و شرایط بزرگ شدن آدمها باشد که آنها را به هم دور و نزدیک کند و میتواند سلسلهمراتب و قدمتی طولانیتر داشته باشد و دودمان و طبقه و درنهایت قومیت و نژاد آدمها را طبقهبندی کند. عوامل تکرارشونده زیادی در این سلسلهمراتبها وجود دارند که بیشتر به ماهیت انسان و خواستهها و مشکلات تکرارشوندهاش مربوط میشوند تا به جغرافیای فعلی محل تولد یا سکونتش. من روی این عناصر انگشت میگذارم. به علاوه و به گفته شما، بازسازی میکنم؛ تاریخ به شکل مستند و خشکش برایم جذابیتی ندارد، بلکه آن تاثیرات و تداخلات و تعاملاتی را برمیگزینم و داستانی میکنم که قابلیت بازی دوباره به زبان من را داشته باشند و به ذهن خواننده تلنگر بزنند. مثلا در داستان «گوش کهن دژ» ماجرایی حماسی روایت میشود در زمان حمله مغول، که نتایجش تا دوران غازان خان میرسد. خب بیشک مغول به ایران حمله کرده، خراب کرده، بعدش هم به سلسه بعدی سپرده و رفته. و حتما هم در آن دوران عالمانی بودهاند که حاصل علمشان بر فنا رفته و حتما زنانی بودهاند که زندگیشان تباه شده، اما اینکه آیا عمارت دارالعلمی به نام کهن دژ وجود تاریخی داشته یا نه و آیا زنانی مرموز این دارالعلم را میچرخاندهاند یا نه و اینکه بعدش چه بر سر آن زنها آمده، اینها دیگر فقط زاده تخیل من است. در یک جمله، ملاک طبقهبندی تاریخی من انسان است، نه زمان.
یکی دیگر از توجهات عمده شما در قصه، مکان یا همان جغرافیای اتفاق آن است، این اهمیت مکان و در واقع مکاننگاری هم به نوعی از ویژگیهای قصههای شماست، یکی از نویسندگان بزرگ معاصر میگوید قصهای که مکان نداشته باشد، هنوز قصه نشده است، با توجه به این دقتتان شما هم با این نویسنده همنظر هستید؟ کمی در اینباره توضیح دهید لطفا.
موافقم. شاید این نوع نگاه من وامدار علاقهای است که به رمان نو فرانسوی دارم؛ شکلی از نگارش که آدمها در آن اسم مشخصی ندارند اما در تعامل کاملی با اشیا و مکان پیرامون خود هستند. مکانهای قصههای من هم دوباره ترکیب واقعیت و خیالاند. مثلا در «پری ماهی» فضای داستان جنوب است و خلیجفارس و روستاهای آن حاشیه، اما خود روستای خوراب زاده ذهن من است. یا در «گوش کهن دژ» مشخصا از شهر فیروزه یا نیشابور صحبت میکنم، اما عمارت هفت حیاط پای کوه بینالود به نام دارالعلم باز هم خیالی است. آن مستندگویی ابتدایی داستان باعث میشود خواننده با اعتماد بیشتری در مکانهای تخیلی بعدی وارد و غرق شود. اینطوری دست مخاطب را میگیرم و در دنیایی نیمواقعیت و نیمخیال چرخی میزنیم.
و اما آخرین ویژگی و یکی از مهمترین آنها. شما در اغلب قصههای «آنها کم از ماهیها نداشتند» راوی بخشی از زنان تاریخ ما هستید، البته این زنان را دستهبندی یا بهتر است بگویم طبقهبندی نمیکنید و از نقاط قوت اغلب قصههایتان هم در این زمینه یکی این است که به ورطه زبانی سانتیمانتال نمیافتید، نظر خودتان درباره این ویژگی از آثارتان چیست؟
از سانتیمانتالیسم، چه در زبان و چه در مضمون، فراریام. به عنوان یک زن، زنانگی همیشه دغدغه من خواهد ماند، اما نه چماقی است که روی سر مردها فرود بیاورم و نه دستمال اشکآلودی است که بهانهاش کنم و از مردها غرامت بخواهم. شاید زنهای داستانهای من بیشتر آگاهاند تا فاعل و این آگاهی معمولا به قیمت گزافی به دست میآید که البته بینقنق میپردازندش. و درنهایت به نظرم هر داستانی باید امضای سبکی نویسندهاش را داشته باشد، نه بار جنسیتی او را. البته اگر سبک نویسندگی شما وامدار جنسیت شماست، این را هم باید دور از هر سانتیمانتالیسمی پذیرفت و پروراند.
بهار / مد و مه / چهارم خرداد ۱۳۹۲