این مقاله را به اشتراک بگذارید
محاکمه [Der Prozess]:رمانی از فرانتس کافکا(۱) (۱۸۸۳-۱۹۲۴)، نویسنده آلمانی زبان اهل چکسلواکی که پس از مرگ نویسنده، در ۱۹۲۵، در انتشارات «دی شاید» در برلین انتشار یافت. ماکس برود، دوست صمیمی و وصی او، اطلاع میدهد که این رمان صورت دستنوشته بدون عنوانی داشت. ولی نویسنده (کافکا) هنگام سخن گفتن از آن، همواره آن را به نام محاکمه میخواند. اگر تقسیم فصلها و عناوین آنها از کافکا است،ترتیب و توزیع آنها کار ماکس برود است که علاوه بر این،صلاح در آن دیده است که بعضی از فصول ناقص را کنار بگذارد. کافکا، که این رمان را ناتمام میدانست، تصمیم داشت که پیش از فصل پایانی مطالبی برآن بیفزاید: با این همه، میتوان این اثر را، با همه ناتمام بودن،کامل دانست.
کافکا از همان صفحه اول، با مهارت بیمانندی خواننده را به قلب ماجرا میبرد: «بی گمان، تهمتی به یوزف کی. زدهاند زیرا یک روز صبح بی آنکه خطایی از او سرزده باشد، توقیفش کردند. آن روز صبح، آشپز مادام گروباش، صاحبخانهاش که هر روزدر حدود ساعت هشت صبحانهاش را میآورد، پیدایش نشد. چنین چیزی پیش از این هرگز اتفاق نیفتاده بود. ک. باز هم کمی صبر کرد و، در همان حال، از بالشش به پیرزن ساکن خانه رو به رو که با کنجکاوی غیرعادیی به او خیره شده بود نگاه میکرد. بعد، در حالی که هم گرسنهاش شده بود و هم نگران بود، زنگ زد. در این موقع ضربه ای به در خورد و مردی که ک. هرگز او را در این خانه ندیده بود وارد شد.» به این ترتیب، یوزف ک.، که از کارمندان میان حال بانک بود و در رفت و آمد میان اتاق کارش در بانک و خانهاش زندگی منزویانه و منظم و مجردی را میگذراند، خود را در برابر دو مرد اونیفورم پوشیده مییابد که به ادعای خودشان مأموران دادگاه هسند و آمدهاند تا به او رسماً ابلاغ کنند که باید خود را تسلیم و در اختیار قضات مأمور بازجویی قرار دهد. بنابراین، یوزف ک. در موقعیت متهمی است که تحت تعقیب است، ولی در عین حال آزاد است: می تواند به کارهایش بپردازد، ولی هر آن منتظر پاسخ دادن به احضاریههایی باشد که بعداً برایش خواهند فرستاد. با این همه پلیس موضوع اتهامش را معلوم نکرده است، و رفتار غیرعادی مأموران پلیس یک لحظه او را به این فکر میاندازد که ممکن است همکاران اداریاش خواستهاند، به مناسبت سیامین سال تولدش، شوخیی با او کرده باشند. ولی به زودی متوجه میشود که اشتباه میکند، زیرا این واقعه نوعی احساس قبلی نامشخص او را تأکید میکند؛ به ا ین معنی که او احساس میکند که در نقطه چرخشی از زندگی و مواجه با نوعی بازی است کهف با این حال، نمیتوان از جدی بودنش غافل بود.
هر چند طبیعتاً آدمی مطیع دستگاه حکومتی است و به آن احترام میگذارد و اخلاق و قانون را رعایت می کند؛ ناراحتیی در خود احساس میکند که حاکی از مجرمیت مجهولی است. شاید هم به سبب روح استدلالی و منضبطی که دارد، از جنبههای بیمعنی این قضیه که مدعی عدالت و صراحت است جاخورده است. از این رو، یوزف ک. تصمیم میگیرد که به احضاریهها با ابراز خشم و اطمینانی که در واقع امر، پردهای برای پوشاندن اضطراب درونی خویش است پاسخ بگوید و رفتار خود را در انظار چنین توجیه کند که لازم است بینظمیها و استبداد رأی دستگاه قضایی را برملا کرد. و بالاخره، این برای او فرصتی است که بیگناهی خود را ثابت و یکباره همه چیز را روشن کند. ولی این بحثها و استدلالهایی که یوزف ک. در برابر چشم دیگران و خود میگسترد جستنهای کسی است که در دامی نامرئی گرفتار آمده باشد، یا نخستین گامهایی که در درون دالان پرپیچ و خمی برداشته میشود، یا نخستین چرخهای چرخدندهای است که لاینقطع میچرخد. از این رو، درام ک. فراتر از مقولات واقعیت و خیال است، زیرا صورت حقیقی به خود میگیرد از نوع حقیقت زندگی دیوانهای، بیماری یا بیگناهی که حالتشان با حالت معمول دیگران متفاوت است.
نخستین برخوردهای یوزف ک. با این ماشین اداری اسرارآمیز و غولآسا وسعت ناتوانی او را بر او آشکارمیکند: این ماشین اداری همه جا حاضر و ناظر است، منتها نه مستقیماً ، بلکه به واسطه کارمندان دونپایهای که وظایفی محدود دارند و کار خود را در پشت صحنه، در زیر ظواهر محقر و بی نام و نشان، به صورتی مبتذل ولی مفید انجام میدهند. یوزف ک. وقتی که با این دنیایی که وجودش حتی در تصور هم نمیگنجد رو به رو میشود و این سازمان مخفی ولی قانونی را میبیند که بازپرسی و بازجویی میکنند بیآنکه بگویند چرا، آن هم در به اصطلاح اداراتی واقع در اتاقهای زیر شیروانی و پستوهای بالا اتاقها، و به دادگاهی احضارش میکنند که جلساتش در آخرین طبقه ساختمانی تاریک و مخوف در محله فقیرنشین شهر برگزار میشود، گویی افسون میشود، زیرا مسئله اساسی برای او این است که بیگناهی خود را ثابت کند و به عذاب عقل خود که برمیآشوبد و هر روز بیشتر در الان پرپیچ و خمی از ترس و دغدغه و مسئولیتهای موهوم پیش میرود تا پایان دهد و در برابر توطئهای که شواهد بسیار بر سوءنیت خود به دست میدهد از خود دفاع کند. به این ترتیب، این محاکمه، رفته رفته برای یوزف ک. به صورت فکر ثابتی در میآید.
یوزف ک. کارش را در بانک مهمل میگذارد و ساعتها وقت خود را در برسی امکانات نجاتی که پیش روی خود میبیند صرف میکند، شهر را در جستجوی وکیل مدافعی که بتواند از این دعوای بیعلت او دفاع کند زیر پا میگذراند و با تب و تاب بسیار کسی را میجوید که بتواند با قضات مأمور رسیدگی به پرونده او تماس برقرار کند. درام شک، درام انسانی که به مقتضیات آرمانی رسمی گردن نهاده است و اکنون درمییابد که عوامل این نظام عالی مردمان حقیر و نادان و متقلب و تجسم بیعدالتی کاملاند. یوزف ک. به تدریج که راه های امید بر او بسته میشود، میبیند که تنهاییاش در شهری که گویی به صورت دادگاه بزرگی برای محاکمه او درآمده است بیش از پیش افزایش مییابد. چون ناگزیر از ایفای نقش متهمی شدهاست که از بیگناهی خود دفاع میکند، خود را در جهار دیوار شخصیت خود محبوس مییابد. با تعجب میبیند که همه از جریان محاکمه او آگاهند: در بانک، در خانه، در کافه، در همه جاهایی که او در آنها قبلاً زندگی عادی کارمندی خود را خویشتندارانه میگذراند، هزار حرکت و نگاه کنایهآمیز در کمین کوچکترین واکنشها و سخنان اوست. همه چیز برایش غیرقابل تحمل شده است. و وقتی که یوزف ک. مطمئن میشود که هیچ واسطهای میان او و محاکمه نیست، و خود را در مرکز این محاکمه مییابد که خود ناگزیر جزئی از آن است، تسلیم میشود و منتظر اجرای حکم از پیش صادر شده می ماند. شبی، شب سی و یکمین سال تولدش، دو آقای پریدهرنگ و فربه و فراک سیاه پوشیده به خانه یوزف ک میآیند تا او را به معدن سنگی در منتهیالیه شهر ببرند. ولی اگر یوزف ک. که خود را عاجز از تمرد میداند و یقین دارد که تنها و بییاور است،همراه آنها میرود، از واقعه بیخبر است، زیرا تصویرهای این گردش شبانه را به روشنی ثبت میکند. او به ناخواه در بازیابی شرکت میکند که قواعدش را نمیداند.
همه چیز به سادگی هر چه تمامتر، به مبتذلترن صورت خود، در چارچوب تنگ امور واقع میشود. شهر از این قربانی که آرام آرام، در میان دو دژخیم محترم، و شانه به شانه آنها قدم برمیدارد بیخبر است. منطق میگوید که آنچه واقع میشود اجتناب ناپذیر است و راهی برای بیرون رفتن از آن وجود ندارد، و اعدام بدون محاکمه همیشه همینطور است: با این حال «منطق بیهوده سعی میکند که انعطاف ناپذیر باشذ؛ در برابر انسانی که میخواهد زنده بماند تاب مقاومت ندارد. آخر کجا بود آن قاضیی که او نتوانست هرگز او را ببیند؟ کجا بود آن دادگاه عالیی که او هرگز دستش به آن نرسید؟» یوزف ک.، در برابر پوچی و بلاهت حقیرانه، و گویی شریرانه، امید مبهم و نامعقولی ابراز میدارد که همانقدر بارز و بزرگ است که آنچه مخالف برآورده شدن این امید است حقیر و بیمقدار است. «نمیتوانست نقش خود را تا پایان ادامه دهد، نمیتوانست همه بار و وظایف مقامات را از دوششان بردارد؛ مسئولیت این تقصیر اخیر بر عهده کسی بود که حاضر نبود باقیمانده نیرویی را که برای این کار لازم بود به او بدهد.»
ولی دیگر دژخیم کاردش را در قلب او فرو میکند؛ یوزف ک. با چشمان در حال مرگ خود هنوز میتواند آن دو آقا را ببیند که روی صورتش خم شدهاند تا پایان کار را ببینند. میگوید: «مثل یک سگ! و چنان بود که گویی شرم میبایست پس از مرگ او به حیات خود ادامه دهد.» با این عبارت است که محاکمه پایان مییابد. صرفنظر از دید مابعدالطبیعی یا روانشناختیی که این اثر به خواننده القا میکند، و صرف نظر از ملاحظات اجتماعی یا ادبی، این رمان مانند همه آثار کافکا نوعی کوشش برای بازسازی تجربهای عمیق است. و این بر خلاف روش معمول است. اگر مسئلهای کلی را مورد بحث قرار میدهد، به سبب زیاده دقیق شدن در شرایط خاص خویش است. از بس به سطح میپردازد به عمق دست مییابد، و از بس گودیها را میکاود برجستگیها را نمایان میسازد: و این نتیجه نوعی طنز وارونه و وسیله دست یافتن به بداهت میشود. به این ترتیب عنصر اساسی خود را از ابهام کلمات میرهاند و با عریانی و قوت خاصی واقعیت را جلوهگر میسازد. کافکا به راههای مطلوب شعر روی میآورد و نقطه پایانی بر بنبست نوع ادبی رمان مینهد. نویسندگی جدید، از آن پس، گزیری جز توجه به این تجربه ندارد.
اسماعیل سعادت. فرهنگ آثار. سروش.
۱٫Franz Kafka ۲٫Die Scheide ۳٫Max Brod ۴٫Joseph K. ۵٫Grubach
مد و مه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲