این مقاله را به اشتراک بگذارید
سه پاره شدن داستان، انتخابی است که نویسنده خودآگاهانه انجام داده و در جایی از خاطرات زن هم به آن اشاره میکند.
اینچنین موقعیتی را نویسنده به هر دلیل زیباییشناختیای که انتخاب کرده است، باید بداند که دارد دست به ریسک میزند. او دارد سعی میکند که ساختاری به کارش بدهد و همین است که او را وارد بازی خطرناکی میکند.
بند اول: تو
تعارف که نداریم. این روزها با طیف وسیعی از «نویسنده»ها مواجه هستیم. از ستوننویسهای همه روز و هفتگی برای روزنامهها، تا کسانی که تک کتابی هستند، تا آدمهایی که چندین و چند اثر تالیفی در کارنامه خود دارند و هیچ کدامشان سنشان از چهل، چهلوپنج تجاوز نمیکند. میتوان با مثال تئاتری شروع کرد: بازیگرانی هستند که فقط یکی، دو اجرای عمومی دارند (بخوانید یک مجموعه داستان- مثلا) سر کار سوم با چنان ناز و ادایی دست به بازی میزنند که هر کس نداد احساس میکند با طراز اولترین بازیگران در سطوح جهانی مواجه است. صریحترش میشود اینکه وقتی حامد بهداد میگوید «مارلون براندوی» ایران است، تکلیفمان با چنین جماعتی مشخص است. جماعتی که این روزها در بین ادبیاتیها هم دیده میشوند. دوستانی که به بهانه ادبیات، دنبال خردهزمزمههایی با جنسی دیگر هستند، رفقای ستوننویسی که خود را تا حد جویس نویسنده میدانند، افرادی که نوشتن شغل دوم و سومشان است و حتی تا حدی پیش میروند که بیتعارف میگویند دلیل طولانی شدن نوشتهشان (که وقتی خوب نگاه میکنی میبینی بعد از دو سه سال از صدو بیست صفحه ضعیف تجاوز نمیکند) مشکلات «زندگی» بوده و نوشتن برایشان بیشتر «هابی» (بخوانید سرگرمی) است تا در دورهمیهای خصوصی محفلی جایی باز کنند برای دوستیهای جعلی و شکستن دیگرانی که دارند کار میکنند. اینها همان افرادی هستند که میترسند کسی جلساتشان را به هم بریزد. میترسند کسی باهاشان جدی صحبت کند، میترسند کسی عصبانی شود، میترسند کسی خشمگین شود. میترسند یکی آنقدر کارش برایش جدی باشد که کوچکترین «نکته» هم برایش مهم باشد. بیتعارف، وقتی به جلسه نقدی میروم، قصدم جستوجوی همکار/رقیب/رفیق است. کتابی را که تازه منتشر میشود با عطش تمام میخوانی و دنبال صدای آن همکار/رقیب/رفیق هستی.
پس از همه بیشتر میگردی، چون دوست نداری «ستوننویس»، «هابی باز»، و «مارلون براندو» همکار/رقیب/رفیقت باشد. با وجود اینکه میدانی اینها وجود دارند و وجود هم داشتند و خواهند داشت. به حیات نباتی خود ادامه میدهند و فقط وقتی بندشان بریده شد کسی دیگری نیست که برایشان «لایک» بزند. پس برداشتن هر کتابی از قفسه چنین نیازی را در آدم تولید میکند که بداند دنبال دوست است، همین برایش کافی است. همین چیزی است که امیدواری از میان کتابهای دیگران پیدا کنی و کتاب «تمام بندها را بریدهام» بعد از مدتها، شاید بعد از دو سه سال چنین حسی را در آدم میتواند تولید کند. این حداقل کاری است که میتواند انجام دهد. کتابی که بهت راحت در همان نگاه اول نشان میدهد تو با آدمهایی که مثالشان را آوردی مواجه نیستی. کسی است که خودش را همان اندازه که درگیر جغرافیایی که ازش میآید نکرده، در عین حال خیلی راحت دنیایی را به ما نشان میدهد که از دنیای امروز ما فاصله/ تفاوت/ تناقض ندارد و این نخستین قوت کتاب است. قوتی که این طوری خودش را به ما نشان میدهد: آدمهایش، واقعا آدم هستند! (خیلی عالمانه شد؟) نه منظورم از آدم بودن آدمها به زبان فنی این است که شخصیتهایش درست ساخته و پرداخته شدهاند، نویسنده آنها را به خوبی میشناخته و میدانسته باید چطور و کجا به ما نشانشان بدهد. میخواهم در سطر بالا شک و تناقضی ایجاد کنم. چطور؟ همان قدر که میشود شخصیتها را دوست داشت و به آنها احساس نزدیکی کرد، میتوان ازشان دور شد، میشود به خاطر رفتارشان زیر سوالشان برد، میشود پرسید که چرا زن پیش شوهر باز نمیگردد… میشود سوال بنیادیای از نویسنده کرد که چرا زن یا شوهر، یا حتی یکی از دو دوست مربوط به هر کدام (ریرا و احمد) سعی نمیکنند روابط را ترمیم کنند، چرا فقط به فکر ترک هستند، حتی به خاطر دروغها و اینکه اصلا این دروغها تا چه حد بنیاد افکن است؟ خب دو جواب است: اول اینکه انتخاب نویسنده است، باید به او احترام گذاشت، حتی اگر دوستش نداشت یا از منظر اجتماعی و روانشناسی بخواهی نقدش کنی.
دوم اینکه آیا موقعیت نهاییای که در کشور با آن مواجه هستیم، مگر همیشه همین نبوده؟ حتی اگر تو جزو آدمهایی باشی که دیگر به اینکه «اگر دری هم باز بود، باز ترجیح میدهم در خانه بمانم و بخوابم» اعتقاد نداشته باشی، ولی باز هم انتخابهای شخصیتها را نمیشود زیر سوال برد و از همه مهمتر اینکه نویسنده رمان عامهپسند اجتماعی (جدا از عامهپسندهای پلیسی/ معمایی/ علمی- تخیلی و سایر ژانرهاست) ننوشته که شخصیتها رنگ و بوی دیگری به خودشان بگیرند و بیشترین هدفشان بازگشتن به زندگی و پیدا کردن خودشان در زندگی و تصحیح اشکالات زندگی باشد. چنین داستانهایی دلشان نمیخواهد به خوشی گرایش داشته باشند، شاید دلشان میخواهد که ما درگیر شویم، ما وارد دنیای آدمها شویم و بعد بتوانیم با آنها همراه شویم. این همراهی ما را نه به سبک و سیاق عامهپسندها، بلکه به شکل دیگری میخواهند ایجاد کنند: آنها میخواهند با وارد شدن به چیزی که اسمش را گذاشتهام میزان «دسترسی» به ذهنیت شخصیتها انجام دهد. آیا در این رمان ما میتوانیم وارد چنین موقعیتی شویم؟
چنین دسترسیای را داریم؟ هم بله، هم خیر. آیا این خواست نویسنده بوده؟ در هالهیی از ابهام است. گویی که نویسنده اگر نمیخواست این طوری برخورد کند، هیچوقت بندهای شخصیتهایش را نمیبرید از تمام بندهایی که آنها را میبندند به زندگیای که برایشان تعریف شده. البته توازن چنین چیزی لازم است، نه آنقدر نزدیک، نه اینقدر دور که هیچوقت از عشق واقعی بین زن و شوهر با خبر نمیشویم. از بندهای بریده شده بین آنها جز جاهایی که زن خاطره مینویسند، آن هم نه زیاد سر در نمیآوریم. سرگشتگی و گمشدگی نشانه مشترک بین نسلهای زیادی است و شاید همین عنصر بتواند ما را به آنها نزدیکتر کند. چنین عنصرهایی در داستان کم نیستند. اما بندهای پاره، همان انتخابی است که نویسنده کرده تا شخصیتهایش را پیچیدهتر کند. با میزان موفقیتش کاری نیست، اما همین قدر که آدم را به فکر پیچیدگی میاندازد خودش میتواند خوب باشد. گویی که به سلیقه هم بستگی دارد…
بند دوم: من
سه پاره شدن داستان، انتخابی است که نویسنده خودآگاهانه انجام داده و در جایی از خاطرات زن هم به آن اشاره میکند. اینچنین موقعیتی را نویسنده به هر دلیل زیباییشناختیای که انتخاب کرده است، باید بداند که دارد دست به ریسک میزند. او دارد سعی میکند که ساختاری به کارش بدهد و همین است که او را وارد بازی خطرناکی میکند. ساختار دادن در کار یعنی دست زدن به انتخاب اینکه کجا و تا چه میزان، قرار است یک موقعیت/ شخصیت را پیگیر باشیم. انتخاب نقاط تقطیع، نقاطی که باید همهچیز تمام شود. وقتی میخواهیم بندها را ببریم، یعنی هر کسی را به گوشهیی پرت کنیم و جدایی آدمها را کم و زیاد نشان دهیم، دقیقا به همین رویه میافتیم که آدمها را کوتاه کنیم (قدشان را نه، میزان آشناییمان با آنها را) و به تعریفهایی که دیگران از آنها میکنند، بسپاریم. عین کاری که شخصیتهای این رمان میکنند. آنها با تعریفهایی که از همدیگر میدهند، خودشان و دیگران را میسازند. این یکی دیگر از تکنیکهای سادهیی است که نویسنده آن را دریافته و خوب از آن استفاده کرد. به ویژه داستان سرراست و دلنشینی که زن تعریف میکند.
ساختار در یک تعریف دیگر چیزی است که بشود «تقلیدش» کرد. فکر میکنم وقتی چیزی را داری تقلید میکنی، مهم نیست که طرف مقابل در کاربردش موفق بوده، اما همین اندازه که تو وادار به تقلید و تکرارش شدی میتواند نشانه خوبی باشد از اینکه طرفت قدمهایش را بلد بود چطوری و کجا بگذارد.
بند سوم: بریده خاطرات جمعه بیستم اردیبهشت
امروز تنها روزی بود که پایم به نمایشگاه کتاب بیحال امسال باز شد. خانم افراز در غرفهاش به من کتاب را نشان داد و گفت پرفروش ما است. کتاب را که آن بالا گذاشته بود نشانم داد. به آن توجهی نکردم، جز اینکه احساس کردم قطرش زیاد است.
جمعه بیستوهفتم اردیبهشت
آیت دولتشاه درجلسه رونمایی کتاب به من گفت جلسه این ماهش این کتاب است. گفت بیا. گفتم منتقد چندم؟ دعوت نقد در کار نبود، پس منمن کرد و گفت سوم. گفتم باشه. میدانستم دوست ندارد.
سهشنبه سیویکم اردیبهشت
از سالن تمرین تئاتر، برای جلسهیی به خانه تئاتر باید بروم. ایست در نشر افراز. گرفتن یک جلد کتاب. در دفتر آیت را میبینم. آمده است کتاب بگیرد. یکی از کتابهایی را که برای جلسه نقد گرفته، برمیدارم. سبک است. زیادی قطرش خطای دید من بوده. پس میرسم بخوانم.
چهارشنبه یک خرداد
بند اولش داشت تمام میشد. طاقت نیاوردم. به آیت زنگ زدم. گفتم میآیم حتما به شرط زدن اسم در پوستر. گفت حالا بیا یک جایی برایت پیدا میکنیم، پوستر را چند روز پیش زدم. گوشی را قطع کردم، گفتم ولش کن. ظهر شد. بند اول داشت تمام میشد. گویی نویسنده فضایش را به خوبی درک کرده. برای دوستی اساماس زدم: «رمانش صدا داره… صداش هم دلنشینه…
دلنشینتر از خیلیها…» بعد مرور کردم با خودم. صداهایی را که این روزها نمیشنوم. همان داستاننویسهایی که مارلون براندوی حامد بهدادوار هستند، صدا ندارند یا اگر دارند خام است، یا زشت و غیرقابل تحمل. در انتهای بند اول کتاب خط کشیدم و نوشتم: «طلاق، شکست، از همهجا ماندن…»
پنجشنبه ـ دوم خرداد ـ نیمه شب
از صبح درگیر تمرین بازیگران بودم. دعوا شد. وضعیتی است غریب بین بازیگری که تا به حال یک اجرای عمومی هم در کارنامهاش نداشته، با کارگردانی که سعی دارد کشتیاش را سالم به مقصد برساند. میشود برایشان استعارهیی پیدا کرد؟ بند دوم ناامیدم کرد. فشار نویسنده برای جدا کردن بندها، اینجا بدطوری خودش را نشان میدهد. صبح وقت خواندن بند دوم بود. شب نوبت بند سوم. خاطراتی که سریع خوانده شدند. پیچیدگیاش حل شده بود.
این نویسنده شکسته. آدمی که این را نوشته شکسته که این طوری مینویسد. زندگی کرده، صدایش را شناخته، زیاد کشش نداده. آیا در کار بعدی این کار را میکند؟ اصلا کار بعدیاش چیست؟ خودت خوب میدانی این طور نوشتن چقدر سخت است. باید برایش چیزی بنویسم، حتی اگر نتوانم به جلسه نقدش برسم. خب حالا خیلی بد نمیشود یکی اینها را بخواند؟
*مطلب به نام یکی از نمایشنامههای خرد، نمایشنامه چرخه کنتاکی رابرت شنکن است.
این نقد در روزنامه اعتماد روز پنج شنبه ۱۶ خرداد منتشر شده متاسفانه نام نویسنده مطلب قید نشده بود، دوستان اگر اطلاع دارند پیام بگذارند تا نام نویسنده را درج کنیم.
خوشبختانه تکلیف روشن شد:
بندهایی که میبندند/ نوشته آراز بارسقیان
اعتماد/ مد و مه / ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
2 نظر
آراز
سلام امیدی سرور
این مطلب رو من نوشتم، آراز بارسقیان…
اگر نشانیها کافی نیست کارت ملی و شناسنامه نشونو بدیم :-):-)
خوش باشی مشتاق دیدار پسر گلت رو هم سلام برسون…
………………………….
چه خیالیه رفیق! به این بهونه شاید بعد از این همه وقت چشمون به جمالت روشن شد!
ممنون که پیغام گذاشتی
مطلب خوبی نوشتی مثل همیشه…
خیلی خوشحال می شیم مطلبای دیگه ای (به شکل اختصاصی برای مد و مه) از نو داشته باشیم.
به هر حال امیدواریم هر جا که هستی مثل همیشه موفق باشی
سایه
کتاب رو خوندم -داستان خوبیه-۳تا آدم وسرنوشتهای شبیه هم-نشان دادن بخوبی سردی بین زن ومرد این زمونه حتی ادمهای روشنفکر- نرسیدن عشق فرهاد وری را که شاید اگراز هم پنهانش نمیکردن وبه هم میرسیدن….- تاثیر گنجشکهای توی لوله بخاری بر رقم خوردن یک سرنوشت- سردی ادمها با هم حتی دوستهای صمیمی-نگه نداشتن حرفهایی که بهتره گفته بشن شاید دیگه فرصتی برای گفتنشون نداشته باشیم-و…..همه وهمه رو احمد در داستانش به خوبی گفته اما اگر داستان رو با فاصله بخونیم رازهای داستان فراموش میشوند اینکه دختر بانو چرا با فرهاد ازدواج میکند .اینکه مسعود همان پسر در شکم ان زن است .بعد از خواندن بخش سوم داستان باز برگشتم بخش فرهاد رو خوندم تا بهتر بفهمم داستان رو.این عیب من یا نویسنده که تداخل اتفاقات انقدر زیاده وتعدد شخصیت ها باعث فراوموشی کارکرد شخصیتها می شود؟؟؟؟؟؟؟