این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به رمان «دکتر داتیس»، نوشته حامد اسماعیلیون، نشر زاوش
بازی در زمین دیگری/ علی شروقی
دکتر داتیس، از همان سطرهای اول با ارایه جغرافیایی ناروشن از شهرک حاشیهای که راوی به آن پا میگذارد، تکلیفش را با خواننده روشن میکند و نوید آندست رمانهایی را میدهد که این روزها در ادبیات ایران نمونهاش زیاد نیست؛ اینبار نه از گفتوگوهای کافیشاپی خبری هست و نه از مردی دستبهدهان که کیف به دست برای خیانت به همسرش از خانه بیرون میرود. صحبت از عصیانهای نوجوانانهای که دست آخر با برگشت به خانه پدری ختم به خیر میشوند هم نیست. داتیس الماسی – راوی رمان – پزشکی است جوان، از طبقه متوسط که خیلی زود دستش آمده که باید در زمین حریف بازی کند. زمین دیگری. زمینی که از آن او نیست و شهرکی است چهلتکه در نقطهای خارج از محدوده. جایی در حاشیه تهران که داتیس الماسی یک جورهایی در آن وصله ناجور است و حتی نام کوچکش هم که نام یکی از سرداران هخامنشی است به آسانی از در تنگ «ساسنگ» – جایی که راوی آنجا مطبش را دایر کرده – رد نمیشود، چنانکه پای تبلیغات انتخاباتی برای رفتن به شورای شهر که وسط میآید، راوی را مجبور میکنند که در اعلانهای تبلیغاتیاش به جای داتیس، از نام فرید استفاده کند. این، وصله ناجوربودن اما به گونهای نیست که راوی و مردم ساسنگ را به مواجهه صریح و مستقیم با یکدیگر وادارد. همهچیز خیلی فرسایشی اتفاق میافتد، بیاینکه منجر به برخوردی پر سر و صدا شود و فجایعی از نوع خودکشی سینا – کارگر لابراتوار دندانپزشکی – هم انگار تحت این روند فرسایشی از یاد میروند. داتیس در ساسنگ کارش را میکند و ظاهرا باوجود بعضی بدقلقیهای گاهگاهی، از جانب مردم ساسنگ در مجموع اصطکاکی جدی بین او و مردم به وجود نمیآید و داتیس هم کمکم سعی میکند در زمین حریف جا باز کند و از این زمین، سهمی بگیرد. برای همین با دو دکتر دیگر ساسنگ در خریدن و ساختن ساختمان پزشکان شریک میشود و سعی میکند به تدریج خودش را به سطوح اجتماعی بالاتری بکشاند. این وسط اما کار در جاهایی لنگ میزند و همین نمیگذارد که داتیس، تمام و کمال گلیم خود را از آب گلآلود ساسنگ بیرون بکشد. دوستان، همکاران و همدورهایهای داتیس، هر کدام به نوعی توانستهاند از طریق یکرنگی با محیط و زبان طرف مقابل و محدودکردن زبان طبقه خود به محافل خصوصی، گلیم خود را از آب بیرون بکشند، داتیس اما نقصی دارد که او را تمام و کمال، همرنگ محیط نمیکند. او قهرمانی نیست که بخواهد مقابل شرایط بایستد، اما ناپختهتر از آن است که بتواند قواعد بازی در زمین دیگری را تمام و کمال اجرا کند و از همینجاست که شکست میخورد. مخصوصا در زمینی که بازی در آن هیچ قرار و مدار معلوم و مشخصی هم ندارد و ساخت و ساز در این زمین، مصداق مدرنیتهای است که با فوتی فرو میریزد و داتیس همین که میآید یک قدم جلوتر بگذارد و امتیازی بیشتر بگیرد و نامزد شورای شهر شود، با یک نطق انتخاباتی نامتعارف که در آن از وعده و وعیدهای ناممکن خبری نیست، از میدان بهدر میشود. نقص او نقص زبان است. زبانی که نمیخواهد یا نمیتواند آن را تمام و کمال به نفع آرزوهایش کنار بگذارد. به کار بردن بیش از حد اصطلاحات دشوار پزشکی که زبان رمان را هم تحت تاثیر قرار دادهاند، همانطور که منشی داتیس یکبار به او میگوید، بین او و بیمارانش فاصله میاندازد و به نوعی لکنت بدل میشود و داتیس آنقدر هم قدرتمند نیست که زبان تخصصی دشوارش مثل پزشک مخوف «سنگی بر گوری» آلاحمد که با ابزار پزشکی غریب ترسناکش راوی را مرعوب کرده بود، بر بیمارانش مسلط شود. گویا اهل ساسنگ، باوجود رفتار مداراجویانه با دکتر، آمادهاند که در اولین فرصت، این دندان لق را بکنند و دور بیندازند و مساله درست همین است که مواجهه رودررو و صریح نیست تا فرد مورد هجوم پیشاپیش خود را برای اتفاقی که قرار است بیفتد آماده کند. شاید نه لزوما به این دلیل که مردم ساسنگ تیزهوشانه و فکرشده عمل میکنند بلکه اتفاقا به این دلیل که اعمالشان بیشتر از روی احساسات متغیر آنی است؛ احساساتی که دمبهدم تغییر میکند مثل تغییرات جوی که فصلهای رمان با آن نامگذاری شده است. در محیطی اینسان متغیر و بیقاعده و هر لحظه به یک شکل، دندانپزشک جوانی از طبقه متوسط با تجربهای محدود و همچنان سخت وابسته به خانواده نمیتواند به راحتی دست حریف را بخواند و شکست این بار، نه در عرصه زندگی خصوصی که در عرصه مناسبات وسیعتر و پیچیدهتری است که زندگی خصوصی راوی هم جزیی از آن است. شاید دکتر داتیس از معدود رمانهای ایرانی این سالها باشد که زمینه اصلی آن نه محیط زندگی خصوصی و روابط شخصی قهرمان رمان و جاهایی که او اوقات فراغتش را در آنها میگذراند، که محیط کار و حوزه عمومی است و همین زمینه، راوی را از لایههای مختلف اجتماع عبور میدهد. دکتر داتیس، از آندست رمانهایی است که جغرافیا در آن نقش مهمی دارد. ساسنگ، به لحاظ جغرافیایی، موقعیتی ناروشن و نصفه و نیمه دارد. حاشیه است اما نزدیک به مرکز و فاصلهاش از مرکز، جوری است که از آن نه یک حاشیه تمام و کمال، که بیشتر یک «نا – مرکز» ساخته است و همین جغرافیای دشوار است که بازی دکتری را که از بیرون به آن وارد شده است دشوار میکند.
***
نقد و بررسی «کاملیا، گل من» آذر معصومی/ نشر نیلا
نگران نباش، بالاخره چراغها را روشن خواهم کرد/ مرجان مفید
ساده و سرراست. نه! سهل و ممتنع. «کاملیا گل من» از کجای ادبیات داستانی ایران سر درآورده؟ کتابی که محل وقوعش در تلاقی جوانی و زنانگی است، نه به کلیشههای ادبیات زنان روی خوش نشان میدهد و نه از شیوههای مألوف جواننویسها و جوانینویسها تبعیت میکند. کتاب ۱۱۲صفحهای خانم آذر معصومی در قالب یادداشتهای روزانه زنی آبستن، فارغ از تجربه نسلی، وضعیت تازهای را رقم میزند که ظاهرا بهراحتی تن به ادبیاتشدن نمیدهد. شأن سهل و ممتنع کتاب هم از همین خصیصه ناشی میشود. کتاب، با نامگذاری شروع میشود و با «سلام بر کوچه» خاتمه پیدا میکند. تمام ماجرا هم خلاصه در تصمیم خانم مترجمی است که پس از جدایی از همسر نقاش خود، برآن شده تا با روزنگاری، سنگهایش را با جنین نامتولد در بطن خود وا بکند. «کاملیا» نامی است که زن برای بچه نه هنوز متولد خود برگزیده است. به عبارتی با دیالوگ دو زن روبهرو هستیم که یکی در تنهایی و دیگری در سکوتی تاریک، مثل تاریکیهای کلمه، رنجنامه تنهایی را بازگو میکنند که در زیر شنزارهای کلیشه، دفن شدهاند. جهان«کاملیا گل من» چنان است که بهجز این دو، همه آدمهای دیگر، غریبه و ناشناساند. از اینرو، مکالمه میان مادر و جنین محملی است تا شکلی از حیات مجال بروز پیدا کند. خارخار ذهنی حاصل از خواندن «کاملیا گل من» در وهله اول از تصمیم راوی ناشی میشود، نوشتن برای زنی دیگر، زنی در آینده به نیت سپریشدن وقت. بدون هر دلیل استعلایی یا توجیهات متعارف. بهجز این، برای این زندگی هیچ رگه ارزشمندی که به ثبت و ضبط آن بیارزد، باقی نمانده است. از بُعد تئوریک، میتوان دامنه بحث را تا آنجا وسعت داد که ادبیات از منظری محذوف میتواند مدلی از گفتوگوی شیداگونهای میان زنی آبستن و جنین جاخوشکرده در جایی مجاور دل باشد. هرقدر که نویسنده- مادر گفتوگو را پیش میبرد، جنین به لحظه تولد نزدیک و نزدیکتر میشود. یک بدن در فرآیند تبدیل به دو بدن، قصه را شکل میدهد. هیچ نیازی به صفآرایی تکنیکهای داستاننویسی و توسل به درس پسدادنهای کارگاهی نیست. زن، مترجمی است که بنابر اقتضای تنگناهای مالی تدریس هم میکند. همسر سابقش نقاشی است که او نیز در هزار خم دوزخی حیات روزمره به ناچار صحنه را ترک کرده است. هر جا که در رمان پای مرد غایب به میان میآید، هیچ لحن خصمانه و کین توزانهای در کار نیست. مرد، گناهی ندارد بهجز اینکه غایب است. جنین نیز غایب است و زن از پدر غایب برای کودک غایب حرف میزند. «کاملیا گل من» کتاب شجاعانهای است. ساختار این رمان نمونههایی در ادبیات غرب دارد، ولی تهور نویسنده در امکانپذیری این داستان به زبان فارسی آنقدر چشمگیر و بدیع است که تیپولوژی ساختارشناختی رمان به محاق میرود. آنچه «کاملیا گل من» را از «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» اوریانا فالاچی و «فضیلتهای ناچیز» ناتالیا گینزبورگ متمایز میکند، انتخاب برش هوشمندانهای از زندگی معاصر است که تن، زن و زندگی شهری را به هم پیوند میدهد. «کاملیا گل من» جابهجایی و جهش حوزه زندگی خصوصی و عمومی را به خوبی نشان میدهد. منویات زندگی خصوصی با عمومی جا عوض کردهاند. به عبارتی هرقدر دولت در حوزه عمومی «مهر ورزید»، شهروندان در حوزه خصوصیشان به دولتکهایی مبدل شدند که «بودجه تصویب میکنند.» یادداشتهای روزانه مادر آبستن، از این جنبه بیشباهت به خاطرات دولتمردان بازنشسته یا سیاستمداران متنفذ نیست. زن با جنین در شکم خود برای معاینه پزشکی، بودجه تصویب میکند. برای لباس و زایمان و هزینههای سکونت، تراز مالی ایجاد میکند. وقتی پزشک به راوی خواندن چند کتاب را پیشنهاد میدهد، زن داستان ترجیح میدهد به جای کتاب فروشیهای در دسترس محل سکونتش به انقلاب برود. در انقلاب، خاطره زندگی ویرانشده در شش الی هشتسال گذشته بهطور گسسته مرور میشود. کافهها و تئاترها و کتابفروشیها هنوز هستند، ولی کافهنشینها و مخاطبان کتابها و تئاتربینها گویی ناپدید شدهاند. اینجاست که زن با حضور در مکان، نسبتهای ویژهای با کلمه و حتی نوشتار زنانه پیدا میکند. بیجهت نیست که راوی احتمالا با رگهای از طنز به ادبیات زنان دهه گذشته با این تعبیرات اشاره میکند: «نگران نباش، بالاخره چراغها را روشن خواهم کرد.» (صفحه ۶۵) انگار که جنین هنوز متولد نشده، از قبل با آثار نویسندگان زن ایران آشناست. راوی «کاملیا، گل من» رابینسون کروزوئهای ایرانی است که در هیات زنی آبستن از همه آدمهای پیرامونش دور است. برخلاف تصور اولیه، رمان با تولد بچه خاتمه نمییابد، بلکه با دیدار ناگهانی همسر سابق راوی و حرکتش از خیابان به طرف کوچه مدار کامل میشود. گذشته از این سیر، روایت به نحوی است که هیچ احتیاجی به استفاده یا پرکردن خلأهای داستان از طریق شگردهای پیشساخته حس نمیشود. نویسنده با موفقیت از آماتوریسم مستتر در شخصیت راوی صیانت کرده است. در لابهلای واگویههای رها و عاری از تصنع یادداشتهای روزانه فضاهای توریشکلی فراهم آمده که ذهنیت حاکم بر آدمهایی با تاریخی معین به خوبی بروز پیدا میکند. «از پس مرورکردن گذشته خودم برنمیآیم. شاید روزی-بعدها- بروم سراغش. اما به این کاری که حالا دارم میکنم نمیشود گفت مرورکردن، بیشتر مرور نکردن است. دارم چیزهایی را که به ذهنم میرسند، نمیگویم.» (صفحه ۲۲) سردرگم و گرفتار اشیا، دلواپس ناکامی و نابسامانی، با ترجمه و خیاطی و بافتنی و دست آخر، تنهای تنها، زن سیساله کشور بدون بالزاک، بالاخره راهش را کج میکند و به کوچه سلام میدهد.