این مقاله را به اشتراک بگذارید
در حالی که امروزه نقد ادبی بیشتر به بعد زیباییشناسی توجه دارد، علایی در گفتار خود درباره نقد ادبی به روانشناسی و بیشتر به جامعهشناسی ادبیات پرداخته و بر ادبیات به عنوان نهادی اجتماعی تاکید میکند. به عقیده علایی درک زیباشناختی ما از درک معرفتی ما جدا نیست. زیرا وقوف بر چگونگی تعین یک پدیده، که از رهگذر شناخت متقن علمی حاصل میشود، دامنه التذاذ زیباشناختی ما را وسعت میبخشد و فرزانگی پشتوانه التذاذ است. مشیت علایی در کتاب جدید خود «زیباییشناسی و نقد» با نگاهی به این مقوله چشماندازهایی نو در برابر دوستداران ادبیات و نقد ادبی برای خوانش و درک بهتر مفاهیم ادبی میگشاید. با ایشان درباره این کتاب به گفتوگو نشستیم.
جریان نقد ادبی امروز را چگونه می بینید؟ امروز چه جریانهای مهم و مطرحی وجود دارد؟
جریان واحد و یکپارچهای که بتوان آن را جریان غالب نامید وجود ندارد، مثل «نقد نو»، که در چند دهه نخست سده قبل، دستکم در محافل آکادمیک، جریان مسلط نقد به شمار میرفت. به جای یک جریان، بیشتر شاهد حضور جریانهای مختلف نقد هستیم. اما در کل نقد نو، که از زیرمجموعههای نقد فرمالیستی است و نقد فمینیستی حضور پررنگتری دارند. نقدنویسهای جوانتر، که نقد جامعهشناسی را مغایر با مدعاهای مدرنیسم و پسامدرنیسم میبینند و از سویی نتوانستهاند به درستی نظریههای انتقادی منبعث از جریانهای زیباییشناسی اخیر را هضم و جذب کنند، به شدت دچار آشفتهگویی شدهاند. نقدهای روانشناسانه و مارکسیستی، در قیاس با نقدهای زبان – محور، از سهم کمتری برخوردار بودهاند. در مجموع، اما، پیدایش فرهنگ انتقادی از شکلگیری جریان مبارکی خبر میدهد، یعنی واکنش مدرنیته در برابر سنت و برآمدن دورانی جدید که انقلاب مشروطه آغازگر آن بود.
علت اقبال رویکرد زیباشناختی به نقد در سالهای اخیر را چگونه ارزیابی میکنید؟
زیباییشناسی و نقد زیباشناختی پدیدههای فرهنگی ملازم با شکلگیری بورژوازیاند و بورژوازی طبقه اجتماعی تحقق بخش مدرنیته است. تاریخ سدههای اخیر اروپا موید این نظریه است. زیباییشناسی و به تبع آن نقد زیباشناختی، باز هم به گواهی تاریخ اروپا، در بستر رمانتیسم بهتر رشد میکند تا در زمینه فلسفههای خرد باور تجربه – محور و البته جریانهای غیرتجربی و خردگریز و بلکه خردستیز در جوامع شرقی. نقد زیباشناختی همان نقد فرمالیستی است، یعنی اثر هنری را به اعتبار وجهصوری و زیباشناسانه آن، منتزع از تاریخ و جامعه و سیاست، مینگرد. این جریان، که جریان مسلط نقد طی چند دهه در قرن گذشته بوده، به نقد «درونذاتی» باور دارد، یعنی عناصر «درونی» اثر ادبی – وزن و قافیه و موسیقی و شکل و ساختار – ارزش یا به تعبیر بارت «ادبیت» آن را تعیین میکنند. در این منظر، عوامل «بیرونی» – مولف، تاریخ، جامعه، روانشناسی، نظام افکار و عقاید – اگر هم در شکل گرفتن اثر دخالتداشته باشند، محل اعتنا نیستند. ایدئولوژیستیزی وجه بارز نقد فرمالیستی و زیرشاخههای آن است و مراد طرفداران این جریان از ایدئولوژی نظام بستهای از عقاید و آموزههای متصلب است. ایدئولوژی، به زعم فرمالیستها، مترادف و ملازم با بنیادگرایی و اصولگرایی، بهویژه به شکل سیاسی و متحزب آن است. در مصطلحات رایج سالهای اخیر، نظامهای تمامتخواه مصادیق تفکر ایدئولوژیک معرفی شدهاند. اسطوره تفکر غیرایدئولوژیک از دستاوردهای انکارناپذیر نظامسوداگری غرب و به گفته بارت، نمونه تمام و کمال توهمزایی لیبرالیسم بوده است.
دلیل تاکید شما بر نقد از منظر جامعه شناسی و تاریخ چیست؟ و به نظر شما این رویکرد چرا مغفول مانده است؟
تنها رویکردی که راهحل معقول و انسان – محور پیشپایمان میگذارد، رویکرد تاریخی است. همه روشهای غیرتاریخی لامحاله متافیزیکی به بنبست میرسند. از منظر تاریخ باوری، هیچ پدیده یا جریان یا ارزش فراتاریخی وجود ندارد. چیزی به نام هویت جهانشمول یا ذاتی یاجوهری، فارغ از قانونمندی تاریخی، در کار نیست. تاریخ – باوری نقدنگرش مطلقاندیش یا قضا و قدری به ارزشها و معرفت انسانی است و باوجود احتجاجات پوپر، که «تاریخیگری» را فقیر و جبری مآب میخواند، مطمئنترین راه برای کشف تعارضات و پیچیدگیهای هستیفردی و اجتماعی انسان است. به گفته فوکو، هیچ چیز از تاثیر و دخالت تاریخ در امان نیست. مفاهیم و مقولاتی که در گذشته «ذاتی» و «طبیعی» و «مقدر» و «محتوم» قلمداد میشدند، از جمله جنسیت، نژاد، طبقه، قومیت و جز آن، همه تاریخ – مبنا و تاریخمندند. پژوهشگران ادبی، بهویژه استیونگریل بلات، نشان دادهاند که هویت، بر ساختهای تاریخی است و مقولاتی نظیر ذات ابدی ازلی و جهانشمول انسان از مجعولات فرهنگهای واپسگراست. قرائت غیرتاریخی به استمرار و استقرار سلطه میانجامد، که نمونههای آن را در دعاوی مردسالاری، نژادپرستی، دیگرآزاری، فاشیسم، نازیسم و صهیونیسم میتوان دید و البته خاطرنشان میکنم قرائت مارکسیستهایی همچون بنیامین و آلتوسر از تاریخ – باوری، در عین اعتقاد به ماتریالیسم تاریخی داستان دیگری است.
مغفول ماندن یا در واقع مغفول گذاشتن رویکرد تاریخی و توسل بهبدیل آن یعنی نقد فرمالیستی و زیبایی – انگاری، تمهید بورژوازی است برای تحقق اهدافش: آزادی، مشروعیت، استقلال و فردیت وخودبسندگی، یعنی مقولاتی که طبقه متوسط از آنها برای به دستآوردن هژمونی سیاسی هزینه میکند.
در یکی از نظریههای پرسروصدای این عصر میخوانیم که مولف مُرده است. به نظر شما آیا چنین است؟
منظورتان نظریه «مرگ مولف» رولان بارت است. اگر به کلمه «مولف» در زبانهای انگلیسی و فرانسوی، یعنی «اُتور»، توجه کنید ارتباط صریح آن را با «اُتوریته» (قدرت و اقتدار و شیخوخیت) پیدا میکنید (بر خلاف کلمه مولف در فارسی، که به دلیل همریشه بودن با تالیف و الفت تداعی مثبت دارد). به این ترتیب، نفی مولف، وجه ادبی نفی مرجعیت و اقتدار است که مولفههای بنیادین گفتمان مدرنیته را تشکیل میدهد. قصد بارت آن است که از مولف به منزله پدیدآورنده مقتدر و مطلق معنای متن اقتدارزدایی کند و یکسویه بودن آمرانه متنیت را به فرآیندی دوسویه و متعامل تبدیلکند. برای بارت، مرگ مولف به معنای تولد خواننده است. و او سعی میکند نسبت پدرفرزندی میان نویسنده و خواننده را درهم بریزد، اما او با این کار قدرت یا مرجعیت را صرفا از قطبی به قطب دیگر منتقل میکند. او با عزل مولف از قدرت، خواننده را نصب میکند. تلاش بارت در چارچوب چیزی است که میتوان از آن به «زیباییشناسی رهایی» تعبیر کرد.
در برابر رویکردی که ارزش را تنها به لذت ادبی یک متن میدهد چه نظری دارید؟
آنچه اصحاب فرمالیسم و هنر برای هنر از آن غفلت میورزند آن است که قیاس میان زیبایی طبیعی و زیبایی ادبی مغالطهآمیز است. شاید چنین است که معرفت علمی و دخالت مفاهیم در افزایش لذت ما از امر زیبا نهتنها بیحاصل، بلکه مخل باشد اما برخورداری از دانشهای گوناگون دریافت زیباشناختی ما از یک پدیده ادبی را نهتنها کاهش نمیدهد، که افزایش میبخشد. درک آثار دشوار فهم، مثلا قصیده «ترساییه» خاقانی یا مرثیههای دویینوی ریلکه یا سرزمین ویران الیوت یا اویس جویس، به دانش معتنابهی، دستکم در واژهشناسی و اسطورهشناسی نیاز دارد. در واقع، دلیل مراجعه ادبدوستان به منابع گوناگون برای کسب اطلاعات بیشتر پیرامون فلان اثر گستردهتر کردن دامنه التذاذ است. فهم اشارات و کنایات و اشراف بر پارهای مفاهیم فلسفی و فکری و رویدادهای تاریخی و اجتماعی صرفا بهمنظور انباشتن بر بار دانش مجرد فرد نیست، بلکه به کار التذاذ بیشتر از اثر ادبی میآید.
لطفا درباره تاکیدتان بر اجتماعی بودن ادبیات کمی توضیح دهید؟
التذاذ همراه با ادراک دست میدهد پس منطقا و ناخواسته پای ارزیابی و داوری به میان میآید: آنجا که پای تجربه حسی محض در میان است، همچون تجربه حاصل از تماشای یک چیز زیبا، به قضاوت نیازی نمیبینیم، زیرا عمدتا به انگیزه ذوق عمل میکنیم. اما فرارفتن از مرحله حسیات، که به یاری مفاهیم صورت میپذیرد و درک و شناخت را به دنبال دارد، برپایه پیشداوریهای ما، که هیچکسی از دخالت آنها مصون نیست، ما را به ارزیابی سوق میدهد. به این ترتیب، به جای آنکه اثر ادبی را مقولهای منتزع به شمار آوریم، به آن به منزله وسیله تبادل میان نویسنده و خواننده مینگریم، پس اثر ادبی، مثل هر فرآورده دیگر، بر دو مولفه مبتنی است: تولیدکننده و مصرفکننده: و مآلا ادبیات به منزله یک عامل ارتباطی دوسویه عمل میکند. پس ادبیات فرآورده یا پدیدهای اجتماعی یا به تعبیر متداول نزد جامعهشناسان، نهادی اجتماعی است، همچنان که ابزار ارتباطی آن، یعنی زبان، پدیدهای اجتماعی است.
برای درک بهتر ادبیات، روانشناسی چه کمکی به ما میکند؟
روانشناسی در گام اول، با بهره گیری از شیوه سنتی، ویژگیهای ساختاری و صوری اثر را مشخص میکند: در گام بعدی، عنصری روانشناختی را در آن مییابد و آن تصور یا خیالی ناآگاه است که معنای ادبی یافته است و در مرحله پایانی در پی درک فرآیند جذب شدن در اثر است و درآمیختن با اثر ادبی و همچون درآمیختن با عاملی حیاتبخش، ترسها و اضطرابهای ما را به چیزی معنادار متحول میسازد. نگرش فروید سبب شده است در بسیاری از چیزها، که پیش از او بهجد گرفته نمیشدند، تامل کنیم. زیرا مقولههایی نظیر بازی، التذاذ، داستانپردازی، خیالبافی و خواب، که در تصور سنتی بخش روبنایی و کماهمیت و بلکه بیاهمیت حیات انسان انگاشته میشدند، در این نگرش در ژرفترین لایههای وجودی جا دارند. کنشهای ضمیر ناهوشیار، که بر تمام جوانب زندگی فرد اثر میگذارند، بیش از آنکه عقلانی و نظمیافته باشند، غریزی و خودجوشند و بیش از آنکه منطقی و حسابشده باشند، بدوی و نامدونند و انسان عرصه جنگ انگیزههای متعارض و محل تلاقی نیروهای کور. پس هنر هم محصول همین نیروهای ناشناخته است. با توجه به این توهمزدایی فروید از تصورات اشرافی و سنتی از هنر که تمام میراث زیباییشناسی کلاسیک از گوته تا شیلر و ماتیو آرنولد را زیر سوال میبرد، همین خاستگاه بدوی هنر است که آن را مایه التذاذ قرار میدهد و پاسخ انسان به هنر، اساسا پاسخ کودک به چیزهای لذتبخش است. آنچه در طفولیت مایه التذاذ میشود، در بزرگسالی به قالب هنر درمیآید. مکانیسم التذاذ، از آنجا که در هر حال با غرایز مرتبط است، ناشناخته و بعضا نامطبوع است. جستوجوی ذهن برای یافتن الگوهای بزرگ در هنر پیشین خود از همین ماهیت بدوی هنر سرچشمه میگیرد: و این چیزی است که در علم جهت کاملا مخالف را طی میکند. و درنهایت اینکه برخورداری از نگرش هنری الزاما ما را در برابر رنجهای زندگی حفاظت نمیکند، اما دستکم اثر جبرانی دارد.
برای نگاه به متون ادبی چه اسلوبی را پیشنهاد میکنید و مهمترین ابزار این اسلوب را چه می دانید؟
بخشی از پرسش و پاسخهای پیشین متضمن این بحث است. بر متنهای ادبی یک دوره هیچ وحدت و انسجامی حاکم نیست، هرچند آثار ادبی متعلق به یک یا مکتب مشترکاتی دارند. جستوجوی یک روح واحد و فراگیر، تایید گفتمان قدرت حاکم است. به تاریخزدایی و نتیجتا سیاستزدایی متن، که اساس نقدهای فرمالیستی را میسازد، عقیده ندارم بلکه به رابطه دیالکتیکی زیرساخت و روساخت و نه ارتباط سلسلهمراتبی و مکانیکی میان آن دو باور دارم.
بحث شکل و محتوا از مباحث اساسی نظریههای ادبی است. درباره رویکرد محتواگرا با توجه به اهمیت صوری آثار هنری توضیح دهید.
بحث شکل و محتوا داستانی قدیمی است که کهنه نمیشود. مولوی این بحث را با استفاده از صناعت تجاهلالعارف پیش کشیده است تا کیفیت نمایشی تمثیل او ماندنیتر و تاثیرگذارتر باشد. میپرسد آیا خطاط خط را «بهر عین خط» مینویسد و آیا برای کاسهگر و کوزهگر صرف ساختن کاسه و کوزه مهم است؟ و بعد پاسخ میدهد که خط برای خواندن است، همچنان که کوزه و کاسه هم «بر بوی آب» و «بهر طعام» ساخته میشوند، یعنی آنچه مهم است مظروف و پیام است نه ظرف و رسانه. از منظر عقل سلیم هم این شکل یا قالب یا ساختار است که در خدمت موضوع و مضمون و محتواست. عکس این گزاره، یعنی به خدمتدرآوردن محتوا برای ارائه یک شکل یا قالب حرف مهملی است. تصور کنید که هدف فردوسی از نگارش شاهنامه بحر متقارب بوده باشد! از سوی دیگر، همه دوست دارند طعام و آب را در کاسه و کوزه شکیلتری بخورند و پیام را در خطی زیبا دریافت کنند. نسبت میان شکل و محتوا نسبت میان مهم و اهم است. مهم این است که شما اثر هنری را مقدمتا منشاء التذاذ بدانید یا حامل پیام. نگاه محتواگرا به هیچوجه ارزش و اهمیت شکل را نفی نمیکند اما آن را در حکم ابزار یا رسانه قلمداد میکند. صورتگرایان «ادبیت» و نه ادبی بودن، را در گرو خلق قابلیتهای زبانی میدانند زیرا به عقیده آنها زبان واجد چنین قابلیتهایی است و مرادشان همان مفاهیم «آشناییزدایی» و «برجستهسازی» است. حالا میتوان پرسید که فرمالیستها از این تمهیدات چه هدفی دارند. آنها جواب میدهند که هدف زدودن زنگارهای عادت و روزمرگی یا به تعبیر آشناتر جور دیگر دیدن است. ملاحظه میکنید که از هدف و پیام گزیری نیست. نظریه موسوم به «فاصلهگذاری» برشت که معادل بهتر آن «بیگانگیزدایی» است، بر همین مفروض استوار است. یعنی عادتشکنی و متحول ساختن ادراک و بازهم به قول سپهری «تازه شدن». تفاوت بنیادین نگاه برشت با فرمالیستها این است که برای او «جور دیگر دیدن» مقدمه «جور دیگر ساختن» است. در اشکلوفسکی، «آشناییزدایی» یک مفهوم زیباشناختی محض است که صرفا به نو شدن ادراک نظر دارد. میخواهد کاری کند که «احساس هوایی بخورد». هدف برشت اما اجتماعی و سیاسی است. اگر میتوان دنیا را «جور دیگر» دید، شاید بتوان آن را «جور دیگر» ساخت. به عبارت دیگر، برشت میکوشد دگرگونی را از ادراک به آگاهی تسری دهد. اهمیتی که فرمالیسم برای شکل قائل است از یک جهت حائز اهمیت است و آن نقش مادی اثر است. شکل همیشه بروز یا تعین مادی محتواست: کلمات، صدا، موسیقی همه عناصر مادی و محسوساند، در برابر محتوا که امری انتزاعی است.
تلقی شما از ادبیات در حکم پدیده ای اجتماعی، در دورانی که فردگرایی تکمضراب اندیشه غالب است، گزینه متفاوتی به نظر می آید. به نظر شما جایگاه فرد در آفرینش اثر ادبی چیست؟
فردگرایی و تلقی جامعهشناختی ادبیات الزاما مانعالجمع نیستند. خلاقیت ادبی، همچون دیگر رفتارهای فردی، درنهایت کنشی اجتماعی و تاریخ – بنیاد است. هیچ کنشی و از جمله خلق ادبیات، در خلأ صورت نمیپذیرد. راست است که نقش فردیت در خلاقیت هنری، در قیاس با دیگر فعالیتهای انسان، بسیار تعیینکننده است، اما این سبب نمیشود که فردیت را امری غیرتاریخی محسوب کنیم. فردیت خود تعیین فرآیندهای پیچیدهای است که مآلا عنصر جامعه و تاریخ در آنها دخیل است. ادبیات و کلا هنر زیرمجموعههای فرهنگاند. و تصور فرهنگی منتزع از جامعه و تاریخ محال است. تلقی جامعهشناختی از ادبیات – اما نه عقیده به جامعهشناسیگرایی (سوسیولوژیسم) – روش کار منتقد را از ابهامات متافیزیکی حفظ میکند. به علاوه، تصور ادبیات به منزله نهادی اجتماعی بر منزلت انسانی آن میافزاید.
بحث شکل و محتوا داستانی قدیمی است که کهنه نمیشود. مولوی این بحث را با استفاده از صناعت تجاهلالعارف پیش کشیده است تا کیفیت نمایشی تمثیل او ماندنیتر و تاثیرگذارتر باشد. میپرسد آیا خطاط خط را «بهر عین خط» مینویسد و آیا برای کاسهگر و کوزهگر صرف ساختن کاسه و کوزه مهم است؟ و بعد پاسخ میدهد که خط برای خواندن است، همچنان که کوزه و کاسه هم «بر بوی آب» و «بهر طعام» ساخته میشوند، یعنی آنچه مهم است مظروف و پیام است نه ظرف و رسانه. از منظر عقل سلیم هم این شکل یا قالب یا ساختار است که در خدمت موضوع و مضمون و محتواست. عکس این گزاره، یعنی به خدمتدرآوردن محتوا برای ارائه یک شکل یا قالب حرف مهملی است.
گفتوگو با مشیت علایی درباره کتاب زیباییشناسی و نقد
بهار/ مد و مه / پانزدهم تیر ۱۳۹۲