این مقاله را به اشتراک بگذارید
سه نگاه به « بدنهای گرم» ساختهی جاناتان لِوین
بدنهای گرم Warm Bodies
نویسنده و کارگردان: جاناتان لِوین. بازیگران: نیکلاس هولت (آر)، ترزا پالمر (جولی)، آنالی تیپتُن (نورا)، جان مالکوویچ (گریگیو). محصول ۲۰۱۳ . ۹۸ دقیقه.
بعد از اینکه آر، که یک زامبی فوقالعاده غیرعادی است، جان جولی را از حملهای که به او شده نجات میدهد، رابطهای بین این دو شکل میگیرد که ممکن کل جهان موجودات بیجان را تحت تأثیر قرار بدهد…
عشق ویرانگر
مهرزاد دانش: فیلم آغاز خوبی دارد و امید را برای تماشای یک اثر خلاقانه پرورش میدهد: تکگوییهای یک زامبی دربارهی روال روزمرهی زندگیاش در یک موقعیت آخرالزمانی. تا به حال در فیلمهای مربوط به زیرژانر زامبیها، زاویهی دید روایت داستان، متعلق به انسانهایی بوده است که در حال گریز و یا مقابله با این مردگان متحرک هستند، اما در بدنهای گرم، مطلعی متفاوت با این روال تکراری انتخاب شده است و ماجرا از زاویهی دید زامبیها تعریف میشود؛ بهویژه آنکه لحن متن هم آکنده از شوخیها و طنزهایی ملایم است و پتانسیل قوت کار را افزون میکند. اما متأسفانه این قابلیت دیری نمیپاید و با ورود داستان به فضایی عاشقانه (عشق زامبی جوان به دختری زیبا که از قضا فرزند یک فرمانده ضدزامبی است) همهی آن ظرفیتها نابود میشود و جایش را به موقعیتهایی رقتبار میدهد که مثلاً قرار است احساسات عاطفی مخاطب را نشانه رود. از اینجا به بعد، حتی قواعد مربوط به قراردادهای ژانری هم مخدوش میشود و جوان زامبی در پایان کار، همچون یک سفیدبرفی که با بوسهی شاهزادهی محبوبش از خواب بیدار شد، در طرفهالعینی، تبدیل به انسان میشود و پایان خوش سست و سهلانگارانهای را برای اثر رقم میزند. (امتیاز: ۴ از ۱۰)
راهنمای مثبتاندیشی
هومن داودی: ظاهراً نه بیماری مهلکی همچون سرطان و نه موجودات مخوفی مثل زامبیها نمیتوانند جلوی کمدیرمانتیک ساختن جاناتان لوین جوان را بگیرند. او که با فیلم دوستداشتنی۵۰/ ۵۰ خود را به سینمادوستان معرفی کرد، با بدنهای گرم اثر دوستداشتنی دیگری ساخته و کمکم دارد رگههایی از یک سینماگر مؤلف را آشکار میکند. همان طور که او در فیلم پیشینش مسألهی ذاتاً تلخ و جانکاهی همچون مرگ تدریجی یک جوان بر اثر سرطان را دستمایهی یک کمدیرمانتیک مفرح قرار داده بود، اینجا هم موضوع ترسناک و سیاه آخرالزمان و نابودی نسل بشر به دست زامبیها را دستمایهی کمدیرمانتیک دیگری قرار داده است. ژانر کمدیرمانتیک یکی از سهل و ممتنعترین ژانرهای سینمایی است. از طرفی الگوهای ازپیشتعیینشده و کلیشههای کمابیش ثابتی دارد که ساختن یک فیلم قراردادی ژانری را آسان مینماید، اما از طرف دیگر تحت تأثیر قرار دادن تماشاگرانی که برای دیدن کلیشههایی که با آنها آشنا هستند به سینما میآیند و تخطیهای اساسی از الگوهای ژانر را برنمیتابند، کاری بس دشوار است؛ و نوآوری در چنین ژانری کاری بس دشوارتر.
بدنهای گرم از همان پایان تیتراژ آغارین موجز و عالیاش، فریاد میزند که بر خلاف ظاهرش ربطی به زیرژانر زامبی در سینمای وحشت ندارد. روایت اولشخص زامبی اصلی (که به نوعی یک راوی مرده است) و نریشنهای جذاب او که اصول بنیادین و بهظاهر خدشهناپذیر دنیای زامبیها را دست میاندازد و با آنها شوخی میکند کجا و وحشت و تعلیق برآمده از ژانر وحشت کجا؟ اصلاً از نوع چینش اتفاقها و روند پیشرفت قصه واضح است که با یک قصهی پریانی (Fairy tale) طرفیم و اگر از این زاویه به فیلم نگاه کنیم، دیگر «مقصد» اهمیتش را از دست میدهد و به جایش «مسیر» و «دغدغه»ای که فیلمساز میخواهد منتقل کند و «لحن»ی که برای پرداخت قصهاش برگزیده، ارزشی بیشتر و والاتر پیدا میکند. بر همین اساس، فیلمساز با فرم آسانگیر و نه سادهانگارانهای که برای اثرش انتخاب کرده، اجازهی ارتباط بهدور از پیچیدگی و حداکثری را به مخاطبش میدهد. مثلاً در چنین فیلمی که فیلمساز میخواهد با در دست گرفتن احساسات مخاطب اندیشهاش را منتقل کند، دیگر مهم نیست خاطراتی که آر با خوردن مغز دیگران تجربه میکند یا رؤیایی که میبیند ترکیبی از نماهای نقطهنظر اولشخص و دانای کل است و از اصول منطقی انحراف پیدا میکند.
درونمایهی بدنهای گرم که منادی رواداری و از سویی دیگرْ برتری وجود انسان بر همه چیز و توانایی همیشگی او برای بهتر شدن است، و به شکلی دور از تأکید و اغراق در لابهلای آن تنیده شده، چیزی نیست که بشود بهسادگی از آن گذشت. لوین که دیگر میشود او را یک فیلمنامهنویس خوب هم قلمداد کرد، با قرینهسازیهای هوشمندانه و بامزهای که در نیمهی دوم فیلم و پس از ورود آر به قلمرو انسانها تدارک دیده، جهان معنایی اثرش را غنی میکند و نشان میدهد که حتی بین انسانها و زامبیها هم تفاوت زیادی وجود ندارد – همان طور که در نهایت، دیوار قطور حائل بین دنیاهای آنها فرو میریزد – و خشونت و تعصب به هر شکلی محکوم است. درست است که فصل نهایی و گرهگشایی بدنهای گرم طراوتی همپای باقی آن ندارد و در مسیرهای پیشبینیپذیرتری جلو میرود، اما چه میشود کرد؟ آیا میشود مثلاً از پینوکیو انتظار داشت که در پایان قصهاش آدم نشود و به خاطر آدم شدن شادی نکند و سزای آدمبدها را کف دستشان نگذارد؟ آر همان جایی که به قلمرو خواب و رؤیا وارد میشود، نیمی از مسیر انسان شدن را میپیماید و پیش از آنکه بوسهی محبوب را بچشد و همان لحظه که به خاطر عشقْ از جانِ نداشتهاش میگذرد، قدم به دنیای انسانها میگذارد و قلبش به تپش میافتد. مثل همهی کمدیرمانتیکها و قصههای پریانی، دلدادگان به وصال هم میرسند؛ اما آنچه اهمیت دارد این است که لوین، همچون ۵۰/ ۵۰، از مسیری بهشدت دور از ذهن و با روندی باورپذیر و مفرح، این افسانهی پریانی نوآورانه را به تصویر کشیده و از بعیدترین روش ممکنْ خوشبینی و مثبتاندیشی را به فیلمش تزریق کرده است. (امتیاز: ۷ از ۱۰)
رومئوی سرد و ژولیت گرم!
رضا حسینی: بدنهای گرم به کارگردانی جاناتان لوین که دو سال پیش فیلم قابلقبول ۵۰/ ۵۰ (با بازی جوزف گوردن-لویت و سِت روگن) را از او تماشا کردیم، ایدهی داستانی بامزه و جذابی دارد اما متأسفانه تمام مزیت فیلم در همین حد باقی میماند. بدنهای گرم نمیتواند ایدهاش را به یک داستان خوب و قابلقبول بسط دهد یا دستکم شخصیتهای جذاب و سمپاتیکی خلق کند که به نوعی ضعف داستانی فیلم را تحتالشعاع قرار بدهند. بنابراین با رنگ باختن ایدهی اولیه چیزی برای فیلم باقی نمیماند. جالب است که در این میان نهفقط پیشفرضهای داستانی اولیه زیر پا گذاشته میشوند بلکه معدود ایدههای خوب فیلم هم ضایع میشوند. به عنوان مثال در ابتدای فیلم شخصیت اصلی که «آر» نام دارد از آهسته حرکت کردن خودش به عنوان یک زامبی گله میکند ولی در ادامه میبینیم که با قرار گرفتن در یک موقعیت اضطراری شروع به دویدن میکند؛ یا مثلاً از ایدهی خوب «انتقال خاطرات بهواسطهی خوردن مغز» به عنوان ابزاری پیشپاافتاده برای روایت بخشی از گذشتهی شخصیتها استفاده میشود و کارکردش در حد فلاشبک باقی میماند؛ آن هم فلاشبکهایی که دکوپاژ مرسوم را دارند و خلاقیتی صرف شیوهی پرداختشان نشده است. مثلاً اگر کارگردان از نمای نقطهنظر برای مرور خاطرات استفاده میکرد و در انتخاب صحنهها و دیالوگها با خست و بازیگوشی عمل میکرد، بدون تردید نتیجه جذابتر از این میشد. ظاهراً جاناتان لوین در مقام فیلمنامهنویس سعی کرده تا اقتباس آزاد (و زامبیواری) از رومئو و ژولیت انجام بدهد و بر همین اساس نام شخصیتهای فیلمش را برگزیده است (آر به عنوان حرف اول رومئو و جولی به عنوان مخفف جولیت یا همان ژولیت) اما این ظرافتهای بیهوده چون در خدمت کلیتی قابلقبول قرار نمیگیرند بیشتر به شوخی شباهت پیدا میکنند و به عنوان بخشی از کمدی ناخواستهی این کمدی عاشقانه عمل میکنند. (امتیاز: ۳ از ۱۰)
………………….
بررسی «مکانی آن سوی کاجها» ساختهی دِرِک سیانفرانس
در ستایش نگاههای طولانی
هومن داودی
کارگردان: دِرِک سیانفرانس. فیلمنامه: د. سیانفرانس، بن کوچیو، داریوس مَردِر. بازیگران: رایان گاسلینگ (لوک خوشتیپ)، برادلی کوپر (اِیوری کراس)، اِوا مندز (رومینا)، رز بایرن (جنیفر)، ری لیوتا (پیت). محصول ۲۰۱۲، ۱۴۰ دقیقه.
لوک خوشتیپ که موتورسواری قهار است و در سیرکها کار میکند، برای تأمین زندگی پسرش که تازه به دنیا آمده به سرقت از بانک روی میآورد. در یکی از این سرقتها پلیس سختکوش و جویای نامی به نام ایوری کراس با او برخورد میکند…
*
درک سیانفرانس که اولین فیلمش شاهکاری چون ولنتاین غمانگیز (۲۰۱۰) بود با دومین فیلمش بازگشته است. با اینکه بستر روایی مکانی آن سوی کاجها داستانی جنایی است اما فیلمساز باز هم دغدغههایی را که در فیلم اولش مطرح کرده بود دنبال کرده است. آسیبشناسی و ترمیم گزندهایی که به «خانواده» میرسد، فراتر از جنبههای پلیسی و تریلر مکانی…، هستهی اصلی جهان معنایی آن است. در هر کدام از بخشهای سهگانهی فیلم، تلاش برای حفظ، تشکیل یا بازسازی خانواده موتور محرک اصلی درام است. موفقیت سیانفرانس اینجاست که هر کدام از این سه بخش به طور مجزا با قدرت و کمنقص روایت میشوند و از طرف دیگر، ارتباط ارگانیک افزودهای هم بین آنها برقرار میشود. این بخشها، بهویژه دو بخش اول، از نظر دراماتیک آن چنان غنی هستند که میتوانستند هر کدام بهتنهایی دستمایهی یک فیلم بلند سینمایی هم قرار بگیرند؛ اما شکل فعلی و زمان تقریباً ۵۰ دقیقهای که برای هر کدام در نظر گرفته شده، باعث شکلگیری ریتمی درگیرکننده و ایجازی لذتبخش شده که زمان طولانی اثر را کاملاً توجیه میکند. یک نمونه از این ظرافتها در همان دقایق اولیه و جایی است که لوک خوشتیپ دارد با خطی کجومعوج به طرفدارانش امضا میدهد و در نمای بازتر میبینیم که همهی آن هوادارها خردسالان هستند و لوک با محبت با آنها برخورد میکند. این علاقهی او به کودکان و حس پدرانهاش، که کمی بعد مشخص میشود هستهی اصلی درام بخش اول فیلم است، با صحنههایی از این دست بسترسازی میشود و اصولاً همین ظرافتها و ایجازهاست که درام پربار فیلم را با موفقیت در اندازههای ۵۰ دقیقهای فشرده کرده است.
آنچه باعث پیوند یافتن سه بخش اصلی فیلم شده، جهانبینی واحد مستتر در آنهاست. تقدیرگرایی مذهبی و اجتنابناپذیر بودن مکافات عمل در این دنیا، دیدگاهیست که در سراسر فیلم تنیده شده است. اما فیلمساز با تمهیدی قابلتوجه این الگوی قدیمی را بازخوانی کرده و با درهمآمیختن دو قطب خیر و شر و از بین بردن مرز میان آنها به تعریفی دلچسب از درونمایهی ازلی/ ابدی تقابل این دو قطب رسیده است. در مکانی… سارق بانک با بازی عالی رایان گاسلینگ همدلی برمیانگیزد و از مجری قانون با بازی درخشان برادلی کوپر عذاب وجدان و دروغ بیرون میزند. با این حال، هیچکدام از این دو با اختیار کامل از زندگی آرام و بیخطر خود فاصله نمیگیرند و انگار همان تقدیر محتوم است که ذره ذره آنها را به چنگ میآورد و در خود غرق میکند. مطابق همین تقدیرگرایی است که مثلاً ایوری در میزانسنی مشابه دو بار به مسلخ مرگ میرود یا پسر لوک خوشتیپ، بیآنکه توضیحی برایش داده شود، موتورسواری مسلط است. در همین امتداد، دقت فیلمساز در پوشش شخصیتهای اصلی هم جلب توجه میکند. لوک خوشتیپ که از سر تا به پا و حتی روی صورتش هم خالکوبی دارد و پیراهنهایش را برعکس میپوشد، انگار تمام شر درونش، و اعوجاجها و ناهنجاریهایش، را به بیرون ریخته و درون پاکیزهای دارد. برعکس، اِیوری با آن لباسهای شیک و اتوکشیده و بیرونِ چشمنوازش، هنوز از شر شیاطین درونیاش خلاص نشده و به همین دلیل، با از دست دادن خانوادهاش و پسر بیهویت، ترسو و دورویی که از او به جا میماند مجازات میشود. جالب اینجاست که این معادله در زمینهی پوشش ظاهری در مورد پسرهای این دو وارونه میشود تا حلقهای دیگر بر زنجیرهی عدم تفکیکپذیری قطبهای خیر و شر در جهان فیلم افزوده شود. وجههی مذهبی مکانی…، که یافتن نشانههایش در فراوزوفرود داستان جزو لذتهای تماشای آن است، با حضور غالب کلیسا در اغلب لانگشاتهایی که از شهر میبینیم برجسته شده و حتی به موسیقی متن هم راه پیدا کرده است.
با اینکه سیانفرانس در این فیلم با عواملی متفاوت با فیلم اولش کار کرده، امضای شخصی او در سراسر آن پیداست. کاتهای عالی که جداکنندهی سکانسها از هم هستند، نوع نورپردازی معمولاً تیرهی قابها و استفاده از تضاد رنگها در آنها و استفادهی هوشمندانه و از دوربین روی دست، آشکارا ولنتاین غمانگیز را به یاد میآورد. برای نمونه توجه کنید به جایی در اوایل فیلم که دوربین با قابی ثابت و در کلوزآپ چهرهی گاسلینگ را به تصویر میکشد که داخل کلیسا در خود میشکند و فرو میریزد؛ و این نما کات میشود به دوربینی که انگار روی موتوری نصب شده که دارد با سرعت حرکت میکند و بهشدت میلرزد. این پیوند درخشان دو سکانس، به آشنایی لوک و رابین معنای افزودهای میبخشد و پیشگویانه از رابطهی پر از تنش آنها پرده برمیدارد. یا به دوربینهایی که داخل اتومبیلها جایگذاری شده توجه کنید که باعث شدهاند فصلهای اکشن کمتعداد فیلم هیجانانگیز و دیدنی از کار دربیایند. اما برگ برندهی فیلم در این زمینه، نوع پیوند سه خط اصلی روایت است که بهشدت سینمایی و فراموشنشدنی از کار درآمده. نگاههای طولانی، مرموز و عمیقی که شخصیتهای اصلی به هم میکنند تغییردهندهی زاویهی دید فیلم و روایت است. انگار این دو نگاه ویژه و سرنوشتساز آن قدر ارزشمند و درخور تأملاند که در طول فیلم کش میآیند و دیگر خلاصی از دست آنها ممکن نیست. فیلمساز با این تمهید کارآمد، تغییر زاویهی دید در فیلمنامه را به زبان سینما ترجمه کرده و بر بار جبرگرایی اثرش افزوده است.
با اینکه بخش سوم فیلم کاملکنندهی دو بخش پیشین و جهانبینی کلی آن است، از نظر دراماتیک به قدرت آن بخشها نیست و روایت رابطهی بین دو پسر نوجوان از ایجاز فوقالعادهی بخشهای پیشین تهی است. مثلاً میشود به پررنگ بودن عنصر «تصادف» در این بخش که پیشبرندهی بیشتر اجزای درامش است ایراد گرفت یا اصرار بیهودهی اِی. جِی به برقراری ارتباط با جیسن (با وجود تشرهای پدر) را باور نکرد. اما در مجموع سیانفرانس فیلم خوبی ساخته که حالا پس از ولنتاین غمانگیز میشود روی آیندهی فیلمسازیاش حساب ویژهای باز کرد. (امتیاز: ۷ از ۱۰)
ماهنامه فیلم / مد و مه / ۲۰ مرداد ۱۳۹۲