این مقاله را به اشتراک بگذارید
دیوارها دیوارها دیوارها! در شما کرورها چشم میبینم.
در آفتابگردانهای ژالهبار امید راه میسپردم. آینده! به سویت میآمدم در شب شیشههای شکسته. سفرهات را که پر از ستاره و فضا بود بر زخمهای شبانه آدمی میگستردم.
قفس رازآمیز بود. کرورها جانور غولپیکر پاسدار آن بودند. پرندگان و گلها در سایههای پهناور و خورنده آن جان میدادند.
نالهها جویبارهایی بود روان در رگهامان. من در آفتابگردانهای ژالهبار امید راه میسپردم. کلید قفس را به نومیدی میجستم. با ستارگان به زمین فرورفته بود. کلید زرین که پرستو فرو داده بود و در نبض جهان میزد.
کرورها غول در برابر آفتابگردانها بهپا خاسته بودند. کرورها شب با سهگوشها و چهارگوشهای برنده به راه بود. بارانهای بامدادی نیایشی بیش نبود. بارانهای بامدادی که دل آفتابگردان داشت.
بارانهای بامدادی مادران را برهانید! این بود خواست آفتابگردانها زیر بار آهنهایی که انباشته میشد.
ناگهان چراغ در رگی پاک میآمد و شب از ستارگان و رستنیها زمزمه میکرد.
ناگهان چراغ در چشمان یک پهلوان که دستهای فراوان و پذیرنده داشت جلوهگر میشد.
ناگهان ماهها با دهانها میآمیخت. اما این همه دمی بود و پراکنده و آدمی گرسنه بود. تشنه بود. از بیکرانی.
در آفتابگردانهای ژالهبار امید راه میسپردم و مردمان را تنفس میکردم. کلید فرورفته بود. جاودانه فرورفته بود.
میگفتند سرداران و دلدادگان و شهیدان فروغ آن را در پسین هذیانهای خود دیده بودند. حتی تنی چند توانسته بودند آن را توصیف کنند.
فرشها مردمان را به هنگام تنهایی با خود میبرد اما هرگز هیچ رستنی به اندازه گیاه رویا مست آدمی نشد. گیاه بیزمان که ناشدنیها را در خود میگیرد و بارور میسازد.
مردمان را به کشتارگاههای خوشبختی فردی میبردند. گوهر بنیادی پرشها و گسترشها را از آن بازمیگرفتند.
به کشتارگاهها میبردندشان. فریادهای بیپایان میشنیدم. شب خون روزها را میمکید. خون آفتابگردانها را.
نم به هزاران بازو زنگار خورشیدها میشد. آنچه بود بازوان شمرده بود و گامها به نظم. برای مردن و خوردن به صف میایستادند.
اما دل کاری به این انگیزههای بسیار درست زندگی نداشت. دل که شکوفه کیهانی است.
دل را در بستههای ریز میگذاشتند. تا آنکه با آینههای فرساینده خود بپوسد.
و بر جا میماند. چندان در بستهها و چندان در عادتهای تهوعآور که زمین ریشههاش میمکید و سرانجام به ناچار زمینگیر میشد. چون ستون. بیکوچ.
بیچاره مردمان بر زمینی که روی از آنان میگرداند. زیرا که حتی زمین میخواست آفتابگردان بزاید.
در چشمان مردمان بر زمینی که روی از آنان میگرداند. زیرا حتی زمین میخواست آفتابگردان بزاید.
در چشمان من گورهایی بود که مرا زادهبود. برادرانی که آواز میخواندند و خونی روان در خورشیدها. در آغوشم زمینها بود ناشمردنی. با هزاران میوه ممنوع و هزاران نوزاد آینده.
به خود میگفتم روز معهود کدام است و کدام این شب دراز که خون شب دارد.
میدانستم که آدمی میبایست بالا رود بالا رود. تا تنفس همهچیز. تا تنفس همه.
میدانستم و از همین رو بود که در آفتابگردانهای ژاله بار امید راه میسپردم.
از فصل «نوزایشها». از کتاب «سرودهای کهنه»-۱۳۳۲