این مقاله را به اشتراک بگذارید
آتشافروزی یک دارودسته بیگناه و جانی پتر کانرد/
هنگامی که ۵۰سال پیش در تاسمانی برای اولینبار سالار مگسها را در مدرسه خواندم، احتمالا مانند بیشتر پسربچهها -به نظرم آمد که کتاب تنها داستان زندگی من را بازگو میکند. و اینکه زندگی کوتاه و بخش تقریبا کوچکی از آن کثیف و وحشیانه است. یک ساعت بازی در حیاط مدرسه کلاس درسی است برای درندهخویی پسران جوان، پسرانی که بهطور غریزی به گروههایی تقسیم میشوند و کسانی را که سر سازش ندارند- بهصورت فریاد حمله پسرها که در رمان ویلیام گولدینگ هنگام شکار گراز در جزیره دورافتاده مدام تکرار میشود- مسخره میکنند یا به آنها حمله میکنند. ما، چه در کودکی و چه در بزرگسالی، کاملا با بدی آشناییم. ما عمرمان را یا در حال ارتکاب اعمال خشونتآمیز هستیم یا در حال گریز از آنها؛ نفرت مانند جریان الکتریکی به درون بدنهای خام ما حملهور میشود.
باید تغییراتی را در کتاب بهوجود میآوردم. در تاسمانی، مطمئنا مگس وجود داشت که برخلاف مگسهای رمان که به سر بریده خوک هجوم میبردند، خودشان را تنها به گوشت فاسد محدود نمیکردند. در تابستانهای داغ از دست مگسها به ستوه میآمدیم و مثل سگها مورد هجوم ککها بودیم و تمام روز آنها را از سر و صورت خود کنار میزدیم. با این حال جزیره من نه استوایی بلکه خنک و نه فاقد جمعیت که کم جمعیت بود. و نه مانند جزیرهای که هواپیمای پسربچههای رمان در آن سقوط کرد، در اقیانوس آرام تک و دورافتاده بود. با این همه، من سرزمین گولدینگ را که برهوت اخلاق است، میشناختم.
به جای جنگل، ما شبکه درهم مناطق بکر خارج از شهرها را داریم که در آنها محکومان گرسنه که از زندان استعمارگران اوایل قرن نوزدهم گریختهاند، باید یکدیگر را خورده باشند. شیطان تاسمانی (جانوری کیسهدار و گوشتخوار به جثه یک گربه) در میان بوتهها چنگ و دندان نشان میداد و زمانی هم گونه خاصی از ببر در تاسمانی زندگی میکرد. کوه نزدیک محل زندگی ما آتشفشانی خاموش و بلندتر و ناهموارتر از کوه در رمان بود که هیولایی- در واقع بدن در حال پوسیدن یک خلبان با بادی که در چترنجات پارهاش میافتد به طرز عجیبی مانند زندهها به حرکت درمی آید- روی آن فرود میآید. از قله کوه ما سرزمینی پیداست که واقعا از آن هیچکسی نیست: زمینی بایر با درههای پوشیده از گیاه، کوههایی با ستیغ تیز و شکافهای تکتونیکی که به زخمهای جراحی میمانند. در ورای این زمین، دریایی بیتفاوت و تهی که خشکی پس از آن جنوبگان است.
در سال ۱۹۵۴ هنگامی که سالار مگسها منتشر شد، گولدینگ در مدرسه بیشاپ وردزورث شهر سلزبری معلم بود. این کتاب فرضیه او درباره این بود که اگر گروهی از پسربچههای گستاخ و مرفه، مانند شاگردان کلاسش، در کنترل بزرگترها نباشند؛ چگونه رفتار خواهند کرد. پتر بروک که یک نسخه سینمایی از کتاب را در سال ۱۹۶۳ کارگردانی کرده، معتقد بود که کار او تنها ارائه «شواهد» است؛ مانند یک فیلم مستند. بازیگران تعلیم نیافته چندان به کارگردانی احتیاج نداشتند؛ فقط کافی بود آنها را از خجالت خلاص و در جزیرهای در پورتوریکو رها کرد. تنها بحث بروک درباره تخمین زمانی بود که در رمان برای وحشی شدن این وروجکها زده شده بود. گولدینگ به آنها سه ماه وقت اختصاص داده بود. بروک معتقد بود اگر آنها را به حال خود رها کنیم، طی یک آخر هفته طولانی به خوی حیوانی خود بازمیگردند.
آن زمان در تاسمانی، ما بدون آنکه از بزرگترهایمان جدا شویم، این رجعت را از سر میگذراندیم. پدر و مادر و معلمهایمان بودند اما تاثیر تربیتی چندانی نمیگذاشتند زیرا برای آموزش رفتار بهتر به مشت و ترکه متوسل میشدند. هرکسی میکوشید با سبعیتی داروینی جان به در برد و بازیهای کودکی تمرینی برای نبردهای بزرگسالی بود. مأمن من کتابها بودند، حداقل تا زمانی که از گولدینگ آموختم که هدف ادبیات عرضه حقیقت است، نه فریفتن بهوسیله دروغهای تسلیبخش.
سالار مگسها از آن دسته رمانهایی است که خواننده مستقیما در آن شرکت میکند. استفن کینگ نخستینبار که کتاب را خواند، احساس «هم حسی عمیقی» با رلف داشت، کسی که گرایش به قانون دارد و صدف حلزونی (نماد قانون) را در اختیار گرفته است و میکوشد نظم را برقرار کند؛ برخلاف جک غارتگر که بدن خود را مانند سرخپوستان رنگ و مراسم خوککشی را رهبری میکند. ترجیج کینگ در نظر من کمی تعالیگرایانه است. من همیشه در خیالاتم جک مخالف و عیاش را دوست داشتهام، با این حال مطمئن نیستم که اگر او بود مرا در گروهش میپذیرفت. البته نمود طبیعی من پیگی است، پسرک چاق و غمزدهای که «شخص مهمی» نبود اما «عقل داشت». (باید همین جا اشاره کنم که من اضافه وزن نداشتم و عینکی هم نبودم، بیماری من اگزما بود و نه مانند پیگی آسم). اکنون که دوباره کتاب را میخوانم، میبینم شخصیتی که بیش از همه مرا جذب میکند سایمن است؛ پسر دوراندیشی که ظاهرا صرع دارد و برای بررسی هیولا به آشیانه او میرود و مگسهایی را میبیند که ارباب در حال پوسیدنشان را پرستش میکنند. جک و رلف سیاستمدارانی هستند که به دو حزب متفاوت تعلق دارند و پیگی یک روشنفکر است و از واقعیتی جدا افتاده که مانند جغد از پس شیشههای عینکش میجوید. سایمن هنرمند رمان است، کسی که استعداد مرموزش در خیالپردازی او را به جنون میرساند و عاقبت باعث مرگش میشود. کینگ در مقدمه تازهاش بر سالار مگسها، مینویسد که این کتاب برگردان کتب کودکانهای است که او پیشتر آنها را منسوخ اعلام کرده بود. من میگویم این رمان تقلید بیشرمانهای است از آن کتابها: گولدینگ اسم جک و رلف را از «جزیره مرجانی» گرفته است و افسر نیروی دریایی که در پایان، ماجرای پسربچههای تشنه به خون را فیصله میدهد، به سرعت آدم را به یاد همین حکایت دوران استعماری آر.ام. بلنتاین میاندازد که میخواهد باور کنیم عیاشیهای خونبار آنها بازی و تفریحات خالصانه و سالم خارج از خانه بوده است.
شرکت نشر فیبر در آغاز رمان گولدینگ را به عنوان مکملی صادقانه برای این سنت تبلیغ میکرد. روی جلد چاپ اول کتاب، پسرها در حال جستوجو در یک جنگل استوایی با شاخ و برگهای تو در هستند که به هیچوجه تهدیدآمیز نیست؛ آنها همچنان که پیش میروند، آرایش گروه را به هم نمیزنند و اگرچه یکی از آنان یک موز را میبلعد، هنوز هم کلاه مدرسه را به سر دارد و این کارش نماد پرخوری بیمحابای اوست. یک «نسخه آموزشی» در سال ۱۹۷۳- مقدمهای برای چاپ جدید دیگری که در آن از خوانندگان جوان دعوت شده بود جلدی طراحی کنند- از یک تصویر فیلم بروک استفاده کرد. با وجود اینکه پسرها شکار میکنند، مثل بچههای خانواده دارلینگ در داستان پتر پن، بیآزار هستند.
نسخههای بعدی به مرور شرارت موجود در کتاب را اعتراف میکنند. در طرح مایکل ائرتن به سال ۱۹۷۴، سر حیوان قربانی شده مانند یک گرگنما به نظر میرسد که پوزه یک خوک به آن پیوند زده شده و آب از دهانش سرازیر است. ۱۰سال بعد، در طرح جلد پل هوگارت، سر خوک بر بالای تیرکی قرار داده شده و خون از زخمهایش میچکد، اما مگسهای کثیف حذف شدهاند و این نماد مخوف دارای پس زمینهای سفید به تمیزی کاشیهای حمام است و به نظر میرسد که در ویترین یک قصابی قرار دارد. تصویر جلدی که در سال ۲۰۰۲ چاپ شد، دوباره دلنشین میشود. به جای یک گوشت متعفن، شکارچیان جک را با نقشهای قرمز رنگ روی بدنشان نشان میدهد که به نیزه مسلح هستند اما لبخند شادی به لب دارند تا خیال ما را آسوده کنند و یک پروانه بزرگ آبی رنگ کمک میکند کتاب به عنوان ادبیات فانتزی بازتعریف شود.
طرح جلدی که بیش از همه با احساسات من درباره کتاب سازگاری دارد، اثر دیوید هیوز است. این طرح که در سال ۱۹۹۳ چاپ شد، نه روی خوک که روی پیگی متمرکز است؛ او مانند یک تکه گوشت وارفته و آسیبپذیر تصویر شده با عینکی شکستنی که تنها وسیله دفاعی او در برابر جهان است. چاپ اخیر که با صد سالگی گولدینگ مصادف است، طرحی از نیل گاوئر دارد که بیروح، خشک و مانند نقابهای افریقایی-نشانهای جادوگری و وودوی خبیث – که پیکاسو آنها را جمع میکرد، ابتدایی است. تمرکز آن بر صدف، نماد گولدینگ برای حکمرانی، است اما در این صدف زیبا دو ردیف دندان نیش کار گذاشته شده که دهانه شیپور شکلش را به صورت دهان موذی یک کوسه درآورده است. درون حفره، صورت آدمی است با خطوط قبیلهای که از داخل شکم جانور به بیرون نگاه میکند و چشمانش از ترس دریده و دهانش از وحشت باز مانده است. این تصویر میتواند چهره خواننده باشد که کتاب او را بلعیده و او مبهوت واقعیت تلخی است که رمان برایش به ارمغان آورده است.
تصویرگران فیبر باید به این ترس دامن میزدند زیرا پیشگویی گولدینگ درباره پسرفت ما، که از ۱۹۵۴ شروع شده، به هیچوجه تازگی ندارد. دومین فیلم سالار مگسها، به کارگردانی هری هوک در سال ۱۹۹۰، از پذیرفتن اینکه کودکان زمانی معصوم بودهاند، عاجز است. در این شرایط، پسران مدرسه شبانه روزی در بریتانیا تبدیل به شاگردان یک آکادمی نظامی در آمریکا میشوند- و هیچکسی به چنین جایی فرستاده نمیشود مگر آنکه سوءسابقه زودهنگامی داشته باشد که بخواهد آن را فراموش کند: گفته میشود که جک اتومبیلی را دزدیده و با آن با سرعت ۸۰مایل در ساعت رانندگی کرده است. فساد این نوجوانان آمریکایی فراتر از هر فرهنگی است و آنها این فساد را با خود به جزیره میآورند؛ برنامههای تلویزیونی و فیلمهایی که در تماشایش افراط کردهاند، آنها را به بیزاری از جهان آلوده کرده است. دو نفر از شخصیتهای فرعی که دلتنگ خانه شدهاند، با ناراحتی محاسبه میکنند که امروز دوشنبه است و آنها بازی فوتبال را که از تلویزیون پخش میشود، از دست دادهاند. آنها از قبل با سناریو آشنایی دارند و در فیلم به آنها استعداد پسامدرن قابل توجهی در تلمیحات آیرونیک و نقلقولهای سوء داده شده است. پیگی را مثل عروسک «خانم پیگی تیتس» در برنامه تلویزیونی «ماپتها» مسخره میکنند، گویی او کاریکاتور مبهمی از این برنامه بوده؛ و هنگامی که جک به درون جنگل میدود، رلف که فکر میکند دارد ادای سیلوستر استالونه را درمیآورد، او را رمبو مینامد.
اما اگر این بهروزرسانی به زور نبوده، آیا کتاب خطر منسوخ شدن را نپذیرفته است؟ تابستان امسال، اقتباس نایجل ویلیامز از سالار مگسها در تئاتر روباز ریجنت پارک روی صحنه رفت. کارگردان نمایش، تیمتی شدر، ماجرا را به زمان حال منتقل کرده است: لاشه یک جت بزرگ بریتیش ایرویز را روی سبزهها انداخته و گذاشته پسرها- که در روزگار پیش از عصر الکترونیک رمان، راضیاند به اینکه بتوانند از آهن پارهها یک رادیو بسازند- یک لپ تاپ را از میان تکه پارههای آن نجات دهند.
منتقدان به ناهمخوانی قراردادن یک حکایت درباره زوال یک نسل در یک پارک منظم و مرتب در وسط شهر روی خوش نشان دادند. ممکن است پسرها یک خوک تازه ذبح شده را روی صحنه کباب کنند اما تئاتر محوطه پیکنیک تر و تمیزی دارد که تماشاچیان در آن با سلیقه بساط خود را پهن میکنند. با این همه، از نظر منتقد گاردین، داستان خیلی کهنه و منسوخ به نظر میآمد: «پسربچهها در این جای دورافتاده مانند آنتونی ایدن صحبت میکنند و رقصهای وحشیانهشان نشان از آن دارد که نه با ایکسباکس، که با داستانهای مصور بزرگ شدهاند.»
اواخر ماه مه و اول اوت بود که لندن شعلهور شد و تقارن سالار مگسها با آن دوباره توجیه پیدا کرد. کمسنترین آشوبگری که تحت پیگرد قرار گرفت، ۱۱ساله و درست از همان جوانان بیسر و پایی بود که گولدینگ تصویر کرده است. این پسر حین دزدیدن یک سطل زباله از یک شعبه فروشگاه دبنمز، ناکام دستگیر شد و اندکی پیش از آن در یک اتوبوس صندلیها را با چاقو پاره میکرده و اسفنجهای آن را آتش میزده و هنگامی که راننده سعی داشته قبل از رسیدن پلیس جلوی او را بگیرد، در شیشهای اتوبوس را شکسته است.
تجربه گولدینگ دیگر در یک جزیره دورافتاده اجرا نمیشود زیرا آزادی امروز به معنای بلند کردن مو و برهنه شنا کردن در یک حوضچه و زیاده خوردن موز نیست. چنین تصویر شبانی و ساده انگارانهای در بریکستن، کلپم، تاتنم یا کرویدن خریداری ندارد؛ رویای جوانان خالی کردن قفسههای فروشگاه کاریز از تلویزیونهای پلاسما و آیپد و در جیب گذاشتن ژل مو در فروشگاه سوپردراگ است.
دورانداختن لباسها، مثل شخصیتهای گولدینگ، جذابیت کمتری دارد تا فرار کردن با کفشهای ورزشی مخصوص شب نایکی و جینهای تامی هایلفیگر درحالی که هنوز برچسبهای امنیتی روی آنهاست. شکار امروز مصرفگرایی و تجملات است، نه گوشت و کسانی که این کار را میکنند، به جای رنگ اخرا یا خون خوک برای استتار، از کلاههای لباسشان برای پنهان کردن صورتشان استفاده میکنند. پسر بچههای گولدینگ از علامت دادن با آتش برای نجات استفاده میکنند در حالی که نسلهای پس از آنها امسال از آتش تنها برای ارضای میل مخربشان به آتشافروزی سود جستند.
پیرنگ داستان ناخوش یمنتر به پایان میرسد، بدون رسیدن یک افسر نیروی دریایی منجی که مسئولیت خطیر بریتانیایی بودن را به یاد انسانهای متخلف آورد. مگسها، اما، همچنان بلند و آزاردهنده مانند همیشه وزوز میکنند.
بهار / مد و مه / ۲۰ شهریور ۱۳۹۲