این مقاله را به اشتراک بگذارید
ویلیام فاکنر در سال ۱۸۹۷، در منطقهای به نام آکسفورد در میسیسیپی آمریکا به دنیا آمد. جدش، کلنل ویلیام فاکنر، یکی از سرشناسترین و وحشیترین مردان جنوب بود. ویلیام فاکنر نویسنده که در دوران مدرسه چیز خاصی از خود نشان نداده بود، زمان شروع جنگ جهانی اول از ارتش آمریکا کنار گذاشته شد، اما به عضویت نیروی هوایی کانادا درآمد. پس از جنگ وارد دانشگاه میسیسیپی شد، مدتی را در آنجا گذراند و سپس به مدت چندین سال با انجام کارهای گوناگون و سطح پایین روزگار خود را گذراند. زمانی که در نیواورلئان کار میکرد با شروود اندرسن، نویسنده سرشناس آمریکایی آشنا شد و اندرسن او را تشویق به نوشتن کرد. در این زمان اولین رمانش را با عنوان مزد سرباز در سال ۱۹۲۶ نوشت. رمانهای بعد در پی این کتاب نوشته شد. سه سال بعد، در اولین سال ازدواجش، شغلی به عنوان ریختن زغال برای سوخت یک کوره پیدا کرد و در ساعات فراغت از کار که بین نیمهشب و ساعت چهار صبح بود، در طول شش هفته از فصل تابستان رمان جان که میدادم را در سال ۱۹۳۰ تمام کرد. سپس رمان حریم را نوشت که میخواست فروش بالایی داشته باشد و به همین دلیل بین کارهای او کیفیت نسبتا پایینی دارد. سپس برای پول چند فیلمنامه برای هالیوود نوشت. کمی قبل از مرگ، در سال ۱۹۶۲ ویلیام فاکنر به مزرعهای در ویرجینیا نقل مکان کرد و همان جا درگذشت. فاکنر در سال ۱۹۴۹ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. آثار مهم او عبارتند از: خشم و هیاهو (۱۹۳۱)، نخلهای وحشی (۱۹۳۹)، بعضیزای موسی (۱۹۴۲)، ناخوانده در غبار (۱۹۴۸)، مرثیهای برای دایه (۱۹۵۰).
آنچه میخوانید ترجمه مقدمه ویراستار سری کتابهای کلاسیک بر معروفترین رمان فاکنر، خشم و هیاهو، است:
میگویند زمانی از یک رقاص روسی پرسیدند از رقصیدن چه هدفی را دنبال میکند و او جواب داد: «فکر میکنید اگر میتوانستم اهدافم را با طول و تفصیل بیان کنم، باز هم میتوانستم برقصم؟»
این مثال ساده درعینحال مفاهیم مهمی در دل خود دارد و میتواند تبیین مهم و دقیقی برای هنر انتزاعی و مبهم باشد. هنر انتزاعی دقیقا در همان زمانی متولد میشود که نویسنده میتواند از سادهترین، شفافترین و تنها روش ممکن، تمام آنچه را که در ذهن دارد بر صفحه کاغذ بیاورد.
به این ترتیب، میتوان گفت خشم و هیاهو نمونه عالی چنین هنری است. بنابراین تلاش من برای ارائه خلاصه داستان و بیان فشرده وقایع آن در چند سطر تلاشی ازپیش شکستخورده خواهد بود. تنها کاری که در این مقدمه کوتاه از عهده من برمیآید، این است که مقدمات و شرایطی فراهم کنم که موجب ترغیب خواننده شود. این کتاب برای اکثر خوانندگان رمان دشواری است و خواندن آن چندان آسان نخواهد بود. این کتاب نیاز به فعالیت خواننده دارد و مثل معدنی است که گنجینه اصلی آن در لایههای زیرینش نهفته باشند. هرچه خواننده بیشتر تلاش و به عمق بیشتری از متن نفوذ کند، نتیجه بهتری خواهد گرفت.
۷۰صفحه اول رمان از زبان بنجی روایت میشود، مردی ۳۳ساله که از زمان کودکی به بعد رشد ذهنی نداشته است. بنجی هیچ درکی از زمان ندارد: برای او همهچیز مبتنی بر تداعی ذهنی است. از نظر او وقایع امروز با دیروز فرقی ندارد و همهچیز را با هم و در کنار هم به یاد میآورد. در واقع آنچه او از زندگی در ذهن دارد در زمان واحدی اتفاق افتاده است: بنجی تمام وقایع ۳۳سال زندگیاش را مثل سیلی بیوقفه و یکنواخت به یاد میآورد. بنجی شخصیتی است که به نویسنده خود اجازه مانور زیادی میدهد، اما به همان اندازه هم میتواند سیر پیشرفت رمان را با مشکل مواجه و آن را از رمان به هذیان و ترشحات ذهنی بدل کند.
یکی از تمهیدهای فاکنر برای جلوگیری از این آشفتگی، استفاده از حروف ایتالیک در مواقعی است که تغییری ناگهانی در زمان اتفاق میافتد. ممکن است خوانندهای با دیدن این وضع گمان کند بهتر است بار اول بر شخصیتها و سیر وقایع تمرکز نکند و صرفا زمان را مدنظر داشته باشد، اما هیچ نیازی به این کار نیست. اگر خواننده از این تلاشهای زائد دست بردارد، رمان او را به درون خود خواهد کشاند. مردمان عجیب و حوادث شگفتانگیز هرچند وقت یکبار از درون مهی که رمان در آن فرورفته بیرون میآیند و دوباره در آن گم میشوند. درست است که همهچیز را یک احمق روایت میکند، اما هوشمندی فاکنر باعث شده تصاویر و خاطرات این عقبمانده ذهنی به فرم رمان بدل شود و تصویری لذتبخش از خود برجا بگذارد. برای بنجی زمان دیگر به شکل کلاسیک گذشته، حال و آینده معنی ندارد. مفهومی که بنجی از زمان در ذهن دارد کلی درهمریخته و آشوبزده است که در آن هر سه این زمانها در دل هم و در کنار هم حضور دارند. در واقع بنجی زندگی خود را به شکلی خطی دنبال نمیکند، از نظر او مراحل زمانی زندگیاش دایرهوار طی شدهاند. بنابراین میتوان گفت بنجی در خارج از زمان زندگی میکند و از مرزهای زمانی این جهان فراتر رفته است.
مردمان عجیب و حوادث شگفتانگیز هرچند وقت یکبار از درون مهی که رمان در آن فرورفته بیرون میآیند و دوباره در آن گم میشوند. درست است که همهچیز را یک احمق روایت میکند، اما هوشمندی فاکنر باعث شده تصاویر و خاطرات این عقبمانده ذهنی به فرم رمان بدل شود و تصویری لذتبخش از خود برجا بگذارد. برای بنجی زمان دیگر به شکل کلاسیک گذشته، حال و آینده معنی ندارد. مفهومی که بنجی از زمان در ذهن دارد کلی درهمریخته و آشوبزده است که در آن هر سه این زمانها در دل هم و در کنار هم حضور دارند. در واقع بنجی زندگی خود را به شکلی خطی دنبال نمیکند، از نظر او مراحل زمانی زندگیاش دایرهوار طی شدهاند. بنابراین میتوان گفت بنجی در خارج از زمان زندگی میکند و از مرزهای زمانی این جهان فراتر رفته است.
اما در بخش دوم این مه آرامآرام کنار میرود. اینبار راوی یکی از همان چهرههایی است که در بخش اول در دل مه حضور داشتند: برادر کوئنتین، کسی که سال ۱۹۱۰ در هاروارد خودکشی کرد. او به شیوهای زیبا و دردناک تراژدی آمیخته به طنز آخرین روز زندگی خود را روایت میکند. فاکنر، هوشمندانه کوئنتین را، که تقدیرگراترین و سختترین شخصیت رمان است، پس از بنجی بیزمان و بیخیال قرار داده است. کوئنتین به شدت درگیر زمان است و از نظم آن تبعیت میکند: برای کارهای روزانهاش برنامه دارد، رابطهای خاص و وسواسگونه با ساعتها دارد و به شدت به حوادثی که مرور زمان بر سر خانوادهاش آورده واکنش نشان میدهد. شاید بیش از هر چیز همین وسواس نسبت به زمان و درگیری ذهنی اوست که برایش چارهای جز خودکشی نمیگذارد. هرچند فصل روایت کوئنتین سادهتر از روایت بنجی است، اما به همان اندازه خواننده را به واکنش وامیدارد و او را به چالش میکشد. کوئنتین در آخر خط است، هیچ آیندهای در انتظارش نیست و فقط منتظر است زمان بگذرد تا راس موعد مقرر خود را بکشد. برای کوئنتین، انتخاب و کنش دیگر فاقد معناست، تمام اعمال بشر در خدمت تحقق سرنوشتی ازپیشمقدر است.
در بخشهای سوم و چهارم که اختصاص به زندگی در زمان ما دارد، مه کمکم کنار میرود، ابهام نیمه نخست از بین میرود و شخصیتها و وقایع بیشکل، فاقد ابعاد مشخص و سیال، جای خود را به آدمهای زنده و معمولی میدهند. روایت سریعتر میشود و اینجاست که رمان شکل نهایی خود را تثبیت میکند و خواننده میفهمد زحماتش برای درک پیچیدگیهای بخشهای نخست بیهوده نبوده است: در بخشهای آخر وقایعی سریع برای شخصیتهایی اتفاق میافتد که اینبار خواننده به خوبی میشناسدشان و با خصوصیاتشان آشناست. در استحاله از روایت بنجی به بخشهای آخر، در یک لحظه خاص داستان برای خواننده واقعی میشود.
پس بار دیگر به این نتیجه میرسم خوانندهای که با ادبیات آشنا باشد، این کتاب را به راحتی دو بار خواهد خواند. کتابهای بزرگ اینگونهاند: میتوان بارها و بارها این آثار را خواند و خسته نشد، کتابهای بزرگ در هر بار خواندن چهره تازهای به خود میگیرند، با هر بار خواندن گویی کتاب تازهای در مقابل خواننده است. این کیفیتی است که البته ذاتی شعر خوب است و از این طریق میتوان به شباهتهای هر رمان بزرگی با شعر اشاره کرد: رمانهای بزرگ تاریخ ادبیات، آن آثاری هستند که بیش از دیگر کتب همعصر خود به شعر پهلو میزنند.
وقتی خواننده برای بار دوم روایت بنجی را میخواند، همهچیز را میداند: خانواده را میشناسد، میداند که دو نفر با نام کوئنتین حضور دارند، از شوق و شور بنجی و علاقه آتشین او به کدی خبر دارد، اما آنچه او را برای بار دوم پای این کتاب مینشاند لحظههای آن هستند؛ لحظههایی ناب و کوتاه که شاید حذف آنها به روند کلی داستان آسیبی نرساند، اما بخش قابل توجهی از اهمیت و اعتبار رمان مدیون این قبیل لحظههاست: خواننده میخواهد لحظهای را به یاد بیاورد که بنجی به جمعیتی که از مدرسه بیرون میآیند نگاه میکند و بین آنها میکوشد کدی را پیدا کند. با بازخوانی این لحظات است که میتوان فهمید چه نبوغ عظیمی پشت این کتاب است و نویسنده بزرگ آن با چه مهارتی این تکههای کوچک پازل را در کنار هم چیده است.
بهار / مد و مه/سوم مهر ۱۳۹۲