این مقاله را به اشتراک بگذارید
بررسی «سایههای تاریک» ساختهی تیم برتن/
دنیای نهچندان غمانگیزِ پسر صدفی/
علیرضا حسنخانی/
کارگردان: تیم برتن. فیلمنامهنویس: ست گراهام-اسمیت. بازیگران: جانی دپ (بارناباس کالینز)، میشل فایفر (الیزابت کالینز)، هلنا بونهم کارتر (دکتر جولیا هافمن)، اوا گرین (آنجلیک بوشارد). محصول ۲۰۱۲، ۱۱۳ دقیقه.
یک خونآشام زندانی به نام بارناباس، پس از سالها آزاد میشود و به خانهی آبا و اجدادیاش بازمیگردد؛ جایی که فرزندان عجیبوغریبش نیاز به کمک و حمایت او دارند…
*
سعی کرد ظاهرش خوشحال باشد
سعی کرد ظاهرش غمناک باشد،
ستارهشناسی را امتحان کرد
و عشق و جادوی سیاه را.
هیچ چیز نمیتوانست این دو را به هم پیوند دهد،
بجز یک چیز…
چیزی که لنگر روحشان باشد…
بچهدار شدند.*
سایههای تاریک اثر اخیر تیم برتن نتوانسته رضایت دوستداران آثار این فیلمساز را جلب کند. این نوشته قصد دارد با مروری اجمالی بر کارنامه و مؤلفههای برجستهی فیلمهای این فیلمساز علل شکست فیلم اخیر را در یک روند مقایسهای بررسی کند.
۱- در هر زبانی لغاتی وجود دارد که ترجمهی دقیقی برایشان وجود ندارد. نه میتوان معنای تحتاللفظی درستی برایشان پیدا کرد و نه ترجمهی خود کلمه میتواند حسوحال و مفهوم واقعی آن لغت را برساند. یکی از این لغات در زبان انگلیسی Fairy Tale است. در بعضی از لغتنامههای انگلیسی به فارسی Fairy Tale را «داستان جن و پری» معنی کردهاند. بعضی آن را «افسانه» و بعضی «قصهی پریا» ترجمه کردهاند؛ اما حقیقتاً هیچکدام از این معانی نمیتوانند آن طور که شایسته است Fairy Tale را معنی کنند. نه به این خاطر که این ترجمهها اشتباه هستند یا حتی خوب در دهان نمیگردند بلکه به این خاطر که هیچکدام نمیتوانند حسوحال و اتمسفر این عبارت را بهخوبی منتقل کنند. شاید این مقدمه برای یک نوشتهی سینمایی قدری تعجببرانگیز و دور از ذهن یا حتی بیربط به نظر برسد اما احتمالاً بهترین مدخل برای ورود به دنیای تیم برتن همین عبارت انگلیسیِ Fairy Tale است. همان اندازه که این کلمه در زبان انگلیسی میتواند توصیف مناسبی برای فیلمهای تیم برتن باشد، در زبان فارسی با توجه به مشکل بودن ترجمهاش، بازتابی از جهانِ عجیب، رؤیاگون، توضیحناپذیر و خواستنیِ فیلمهای این فیلمساز است. ناتوانی در انتخاب درست یک ترجمهی دقیق از این عبارت دقیقاً شبیه ناتوانی در توصیف فضای پررمزوراز، تاریک و روشن، فانتزی، افسانهای و غمانگیز آثار برتن است. خط مشخص و پررنگ افسانهبافی و تعهد تیم برتن به Fairy Taleهای کهن ادبیات غرب، بهویژه اروپا، در تمام فیلمهایش قابلبازیابی است. الگوبرداری این فیلمساز از همان بهاصطلاح داستانهای جن و پری در هر یک از فیلمهایش به نحوی مشهود است. رد پای داستانهایی چون دیو و دلبر،زیبای خفته، آلیس در سرزمین عجایب، هانسل و گرتل، جک و لوبیای سحرآمیز، پینوکیو و… به شکلی آشکار در کارهای تیم برتن دیده میشود. به عنوان مثال در ادوارد دستقیچی (۱۹۹۰) میتوان تأثیر پینوکیو را بهوضوح مشاهده کرد. آلیس در سرزمین عجایب(۲۰۱۰) که برداشت برتنواری است از همان افسانهی قدیمی و دقیقاً با همان نام. در اسلیپی هالو (۱۹۹۹) میتوان اشاراتی را به هانسل و گرتل یافت. در عروس مرده (۲۰۰۵) بارقههایی از زیبای خفته به چشم میخورد و بالاخره در فیلمی چون سیارهی میمونها (۲۰۰۱) هم حتی میتوان نشانههایی از دیو و دلبر را یافت. نمونههای اندکی که ذکرشان رفت مثالهای کمتعدادی هستند از بیشمار ارجاعات ریزودرشت فیلمهای برتن به Fairy Taleها و دلیلی بر علاقهی بیحد این فیلمساز به این سبک از ادبیات کهن. در سایههای تاریک هم برتن یکی از مضمونهای عامهپسند آمریکایی که ریشه در ادبیات سالهای آغازین قرن هفدهم اروپای منطقهی بالکان دارد را دستمایهی کارش قرار داده و با اقتباس از سریالی به همین نام سراغ خونآشامها رفته. هرچند قدمت داستانهای خونآشامی به اندازهی سایر نمونههای یادشده نیست اما جهان چندگانه و تیرهی این گونه، بهعلاوهی علاقهی مخاطب عام، بیننده را امیدوار میکند که اثر یگانهای در کارنامهی این فیلمساز شکل بگیرد. با تماشای فیلم دیری نمیگذرد که این امید به یأس میانجامد. قصه به سادهترین شکل و در خنثیترین شیوهی روایت، بی هیچ نشانی از فانتزی و جذابیت قصههای پریان تعریف میشود. فیلم در بهترین حالت حتی شبیه به یکی از سریالهای خونآشامی هم نیست و در ایجاد تعلیق ناکام است. این ضعف زمانی بیشتر خودنمایی میکند که میبینیم داستان بهتنهایی قابلیتهای زیادی برای جذب مخاطب و بهویژه جولان تخیل نبوغآمیز برتن را داشته اما او با سهلانگاری نمیتواند این پتانسیل را به فعل درآورد. به عنوان مثال میدانیم که یک خونآشام با نامیرایی در طول زمان زندگی کرده و پیشرفت را به چشم میبیند و تجربه میکند، حالا که با ایدهی جذابی مثل خواب چندینساله و برخاستن یک خونآشام مواجهیم، کارگردان مفهوم سفر در زمان این خونآشام را آن طور که باید و شاید جدی نمیگیرد و از کنار نکتههای جالبی که میتوانست این سفر در زمان داشته باشد، جز در چند صحنهی کوتاه در شروع فیلم بهراحتی و با سرعت میگذرد. تصور کنید رستاخیز بارناباس کالینز و برخوردش با پدیدههای تکنولوژیک چه اندازه میتوانست هم طنز تلخِ مطلوب برتن را به همراه داشته باشد و هم به وجوه مثبت و منفی دنیای جدید اشاره کند اما او به نشان دادن یک تابلوی مکدونالد و گفتنِ «مِفیستوفلوس» از زبان بارناباس بسنده میکند.
۲- وجود قصههای پریان را میتوان وجهی آشکار از پیرنگهای مضمونی فیلمهای برتن دانست اما آثار این فیلمساز فقط محدود به این شاخصه نیست. از لحاظ بصری و سبکِ پرداخت، سینمای تیم برتن را میتوان بهشدت وامدار سینمای اکسپرسیونیستی دهههای ۲۰ و ۳۰ آلمان دانست. بهخصوص نشانههای آشکاری از علاقه و تأثیرپذیری از فیلمهای فردریش ویلهلم مورنا استاد بلامنازع این سبک سینما را میشود در فیلمهایش ردگیری کرد. این علاقهمندی در بسیاری از عناصر آشکار و نهان کارهای برتن دیده میشود. به عنوان مثال درادوارد دستقیچی قلعهی روی تپه که محل زندگی ادوارد است کاملاً شبیه قلعهی نوسفراتو (۱۹۲۲)است. یا حتی خود مخترع ادوارد (با بازی وینسنت پرایس) هم به طرز آشکاری شبیه و یادآور شخصیت نوسفراتو است. یا حتی در اد وود (۱۹۹۴)از نظر نورپردازی، بازی با سایهها و لوکیشن شباهتهای زیادی به فاوست (۱۹۲۶)دیده میشود. از این دست مثالها که کدهای گنجاندهشده از سینمای اکسپرسیونیستی در آثار برتن هستند، زیاد میشود نام برد. از لوکیشن شهر هندسی و منتظم ادوارد دستقیچی بگیرید تا شهرکِماهی بزرگ (۲۰۰۳) و یا خانهی کجشدهی جینی در همین فیلم و یا روستای اسلیپی هالو با آن درخت هولناکش. حتی اد وود را میتوان تلاش آشکاری برای ارائهی تام و تمام این سبک سینما دانست. اِلمانهای اکسپرسیونیستی فیلمهای برتن محدود به لوکیشن و نور و فضا و یا ویژگیهای بصری نمیشوند، بلکه این علاقه و تأثیرپذیری در محتوا و مضمون این آثار هم مشهود است. نگاه همراه با ترس و وحشت برتن به پدیدهها و موضوعات اطراف را میتوان برآمده از سنت نگاه هراسآلودِ آلمانِ پس از جنگ جهانی اول به دنیای پیرامونش دانست. شهرهای ویرانه، رکود اقتصادی و غرور ملی پایمالشدهی ملت آلمان همان قدر تأثیر منفی بر ذهن فیلمسازان آلمانی آن دوره گذاشته که ظهور پدیدههای تکنولوژیک، جهان فراصنعتی و انسان مدرن تیم برتن را میترساند. این نگاه همراه با وحشت وقتی با میل برتن به افسانهبافی و قدرت خلاقهی کودکانهاش درهم میآمیزد، معجونی به دست میآید که مخاطب را مفتون خویش میکند. معجون ناهمگنی از رؤیا و کابوس؛ و احتمالاً به همین خاطر است که چیزهای ترسناک فیلمهای این فیلمساز آن طوری که باید نمیترساند. نه انسانی که دستش قیچی است، نه عروس اسکلتی، نه حملهی مریخیها و ذوب کردن آدمهای زمینی و نه حتی یک سوار بیسر. خود برتن خوب میداند داستانش را چهطور کودکانه و بازیگوش روایت کند که علاوه بر داشتن بَدمن و لولوخورخوره، در پایانْ سرخوشی و شادی رؤیاگونی در وجود مخاطبش رسوب کند. سایههای تاریک متأسفانه از این حیث هم دچار خلأ است. نه دیگر از نظر جلوههای بصری واجد آن ویژگیهای تحسینبرانگیز سینمای اکسپرسیونیستی است و نه به لحاظ مضمونی. فضای کلی فیلم، لوکیشنها و رنگ و نور استفادهشده در آن کمتر نشانی از فضای درخشان قبلی آثار برتن دارد و کاملاً مبتنی بر سیستم رایج این روزهای هالیوود است. دیگر خبری از آن طراحی لوکیشنهای عجیبوغریب، نورپردازی پُرکنتراست و طراحی صحنههای بدیع نیست. هرچه هست نشأتگرفته از الگوهای تکراری و بسیار دیدهشدهی سینمای درجهی دو و سهی روز است. به لحاظ مضمون هم تقابل خیر و شر به بلوغ لازم نمیرسد و نمیتواند بیننده را اقناع کند. انگیزههای عاشقانهی آنجلیک و حسادت زنانهی او نه در ذهن مخاطب و نه در بازتاب تصویر آن قدر قوت نمیگیرد که بتواند دلیل قابلپذیرشی برای این همه دشمنی دیرینه باشد. ترس و تشویش نسبت به دنیای امروز هم به قدرت فیلمهای قبلی این فیلمساز موجود نیست. در واقع دیگر خبری از استعارهپردازی برتن برای نگران کردن مخاطب نیست. نه اد وودی که یادآور به ته رسیدن ایدههایمان باشد؛ نه مریخیهایی که حمله کنند تا دوران جنگ سرد را یادآوری کنند؛ نه تنهایی انسان و خلق موجودی دستقیچی برای پر کردن تنهاییمان؛ نه اد بلومی که نگرانی از تفاوت نسلها و عدم درک متقابل پدر و پسر را یادمان بیندازد؛ و نه هیچ چیز دیگر. همه چیز خنثی است و در سکون.
۳- با نگاهی اجمالی به فهرست آثار و همکاران و بازیگران کارنامهی برتن خیلی سریع متوجه میشویم با توجه به آثار متعدد او، طیف همکارانش خیلی گسترده نیست. از جهاتی میتوان این را یکی از دلایل موفقیتش دانست. به نظر میرسد او و همکارانش به نقطهای از زبان و درک مشترک رسیدهاند که بهراحتی میتوانند در مسیر نیل به خواستههای مشترک و ارتقا بخشیدن به کیفیت فیلم گام بردارند. هرچند این طور که پیداست این درک مشترک مطابق آنچه در ادامه خواهیم گفت دستخوش ناملایماتی شده که به فیلمها هم ضربه زده اما تا همین جای کارنامهی برتن و عواملش، شاهکارهای متعددی هم خلق شده است. جانی دپ و هلنا بونهم کارتر بهترتیب با ۸ و ۷ همکاری و بازی در فیلمهای برتن تا به حال بیشترین همکاری را در میان بازیگران با او داشتهاند. تیم برتن و همسرش هلنا بونهم کارتر و دوست صمیمیاش جانی دپ به درجهای از درک متقابل و تفاهم رسیدهاند که حتی از نظر شکل و قیافه هم شبیه هم شدهاند و حتی نوع پوشش، قیافه و آرایش موهایشان هم شبیه به هم است. این شباهتهای ظاهری و البته فهمِ مشترک ذهنیات یکدیگر در آثار مشترکشان منجر به همافزایی و بهبود کیفیت میشود؛؛ تا جایی که برتن در فیلمنامههایش نقشها را منحصراً برای دپ و همسرش مینویسد. شیطنتهای ذاتی دپ، رها بودنش جلوی دوربین و غم ذاتیاش که با لبخندهای محوی همراه میشود انگ جهان دوپهلوی برتن است. همسرش هم دقیقاً این خصوصیات را دارد. با این تفاوت که شیطنت کودکانه و شیرینش کمتر و غم درونیاش بیشتر است. به همین خاطر هم هست که همیشه نمیتواند نقشهای اصلی را بازی کند. با این حال و با توجه به آنچه در سایههای تاریک میبینیم، به نظر میرسد این همکاریها دارد به نقطهی پایانیاش نزدیک میشود. انگار همه چیز جانی دپ تکراری و دمده شده. از طرز راه رفتنش تا صحبت کردن و نگاه کردن و حرکات دستش. به نظر میرسد تیم برتن این قدر از این کندو عسل گرفته که حالا فقط موم بیمزه و بیخاصیتش باقی مانده. این نکته زمانی بیشتر خودنمایی میکند و آزاردهنده میشود که نبوغ دپ را در فیلمهای دیگری میشود دید. از فیلمهای عامهپسندتری مثل دزدان دریایی کاراییب گرفته تا اثر تحسینشدهای چون رَنگو (گور وربینسکی، ۲۰۱۱). اتفاقاً این نارسایی در بازی و نقش هلنا بونهم کارتر هم بهوضوح قابلتشخیص است. گمان نمیکنم توضیح زیادی لازم باشد تا برای مخاطب این یادداشت مشخص شود نقش جولیا، دکتر دائمالخمر سایههای تاریک، چهقدر به فیلم حقنه شده و حضوری غیرضروری دارد. فقط میتوان به همین نکته بسنده کرد که کل این نقش و بازیگرش را بهکل از فیلمنامه و فیلم خارج کنید و آنگاه فکر کنید چه ضربهای به فیلم وارد شده؟ هیچ. به نظر میرسد این تیم سهنفره در سراشیبی سقوط قرار گرفته و موتور کارخانهی رؤیاسازی تیم برتن همراه با چراغ رفاقت او و جانی دپ به خاموشی میگراید. اینها را میشود از مصاحبههای اخیر دپ بعد از اکران سایههای تاریکهمفهمید. به همین خاطر هم هست که فیلمهای تیم برتن از چارلی و کارخانهی شکلاتسازی (۲۰۰۵) به این طرف نتوانسته خاطرات خوش همکاریهای مشترک قبلی را در نظر مخاطبان زنده کند.
۴- تیم برتن فقط یک کارگردان و یا هنرمندی محدود به سینما نیست. او یک تصویرگر، شاعر، عکاس و انیماتور هم هست. اخیراً هم چند نمایشگاه از آثارش در زمینهی هنرهای تجسمی برگزار کرده. اما ذکر این هنرها از این جهت خالی از لطف نیست که یکی دیگر از دیدگاهها و تفکرات جهانبینی او را در این هنرهایش هم میشود پیدا کرد. در تمام آثار او مضمون واحدی در نگاه به انسان به عنوان یک مخلوق ناقص و پُرایراد وجود دارد. به عبارت بهتر او انسان را موجودی میداند پر از ایراد و کاستی که میخواهد بهتر شود و به کمال برسد. او این ناتوانی و نقصها را غالباً به شکل یک نقص فیزیکی نشان میدهد و در جایی که داستانش اجازه نمیدهد این معلولیت را از یک تجسم عینی به نقیصهای ذهنی و روانشناختی تبدیل میکند. تیم برتن کتابی دارد به نام مرگ غمانگیز پسر صدفی. تمام بچهها و شخصیتهای داستانهای این کتاب کودکانی هستند که یک انسان کامل نیستند. پسر صدفی، پسر هیزمی، دختر کبریتی، پسر آهنی، دختری با یک عالم چشم، پسر لکهای و… موجودات این شعر/ داستان هستند. برتن همهی اینها را معصوم و پاک به تصویر میکشد و آنها را مولود ما میداند. حالا این «ما» هم میتواند تکنولوژی و جهان صنعتی امروز باشد و هم میتواند خلقوخوی زشت ما باشد. این نگاه تلخاندیش در فیلمهای این فیلمساز هم آشکارا دیده میشود. شخصیتهای آثار برتن هم هر کدام به نحوی با این نقصها دست به گریباناند. ادوارد که به جای دستهایش قیچی دارد ساختهی دست مخترعی است که نیمهکاره رها میشود، با قلبی پاک به جهان انسانها پا میگذارد و در مقام یک قاتل جانی از این دنیا به قلعهاش میگریزد. در مریخ حمله میکند! (۱۹۹۶) پیشرفتهای تکنولوژیکْ جهانی هراسانگیز را ترسیم میکند که در آن مریخیها به زمین حمله میکنند، کنترل انسانها را در دست میگیرند و جای سر و بدن انسانها و سگها را عوض میکنند. در این بین حتی شخصیتی مثل ویلی وُنکا که انسان معقول و متمولی هم به نظر میرسد، دچار عقدهی حقارت و کمبود محبت است. سویینی تاد عاشق پاکباختهایست که با از دست دادن زن و فرزندش دچار جنون شده و مشتریانش را سلاخی میکند. یا حتی معقولترینشان که اد بلوم ماهی بزرگ است با آن همه نیکوخصالی و توانایی، دروغگو و رؤیایی و خودبزرگبین معرفی میشود. همهی اینها نمونههایی هستند از نگاه تیرهی این فیلمساز به انسان و انسانیت مدرن. این تنها مؤلفهای است که در سایههای تاریک وجود دارد و منطبق بر جهانبینیِ تیم برتن است. بارناباس کالینز عاشق پاکباختهایست که از عشق محروم شده و عفریتهی شوم دشمنی و حسادت او را تبدیل به خونآشام کرده. مثل سایر مثالها او انسانی است با خصایل نیک بشری اما در ظاهر یک خونآشام است و این همان نقصی است که برتن میخواهد به او تحمیل کند تا ضعفهایش را بهتر به تصویر بکشد. هرچند ابعاد این شخصیت به اندازهی باقی کاراکترهای برتن وسیع نیست و بارناباس از ضعف مفرط در شخصیتپردازی رنج میبرد اما همچنان نگاه مورد علاقهی برتن در بررسی وضعیت انسان و اصرارش در به تصویر کشیدن انسان به عنوان یک موجود ناکامل به چشم میخورد. موجود ناکاملی که در هیأت یک خونآشام تبلور یافته و حالا قصد دارد با توسل به اکسیر عشق دوباره حرکتش را به سمت کمال آغاز کند اما روند پُرسکته، مغشوش و سادهانگار داستان این اجازه را به او نمیدهد. نشانههایی که در بالا ذکرش رفت میتوانند اثباتی باشند بر این تئوری که تیم برتن انسان را موجود ناقص و پرایرادی میداند که نمیخواهد در بند این تلخاندیشیها بماند و مدام در حال حرکت رو به جلوست. راه فرار از این سیاهیها آن طور که برتن روایت میکند بچهها هستند و کودکی کردن. او کودک درونش را زنده و بازیگوش نگه میدارد و با هنرش از ما هم میخواهد همین کار را بکنیم تا خیلی هم سخت نگذرانیم. تیم برتن تلخاندیشی بزرگسالانهاش را در ظرف فضای گوتیک سینمای اکسپرسیونیستی میریزد و با ممزوج کردن کمی رؤیاپردازی، قوهی خلاقه و بازیگوشیهای کودکانه، Fairy Taleهایی مختص خودش از نو میآفریند و ما را به ضیافتی از کابوس و رؤیا دعوت میکند تا برای دقایقی هم که شده فراموش کنیم در اطرافمان چه میگذرد. گاهی فوقالعاده موفق میشود و گاهی مثل این فیلم ما را دچار یأس و سرخوردگی میکند.
* از شعر «خوشگل لنگری» نوشتهی تیم برتن از مجموعهی مرگ غمانگیز پسر صدفی – ترجمهی احسان نوروزی – نشر حرفهی هنرمند.
………………………………..
نگاهی به «سی دقیقه پس از نیمهشب»
شکارچی «یو.بی.اِل»
آرین وزیردفتری
کارگردان: کاترین بیگلو. فیلمنامه: مارک بول، بازیگران: جسیکا چستین (مایا)، جیسن کلارک (دَن)، رِدا کاتب (عمار). محصول ۲۰۱۲، ۱۵۷ دقیقه.
زنی به نام مایا ۱۲ سال از زندگیاش را صرف دستگیری بن لادن کرده است. این فیلم داستان تلاشهای او و مراحل قدم به قدم دستگیری و کشته شدن اسامه بن لادن است. مایا در این راه سختیهای زیادی را متحمل میشود و در دنیایی کاملاً مردانه، تلاش میکند تا به هدفش برسد.
اگر یکی از ابزارهای اصلی برای خلق درام و کشش در روایت را غافلگیری و اتکا به نقاط عطف فرض کنیم، آن وقت به جسارت کاترین بیگلو و فیلمنامهنویسش مارک بول بیشتر پی خواهیم برد. اساساً فیلمنامهنویسی با علم به اینکه مخاطب از سرانجام قصهی ما آگاه است به معنای پذیرفتن ریسکی بزرگ است. در چنین شرایطی تبحر فیلمساز در جزییات و پرداخت، به تنها نقطهی اتکا برای حفظ جذابیت فیلمش بدل میشود. پرداختی که اگر به بار ننشیند چون تکلیف مخاطب با خط داستانی اثر از قبل روشن بوده و هست، فیلم به تجربهای کسالتبار برای او بدل میشود. این پیشآگاهی مخاطب میتواند به دو دلیل عمده ایجاد شده باشد. دلیل اول و مورد بحثسی دقیقه پس از نیمهشب، اهمیت خبری و عام بودن سوژه و پایانش است. در چنین مواردی حتی ناآگاهترین تماشاگر احتمالی فیلم از اخبار روز دنیا، خبری مثل کشته شدن اسامه بن لادن در سالهای اخیر را میداند و همان فریمهای سیاه آغازین و اصواتی از مکالمههای افراد در روز یازده سپتامبر ۲۰۰۱، کافی است تا موضوع روایت و سرنوشتش را پیشبینی کند. حالت دوم زمانی است که فیلمساز مثلاً در سکانس ابتدایی سرانجام را نشانمان میدهد و فیلم در مرور حوادث پیش از آن در فلاشبکی بلند ادامه مییابد (شیوهای که از همشهری کین (اورسن ولز، ۱۹۴۱) تا عشق (میشاییل هانِکه، ۲۰۱۲) امتداد یافته است). به نظر میرسد روایت در فیلمهای دستهی دوم شخصیتر است؛ یعنی فیلمساز فقط خودش مختصات ماجرا را میداند و از این اطلاعات مربوط به انتها و ارائهشده در ابتدای فیلم، به نفع روایت پرکشش داستانش سود میبرد. حال آنکه در قصهای مشابه سی دقیقه… سرانجام ماجرا و دستگیری و کشته شدن بن لادن اخباری است که حافظهی جمعی از آن آگاه است و همین آگاهیِ خارج از دنیای فیلمِ مخاطب، باز هم دست و پای فیلمساز را بستهتر میکند. جالب اینجاست که نسخهی اولیه فیلمنامه پیش از دستگیری بن لادن نوشته شده بوده و پس از کشته شدن او مارک بول ظرف پنج ماه فیلمنامه را بازنویسی کرده است. در چنین شرایطی فیلمساز/ فیلمنامهنویس باید یک کوه اطلاعات و جزییات را در لایههای مختلف اثر بگنجاند و در عین حال حواسش به عدم امکان استفاده از تعلیق نهایی و ظرفیت بالقوهی خستگی مخاطب از تماشای روایت هم باشد. شاید در نمونه فیلمهای موفق اینچنینی، معروفترینشان جِی.اف.کی (الیور استون، ۱۹۹۲) باشد و حالا بیگلو و بول برای روایت جستوجو و دستگیری اسامه بن لادن (که در مکالمههای فیلم بهاختصار به او با نام «یو.بی.اِل» اشاره میشود) حوصله و دقت خرج میکنند و تمام مدت مخاطبشان را میخکوب ماجرا نگه میدارند.
رسیدن از کل به جز در پیکرهی روایی فیلم، راهکاری است که فیلمساز برای همراهی مخاطب از آن استفادهی اساسی میکند. در ابتدای فیلم و با ورود مایا به سفارت آمریکا در پاکستان او با جمعی مواجه میشود که همگی خواستار یافتن عامل اصلی جنایتهای القاعده هستند؛ خواستهای جمعی که فردیت مایا در سایهی آن قرار میگیرد. در ادامه این خواستهی جمعی و ملی در معرض گذران عمر او و تلاش شبانهروزیاش برای یافتن بن لادن قرار میگیرد، تا اینکه در تصمیمگیری نهایی برای آخرین تلاش و دستگیری اسامه، جمع مردان فیلم در سایهی تصمیم و سماجت مایا قرار میگیرند و تسلیم نظر او میشوند. حالا دیگر برای مایا مهم شخص بن لادن و جنایتهای او در حق مردمش نیست، حالا پای ده سال جان کندن یک آدم و از دست دادن همه چیزش، برای کشف هویت سومین مردِ ساکن خانهی مشکوک و مورد نظرش، در میان است. تقطیع بیتأکید کارگردان در ارائهی تصویر نهایی از بن لادن، صحهای بر این ادعا است که هویتِ جنازهی پیش روی مایا اساساً دیگر اهمیتی ندارد. مایا در نمایی متوسط و با عمق میدان کم، در میان هیاهوی مردان داخل کمپ، بهتدریج به دوربین (جنازهی اسامه) نزدیک میشود. از اینجا به بعد باز کردن پوشش روی جنازه و تشخیص هویت او در نماهایی بستهتر با ارتفاع کم دوربین (low angle) نشان داده میشوند. این تصمیم سبب شده تا در تمام طول مواجهه و شناسایی جسد، تنها چهرهی مایا را ببینیم و از جنازهی روی تخت چیز زیادی دیده نشود؛ اسامه در نقاط کماهمیت و خاج از فوکوس قاب فیلمساز قرار داده شده و تأکید روی نگاههای بهتزدهی مایاست. رویکرد بصری صحنه مترادف با این مضمون است که در پایان این جستوجو آنچه اهمیت دارد، رسیدن قهرمان به ثمرهی جدالش در تمام این سالهاست و تلختر اینکه ثمرهی بهترین سالهای جوانی او جنازهای است در اوج حقارت. دقیقاً به دلیل همین خوانش بیگلو در روایتهای اوست، که آثارش عمقی فراتر از قصهی اصلیشان پیدا میکنند و بیشتر از آنکه لایهی اول یا استناد تاریخی و حقیقت وقایع در آثارش مطرح باشند، مباحث انسانی و روانشناختی آنها خاص و قابلتأمل است.
اگر از بحث جنسیتی و تفکیکی زنان و مردان عبور کنیم و محوریت بحث را به «زنانگی» و «مردانگی» گسترش دهیم، با هر قرائتی «آستانهی تحمل بیشتر» خصلتی زنانه است. زنان فیلم بیگلو و مخصوصاً مایا در تمام طول فیلم ظاهری سنگی و خشن دارند. اما مهمترین خصیصهی قهرمان او همین آستانهی تحمل بالای اوست. در حضور اولیهاش در شکنجهگاه و سفارت، به تصور همکاران مردش مایا در چنین مناسبات هولناکی چند ماهی بیشتر تاب نیاورد، اما در ادامه همهی این مردان زودتر از او و در میانهی جستوجو وامیدهند و راهی واشنگتن میشوند. بیگلو با کنایههایی نظیر کیک درست کردن جسیکا (جنیفر اِله) در یکی از بزنگاههای فیلم، زن بودن کاراکترهای مهم فیلمش را یادآور میشود؛ زنانی که حالا دیگر انگار خانوادهشان همین جنایتکاران القاعده هستند و شادیآورترین خبر برایشان سرنخی برای یافتن بن لادن است. درست نظیر جسیکا که برای ملاقاتش با یکی از همین رابطهای القاعده مشغول پختن کیک است و هیجانی دارد که انگار در دلش قند آب میشود! کمی بعدتر و پس از کشته شدن او، در مشخصاتش به این اشاره میشود که او مادر دو فرزند نیز بوده است. بجز این جنس از اشارههای مینیمال، بیگلو از کوچکترین تصویر و تفضیل سانتیمانتال در فیلمش پرهیز میکند. این برخورد پرهیزکارانه نهتنها شامل روابط عاطفی مایا با اطرافیانش میشود، بلکه شکل و شمایل بروز احساسات در فجایع زندگیاش را هم در بر میگیرد. دو سکانس نهایی فیلم (روبرو شدن مایا با جنازهی بنلادن و مکالمه او با خلبان در هواپیمای بازگشتش به وطن) نیز قدرتشان را از همین سرکوبشدگی احساسات مایا در طول فیلم میگیرند. بیرحمی بیگلو در باج ندادن به احساسات کاراکترش، در طول بیش از دو ساعت زمان فیلم بر پرده و معادل یک دهه از زندگی او، انفجار احساسی نهایی را در پی دارد.
مایا در نخستین روزهای حضورش در اتاق شکنجهی عمار (یکی از رابطهای دستگیرشدهی القاعده) در پاسخ به طلب کمک عمار از او، میگوید: «تو میتوانی با گفتن حقیقت، خودت به خودت کمک کنی.» در پایان و به فرض قرین بودن واقعیت با حقیقت، او حالا تمام حقیقت این بازی را میداند و بعید است این حقیقت کمکی به ادامهی زیستنش کند. هولناکی ماجرا در پایان، پوچی یکبارهی همهی این تعقیبوگریزهاست (درست از جنس همان پوچی که ویلیام جیمز در فیلم قبلی بیگلو/ بول، مهلکه، پس از بازگشت از عراق و در مواجهه با قفسههای تمامنشدنی کورنفلکس در سوپرمارکت طعمش را میچشد). در ادامه هم وقتی خلبان در آخرین دیالوگ فیلم از مایا میپرسد که مقصدش کجاست (انگار دارد از همهی ما میپرسد)، جوابش سکوت و اشک ریختن در مواجهه با حقیقت است. حالا او انتقام دوستان و ملتش را گرفته و قهرمانی است که قرار بوده در نقطهی رستگاریاش پیروزمندانه به خانه بازگردد. اما زندگی دختری که پابهپای جستوجو و سماجت برای یافتن اسامه به بلوغ رسیده است، قرار است چهگونه امتداد پیدا کند؟ بخشهای مربوط به بازگشت ویلیام جیمز (جرمی رنر) به آمریکا در مهلکه امتداد سرگذشت مایا نیز هست؛ قهرمانانی که در لحظهی پیروزمندانهی بازگشت با پوچی هولناکِ مبانی زیستنشان مواجه میشوند.
ماهنامه فیلم / مد و مه/ مهر ۱۳۹۲