این مقاله را به اشتراک بگذارید
سرهنگ سمرقندی که به یک ضیافت عجیب دعوت شده، با در باز خانه خالی میزبان مواجه می شود و در داخل خانه، مبلی واژگون و لکه های خون را بر زمین می بیند.پس از او افراد دیگری وارد خانه می شوند و معلوم می شود صاحب خانه، سرگرد بهزاد فرحان است که ده سال قبل در ابتدای جنگ مفقود شده و حالا به تازگی از اسارت برگشته است.برادر او می گوید که کسی به او شلیک کرده و قبل از سررسیدن سمرقندی، زنی، بهزاد را به بیمارستان رسانیده است.پس از آن سمرقندی تمام تلاش خود را برای یافتن قاتل انجام می دهد.افرادی که وارد خانه می شوند در واگویه هایی رابطه خود را برای بهزاد توضیح می دهند و بالاخره برای سرهنگ معلوم می شود که خود او هم، کسی بوده که در بحبوبهء جنگ، حکم پاکسازی فرحان را از ارتش صادر کرده است.دعوت شدگان دیگر هم به نوعی در همان روزهای جنگ با فرحان در ارتباط بوده اند.آنها که بیشترشان ارتشی بوده اند و به حضور فرحان در جبهه و شرکت او در جنگ مردمی بدون داشتن حکم، شک کرده اند، مدام برای او اشکال تراشی می کرده اند تا این که گزارشها باعث می شود او برای گریز از این همه اتهام، به خط دشمن بزند-شاید به قصد خودکشی-و در نهایت تن به اسارتی بی نام و نشان بدهد.فرحان پس از بازگشت، برای برادرش روشن می کند که کینه تمام آن آدمها را به دل دارد و بالاخره معلوم می شود که ترتیب دادن مهمانی هم به این قصد بوده که این آدمها در صحنهء قتلی که فرحان برای خود ترتیب داده بود حاضر، و مظنون به قتل شناخته شوند؛اما حضور بی موقع شهناز-زنی که از روزهای جنگ با فرحان آشنا بوده-در خانه باعث می شود که فرحان از مرگ و مدعوین از اتهام قتل نجات یابند.
یکی از نتایج مکرّر در مکرّر نشان دادن سریالهای شناخته شده بر اساس داستانهای«سرآرتورکنان دویل»و«آگاتا کریستی»مرحوم و مرحومه از سیما، بدون آنکه خواسته باشم در مفرّح و سرگرم کننده بودن آنها تردید کنم، مشکلاتی است که برای نویسندگان جوان-که گاه در پیدا کردن موضوع باب روز به بن بست می رسند-ایجاد می شود، و این توّهم را برایشان به وجود می آورد که می شود از روی دست اهالی بریتانیای کبیر به همین سادگی رونویسی کرد و فوقش چند تا نام را عوض کرد و یک تغییرات جغرافیایی و تاریخی هم به کار داد.بعضی از این دوستان که سابقهء جنگی نویسی هم دارند ناگهان به فکرشان خطور می کند که اگر داستان پلیسی و جنگی را با هم قاطی کنند، دیگر چه شود!…لابد سبک جدید خلق می شود که پیش از این به فکر بنی بشری نرسیده است.البته فراموش هم نمی کنند که مطابق مد روز، نگاهی پست مدرن و سیاه به جنگ و آدمهای جنگ داشته باشند و قهرمانانی را که حد اقل برحسب احساس وظیفه و برای دفاع از شرف و غیرت و آب و خاکشان راهی جبهه های جنوب شده بودند، تا حدّ آدمهای حقیر و بدبخت و کینه ای که برای گرفتن انتقام، مرتکب گناه کبیرهء خودکشی هم می شوند، پایین بیاورند.
فرحان نمونه این آدمهاست؛یک ارتشی که بدون داشتن حکم به خرمشهر می رود و نه در کنار ارتش بنی صدری آن روز، که در کنار نیروهای مردمی به جنگ می پردازد و در دل آنها جایی درست و حسابی هم برای خود دست و پا می کند.
اما دوستان او در ارتش که همه با حکم راهی آن منطقه شده اند، نمی توانند منطق کارهای او را دریابند و از طرفی مأمور و موظفّ هستند که مهمات را در اختیار هر کسی قرار ندهند.برای همین مدام درگیری هایی بین آنها ایجاد می شود.فرحان پس از بازگشت به برادرش می گوید که در تمام سالهای اسارت، آنچه باعث سرپاماندن او شده کینه ای بوده که از آدمها داشته است و برای به سرانجام رساندن این کینه حاضر به انجام هر کاری است، تا به آنجا که همچون شخصیتی در یکی از ماجراهای «شرلوک هولمز»با صحنه سازی، دست به نوعی خودکشی می زند که رقیب را در آن متهم به قتل معرفی کند.
بهزاد فرحان آدم بی ریشه و بی گذشته ای است.در سی و چند سالگی که اسیر می شود خانواده ای ندارد، معلوم نیست برای چه و طبق کدام اعتقاد به جبهه جنگ رفته و در آنجا فی المثل برای گرفتن مهماّت از ارتش برای نیروهای مردمی، متمرّدانه در انبار مهمّات را می شکند و جلوی چشم فرمانده پادگان آنها را می رباید و می برد.این همه روحیه گذشت از خود چگونه و برای چه در او که یک سرگرد ارتشی است و سابقه انقلابی گری هم در خود و نزدیکانش (برادرش)نمی بینیم، شکل می گیرد.و پس از این چگونه است که این روحیات متعالی، پس از ده سال اسارت به خصایص ناشایستی چون انتقام گیری شخصی منجر می شود؟
اگر نویسنده ای ندانسته باشد و یا نخواهد بداند که آنچه از ایثارگران جبهه های نبرد ما سر زد، ریشه در اعتقادات عمیق مذهبی آنها داشته است، لا جرم شخصیتی خلق می کند که برای ارضای امیال خود حاضر است یکی از بدیهی ترین اصول مشترک در میان تمام ادیان الهی، یعنی قداست جانی که خداوند بر کالبد انسان دمیده است را منکر شود و دست به خودکشی بزند.
این اقدام در شرایطی صورت می گیرد که بهزاد فرحان می تواند زندگی خوبی در پیش رو داشته باشد؛جسم او سالم است، خانه و زندگی اش را برادرش امانتدارانه حفظ کرده و با تمام وجود هم از نظر ساختار، نویسنده، سهل ترین و دم دست ترین شیوه را برای داستان انتخاب کرده است.استفاده از زاویه دید متغیّر، پیش پا افتاده ترین شیوه برای پنهان کردن ضعف نویسنده در تسلط بر عناصر داستانی استـ
او را دوست می دارد، از قضای روزگار زنی هم که می شناخته و به او علاقه داشته، بر سر راهش سبز می شود و همچنان علاقه مند به اوست.پس دیگر درد او چیست؟چه مرگش است؟هیچ، فقط یک سرخوردگی و واماندگی که لازمه پست مدرنیسم است از سوی نویسنده بر او تحمیل می شود تا با ذائقه و مد روز مناسبت داشته باشد و او را در یک عقده گشایی روان پریشانه به سوی انتقام گیری پوچ و کودکانه ای هدایت کند.
از نظر ساختار، نویسنده، سهل ترین و دم دست ترین شیوه را برای بازگویی داستان انتخاب کرده است.نویسندگانی که قدرت و تسلط لازم بر عناصر داستان و مخصوصا زاویه دید را ندارد، اگر نویسنده ای ندانسته باشد یا نخواهد بداند که آنچه از ایثارگران جبهه های نبرد ما سر زده، ریشه در اعتقادات عمیق مذهبی آنها داشته است، لاجرم شخصیتی خلق می کند که برای ارضای امیال خود، حاضر است یکی از بدیهی ترین اصول مشترک در میان تمام ادیان الهی را منکر شود و دست به خودکشی بزند
برای پنهان کردن این ضعف به شیوه های مختلفی متوسّل می شوند که البته دیگر این روزها بیشتر آنها از فرط تکرار، آزاردهنده تر از پیش شده است.
استفاده از زاویه دید متغیّر و سیّال پیش پا افتاده ترین آنهاست.روشن است که زاویه دید«من راوی»از جهانی دست نویسنده را باز می گذارد؛زیرا روایت داستان از این دید آسان تر و حس برانگیزتر است؛ اما فقط صمیمیّت برای یک شخص-همانی که دارد داستان را تعریف می کند-اتفاق می افتد و دیگر شخصیتها همچنان دورند، ضمن این که راوی نمی تواند روایتگر صحنه هایی که در آن حاضر نیست باشد.نویسنده برای حل این مشکل، این زاویه دید را برمی گزیند و آن را برای تمام شخصیتها اعمال می کند.البته در این داستان ظاهر قضیه این است که زاویه دید دانای کل است، اما با حضور هر شخصی او در یک واگویه یکسویه(در حالی که مخاطب او در داخل داستان هم حاضر است) به نقل حوادث می پردازد.در حقیقت نویسنده بسیار ماهرانه!از تمام زاویه دیدها استفاده کرده(بدون هیچ دلیل منطقی)تا بتواند یک رمان صد و چهل صفحه ای را روایت کند!
از طرف دیگر تمام اینها-چه زن و چه مرد- به یک شکل صحبت می کنند و جمله بندیهایشان، محدوده آشنایی با کلماتشان و سایر عناصری که در دستور زبان مورد استفاده قرار می گیرد، شبیه یکدیگر است.اگر واگویه شهناز با صیفی را جابه جا کنیم-سوای خصوصیات زندگی شخصی شان که مثلا صیفی بازنشسته ارتش است و شهناز یک پرستار-نمی توان تفاوتی حس کرد.
شخصیت پردازیها بسیار ابتدایی است و این آدمها چنان بی گذشته و بی اصالتند که گویی در فضایی تهی-مخصوصا از آدمهای دیگر-زندگی می کنند.در مورد فرحان هرگز صحبتی از گذشته قبل از جنگش پیش نمی آید؛اما ناگهان در صفحه ۱۰۵ گفته می شود که قبلا در کردستان بوده است.
صیفی و گلشن اولین صحنه حضور خود در اهواز را چنان شبیه به هم تعریف می کنند که گویی یک نفر-احتمالا نویسنده!آنها را یادشان داده است.
در صفحه ۱۲۱ وقتی شهناز از حضور خود در خانه آزاده ای می کند، اشاره می کند که زنی از پسرش می پرسد که کجا بوده و چه سالی مفقود شده، و اسیر در جواب خصوصیات بهزاد فرحان را بازگو می کند.من که پس از چند بار خواندن نفهمیدم که این زن آیا نشانی پسر خودش را از اسیر می پرسد؟(که این نمی تواند درست باشد زیرا به گفته بهزاد فرحان، مادرشان در شش سالگی او مرده است)و اگر در مورد کس دیگری حرف می زند، چرا آن آزاده نشانی بهزاد فرحان را می دهد؟
واگویه ها بسیار غیر طبیعی هستند، چگونه است در حالی که این افراد برای سمرقندی حرف می زنند، او از اول تا آخر یک کلمه هم بر زبان نمی آورد و حتی از سر کنجکاوی سؤالی نمی کند؟ چگونه است که این آدم ها همه مثل یک داستان پرداز، بدون این که کسی از آنها خواسته باشد از ابتدای ماجرای خودشان را با جزئیاتی دقیق برای او بازگو می کنند؟
در مورد رسم الخط داستان هم بهتر است صحبتی نشود، چه این روزها هر کس به هر سبک و شکلی که دوست دارد این کار را انجام می دهد و هیچ کس شیوه دیگری را قبول ندارد، و به فرهنگستان ادب پارسی هم لابد این مسأله هیچ ربطی ندارد!
ادبیات داستانی/ مد و مه ۷ بهمن ۱۳۹۲