این مقاله را به اشتراک بگذارید
***
موضوع سخن امروز، کافکا و دین است. از کافکا داستان، نوشته و نامه های بسیاری باقی مانده است. جهان او تا حدودی دسترس ناپذیر و از طرفی هم دسترس پذیر است. دین هم مفهومی وسیع و کلی است. اگر قبلاً بر سر این دو به توافق نرسیده باشیم نمی توانیم به دنبال رابطه ای بین این دو در آثار کافکا برویم.کافکا در دهه های اول قرن بیستم در امپراطوری اتریش – مجارستان و میان اجتماعی از یهودیان به نام یهودیان اروپایی می زیست. آنان غالباً آلمانی زبان بوده و حتی در خانه هم عِبری سخن نمی گفتند. آنان خود را روشنفکر می نامیدند. کافکا نمی توانست از علایقی مثل تئاتر خاص یهودیان به نام تئاتر ئیدیش یا زمزمه ها و آرمان هایی که به نام صهیونیسم مطرح می شد و یا دوست نزدیک اش به نام “ماکس برود” که علایق صهیونیستی داشت، مبرا باشد.
به بیان دیگر او نمی توانست از جذبه این محافل بگریزد. اما کافکا در نهایت در آثار هنری و داستانی اش به هیچ یک از مسائلی که در فرقه های عرفانی یهودی از جمله فرقه کاباله یا حسیدی یا صهیونیست ها، یا فرقه عرفان گرای رودولف اشتاینر بود، نمی پردازد.
اگر به دفترچه روزانه کافکا یا به کتابی با عنوان “گفت وگو با فرانس کافکا” رجوع کنید متوجه می شوید کافکار چقدر در قبال زمزمه هایی که صحبت از رستگاری و نجات و امید بستن به عوالم رهایی و غیره ای که اساس بسیاری از ادیان است، ساکت است.
او نه ملحد است و نه کافر؛ بلکه می گوید:
“من در میله های آهنی و ذهنیت خود محصورم. من نه می توانم متشرع و نه متعارف باشم. ”
او اساساً نسبت به این زمزمه ها بدبین و در آنها نوعی خودفریبی می بیند.
حال مسئله ارتباط کافکا و دین از کجا به وجود آمده است؟ چه انگیزه ای در تفسیرهای متعدد از کافکا وجود دارد که تفسیرهایِ دینی از او جایگاه خاصی را اشغال کرده است؟
کمتر نویسنده ای را می توان یافت که به اندازه کافکا تفسیر پذیر باشد. نوشته های او بر اساس نظر یکی از معروف ترین مفسران او یعنی “والتر بنیامین”، تجدید فرم اسطوره و تمثیل در ادبیات جدید است. به نظر می آید این بنا به ضرورتی انجام شده است. اول اینکه چرا ادبیات کافکا شکل تمثیل و اسطوره یا به نوعی زبان خاص دینی دارد؟
همان طور که می دانید والتر بنیامین منقّد بسیار دقیق و ژرف کاوی است که متأسفانه در حوادث سال های ۱۹۴۰ یعنی اوایل دهه ۴۰ قرن بیستم درسن ۴۰ سالگی در حال گریز از فرانسه در کوه های پیرینه به طرز مرموزی می میرد.
طبق گزارش های هانا آرنت که از نزدیکان بنیامین بود، او خودکشی می کند تا به دست نازی ها که فرانسه را اشغال کرده بودند، نیفتد.
والتر بنیامین در نقدی درباره آثار فرانس کافکا در کتاب “نشانه ای به رهایی” به نکته ای درباره هوای آثار کافکااشاره کرده، می گوید:
“هوای آثار کافکا نوعی هوای روستایی است و این هوایی است که آثار همه بنیان گذاران ادیان در آن شکل گرفته است.”
بیشتر تفاسیر دینی درباره آثار کافکا برون متنی اند. من منکر تفسیر برون متنی نیستم. ولی معتقدم برای دست یابی به جهان کافکا نباید از هیچ چیز او گذشت، از یادداشت های پراکنده و خصوصی تا نامه هایی که قصد نابودیش را داشت و توسط دوستانش مثل “ماکس برود” نجات یافت. من معتقدم تفسیر برون متنی باید خود را با شخصیت نویسنده به گونه ای پیوند دهد.
وقتی یادداشت های روزانه او را بررسی می کنید، در واقع افکار او پیش چشم شماست. هر چند “موریس بلانشو” می گوید به این ها اعتماد نکنید. او نکته جالبی در مورد کافکا به خصوص در رابطه او با زن ها بیان می کند. او می گوید:
“کافکا با دیگری همواره دگر بود. کافکا هرگز شخصیت حقیقی خود را حتی به “ملینا” که بسیاری معتقدند او تنها زنی بود که کافکا با تمام وجود، حضور خود را در برابر او عریان کرد و به او اعتقاد داشت، به ملاحظه شخص مقابلش، کاملاً عیان نکرد. ”
“سوزان سانتاگ” با تفسیرهای ولنگ و باز درباره کافکا مخالف است. سانتاگ تفسیرهای درباره کافکا را در مقاله معروف «علیه تفسیر» به سه لشکر تقسیم می کند:
“تفسیرهای اجتماعی” درباره آثار کافکا غالباً مدعی اند در آثار او از قدرت و بوروکراسی و دیوان سالاری خشک و آهنین صحبت می شود که در زمانه ما در دوران مدرن در تمامی نسوج و روابط انسانی حاکم است.
“تفسیرهای روان کاوانه” آثار کافکا که به قول سانتاگ لشکر دیگری را تشکیل می دهند، غالباً به رابطه کافکا با پدرش تأکید می کنند و مسائلی چون عقیده ادیپ را پیش می کشند.
“تفسیرهای متافیزیکی” یا مابعدالطبیعی که امروز مورد بحث من است، لکشر دیگری از این تفاسیر را تشکیل می دهند. سوزان سانتاگ می پرسد با این انبوه تفسیرها چه باید کرد؟
کافکا و دین؛ امکان یا امتناع؟
این مشکل واقعاً به تفسیرپذیری کافکا برمی گردد. کافکا شخصیتی بسیار تفسیرپذیر دارد.
یکی از مفسران کافکا که بسیار دقیق آثار او را تفسیر کرده، “موریس بلانشو” است. او معتقد است ویژگی آثار کافکا اساساً بازنمودی است از ویژگی شخصیت کافکا.
این ویژگی ها گاه عیان و گاه نهان اند. اما مسئله صرفاً نوعی بیان حدیث نفس و بازگو کردن ویژگی های شخصی نیست. کافکا از اصطکاک ویژگی های شخصی اش با مقررات و به طور کلی قدرت صحبت می کند.
به عقیده بلانشو جوهره آثار کافکا، اصطکاکی بین شخصیت و خود بودن است با نیروهای بیرونی که مانع خود بودن اند. بلانشو بر آن است که کیرکه گور به گونه ای تکلیف خود را با این مسئله روشن کرده بود. زیرا ویژگی ها را به درون و باطن خود سوق می داد. اما کافکا نمی تواند به درون خود عقب نشینی کند، چون در آن صورت دچار خود فریبی وحشتناکی می شود که حاصل آن نوعی شرمساری است که در واپسین جمله «محاکمه» نمود پیدا می کند. یعنی حتی بعد از اینکه “جوزف کا” در واپسین صحنه محاکمه به وسیله دژخیمان کشته می شود، آن شرمساری هنوز به قوت خود باقی است.
این صحنه جای تأمل دارد. بلانشو این شرمساری را اصطکاک وجود حقیقی قهرمان با دنیای بیرون می داند.
اما تفسیر “ماکس برود” از جمله دوستان نزدیک کافکا هم قابل توجه است. ماکس برودِ یهودی، معتقد به یهودیت و صهیونیست است. او در دانشگاه تل آویو کرسی استادی دارد. او همانقدر که با کافکا دوست صمیمی بود به قول بعضی از مفسران از کافکا دور بود. تا جایی که کافکا در یادداشت های شخصی خود تصریح می کند که او و ماکس برود به دو دنیای کاملاً متفاوت تعلق دارند.
از جمله شواهد این افتراق این است که ماکس برود و کافکا هرگز نمی توانند اثری مشترک بنویسند. گرچه در این زمینه تلاش می کنند و رمان نیمه تمامی هم به نام “ریچارد و ساموئل” از این همکاری ناتمام باقی مانده است.
علت هم اختلاف شدید این دو از نظر سبک، دیدگاه و جهان بینی بود. ماکس برود اصرار زیادی دارد از آثار کافکا تفسیری متافیزیکی و مابعدالطبیعی استخراج کند. یکی از دلایل او و مفسران دینی دیگری از جمله مارتین بوبر و “برنارد رانگ” رمان «قصر» کافکا و فروبستگی قصر نسبت به قهرمان داستان است. در رمان قصر مساک ها به شدت فعالند، ولی متولیان و زعمای قصر به شدت مردم گریز، کثیف، آلوده، پنهان و منفعل و بی خاصیت اند. نمی شود به هیچ چیز آنها اعتنا کرد. بسیاری از خصوصیات رمان قصر بازگفتی است از الوهیتی که در فرقه های عرفان یهودی مجسم می شود.
به عنوان مثال در یکی از فرقه های عرفانی یهودیت یعنی کاباله، تصویری خاص از جهان الوهیت و ساحت “یَهُوَه” عرضه می شود. به این معنی که اگر تمام جهان خودشان را در برابر ساحت مقدس و با شکوه “یَهُوَه” چاک چاک کنند، او به انسان هیچ اعتنایی ندارد. ساحتی دور از دسترس است و هرگز خود را همچون مسیحیت که ملکوت الاهی درون شماست یا اسلام که خدا از شاهرگ گردن به انسان نزدیک تر است، وجود ندارد.
نسبت منشأ الاهی با عالم انسانی نسبتی ذی مراتب است. شبیه پرتو نوری است که شعاع های مختلفش در مراتب مختلف باز تابیده می شود. از مافوق به مادون طی یک سلسله مراتب تا به مادون ترین مرحله اش یعنی انسان و طبیعت می رسد. بشر با منشأ اصلی هرگز رابطه پیدا نمی کند.
این مراتب مختلف، نامه رسان و پیک هایی دارند که در آثار کافکا مثل “قیام امپراطوری” و “دهکده بعدی” پیک ها نقش عمده ای بازی می کنند.
بنابراین مفسران او معتقدند تصویری که در قصر مشاهده می شود، تصویری است از جهان نوافلاطونی عرضه شده در برخی از مکاتب عرفانی یهود.
والتر بنیامین در عین اینکه با ماکس برود مخالفت می کند اما خود هم در آثار کافکا صبغه های دینی و مذهبی می جوید. بنیامین چند داستان از تلمود نقل می کند که شباهت بسیار زیادی با ماجرای رخ داده در رمان «قصر» دارند.
از جمله داستان تلمودی شاهزاده خانم تبعیدی است. قهرمان این داستان به شهری تبعید شده که نه او و نه مردم آن شهر زبان همدیگر را نمی فهمند.
او همواره منتظر پیامی رهگشا و به قول حافظ پیک فرخ پی است که آمده و فروبستگی در قصر را بگشاید. کسی که در داستان تلمودی باید ظاهر شود، مسیح تلمودی است. شاهزاده خانم روح و آن دهکده جسم و طبیعت است.
والتر بنیامین این مسئله را از دیگران نقل می کند.
ولی تطابق عجیبی بین این داستان تلمودی با ماجرایی که در رمان قصر اتفاق می افتد، وجود دارد.
همان طور که قبلاً گفتم مساک ها فعال ترین شخص همه آثار کافکا هستند. شخصیتی که انفعال دست یابی و دست یازی و چنگ زدن به ساحت دور دستی که در آغاز رمان قصر در پشت ابر و برف ها پنهان بود، آغاز می کند. در مراتب مختلفی که در عرفان کاباله بین مبدأ اعلاء تا مادون توصیف می شود، مراتب مادونی و پائینی بسیار کثیف اند. بیشتر شبیه صحنه هایی اند که در آثار کافکا مثل صحنه های مربوط به زنان دیده می شود.
داستان های زیادی در تلمود و آثار مذهبی وجود دارد تا این شباهت را تداعی کنند که کافکا قصد دارد در قصر، بازگفتی از عرفان یهودی به نمایش گذارد.
“مارتین بوبر” از مفسران دیگر آثار کافکا است.
بوبراز متفکران بزرگ یهودی است که رگه ای از فیلسوفان اگزیستانس هم در او وجود دارد. برخی از کتب او هم به فارسی ترجمه شده است.
در آثار بوبر با نوعی سکولاریزه کردن رابطه عرفانی انسان و خدا در دین مواجهیم. رابطه من – او در دین به رابطه من – تو تبدیل می شود. مارتین بوبر کتابی هم به این نام دارد. او در مقاله ای تفسیر دینی مجاب کننده ای از کافکا به دست می دهد. او می گوید:
“می توان از کافکا تفسیری دینی به طریق سلبی و منفی ارائه داد.” به اعتقاد او، کافکا تا مرزهای کفر پیش می رود.
من در کتابی به نام “یادبود ایوب در جهان کافکا” جهان او را بنا به دریافت شخصی ام نوعی مرتبط با اعتراض بسیار شکوهمند ایوب در کتاب مقدس می دانم. من قادر نیستم عظمتِ این متن دراماتیک بسیار کهن را برایتان بازگو کنم. داستان ایوب در متون دینی یهود غیر از داستان مطرح شده در قرآن کریم است. در قرآن کریم داستان ایوب چندان به تفسیر گفته نمی شود. آنجایی که من تحقیق کردم قرآن در چهار جا از صبر ایوب در برابر وسوسه های شیطان سخن می گوید.
داستان ایوب در عهد عتیق ماهیتاً داستان دیگری است.در اینجا شیطان است که خدا را وسوسه می کند. ایوب بنده صالح خداست. او دارای کشت زاران وسیع، قلبی پاک و پر از مهر و محبت به همه انسان ها و دارای فرزندانی صالح است. ایوب هم به طور مداوم شکرگزار خداست. شیطان، خدا را وسوسه می کند که شکرگزاری ایوب ناشی از خوشی و راحتی و تنعم اوست. اگر می خواهی بدانی او واقعاً تو را حمد می کند، نعمت هایت را از او بگیر.
خدا هم یکایک نعمت ها را از او می گیرد. از طرفی هر چه بلاست از فقر و بیماری یکجا بر او نازل می کند. او به مجسه تمام دردهای انسانی تبدیل می شود.
ایوب در حالت دردمندی خود، به جای بیان درد خود به سخنگوی همه دردمندان عالم تبدیل می شود.
مدافعه ایوب در برابر “یَهُوَه” که پشت ابرها با گوش های بی اعتنا و خاموش پنهان شده، فریاد “جوزف کا” و فریاد “مساک ها” است. البته این تفسیر من است که آن را با آن و تاب بیان کردم.
مارتین بوبر این تفسیر را به ایوب ارجاع نمی دهد، بلکه به طور کلی به این مسئله اشاره می کند که در دین مسیحیت فرقه ای به نام “پولینیسم” وجود دارد (پیروان سنت پل) که در زمان کافکا، این فرقه مسیحی بر کلیسای مسیحی جمهوری هابسبورگ حاکم بوده است.
مسائل فوق نشان می دهد که در ادبیات، قدرت تعمیم مسائل اینجایی و اکنونی وجود دارد. در وادی ادبیات، نویسنده بر خلاف فلسفه از مسائل اینجایی و دردهای حاضر در زمانه اش متأثر می شود.
ما امروز در زمان خودمان زندگی می کنیم. در عرصه سیاست، اجتماع، رابطهِ قدرت- ملت و مناسبات قدرت با درگیری هایی مواجهیم.
کافکا، آدورنو و دیکنز در خلأ به وجود نیامدند. مسائل اکنونی و اینجایی برای آنان بسیار مهم و حساس بود. این حساسیت هم باعث شد قلم به دست گیرند. به قول بوبر فرقه های مسیحی و از جمله پولینیسم شباهت زیادی به عرفان کاباله دارد. شاید بوبر از آنجا که خود یهودی و التزامات دینی داشته، مسئله را به مسیحیت متصل می کند. او معتقد است ارتباط انسان با الوهیت در پولینیسم به نحوی است که انسان به عنوان موجودی گنه کار،محتاج فیضی از جانب خدا است.
یعنی در مناسبات قدرتی که به قول والتر بنیامین یک سر آن به اسطوره های پیشاتاریخی، یا به قول مارتین بوبر یک سر آن به بارگاه ملکوتی بر می گردد، انسانِ داستان های کافکا موجودی ناتوان و عاجز است. این عجز و ناتوانی نه از سر یأس و نومیدی بلکه فروبستگی و کرگوشی بارگاه قدسی و الوهیت در برابر انسانِ زمانه مدرن ماست.
من این تفسیر را تا حدودی مجاب کننده می دانم.بوبر برای اثبات این امر به واپسین یادداشت ها و کلمات قصار کافکا اشاره می کند. کلمات قصار او مثل:
“نیازی نیست که از خانه بیرون روی، پشت میزت بمان و گوش کن. نه حتی نیازی نیست که گوش کنی، فقط منتظر بمان. نه حتی نیازی نیست که منتظر بمانی، فقط یکسره بی حرکت و تنها باش. جهان خود را آنچنان که هست بر تو عرضه خواهد کرد. جز این نمی توان کار دیگری کرد.”
تفسیر مارتین بوبر این است که انسان جهان کافکا باید صرفاً انتظار یک سویه داشته باشد.
مقصد هست، اما راه نیست
چرا عده ای اصرار دارند از آثار کافکا تفسیری مذهبی به دست دهند؟ باید فرانتس کافکا را از یادداشت های خصوصی، نامه هایی که به انسان های زندگی اش نوشته و از درون متن خودش شناخت. به نظر نمی رسد کافکا علاقه ای به طرح مباحث موجود در عرفان های یهودی یا مکتب سن پل مسیحیت داشت.
کافکایی که ما می شناسیم به زور به کنیسه می رفت.
حتی یک بار که ماکس برود او را به کنیسه برد، بعدها نوشت من در کنیسه چیزی جز افرادی شبیه آدم خورهای وحشی ندیدم!
دقت کنید همانطور که در آغاز سخنم گفتم تفاسیر مذهبی از کافکا عمدتاً تفاسیر برون متنی اند. چند یادداشت از کافکا انتخاب کردم که شاید با خواندن آنها متوجه شویم اساساً مسأله کافکا عالم غیب و دیگر نبوده است:
«اگر قصر فروبسته است، این فروبستگی، فروبستگی انسانی است نسبت به جهان و قدرت.»
یکی از مفسران کافکا می گوید:” کافکا بزرگترین تئوری پرداز قدرت است.”
در همه آثار کافکا شخصیتی می بینیم که با قدرتی در حال کشمکش است. زبان آن قدرت را نمی فهمد، آن قدرت هم به او اعتنا ندارد. ولی هیچ کدام از دست دیگری رها نمی شوند.
راه نجاتی نیست. نه از این سو و نه از آن سو.
عنوان «نه این و نه آن» عنوانی بود که می خواستم بر کتاب “سیری در جهان کافکا” بگذارم ولی بعدها تغییر کرد.
نه این و نه آن، بازگفت جهان کافکاست.
جهان کافکا، جهان انسانی است که به قول اریش هِلِر از میراث بریده است. جهان یک انسان مدرن است که شاید همه ما باشیم. همه ما مدرنیزه هستیم. حتی زمانی که با مدرنیزه و غرب ستیزه می کنیم و شعار می دهیم نحوه مبارزه و بیان مان مدرنیزه شده است. در جهان مدرن، انسانی که از خدا دور شده، قصد دارد راه خود را از دیگران و جامعه پیدا کند.
یک معنای این وضعیت در آلمانی قصر و قلعه است. معنای دیگر آن بستن و بستن دژ است. کافکا در متون خود دژ بسته را در قالب استعاره های تمثیلی بسیار قوی بیان می کند. از جمله در “پزشک دهکده.”
پزشک دهکده دو خانه دارد. یکی خانه ای است که محل کسب و کار اوست و دیگری یک خوکدانی.
اگر بخواهیم به دنبال نشانه های متن باشیم در داستان پزشک دهکده که بسیاری آن را از شاهکارهای ادبی جهان می دانند، بیان حالت نوسانِ نه این و نه آن است که در داستان دیده می شود. نویسنده در انتهای داستان صریحاً مقصود خود را بیان می کند: “در یخبندان عصر ما.”
در این داستان پزشک در منزل خود لمیده مثل “جوزف کا” که در پانسیون خود لمیده بود. منزل او جای راحتی است که محل خانواده ، زناشویی و روابط انسانی است. از خوکدانی پزشک مهتری بیرون می آید که قصد تملک با زور “رُزا” خدمتکار دکتر را دارد. این خوکدانی تاریک، مهتر، اسب ها و بیماری که در خانه دیگر است همه استعاره ای از خود پزشک اند.
نکته ای که در داستان های کافکا ما را مجاب می کند که مسئله کافکا الوهیت و فرازمینی نیست، نحوه روایت داستان های اوست. تمام آثار کافا تک پرسپکتیوی است.
یعنی همه ماجرا از دیدگاه یک نفر است. همه صحنه ها به گونه ای اتفاق می افتند که راوی در همه آن صحنه ها حاضر است. راوی داستان های او مثل راوی دانای کلی که در فراز داستان جنگ و صلح تولستوی وجود دارد، دیده نمی شود.
آیا ما می توانیم لحظه ای از دریچه دیدگاه خودمان و به قول کافکا از میله های آهنی ذهنیت خودمان رها شویم؟
این رهایی در عرفان مورد بحث است. وقتی روایت همه آثار کافکا تک منظری است، نشانه نوعی عدم اعتقاد و علاقه نویسنده به صحبت از ساحتی متعالی است.
کافکا اصلاً علاقه ندارد مثل رودولف اشتاینر، کی یر که گور یا مارتین بوبر صحبت از ساحتی متعالی و فراتر کند. مسئله من، مسئله خودم است. درگیری خودم با جهان است.
جمله ای در کتاب قصر وجود دارد که همه آن را به گونه ای خاص تفسیر می کنند. آنجا که قهرمان داستان می گوید:
“من حق خود را می طلبم” در سایر آثار کافکا هرگز چنین جمله ای دیده نمی شود. در سایر داستان های او مثل “محاکمه”، این متهم است که به دنبال قاضی می دود. در صحنه اول مفتّش ها به سراغ جوزف کا می آیند. ولی در بقیه داستان او را به حال خود وامی گذارند. این جوزف کا است که دائماً به صورتی مضحک به دنبال مقامات می دود.
از جمله های قصار کافکا که مناسب حال باشد می توان مثال آورد: “قفسی که به جستجوی پرنده می آید.”
“پزشک دهکده” داستان مورد علاقه کافکا بود که به پدرش تقدیم کرد. این داستان جزو داستان های تمام شده کافکاست. زیرا اکثر داستان های او ناتمام است.
یکی از داستان های دیگر کافکا که بیانگر فروبستگی، قفل شدگی و انجماد انسان معاصر است، داستان “نقب” است.
در این داستان موش کوری عظیم الجثه نقبی به دور از دنیای خارج می کند تا در این نقب خیلی ساده زندگی کند.این جانور چیزی نمی خواهد جز یک زندگی انسانی. طبیعی است که جانوران در داستان مثل داستان های کلیله و دمنه اشاره ای به آدمیان اند.
او مادون ترین وضعیت را پذیرفته تا با شروعی دوباره برای خود زندگی کند. شاد باشد و بیاشامد. شاید اعتراض شود که به قول فوئر باخ آیا انسان آنچه است که می خورد؟ باید سؤال شود، اگر انسان خوردن و آشامیدن نیست پس چه چیز است؟ غیر از آن چیزی است که تاریخ مالامال است از خون ریزی، جذمیت و تعصب. وگرنه جهان بینی و تفکر نیازی به زد و خورد ندارد. تمام مسئله تاریخ، درگیری دانش، معرفت و تفکر انسانی با قدرت است.این جانور می خواهد از این وضعیت رهایی یابد. از این رو چنین نقبی برای خود درست می کند. همین که از ساختن خانه اش فارغ می شود، منزل او توسط صوتی از جهان خارج تهدید می شود.
او سپس جستجویش را برای یافتن منبع صوت آغاز می کند و داستان ناتمام می ماند. نه اینکه کافکا می خواست این داستان ناتمام بماند، بلکه بیماری آخر عمرش به او مهلت اتمام داستان را نداد. اما قابل پیش بینی خواهد بود که منزلش یا همان نقب بر سرش خراب خواهد شد.
کافکا چه می خواهد بگوید؟ مسئله او ناتمام دویدن و نرسیدن است. او در یکی از جملات قصارش می گوید:” مقصد هست، اما راه نیست.”
این موضوع یکی از مواردی است که مفسرانی چون والتر بنیامین به آن توجه کرده اند. کافکا درباره داستان سرگردانی موسی در بیابان و نرسیدن موسی به کنعان در یکی از یادداشت هایش به این مسئله اشاره می کند. (۱۹۲۱) این یادداشت در تفسیرهای دینی از او بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
مارتین بوبر با استناد به یادداشت های کافکا، از متافیزیک نزد آثار کافکا صحبت می کند.
کافکا تمثیل بسیار معروفی به نام «بر در قانون» دارد. خلاصه این تمثیل این است که: یک روستایی می خواهد از در قانون وارد شود که دربانی دارد. آن دربان به او اجازه ورود نمی دهد. او می گوید تو می توانی داخل شوی ولی مطمئن باش اگر از این در وارد شوی دربان دیگری است و بعد دربان دیگری و دربان دیگری و هر دربان از دربان دیگر وحشتناک تر است. خلاصه تمام عمر او را جلوی در نگه می دارند. موقعی که او در حال احتضار و مرگ است، درخششی از گوشه در تابیده می شود و روستایی بدون اینکه وارد در قانون شده باشد از دنیا می رود. فقط در آخرین لحظات دربان در را می بندد. روستایی می گوید چرا در را بستی؟ دربان می گوید این در فقط برای تو بود.
این تمثیل بسیار تفسیرپذیر است. مارتین بوبر از این تمثیل حضور متافیزیک درآثار کافکا را نتیجه گرفته و آن را به فلسفه هگل ربط می دهد.
به هر حال کافکا از تناقضی که از درون وجود انسان می جوشد و دوپهلو بودن وجود آدمی صحبت می کند. این دوپهلو بودن، نرسیدن و ناتوانی نیست. قدرت های بازدارنده ای اند که به قول والتر بنیامین از دوران پیشاتاریخی سرچشمه می گیرند. بنیامین به جمله ای از کلمات قصار کافکا اشاره می کند که اعتقاد به پیشرفت به این معنا نیست که واقعاً پیشرفتی رخ داده است. نیروهای بدوی پیشاتاریخی که در کودکی و در دوران توحش تاریخ، در نهان ناخودآگاه نهفته، جایی نرفته است. به بیان دیگر این تمدن چیزی از بربریت کم نکرده است. این مسائل توسط کافکا و در داستان هایش بین سال هال ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۴ یعنی زمان مرگش مطرح می شود. درست در حین و بعد از جنگ اول جهانی.
کافکا وقتی این جملات را می گوید، در مورد مرگ سه خواهرش پیش بینی می کند. سه خواهر کافکا در اردوگاه های نازی از بین می روند. والتر بنیامین که در حال فرار از دست نازی ها قربانی آنها می شود، با کافکا که سه خواهرش قربانی رژیم نازیسم می شود در این امر مشترکند که: «هر جا سندی از مدنیت است سندی از بربریت هم هست».
این خودِ جمله بنیامین است. داستان های کافکا، بربریت را آزاد می کند. آیا برای اینکه چشم انسان به حقیقت باز شود نیازی به خونریزی است؟
بنیامین و کافکا صرفاً در این زمینه نظریه پرداز نبودند. بنیامین در به در و آواره و در معرض مرگ می گوید: هیچ سندی از تمدن نیست که همراه با سندی از بربریت نباشد.
در پایان درباره امکان رابطه کافکا و دین، معتقدم کافکا و آثار هنری او ارتباطی به دین، به مفهوم امیدِ به آخرالزمان و اعتقاد به جهان دیگر ندارد.
مسئله کافکا اساساً این جهان است. هرچند تفسیرهای دینی در مورد آثار او بسیار است. کافکا جملهای معروف دارد که سخنم را با آن به پایان می رسانم:
“من نه همچون کیرکهگور به دستهای رنجور مسیح درآویختهام و نه همچون صهیونیستها به عبا و قبای خاخامهای یهودی.”
مد و مه / ۸ بهمن ۱۳۹۲