این مقاله را به اشتراک بگذارید
نویسنده امریکایی (۱۸۹۱-۱۹۸۰) فرزند خیاطی بود. در نیویورک زاده شد و در محله بروکلین، محله مهاجران آلمانی و ایتالیایی و ایرلندی و یهودی، دوره کودکی دشوار و آشفتهای را گذراند که در سراسر زندگی از تأثیر آن برکنار نماند و در آثارش تنوعی شگفتانگیز از گروههای بشری پدید آورد که از خاطرههای گذشته سرچشمه داشت. در ۱۹۰۹ به کالج وارد شد و پس از دو ماه از روش سخت و جدی تعلیم و تربیت سرخوردگی یافت، با روحی عصیانزده از مدرسه گریخت و زندگی ماجراجویانه و آمیخته با سرگردانی و بینوایی را در پیش گرفت. نیویورک را ترک کرد، به آریزونا و کالیفرنیا رفت و پیشههای گوناگون و پرهیجانی پیش گرفت مانند گاوچرانی، شاگرد آشپزی، پیشخدمتی، روزنامهفروشی، شیر فروشی و مانند آن. در ۱۹۱۴ به نیویورک بازگشت، به قصد آنکه در کارگاه خیاطی پدرش مشغول شود. در این دوره با اشخاصی عجیب و غریب و جالب توجه و دوستان پدرش آشنا شد و در شرکت مخابرات غرب بکار پرداخت و برای مطبوعات گزارش تهیه کرد. اولین کتابش را به نام بالهای چیده شده Clipped Wings در این زمان نوشت که هرگز منتشر نشد. میلر در ۱۹۱۴ با بیتریس سیلوا پیانیست ازدواج کرد و از او دختری یافت، چیزی نگذشت از همسرش جدا شد و بار دیگر ازدواج کرد، با همسر خود در فقر و تنگدستی کامل به سر برد و تنها از فروش اشعار امرار معاش کرد. در ۱۹۲۸ پولی به وام گرفت و عازم اروپا و کشور فرانسه شد و مصمم گشت که به طور جدی به نویسندگی پردازد، اولین اقامت میلر در فرانسه کوتاه بود، اما اقامت ثانوی او در این کشور از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ به طول انجامید. در این دوره میلر در محله مونپارناس زندگی نسل سرگردان را پیش گرفت، با عدهای از نویسندگان جوان از جمله لارنس دارل Lawrence Durell آشنا گشت که با او دوستی مداومی یافت. برای امرار معاش در روزنامهها به کار مشغول شد و به نشر کتابهایی پرداخت که بهترین آثارش به شمار آمد. اولین اثر او با عنوان مدار رأسالسرطان Tropic of Cancer (1934) بحث بسیار برانگیخت. پس از آن رفت و برگشت به نیویورک Aller Retour New York را در ۱۹۳۵ و بهار سیاه Black Spring را در ۱۹۳۶ انتشار داد و مقالهای درباره د. هـ. لارنس D.H.Lawrence نوشت. میلر در سفری به انگلستان با تی. اس. الیوت T.S.Eliot ملاقات کرد و دومین همسر خود را نیز طلاق داد، سپس اثری در شرح حال خود نوشت که به دوران سعادتمندانه او به هنگام کار در شرکت مخابرات بستگی مییابد. این اثر با عنوان ماکس و سلولهای سفید مدافع بدن Max and White Phagocytes در ۱۹۳۸ منتشر شد و پس از آن مدار رأس الجدی Tropic of Capricorn در ۱۹۳۹٫ میلر در آغاز جنگ جهانی دوم، به یونان رفت و به دوستش دارل پیوست و با شاعران و هنرمندان از جمله با کاتسیمبالیس دوستی یافت که چهره او را در اثر خویش به نام ستون ماروسی The colossus of Maraussi (1941) تصویر کرده است. این اثر از سفرنامههای بسیار ستایشانگیز به شمار آمده که در آن عظمت و نبوغ یونان، نه در ویرانههای تاریخی، بلکه در روح ملت زندهاش نشان داده شده است. میلر در ۱۹۴۰ به امریکا بازگشت و از ایالتهای مختلف کشور خویش دیدن کرد. نظر انتقادی او در این سفر در کتاب کابوسی در تهویه مطبوع The Air-Conditioned Nightmare (1945) و یادت باشد که فراموش نکنی Remember to Remember (1947) بیان شده است. در این آثار نویسنده وضع امریکا را در ۱۹۴۱-۴۲ وصف کرده و به پوچی زندگی عصر حاضر تاخته است. میلر پس از مرگ پدر در کالیفرنیا مستقر شد، از نو ازدواج کرد و بلاانقطاع به نوشتن ادامه داد. مقالهای درباره رمبو ، شاعر فرانسوی نوشت و با مجلههای متعدد همکاری کرد. در ۱۹۴۵ صاحب دختری و در ۱۹۴۸ صاحب پسری شد، با این حال در ۱۹۵۲ از سویمن همسر نیز جدا شد و از نو به اروپا سفر کرد. در بازگشت به کالیفرنیا عده بسیاری از نویسندگان و هنرمندان به دیدنش شتافتند. میلر در این دوره زندگینامه طولانی خود را در سه بخش با نام کلی تصلیب گلگون The Rosy Crucifixion انتشار داد: بخش اول سکسوس Sexus (1949)، بخش دوم پلکسوس Plexus (1953) و بخش سوم نکسوس Nexus (1960). پس از چند سفر دیگر به اروپا در ۱۹۶۳ در کالیفرنیا مقیم شد، آثارش را به پایان رساند و تقریباً همه وقت را به نقاشی مصروف داشت. از آثار دیگر میلر این کتابهاست: شیطان در بهشت A Devil in paradise (1956)، کتابهای زندگی من The Books of my Life (1952)، نقاشی از نو دوست داشتن است To Paint is to Love again (1960). مراسلات فراوان میلر با لارنس دارل در ۱۹۶۲ منتشر گشت.
هنری میلر نویسندهای است که در ادبیات امریکا نمیتوان او را در طبقه معین و خاصی جای داد، آثارش به طور شفگتانگیز مخلوط و رنگارنگ است. در رماننویسی از دسته فاکنر یا همینگوی نیست، اما مانند آنان نمونه کامل نویسنده امریکایی به شمار میآید. در کتاب کابوسی در تهویه مطبوع و در خلال لعن و نفرینها، میلر به گروهی بستگی مییابد که در حسرت دوران سرسبز و خرم زندگی طبیعی و بدوی پیش از عصر صنعت به سر میبرند. آثار میلر مانند ویتمن از قالب ادبیات ساده پا فراتر مینهد. این آثار که در واقع یادداشتهای زندگی اوست، به هیچوجه خاص اعمال و رفتار و جریانهای صوری زندگی یا جریان روحی و معنوی او نیست، بلکه همه آنها یک کتاب را تشکیل میدهد و آن سفرنامه زندگیش است که سفری طولانی و پیچیده است. مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی که ذوق مسخرهنویسی او را آشکار میسازد، اعترافاتی است با صدای بلند که به صورت انفجار از درونش بیرون میجهد. در آثار میلر موضوعهای تربیتی و ارشادی در شیوه نگارشی آمیخته از هماهنگی اندیشه و احساس بیان شده است. میلر به طور قطع نویسندهای فیلسوف نیست، اما در آثارش ریشه نوعی خوی آشوبطلبی و فتنهانگیزی را میتوان یافت. میلر بیآنکه نویسندهای بزرگ باشد و در آثارش ابتکاری به چشم بخورد، اهمیت تاریخی برجستهای دارد، با شخصیتی فریبنده که در گروه ضدعقل و گروه هرج و مرجطلب در ادبیات امریکایی نفوذی عظیم برجای گذاشته است.
زهرا خانلری – فرهنگ ادبیات جهان – خوارزمی
****
درباره «شیطان در بهشت»* نوشته هنری میلر: عقابی در وسط آسمان
علی شروقی
خواندن برخی کتاب ها حسرتی را به دل مان می گذارد. حسرتی نه مرتبط با به اصطلاح «شاهکار» بودن یک متن که اتفاقاً برعکس در شاهکار نبودن در معنای کلاسیک، اما موثر و ضربه زننده بودنش. چنین تاثیری گاه درست از نقطه یی می آید کاملاً بیرون از مدار قراردادهای تحمیلی نوشتن. قراردادهایی که بیشتر به درد گذراندن واحدهای درسی نویسندگی و بیست گرفتن می خورند تا اینکه نوشتن با تمام وسواس و وسوسه و جنون ذهنی را به کار آیند. تخیل جنون آمیز جای دیگری است. جایی که در آن کتابی مثل «شیطان در بهشت» هنری میلر، حتی اگر نتوانیم مهمترین کتاب این نویسنده اش بنامیم، نوشته می شود. «شیطان در بهشت» شرح آشنایی «هنری میلر» است با طالع بینی بی جا و مکان به نام «کنرادموریکان». مردی معلق و پرسه زننده در مدار ستارگان که ستاره خودش بی فروغ است و طالع اش نحس. آشنایی «میلر» و «موریکان» به سال های پیش از جنگ جهانی دوم در فرانسه بازمی گردد و کتاب، شرح آغاز پرشور این آشنایی و از هم گسیختن پایانی آن است. داستان «میلر» داستان شخصیت است، داستانی که در آن نه حوادث که خود شخصیت غریب «موریکان» با تناقض ها، تنش ها، پریشانی ها، آوارگی ها و دردسرهایش برای «میلر» عامل انگیزش اعمال داستانی است. روایت «هنری میلر» در این برخورد دیالکتیکی باشخصیت است که شکل می گیرد. دیالکتیکی که نه فقط در رابطه «میلر» و دیگران با «موریکان» که در درون تک تک شخصیت ها نیز رخ می نمایاند. «موریکان» رنج می کشد اما برای پایان دادن به این رنج کاری نمی کند و کاری هم اگر می کند در نهایت رنج اش دوچندان می شود میلر با «موریکان» مخالف است. با او بحث مفصلی می کند اما در ادامه در یک لحظه که به خود می آید اعتراف می کند که برخلاف آنچه از بیرون به نظر می رسد، حتی برخلاف آنچه خود وانمود می کند زندگی اش تمام عمر دستخوش آشفتگی و عذاب بوده است.
اما در نهایت به دلیل همین همسانی در رنج و عذاب، «میلر» نمی تواند برای دوست سرگردانش مامنی فراهم کند. میلر با آغاز جنگ از فرانسه رفته و سال ها از موریکان بی خبر بوده است تا اینکه در امریکا نامه یی از او دریافت می کند. «موریکان» در این نامه از «میلر» کمک می خواهد. «میلر» زنش را متقاعد می کند که «موریکان» را به امریکا بیاورند و در خانه جایی به او بدهند. «موریکان» به خانه «میلر» می آید. تا مدتی همه چیز روبه راه است اما کم کم بحران و کلافگی باز به سراغ «موریکان» می آید. او، آن گونه که «میلر» معرفی اش می کند آدمی است همیشه بیرون از جهان واقعی که نمی تواند تن به قراردادهای این جهان بدهد، اما در عین حال نیازهای کاملاً زمینی اش او را شخصیتی پرتناقض و بهانه جو نشان می دهد که به هیچ چیز راضی نیست: کار به جایی می کشد که «میلر» درصدد برمی آید «موریکان» را هر طور شده دک کند. سرانجام به کمک دیگران او را به پاریس برمی گرداند آنچه «موریکان» را در این رمان به شخصیتی به یادماندنی بدل می کند نحوه روایت «هنری میلر» است. او از «موریکان» اسطوره یی فراواقعی یا برعکس آن موجودی مطرود و نفرت انگیز نمی سازد. «موریکان» یک مجموعه است. مجموعه یی چندپاره و ازهم گسیخته و گاه هذیانی که در تقابل با «میلر» ازهم گسیختگی و هذیان های ذهنی خود «میلر» را هم آشکار می کند. «میلر» به «موریکان» به عنوان تجسم چندین فرهنگ نگاه می کند. غولی تنها و غمگین در سرزمین انسان ها که مدام تغییر شکل می دهد: اما آنچه «میلر» را قادر می سازد که این مجموعه را در «موریکان» کشف کند، ذهن خود او است که تکه های واقعیت را به گونه یی کنار هم می چیند که هر یک ذهن را به فرهنگ یا حتی گاه اثری هنری ارجاع می دهند. «میلر» نه تنها در وصف شخصیت چندپاره «موریکان» که در وصف واقعیت نیز، ذهن را از خود واقعیت به چیزی بیرون از آن و در عین حال از طریق ذهن، وابسته به آن ارجاع می دهد. مثلاً در وصف اتاقی که در خانه اش برای «موریکان» در نظر گرفته می گوید: «فقط همانقدر بود که میز تحریر و تخت و کمدی در آن بگنجاند. وقتی دو تا چراغ نفتی روشن شد، اتاق رنگ و رونقی گرفت. به نظر ونگوگ دلربا می آمد.» (ص ۳۴) ارجاعی از این دست شاید اگر توسط یک نویسنده بی تجربه و ذوق زده از مواجهه با جلوه های گوناگون فرهنگ هنر و جهان صورت می گرفت، بیشتر به خودنمایی و فضل فروشی شباهت می یافت. اما نام کتاب ها، هنرمندان، نویسندگان و ارجاع به فرهنگ و تاریخ و اسطوره در متن «میلر» چنان جاافتاده که طبیعی این متن شده و حتی گاه به هذیان های راوی راه یافته است چرا که این جزیی از مکانیسم ذهنی «میلر» است. مکانیسمی که روایت «میلر» برساخته آن است. یکی از ارجاع های به یادماندنی در «شیطان در بهشت» آنجا اتفاق می افتد که «موریکان» تازه به امریکا آمده و آسمان را نگاه می کند: «عقابی دیده شد، ویراژی به طرف خانه داد و سپس پر کشید و رفت.» (ص ۳۵)
هنوز البته بحران آغاز نشده اما حضور عقاب دلالتی است پنهان بر فاجعه یی هنوز نیامده اگر با حضور او این عبارت انجیل را به یاد بیاوریم که می گوید: «… و عقابی را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان می پرد و به آواز بلند می گوید: وای وای بر ساکنان زمین…» «شیطان در بهشت» را که می خوانیم با خود می گوییم کاش ادبیات داستانی خودمان یک شخصیت نه مثل «دن کیشوت»، نه مثل «کارامازوف ها» و «راسکولنیکف»، نه مثل «امابوواری» و نه مثل «سوان» مارسل پروست و «کورسیال» سلین، بلکه دست کم یک شخصیت به یادماندنی مثل «کنراد موریکان» هنری میلر داشت.
*شیطان در بهشت با ترجمه بهاءالدین خرمشاهی در ایران منتشر شده است.
اعتماد
مد و مه چهارم اسفند ۱۳۹۲