این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به قتل های خیابان مورگ به کارگردانی روبر فلورِی/ ۱۹۳۲/ براساس داستانی به همین نام اثر ادگار آلن پو
قتل های خیابان مورگ به کارگردانی روبر فلورِی یکی دیگر از اقتباس های صورت گرفته از آثار ادگار آلن پو در ده سی میلادی است. در این فیلم بلا لوگوسی، لئون ایمز (در اینجا با نام لئون وی کاف) ، سیدنی فاکس، براندون هرست و نوبل جانسون نقش آفرینی کردند.
***
در پاریس سال ۱۸۴۵، دکتر میراکل (بلا لوگوسی) دانشمندی که سخت مجذوب عقاید داروین شده است، گوریلی به نام اریک را به معرض نمایش عمومی می گذارد. او که از اریک به عنوان انسان اولیه یاد می کند، حرف های اریک را برای تماشاچیان ترجمه کرده و ادعا می کند که بالاخره روزی خویشاوندی انسان و میمون را ثابت خواهد کرد. میراکل در ادامه حرف های نسبتا بی سر و تهی در مورد لزوم ترکیب کردن خون اریک با نژاد انسان را بر زبان می آورد…!
در میان تماشاچیان، یک دانشجوی پزشکی به نام پی یر دوپن (لئون وی کاف) نیز حضور دارد که البته چندان از حرف های دکتر میراکل سر در نمی آورد. پس از پایان برنامه، او تصمیم می گیرد تا همراه با نامزدش کامیل (سیدنی فاکس) از نزدیک عرض ادبی خدمت دکتر میراکل و البته اریک داشته باشد که البته در هنگام این ملاقات، نظر دکتر میراکل به کامیل جلب می شود…
از سوی دیگر، دوپن که شخصا علاقمند به حل معمای قتل های زنجیره ای اخیر چندین زن خیابانی است، گاه و بیگاه به محل نگهداری اجساد بی هویت سر می زند. به تازگی جسد سومین زن که روی بازویش زخم خاصی دیده می شود، از آب گرفته شده است…
***
ادگار آلن پو که در درجه اول به خاطر داستان های خیال انگیز و ترسناک خود شهرت دارد، با نوشتن سه داستان کوتاه معمایی-پلیسی نبوغ خود در این ژانر را نیز به اثبات رساند. این سه داستان عبارتند از قتل های خیابان مورگ (The Murders in the Rue Morgue)، معمای ماری روژه (The Mystery of Marie Rogêt) و نامه مفقود شده (The Purloined Letter) که به نظرم دو مورد اول درخشان تر هستند و هیچ گاه فراموش نمی کنم که در دوران دانشجویی از خواندن آنها چه لذتی بردم. در این سه داستان، شخصیتی به نام آگوست دوپن که یک کاراگاه آماتور است، با توانایی ذهنی و منطق موشکافانه خاص خود پرده از جنایت ها برمی دارد. بسیاری از صاحب نظران، آگوست دوپن را اولین کاراگاه مدرن در تاریخ رمان و داستان پلیسی می دانند و گفته شده که سر آرتور کانن دویل در خلق کاراکتر شرلوک هولمز از او الهام گرفته است. دویل خود از ادگار آلن پو به عنوان کسی که در کالبد داستان پلیسی روح دمیده، یاد کرده است.
ویژگی هر سه داستان پلیسی پو که در بالا نام برده شد، غیرقابل پیش بینی بودن (که با توجه به زمان نگارش آنها امتیازی برجسته محسوب می شود) و نقش قوی استدلال منطقی در گره گشایی از ماجرا می باشد. به هر حال، من خواندن این سه داستان و مخصوصا قتل های خیابان مورگ (که متن اصلی اش در اینجا قابل مطالعه است) را به علاقمندان توصیه می کنم. لازم به ذکر است که این مطلب را به صورتی نوشته ام که ماجرا لو نرود و علاقمندانی که تا به حال این داستان را مطالعه نکرده اند، با مطالعه این پست از لذت خواندن داستان اصلی محروم نشوند، هر چند که همانطور که در ادامه خواهم گفت اصولا فیلم مورد بحث شباهت چندانی به داستان اصلی ندارد!
در ابتدا قرار بود فیلم فرانکنشتاین (۱۹۳۱) به کارگردانی فلوری (که خود در نگارش فیلمنامه آن شرکت داشت) و بازی بلا لوگوسی ساخته شود، ولی کارل لامل مدیر شرکت یونیورسال (همان کسی که قبل از آغاز فیلم های دراکولا و فرانکنشتاین برای لحظاتی مقابل دوربین قرار می گیرد و در مورد محتوای فیلم به بینندگان از پیش هشدار می دهد) کارگردانی فرانکنشتاین را به جیمز ویل واگذار کرد که او هم به نوبه خود بوریس کارلوف را برای نقش هیولای فرانکنشتاین به جای لوگوسی برگزید. در نتیجه، لامل در عوض فرانکنشتاین، کارگردانی پروزه قتل های خیابان مورگ را به فلوره و نقش اول آن را به لوگوسی داد.
مهمترین ویژگی داستان قتل های خیابان مورگ همانطور که گفته شد، جنبه معمایی آن و نبوغ کاراکتر دوپن در گره گشایی از ماجراست و دقیقا همین دو جنبه در فیلم غایب است. در فیلم اصلا معمای قتل برای بیننده مطرح نیست و قتل های مورد نظر داستان پو در اواخر فیلم آن هم به صورت نصفه و نیمه اتفاق می افتد که البته هم بیننده و هم تقریبا دوپن از ماجرا آگاهند. این فیلم به جای اینکه معمایی-پلیسی باشد داستانی است در ژانر ترسناک (و زیر شاخه دانشمند دیوانه!). به طور کلی داستان این فیلم آن قدر از داستان پو متفاوت است که می توان گفت کاملا داستان دیگری است. حتی می شد فیلم نه به عنوان اقتباسی از داستان پو، بلکه به عنوان الهام گرفته شده از آن معرفی شود. احتمالا تنها قسمت فیلم که در داستان پو وجود دارد – و البته در فیلم زاید به نظر می رسد!- جایی است که همسایه ها در حضور پلیس در مورد صدا و لهجه قاتل صحبت می کنند. البته در داستان پو این قسمت در جهت مطرح کردن معما و پیچیده تر کردن آن است که در اینجا با توجه به اینکه اصلا معمایی وجود ندارد، این بخش کاملا زاید و بی فایده به نظر می رسد.
در مورد نقش دوپن هم باید گفت لئون ایمز که بیشتر او را در نقش پدر خانواده می شناسیم (مثلا در فیلم های مرا در سنت لوییس ملاقات کن (۱۹۴۴) و یا زنان کوچک (۱۹۴۹) به هیچ عنوان برای نقش دوپن مناسب نیست، چرا که در درجه اول اصولا ایمز شباهتی به یک مرد بسیار باهوش ندارد! می توان ایمز را در نقش یک نقاش و یا هنرمند پذیرفت، ولی نه در نقش کسی با هوش و قوه استدلال دوپن (که بیشتر یک توانایی ریاضی گونه و منطقی به شمار می آید) البته بگذریم که از آن استدالال های دوپن هم چندان خبری در این فیلم نیست. حضور کامیل (با بازی سیدنی فاکس ظریف و کوچک اندام که قدش حتی به ۱۵۰ سانتی متر هم نمی رسید) و در نتیجه اضافه شدن اداهای رومانتیک به نقش دوپن و توجه زیاد فیلم به این داستانک رمانتیک هم وضع را بدتر می کند و حتی کمی حالت احمقانه به این نقش می دهد. خلاصه دوپن این فیلم به هیچ عنوان به کسی که کاراکتر شرلوک هولمز از آن تاثیر پذیرفته باشد، شبیه نیست.
البته هرگز نمی توان وفادار نبودن به داستان اصلی را به عنوان نقطه ضعف برای فیلمی در نظر گرفت، ولی وقتی تمام نقاط قوت داستان پو را از آن بگیریم و در ازای آن چیز درخوری جایگزین نکنیم و یک خط داستانی رمانتیک و بسیار تکراری هم به آن اضافه کنیم، در واقع یک شاهکار را به یک فیلمنامه ضعیف تبدیل کرده ایم، اتفاقی که متاسفانه در این فیلم افتاده است. پرگویی نقش های مکمل و فرعی هم به نوبه خود بیش از پیش از جذابیت داستان کاسته و اینگونه است که فیلم با وجود زمان کوتاه یک ساعته خود در بعضی قسمت ها کشدار به نظر می رسد.
در سمت راست، نوبل جانسون بازیگر سیاهپوست آمریکایی دیده می شود که در این فیلم هم مثل بعضی فیلم های دیگرش با گریم سفید پوست ظاهر شده است.
با وجود مشکلاتی چون نبود انسجام کافی و یا بی منطق بودن فیلمنامه در بعضی قسمت ها، باز هم این فیلم برای دوستداران لوگوسی بی شک جالب توجه است. لوگوسی در اینجا با آن ابروهای پیوندی که با لهجه همیشگی و شیوه خاصش در ادا کردن دیالوگ ها همراه شده، بامزه و دیدنی است. تماشای حرکات او وقتی که اخم می کند یا زمانی که مستقیما به دوربین نگاه کرده و مفهومی را با قدرت و اعتقاد راسخ بیان و به مخاطبش القا می کند، واقعا جالب است. دیالوگ های او در اوایل فیلم در معرفی اریک شنیدنی است، برای مثال با اشاره به اریک خطاب به مردم می گوید: “برادران و خواهران! آیا می توانید بفهمید ]اریک [چه می گوید یا اینکه ]زبان او را [ فراموش کرده اید؟!” شیوه نورپردازی و استفاده از سایه در این صحنه ها نقش موثری ایفا می کند.
در مورد اریک هم نکته جالب این است که در کلوز آپ ها یک شامپانزه واقعی است و در لانگ شات ها بازیگری است که لباس گوریل به تن کرده است (یعنی از نزدیک شامپانزه است و از دور گوریل!) البته فلوری گاه سعی می کند با کات های سریع بین این دو واقعی بودن اریک را القا کند که چندان موفق نیست. یکی از بامزه ترین صحنه ها جایی است که میراکل با اریک مثلا به زبان خودش صحبت می کند. در حالی که در این مکالمه، سخنان اریک مجموعه ای از صداهای حیوانی است، چیزی که میراکل به آن صحبت می کند، کاملا حالت یک زبان بشری دارد، به طوری که حتی شاید بعضی بینندگان فکر کنند نکند لوگوسی در این صحنه به زبان مادری خودش (مجارستانی) صحبت می کند! صحنه دیگری که در خاطر می ماند، صحنه ایست که اریک را در حال بالا رفتن از ساختمان های پاریس می بینیم (که بیش از هر چیز یاد آور کینگ کونگ (۱۹۳۳) است). البته صرف وجود میمون اسیر و دربند در داستان فیلم نیز خود به تنهایی یاد آور فیلم کینگ کونگ است.
این فیلم که دو سال پیش از آغاز اجرای قوانین مربوط به تولید و سانسور فیلم ها در آمریکا ساخته شد، مثل فیلم جزیره ارواح گمشده (۱۹۳۲) به نوعی با موضوع بحث برانگیز دستکاری ژنتیکی انسان مرتبط است. میراکل به دنبال همسری از جنس انسان برای اریک است. البته در فیلم به دلیل حساس بودن موضوع تا حدی ابهام وجود دارد و برای مثال دقیقا معلوم نیست که پیش نیازهای انتخاب شدن به عنوان جفت اریک از دیدگاه میراکل چیست و میراکل دقیقا چه آزمایش هایی بر روی زنانی که می رباید انجام می دهد. ظاهرا خون اریک را به خون این زنان تزریق می کند و قابلیت ترکیب پذیری خون آنها با خون میمون را بررسی می کند. ولی با این حال ابهاماتی باقی است و به نظر می رسد آزمایش ها و شکنجه های میراکل چیزی بیش از تست خون است. در صورتی که این فیلم پس از اعمال قوانین تولید ساخته می شد، بعید به نظر می رسد که اجازه اشاره هرچند تلویحی به امکان وجود رابطه بین یک زن با یک گوریلِ مذکر (!) را به آن می دادند.
فیلمبرداری کارل فرویند که سبب می شود بعضی قسمت های فیلم در خاطر بماند، را می توان نقطه قوت این فیلم به شمار آورد. در یکی از این قسمت ها که کامیل در حال تاب سواری است، دوربین هم همراه با کامیل تاب می خورد و به این شکل بیننده هم حس بی وزنی و معلق بودن در هوا را تجربه می کند. فرویند پیش از این در آلمان در اینگونه تمهیدات کاملا استاد شده بود. خیابان های تاریک و سایه های بلند فیلم یادآور سینمای اکسپرسیونیستی دهه بیست آلمان است. به ویژه، شکل خانه ها و یا خمیدگی دیوارها باعث می شود رد پای شیوه دکور و صحنه آرایی مطب دکتر کالیگاری که تاثیرگذارترین فیلم اکسپرسیونیستی تاریخ سینماست، در این فیلم حس شود. از این گذشته اصولا کارکرد دکتر میراکل و اریکش بی شباهت با دکتر کالیگاری و سزارش نیست.
در نهایت، دوستداران فیلم های ترسناک دهه سی با وجود همه کمبودهای این فیلم، بد نیست به تماشای آن بنشینند چون مسلما همانطور که اشاره شد، لحظات لذت بخشی هم در آن خواهند یافت.
سینمای کلاسیک/فاطمه مالک/ مد و مه / ۲۷ فروردین ۱۳۹۳