این مقاله را به اشتراک بگذارید
امسال، صدمین سالگرد آغاز جنگ جهانی اول همزمان شده است با نودمین سالمرگ فرانتس کافکا. این دو رویداد در نگاه نخست با هم نسبتی ندارند؛ چرا که کافکا نه به خدمت سربازی رفت، نه هرگز در جبهههای جنگ حضور یافت و نه در آثارش مستقیماً به پدیده جنگ پرداخت. اما جنگ جهانی اول، این “نخستین فاجعه قرن بیستم” نه تنها بر زندگی و آثار کافکا، بلکه بر بسیاری از همنسلان و همکاران او تأثیر گذاشت.
در دفتر یادداشتهای روزانه کافکا، به تاریخ دوم ماه اوت سال ١٩١۴ میلادی، دو جمله بسیار کوتاه، بدون هیچ توضیح و تفسیری، ثبت شده است. کافکا با کنار هم قرار دادن این دو جمله، تنش و هیجانی پدید میآورد که بیانگر احساس اضطراب او از آینده است. از یک سو شروع رویدادی فاجعهآمیز و از دگر سو اتفاقی پیش پا افتاده: “آلمان به روسیه اعلام جنگ کرد. بعد از ظهر یادگیری شنا”.
این یادداشت کوتاه درست یک روز پس از ورود نیروهای نظامی آلمان به لوکزامبورگ و اولتیماتوم آلمانها به بلژیک نوشته شده است. رخداد ترور فرانتس فردینال، ولیعهد اتریش در سارایوو در ٢٨ ژوئن ١٩١۴ میلادی و اعلام جنگ به صربستان از سوی پادشاهی اتریش- مجارستان، نقطه آغاز جنگ بود. با ورود بریتانیا و سرزمینهای تحتالحمایه آن به میادین نبرد و نیز توافقنامه دفاعی روسیه و فرانسه علیه آلمان، جنگ ابعادی جهانی به خود گرفت.
جنون جنگ
کافکا در آغاز جنگ، نه صلحطلب بود و نه بیاعتنا به شور و هیجانی که در ماههای نخست جنگ جهانی اول، دیوانهوار تودهها را در برگرفته بود. جنون جنگ به جان بسیاری از نویسندگان و شاعران و روشنفکران اروپایی نیز افتاده بود؛ آنگونه که برای شرکت در جنگ، با عشق و علاقه، از یکدیگر پیشی میگرفتند. آنان با شور و شوق فراوان و با شعارهای میهنپرستانه، نه تنها با قلم خود به استقبال جنگ رفتند، بلکه با حضور در جبههها میخواستند رؤیای تحولی سرنوشتساز را به واقعیت تبدیل کنند. اما پیش از پایان جنگ و با آغاز نبردهای هولناک سنگربهسنگر و انبوه کشتهشدگان، رویاهای رمانتیستی روشنفکران به کابوسهای هولناک تبدیل شد.
“با آغاز جنگ، کافکا در دفتر یادداشتهای روزانه خود، به تاریخ ٣١ ماه ژوئیه ١٩١۴ میلادی، مینویسد: “فرصت ندارم. بسیج عمومی اعلام شده است. کارل هرمان و یوزف پولاک [همسران خواهران کافکا] به خدمت احضار شدهاند. حال پاداش من تنهایی است. البته چندان هم پاداش نیست؛ تنهایی تنها تنبیه است. هر چه باشد اما، به ندرت از بدبختیها و فلاکتها متأثر خواهم شد… ولی با همه اینها، همچنان خواهم نوشت؛ چون نوشتن برای من مبارزهای است برای صیانت نفس”.”
موضع کافکا نسبت به جنگ، مانند بسیاری از هم نسلانش، متزلزل و همراه با دودلی بود. روشنفکران در جنگ نشانههایی از ظهور عصری جدید و پیدایش دگرگونیهای عمیق اجتماعی و فرهنگی میدیدند که با آن نه تنها خواب هزارساله پایان مییابد و امپراتوریها سقوط میکنند، بلکه تحولی تعیینکننده در میان طبقه متوسط پدید میآید. آنان در جنگ، فرود صاعقۀ خدایی ناسوتی را بر تن بیروح جامعه میدیدند که نظام کهن را میسوزاند و از خاکستر آن نظمی نوین سر برمیآورد.
با آغاز جنگ، کافکا در دفتر یادداشتهای روزانه خود، به تاریخ ٣١ ماه ژوئیه ١٩١۴ میلادی، مینویسد: “فرصت ندارم. بسیج عمومی اعلام شده است. کارل هرمان و یوزف پولاک [همسران خواهران کافکا] به خدمت احضار شدهاند. حال پاداش من تنهایی است. البته چندان هم پاداش نیست؛ تنهایی تنها تنبیه است. هر چه باشد اما، به ندرت از بدبختیها و فلاکتها متأثر خواهم شد… ولی با همه اینها، همچنان خواهم نوشت؛ چون نوشتن برای من مبارزهای است برای صیانت نفس”.
پوتین سربازی کافکا
نه کافکا و نه دوستش ماکس برود به جبهه اعزام نشدند. این دو را فاقد وضع جسمانی مساعد برای اعزام به جبهه اعلام کردند که تنها در نیروهای شبهنظامی میتوانند به خدمت گرفته شوند. سرانجام هم کافکا به عنوان کارمند “غیر قابل جایگزین” شرکت بیمه سوانح کارگری، به کُل از خدمت سربازی معاف شد. از نامههایی که به نامزد خود، فِلیسه باوئر، نوشته است، چنین برمیآید که او همچنان به اعزام به جبهه جنگ امیدوار بوده است. کافکا حتی یک جفت پوتین سربازی هم تهیه میکند و همواره آماده رفتن به جبهه است. در نامهای به فِلیسه، با شوق و شور فراوان مینویسد: “در این پوتینهای سنگین، که امروز برای اولین بار پوشیدهام، انسان دیگری خود را نشان میدهد”.
شوق کافکا در رفتن به جبهههای جنگ تا حدی است که وقتی از اعزام به جبهه ناامید میشود، به گسیلشدگان به جبههها حسادت میورزد و رژۀ آنان در خیابانها را یکی از انزجارآورترین عوارض جانبی جنگ میخواند. به تاریخ شش اوت ١٩١۴ میلادی در دفتر یادداشتهای روزانه خود مینویسد. “من در خودم چیزی کشف نمیکنم جز جزییاتی بیاهمیت، ناتوانی در تصمیمگیری، حسادت و بیزاری نسبت به رزمندگان که، با اشتیاق، برایشان همۀ بدیها را آرزو میکنم”.
حدود ٩ ماه پس از آغاز جنگ، در اوایل ماه آوریل ١٩١۵ میلادی، در نامهای دیگر به فِلیسه، از عدم حضور خود در جبهههای جنگ شکوه میکند: “بیش از هر چیز از این رنج میبرم که خودم در جبهه حضور ندارم. نوشتن این جمله روی کاغذ آسان و شاید حتی اندکی احمقانه به نظر آید. در ضمن چندان هم بعید نیست که احضار شوم. البته برخی چیزهای تعیینکننده مانع میشوند که خودم را داوطلبانه معرفی کنم، همان مواردی که همه جا مرا از انجام کارها بازمیدارند”.
آیا شوق رفتن به جبهه جنگ، بیانگر گریز کافکا از زندگی یکنواخت و ناخشنودی از شغل ملالآوری است که او را ارضاء نمیکند؟ یا تمایل او به تبدیل شدن به “انسانی دیگر”؟ آیا سرباز بودن برای کافکا به معنای شکل اصیل و آغازین “انسان بودن” است؟ یک ماه بعد در نامهای دیگر به فلیسه: “تو نمیدانی که سرباز شدن برای من چه سعادتی است. البته مشروط به آن که وضع مزاجی من اجازه بدهد؛ امیدوارم که چنین باشد. اواخر این ماه یا اوایل ماه آینده به معاینه پزشکی میروم. برایم آرزو کن تا پذیرفته شوم و به خواستم برسم.”
“ماشین شکنجه و مرگ”
بیتردید یکی از درخشانترین ویژگیهای داستانسرایی کافکا، واقعی نشان دادن غیر واقعیتهاست. وضعیت به تصویر کشیده شده، هر چند هم غیر واقعی، خیالی و نامعقول باشد، خواننده به همان اندازه این احساس را دارد که او نیز میتواند در چنین وضعیتی قرار بگیرد. اینکه خواننده، تفسیری جامعهشناسانه، روانشناسانه یا مذهبی از آثار او داشته باشد، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. کافکا قادر است به سادگی فضایی بیافریند و خواننده را در مدار و مسیری قرار دهد که هر کس به گونهای با شخصیتهای داستانهای او احساس همذاتپنداری کند. داستانهای کافکا همواره با تجربهای از زندگی روزمره آغاز میشود و بعد رفتهرفته ما را به جهان خیالپردازیهای واقعی خود میکشاند و در آنجا، تنها رهایمان میکند. داستان “در اردوگاه محکومان” نیز که کافکا نگارش آن را در اکتبر سال ١٩١۴ میلادی آغاز کرد، از این امر مستثنی نیست.
در نگاه نخست چنین به نظر میرسد که داستان “در اردوگاه محکومان” حاصل خیالپردازی کافکاست و با پدیدۀ تاریخی جنگ هیچ نسبتی ندارد. او برای نوشتن این داستان دو هفته مرخصی میگیرد. کافکا که بهرغم تلاش بسیار نتوانسته بود در جبهههای جنگ حضور یابد، حال از طریق نامهها و گزارشهای یوزف پولاک، به تدریج از فجایع جبههها و نبردهای خونین سنگربهسنگر آگاه میشود و نگاه رومانتیک او به جنگ تبدیل به واقعیتی هولناک میشود. بازتاب دلهرهآور این گزارشها را در یادداشتهای روزانۀ او و برخی نامههایش میتوان یافت.
یادداشت ١٣ سپتامبر ١٩١۴ کافکا که احتمالاً در زمان نگارش رُمان “محاکمه” نوشته شده است، حاکی از اندوه و افسردگی کافکا و ناتوانی در ادامه نگارش این رُمان است: “باز هم کمتر از دو صفحه. اول تصور کردم، اندوه از شکست اتریش [در نبرد لوف] و هراس از آینده (هراسی که در اساس مضحک و همزمان شرمآور به نظر میرسد) مرا به کل از نوشتن باز خواهد داشت. اما چنین نیست، فقط احساسی گنگ و گیج است که گهگاه میآید و هر بار باید بر آن چیره شد… افکاری که در پیوند با جنگ قرار دارند، از نوع افکار آزاردهندهایاند که روح مرا از همه سو میسایند.
پیوند مرگبارِ عقل ابزاری و بربریتی نفرتانگیز
“کافکا در جلسه داستانخوانی که در ١٠ نوامبر سال ١٩١۶ میلادی در شهر مونیخ برگزار شد، این- به گفته او- “داستان کثیف” را برای تعدادی از حاضران، و از آن جمله راینر ماریا ریلکه، خواند. در اعلان این نشست، برنامهریزان از ترس سانسور، عنوان اصلی داستان را نیاورند و آن را به “دروغپردازیهای استوایی” تغییر دادند. چند تن از حضار، مسحور و متأثر از تصویرسازیهای هولناک کافکا در این داستان، دچار تهوع و رعشه میشوند و به حالت بیهوشی میافتند.”
حال این پرسش را میتوان پیش کشید که آیا این احتمال وجود ندارد که کافکا برای رهایی از احساس و افکاری که در آن روزها در پیوند با جنگ داشت، داستان”در اردوگاه محکومان” را نوشته باشد؟ آیا آن “ماشین عجیب و غریب” شکنجه و مرگ که کافکا در این داستان به تصویر کشیده است، همان “ماشین ویرانگر و غولآسای جنگ” نیست؟ آیا این ماشین مدرن شکنجه، استعارهای از پیشرفت فنآوریهای نظامی جدید نیست که در خدمت تولید سلاحهای مرگبار قرار گرفت؛ تا جایی که کنترل آن از دست سازندهاش نیز بیرون رفت؟
گودالی که در اردوگاه محکومان، جسد سوراخ سوراخ شده محکوم را به داخل آن میاندازند، آیا نماد سنگرهای انباشته از پیکرهای تکه پاره شدۀ سربازان در جنگ نیست که در تصاویر بجامانده از سنگرهای جنگ جهانی اول میتوان دید؟ در این جنگ بود که برای نخستینبار پیوندی مرگبار میان عقل ابزاری و بربریتی بینهایت نفرتانگیز بوجود آمد؛ و این همان توصیفی نیست که افسر داستانِ اردوگاه محکومان با آن، جزییات کارکرد سهگانه ماشین شنکجه و مرگ را با افتخار و علاقۀ بسیار برای مسافر توضیح میدهد؟
کافکا داستانی آفریده که در آن ضمن اشارات اروتیک، زیباشناختی وحشت و مراسم مرگی فجیع را در حد انتزاع به تصویر کشیده است و با هنرمندی تمام میتواند در دل خواننده دلهرهای گنگ و مبهم بیفکند: دارخیش تن محکوم را تیغآجین و به درون گودال پرتاب میکند. مسافر، بیآنکه بخواهد، به پیکر خونین و بیجان افسر نگاه میکند. چهرۀ افسر همان است که زمان حیاتش بود. لبهایش محکم به هم فشرده شده بود. چشمهایش باز بود، حس حیات در آنها به چشم میخورد. نوک تیز یکی از تیغهای فولادی دارخیش از پیشانی افسر بیرون زده بود. کافکا در اینجا، شاید با کنایه به آنان که رهایی و رستگاری انسانها را در جنگ میجستند، میگوید: “هیچ نشانهای از رهایی و رستگاری موعود در چهرۀ افسر یافت نمیشد؛ او به آنچه دیگران در ماشین یافته بودند، دست نیافت”.
کافکا در جلسه داستانخوانی که در ١٠ نوامبر سال ١٩١۶ میلادی در شهر مونیخ برگزار شد، این- به گفته او- “داستان کثیف” را برای تعدادی از حاضران، و از آن جمله راینر ماریا ریلکه، خواند. در اعلان این نشست، برنامهریزان از ترس سانسور، عنوان اصلی داستان را نیاورند و آن را به “دروغپردازیهای استوایی” تغییر دادند. چند تن از حضار، مسحور و متأثر از تصویرسازیهای هولناک کافکا در این داستان، دچار تهوع و رعشه میشوند و به حالت بیهوشی میافتند؛ درست حالتی نظیر آنچه کافکا از حالتِ محکوم، پس از قرار گرفتن زیر ماشین شکنجه و فرو رفتن گلوله نمد در دهان او، به تصویر کشیده است.
بی بی سی / مد و مه ۱۳ تیر ۱۳۹۳