این مقاله را به اشتراک بگذارید
پرتقال همچنین در داستانهای کتاب «کنستانسیا و داستانهای دیگر برای باکرهها» جلوهگری خیرهکنندهای دارد. ضمن اینکه آن کتاب را نیز میتوان همچون کتاب «درخت پرتقال» هم به صورت مجموعهای از چند داستان کوتاه و هم به صورت رمانی دارای چند فصل کوتاه قرائت کرد. در هر صورت همین حضور قدرتمند انگاره «درخت پرتقال» و هماهنگی و پیوندی که میان بخشهای مختلف کتاب برقرار میکند، عاملی است که خواننده را بر آن میدارد تا کتاب را همچون رمانی در چند فصل در نظر بگیرد.
تصویر «درخت پرتقال» که در سرتاسر اثر بارها تکرار میشود و همچون رشتهای باعث پیوستگی داستانها میشود، همان تصویر اسپانیاست؛ همانطور که راوی داستان یا بخش اول، خرونیمو د آگیلار میگوید: «آیا تصویری بهتر از یک اسپانیایی در حال خوردن پرتقال وجود دارد که مهر تاییدی بر هویت اسپانیایی ما باشد؟»
در داستان «دو نومانسیا» میبینیم که دانههای درخت پرتقال، این میوه غریب و اصالتا شرقی، توسط یک نفر یونانی به نام پولیبیوس د مگالوپولیس از سوریه به روم آورده میشود و در حیاط عمارت شکوهمند قهرمان قصه کاشته میشود و حتی نام آن بر مکتب فکری همنشینان آن عمارت گذاشته میشود: «چه اسمی بر مکتبمان بگذاریم؟… به جای پاسخ، دانههایی به تو میسپارد و میخواهد که با هم آنها را در وسط حیاط بکارید. چه هستند؟ دانههای درختی از دوردست، شرقی، ناشناخته… میتوانیم نام این درخت را بر این حیاط گفتوگوهایمان، بر این محفل بگذاریم.»
در این داستانها درخت پرتقال در مرکز دوایری متحدالمرکز رشد میکند، سایه میافکند و چارچوب مفهومی آنها را شکل میدهد: دایره آن حیاط مدور، حلقه محاصره شهر به طول هفت هزار و چهارصد گز، دایره زمان.
آگیلار اولین کسی است که این موجودیت تاثیرگذار را به صورت هستههای پرتقال در جیب خود به قاره آمریکا میآورد و در آنجا میکارد. در داستان «فرزندان فاتح» نیز مارتین پسر کورتس گزارش میدهد که پدرش از همان هنگام که به یوکاتان رسید و با دو فراری کشتی شکسته -خرونیمو د آگیلار و گونزالو گررو- که دانههای درخت پرتقال را همچون تحفهای ارزشمند آنجا کاشته بودند برخورد کرد، مجذوب آن شد و این تعلق خاطر تا دم مرگ و لحظه احتضارش ادامه یافت: «آیا گنجهای حقیقی او اینها بود؟ آن وقت بود که یاد مرگ پدرم افتادم و به یاد درخت پرتقال بهگلنشستهای که عطرش از پنجرهای در آندلس وارد خانه میشد… پدرم از روزی که کشتیاش در آکاپولکو پهلو گرفت و درخت پرتقالی آنجا کاشت، این هستهها را در جیبش نگه داشته بود.»
کورتس آنقدر تحتتاثیر درخت پرتقال قرار میگیرد که خود نیز اقدام به کاشت و توسعه آن در آکاپولکو میکند و بهاینترتیب «بازتاب تصویر» اسپانیا را در سرتاسر مکزیک فتحشده گسترش میدهد.
برای خود فوئنتس نیز نوشتن از درخت پرتقال در حکم بازگشتی به خاستگاه و بازتابدادن سرچشمههای زبان و تمدن اسپانیایی در ادبیات محسوب میشود. این بازتابهای مکرر و خصلت انعکاسی از ویژگیهای اصلی آثار فوئنتس است، خصوصا در سهکتابی که اغلب آثار خاستگاهی او خوانده شدهاند: زمین ما، درخت پرتقال و نبرد.
بهاینترتیب تاریخ تمدن و فرهنگ، نهتنها در آینه رمان و در مرحله بعد در هستی شخصیتها و مضامین بخشهای مختلف رمان در بزنگاههای مختلف بازتاب پیدا میکند بلکه در قالب گونهای ارتباط بینامتنی، این جلوهگریها در رفتوبرگشت میان رمانهای مختلف نویسنده نیز انعکاس پیدا میکنند: مضمون دایرههای زمان که در رمان مشهور او «زمین ما» وجود دارد در «درخت پرتقال» نیز دوباره ظاهر میشود، آگیلار در درخت پرتقال همچون شخصیت زائر در کتاب «زمین ما» میتواند بگوید که من هر دو کرانه را میشناسم… چراکه همچون نسلهایی از آمریکای لاتین و مهاجران اسپانیایی خودش را تقسیمشده میان دو دنیا- اسپانیا و آمریکای لاتین- مانند درختی پیوندی (درخت پرتقال) میداند. به خصوص داستان اول -دوکرانه- را میتوان بهمثابه دنباله رمان سترگ زمین ما قرائت کرد: در هر دو، آمریکا در حکم بازتاب تصویر اسپانیا و اسپانیا در حکم بازتاب آیینهای آمریکا ترسیم میشود. در یکی اسپانیا بر مکزیک چیره میشود و در دیگری سرانجام مکزیک اسپانیا را فتح میکند اما آنچه سرانجام در هر دو کرانه باقی میماند زبان است: «تنها یقین من این است که زبان و کلام در دو کرانه پیروز شدند… زمین و کلام، اینها حافظان ما هستند.»
راوی داستان اول خرونیمود آگیلار، همچون راوی رمان «پدرو پارامو» از درون گور روایت میکند و در داستانی در ۱۰قسمت که از آخر به اول شمارهگذاری شده است، آنچه را که بهصورت مواجهه دو دنیای جدید و قدیم طی ماجرای فتح مکزیک مشاهده کرده است نقل میکند. او که خود را به عنوان مترجم و زباندان معرفی میکند، دایما از میزان تسلط خود بر زبان سخن میگوید و حتی یک جا خودش را ارباب زبان میخواند و تاکید دارد که زبان قدرت است و قادر است سیر وقایع و تاریخ را عوض کند و آنچه سرانجام پس از همه نبردها و ویرانیهای ناشی از برخوردها باقی میماند زبان است. در پایان داستان هم هنگامی که آزتکها به اسپانیا حمله کرده و آن را فتح میکنند تنها چیزی که بهعنوان عنصر حاکم برجا میماند کلام است. فوئنتس خود مکرر این جمله پابلو نرودا را نقل کرده است که اسپانیاییها طلای ما را بردند اما در عوض طلای خودشان، زبان اسپانیایی را به ما دادند که با آن جهان را شناختیم.
داستان دوم، «فرزندان فاتح» نیز همین روایت خاستگاهی را پی میگیرد و به معمای پیچیده پسران کورتس- نسل اول فرزندان او که در مکزیک به دنیا آمده بودند و دورگه خوانده میشدند- میرسد که به لطف شیوه روایت درخشان فوئنتس و جایگزینی مداوم این دو برادر- مارتین۱ و مارتین۲- در مقام راوی، جنبههای متضاد روایت رو میشوند و خصلت انعکاسی متن و اجرای تمامعیار نوشتاری دورگه متناسب با محتوای داستان به اوج میرسد.
فوئنتس در انتهای این بخش نشان میدهد که با وجود همه پیوندها، تضاد نژادی میان دو برادر، یکی دورگه (مستیزو) و دیگری سفید (کریولو) همچنان باقی است تا حدی که قادر نیستند با کمک یکدیگر ایجاد ملتی واحد را تجربه کنند، جمله پایانی داستان از زبان مارتین۲ موید این مطلب است: «نمیدانم تولد یک ملت به چه معناست؟»
داستان سوم با عنوان «دو نومانسیا» باز هم داستان فتحی دیگر را بازگو میکند اما اینبار فتح اسپانیا به دست رومیان. اینبار نوبت آن است که ساکنان نومانسیا به دیگری مغلوبی بدل شوند که قدرت حاکم، سودای تصرف قلمروشان را در سر میپروراند، درست در توازی با آنچه در بخش دوم رمان «زمین ما» دیده میشود.
در این داستان، ریشههای تمدن اسپانیا از سمت دیگر آیینه به تماشا گذاشته میشود، نه از سمت مکزیک بلکه از سوی امپراتوری روم در خلال دوران فتح اسپانیا. اینبار رومیها هستند که اسپانیاییها را وحشی و بیتمدن میخوانند همانطور که چند قرن بعد اسپانیاییها بومیان مکزیک را با همین القاب توصیف میکنند.
مضمون غالب این داستان نیز همان بسط و گسترش تمدن روم تا خاک اسپانیا و معکوسشدن چندباره این جریان در آینده است. راوی داستان در فرازی از ماجرا درمییابد که اساسا به نومانسیا آمده است نه برای فتح آن، بلکه برای مضاعفکردن آن و از این طریق نابودکردن آن: «دو همزاد رودرروی هم بیآنکه مژه بر هم بزنند همدیگر را نابود خواهند کرد… راهکار من این بود که نومانسیا را به دشمن خودش تبدیل کنم.» در داستان چهارم با عنوان «دو آمریکا» با پردازشی از شخصیت کلمبوس مواجهیم که از همان تبار یهودی سفاردی است که در یهودیت تولد و در فصل سوم زمین ما ذکر شده است. این داستان که به صورت خاطرات روزانه کریستف کلمب نوشته شده است باز هم بر اهمیت و نقش خاستگاهی درخت پرتقال تاکید میگذارد. کلمب از دوران کودکی پرتقال را دوست داشته و از سوی دیگر نشان تجلی کمال و والایی خورشید پرشکوه و حالا در کهولت نیز لذت وافری از طعم و رنگ پرتقال میبرد: «میتوانستم تا لحظه مرگ شیره پرتقال را بمکم.» او آنقدر عمر میکند تا قرنها بعد شاهد فروشرفتن قاره آمریکا به ژاپنیها و سایر شرکتهای چندملیتی باشد و ببیند که چطور جغرافیایی را که بهشت زمینی میخواند در روندی رو به قهقرا تبدیل به شرکت پارائیسو میشود: «دیگر وقتش رسیده که بدانید، هیچ بهشتی بدون جکوزی، پورشه و تالارهای جشن وجود ندارد. هیچ بهشتی بدون سیبزمینی سرخکرده، همبرگر، نوشیدنیهای گازدار و پیتزای ناپولیتن وجود ندارد.» در انتهای کار تنها بازماندگان این بهشت زمینی فناشده عبارتاند از: درخت پرتقال، گرگ خاکستری و خود کلمب. همانطور که پیشتر اشاره شد فوئنتس در زمین ما آمریکایلاتین را به مثابه بازتاب تصویر اسپانیا مفهومسازی کرده بود و این تصویر انعکاسی در درخت پرتقال امتداد پیدا میکند و پیش میرود تا آنجا که شاهد آخرین بازتاب آینهای آن در آخرین سطور از آخرین داستان کتاب هستیم، آنجا که کلمب از بازگشت به اروپا سخن میگوید تا برود و دانههای درخت پرتقال را آنجا بکارد: «وقتی به اروپا برسم چه چیزی خواهم یافت؟ در کاشانهام را دوباره خواهم گشود. هستههای پرتقال را دوباره خواهم کاشت.»