این مقاله را به اشتراک بگذارید
اسلاوی ژیژک . ترجمه: امیررضا گلابی
بهتازگی شاهد افول تدریجی اقتدار چیزی هستیم که لکان نامش را «دیگری بزرگ» نهاده بود، فضای مشترکی از ارزشهای جمعی که در درون آن تفاوتها و هویتهای ما مجال رشد پیدا میکند. این پدیده اغلب به غلط بهعنوان «عصر پساحقیقت» توصیف میشود. مقاومت لیبرالی در برابر واکسیناسیون به بهانه [دفاع از] حقوق بشر، باعث میشود آدم دلش برای «سوسیالیسم دموکراتیک» لنینی تنگ شود (بحثهای دموکراتیک آزاد است؛ اما به مجرد اینکه تصمیمی گرفته شد، همه باید از آن اطاعت کنند). باید این سوسیالیسم دموکراتیک را به مدد فرمول کانتی روشنگری تفسیر کرد: نه اینکه «اطاعت نکن. آزادانه فکر کن!» بلکه: «آزادانه فکر کن، نظراتت را علنا بیان کن و اطاعت کن!». همین قضیه درمورد کسانی که به واکسن شک میکنند، هم صادق است: بحث کنید، شک خود را علنا بیان کنید؛ اما وقتی اولیای امور مقررات را وضع کردند از آنها اطاعت کنید. بدون چنین اجماع کاربردی ما بهتدریج به سمت جامعهای قبیلهای درخواهیم غلتید.
در اینجا است که میتوانیم بهروشنی ربط بین آزادی فردی و انسجام اجتماعی را مشاهده کنیم. واضح است که آزادی انتخاب بین واکسن زدن یا نزدن، از جنس آزادی صوری است؛ اما تنندادن به واکسیناسیون عملا متضمن محدودکردن آزادیهای حقیقی انسان و در کنار آن آزادی دیگران است. واکسیناسیون در یک جامعه یعنی که من خطر کمتری برای دیگران دارم (و دیگران هم برای من خطر کمتری دارند)، در نتیجه میتوانم تا حد بسیار بیشتری از آزادیهای اجتماعی برای تعامل با دیگران به همان شیوه معمول سابق برخوردار باشم. آزادی من فقط در بستر فضای اجتماعی مشخصی تحقق پیدا میکند که مقید به قواعد و منعهای قانونی است. من آزادانه میتوانم در مسیر خیابانی شلوغ قدم بزنم؛ چون میتوانم معقولانه انتظار داشته باشم دیگرانی هم که در خیابان قدم میزنند، با من برخوردی متمدنانه خواهند داشت و اگر به من حمله یا توهین کنند، مجازات خواهند شد. ماجرا در باب واکسیناسیون هم دقیقا همینگونه است. بیشک میتوانیم تلاش کنیم قوانین حیات جمعی را تغییر دهیم، همانگونه که در صورت لزوم میتوان این قوانین را شل و سفت کرد (مثلا در شرایطی که یک همهگیری به وجود میآورد)؛ اما همانطور که به عرصه آزادیهای فردی نیازمندیم، به عرصه قوانین هم محتاجیم.
تفاوت هگلی بین آزادی انتزاعی و انضمامی در اینجا نهفته است: در زیست جهانی انضمامی، آزادی انتزاعی به متضاد خود بدل میشود؛ چون عرصه را برای آزادی فردی واقعی ما تنگ میکند. مثلا به موضوع آزادی بیان و ارتباط با دیگران توجه کنید. من تنها وقتی میتوانم از این آزادی بهره ببرم که از قوانین زبانی که بین همه جا افتاده، تبعیت کنم (با همه ابهامهایی که دارد؛ ازجمله قوانین نانوشته و پیامهای پنهان در زبان). زبانی که با آن سخن میگوییم، از نظر ایدئولوژیک بیطرف نیست؛ حاوی بسیاری از پیشداوریها است و باعث میشود نتوانیم برخی از افکار غیرمعمول را صورتبندی کنیم. ضمن اینکه هگل میدانست فکرکردن تنها در بستر زبان رخ میدهد که به همراه خود متافیزیکی عرفی به وجود میآورد (یعنی برداشتی از واقعیت)؛ اما اگر بخواهیم واقعا فکر کنیم، باید در یک زبان علیه این زبان فکر کنیم. قوانین زبان را میتوان تغییر داد تا فضا برای آزادیهای جدید باز شود؛ اما معضل نعل وارونهزدن نزاکت سیاسی بهوضوح نشان میدهد که اعمال مستقیم قوانین جدید میتواند منجر به نتایج مبهمی شود که مولد شکلهای جدید و پیچیدهتری از تبعیض نژادی و جنسیتی میشود.
در ایالات متحده فروپاشی فضای عمومی در بدترین حالت خود قرار دارد و با نگاه به یکی از ظرایف فرهنگ عامه بهخوبی میتوان آن را به تصویر کشید. در اروپا، طبقه همکفِ یک ساختمان را بهعنوان طبقه صفر در نظر میگیرند، در نتیجه طبقه بالای آن طبقه اول خواهد شد؛ درحالیکه در ایالات متحده، طبقه اول همان طبقه همتراز خیابان است. خلاصه اینکه آمریکاییها شمردن را از یک شروع میکنند، درحالیکه اروپاییها میدانند که یک از پیش روی صفر قرار گرفته است. یا اگر بخواهیم به بیان تاریخیتری بگوییم، اروپاییها میدانند که پیش از شروع به شمردن، باید «مبنای» سنت وجود داشته باشد، طبقهای که همواره و از پیش بدیهی فرض میشود و بههمیندلیل نمیتوان آن را شمرد، درحالیکه ایالات متحده، سرزمینی که تاریخ پیشامدرن درست و حسابی ندارد، فاقد چنین مبنایی است. امور در آنجا مستقیما با آزادی خودبنیان آغاز میشود: گذشته یا پاک شده یا به اروپا منتقل شده است؛ بنابراین شاید بهتر باشد دوباره از تجربه اروپا درس بگیریم و بیاموزیم که از صفر بشماریم…؛ اما آیا واقعا باید این کار را انجام بدهیم؟ نکته این است که صفر هیچ وقت بیطرف نیست؛ صفر فضای مشترکی است از ایدئولوژی مسلط که از دل تضادها و تناقضات بیرون میآید. حتی فضای «پساحقیقت» شایعات هم هنوز شکلی از دیگری بزرگ است، فقط با دیگری بزرگِ موجه فضای عمومی فرق دارد؛ بنابراین باید دعوی خود را دقیقتر بیان کنیم: نادیدهگرفتن طبقه مبنا مبهمکردن شکل قویتری از دیگری بزرگ است.
برخی از لکانیها (ازجمله ژاک آلن میلر) اغلب مدافع این ایده هستند که امروزه در دوران «اخبار جعلی» دیگری بزرگی واقعا وجود ندارد؛ اما آیا این حرف درستی است؟ اگر بیش از همیشه و در شکلی جدید وجود داشته باشد چه؟ دیگری بزرگ ما دیگر فضای عمومی نیست، فضایی که با حرفهای وقیحانه و سخنان خصوصی تفاوت دارد؛ بلکه خود عرصه عمومی است که در آن «اخبار جعلی» جاری هستند؛ فضایی که در آن شایعات و تئوریهای توطئه را با هم ردوبدل میکنیم. باید حواسمان به این باشد که چه چیزی باعث شد ظهور وقاحت بیشرمانه راست افراطی که بهخوبی در تحلیل آنجلا نیگل به آن پرداخته شده، اینقدر برای ما شگفتانگیز باشد. به نحو سنتی (حداقلش اگر نگاهی رو به پس به سنت داشته باشیم)، وقاحت بیشرمانه در فضای عمومی کارکردی براندازانه دارد؛ چون سلطه سنت را زیر سؤال میبرد؛ چون برای ارباب ارج و قرب الکی قائل نمیشود. چیزی که امروزه با انفجار وقاحت در عرصه عمومی با آن طرفیم، از بین رفتن سلطه و فیگور ارباب نیست؛ بلکه بازگشت قویتر آن است.
به معنی دقیقتر، آمریکای امروز همان کشور دیگری بزرگ وقیح جدید است: صفری که آمریکاییها بیشازپیش فاقد آن هستند، صفر وقار جمعی است؛ صفر تعهدی مشترک. بهعلاوه این دیگری بزرگ با دیگری بزرگ تخصص بیطرفانه به انحا و اشکال مختلف تقویت میشود. دم و دستگاه دولت، دستورات حقوقی و علم. اینجاست که مشکل اصلی پیدا میشود: آیا میتوانیم به دیگری بزرگ حتی در شکل علمی آن اعتماد کنیم؟ آیا علم درگیر فرایندهای سلطه تکنولوژیکی و استثمار و منافع سرمایهدارانه نشده است؟ آیا علم خیلی وقت پیش بیطرفی خود را از دست نداده است؟ آیا این بیطرفی از اولش هم نقابی برای سلطه اجتماعی نبود؟ آیا این نکته ما را وادار نمیکند تا توجیهات علمی-بهداشتی برای مقررات قرنطینه و سایر واکنشها به همهگیری را زیر سؤال ببریم؟
مهمترین مدافع شکاکیت نسبت به کووید در میان مارکسیستها فابیو ویگی است، او معتقد است اگر با تحلیلی دقیق از بستر مالی همهگیری نقاط را به هم متصل کنیم، «شاید شاهد ظهور خطوط روایتی بسیار دقیق» از ماجرا بشویم.
«غرض از قرنطینه و تعلیق جهانی معاملات اقتصادی این بود که ۱) به خزانهداری مرکزی آمریکا اجازه میداد به بازارهای مالی تحلیلرفته پول جدید تزریق کند؛ درعینحال که تورم حاد را به تأخیر بیندازد؛ و ۲) برنامه فراگیر واکسیناسیون و گذرنامه سلامت را بهعنوان ستونهای نظام نوفئودالی انباشت سرمایه معرفی کند. […] بنابراین روایت اصلی و غالب را باید برعکس کرد: بازار بورس (در مارس ۲۰۲۰) سقوط نکرد؛ چون قرنطینه باید اعمال میشد؛ بلکه قرنطینه باید اعمال میشد؛ چون بازارهای مالی در حال فروپاشی بود. […] سارس-کووید-۲ نام سلاحی مخصوص در جنگ روانی بود که از آن در لحظه استیصال استفاده کردیم. […] هدف از چاپ دیوانهوار پول این بود که شکاف نقدینگی فجیعی را که به وجود آمده بود پر کنیم. عمده این «پول بادآورده» هنوز هم در نظام بانکی در سایه، بازار بورس و سایر برنامههای پولی مجازی منجمد شده است و قرار نیست برای هزینه و سرمایهگذاری مورد استفاده قرار بگیرد. کارکرد این پول صرفا فراهمکردن وام ارزان برای سوداگریهای مالی است. این چیزی است که مارکسیستها به آن «سرمایه خیالی» میگویند که در دایرهای بسته به بسط خود ادامه میدهد، دایرهای که اکنون دیگر کاملا از چرخه اقتصاد واقعی مستقل است. حرف آخر اینکه اینهمه پول مجوز ندارد به اقتصاد واقعی سرازیر شود؛ چون ممکن است اقتصاد واقعی داغ کند و موجب تورم حاد شود».
خلاصه این همهگیری نیست که نظام سرمایهداری را در وضعیت اضطراری قرار میدهد. این خود سرمایهداری جهانی است که نیاز به وضعیت اضطراری دارد تا از بحران مهلکی بزرگتر از فروپاشی سال ۲۰۰۸ اجتناب کند و همهگیری صرفا جعل شد تا بهانهای باشد برای وضعیت اضطراری. برخلاف آگامبن که توجهش معطوف به این است که چگونه همهگیری با تقویت بیسابقه زیستسیاست، توجیهگر وضعیت اضطراری دائمی شده است، ویگی از بازتولید سرمایه استفاده میکند. عبور از سرمایهداری جهانی نولیبرال به سرمایهداری نوفئودالی شرکتی، فرایند اصلی است که از پیشامدهای تاریخی سوءاستفاده میکند و ویگی هراسی ندارد از اینکه به مجموعه این سوءاستفادههای قرنطینه مبتنی بر مسائل زیستمحیطی را بیفزاید. بحرانهای زیستمحیطی به جای اینکه با سرمایهداری و محدودیتهای ناگزیرش مواجه شود، میتواند صرفا بهعنوان روشی علممحور برای کنترل و تأدیب مردم به کار گرفته شود و عملا هم اینطور میشود. «سرمایهداری سبز» صرفا نقابی انساندوستانه برای نظم جهانی نیست؛ بلکه روشی است برای شرکتهای بزرگ سرمایهدار تا سرمایههای کوچک را کنترل کنند.
ویگی حواسش به پیچیدگی اوضاع هست: منافع شرکتهای داروسازی، شیوهای که نظر متخصصان «علمی» باعث توجیه مقررات ضدهمهگیری میشود، مقوم شکلهای جدید کنترل و تنظیم اجتماعی است؛ امری که باعث سر و شکل دادن به رفتار مردم میشود و… . روند استدلالش حاوی بسیاری از نظرات شفاف است و فرض اصلی تحلیل اقتصادی آن متوجه بازار است. همانطور که پیشتر یانیس واریفاکیس یادآور شده بود، این واقعیت که در بهار ۲۰۲۰ اتفاق افتاد، گواه مهمی بود در باب مرحله جدید سرمایهداری: در همان روزی که آمارهای دولتی سقوط سهمگینی را در تولید ناخالص داخلی (GDP) آمریکا و بریتانیا ثبت کردند، سقوطی که قابل قیاس با دوران رکود اقتصادی بزرگ بود، بازارهای بورس صعودی غولآسا را به ثبت رساندند. خلاصه اینکه، هرچند اقتصاد «واقعی» در رکود و حتی در افول به سر میبرد، بازارهای بورس در حرکتی که حاکی از درگیرشدن سرمایه مالی خیالی در چرخه خودش و جدا از اقتصاد «واقعی» بود، به صعود ادامه میدادند. اینجا بود که مقررات مالی که دلیلش همهگیری بود، وارد میدان شدند: این مقررات به نوعی، فرایند سنتی کینزی را معکوس کردند؛ یعنی هدفشان کمک به اقتصاد «واقعی» نبود؛ بلکه هدف سرمایهگذاری مقدار زیادی پول در فضای مالی بود (تا از فروپاشی اقتصادی شبیه سال ۲۰۰۸ ممانعت کنند). درعینحال کسب اطمینان از اینکه اکثر این پول به اقتصاد «واقعی» سرازیر نشود (امری که ممکن بود موجب تورم حاد شود).
اوقاتی که در دوران همهگیری رشد اقتصادی رخ میداد، ضمنا گواهی است بر آنچه اقتصاددانان چپ «پارادوکس لادردیل» مینامند: ثروت خصوصی افراد به قیمت [کمشدن] ثروت مردم عادی زیاد میشود. ارزشمندترین دارایی یک جامعه متشکل از چیزهایی است که مجانی در اختیار همه است، مثل هوا و آب، اما این چیزها بهعنوان چیزهای ارزشمندی که باعث ثروتمندشدن انسان میشوند، به حساب نمیآیند. گرچه آب به آسانی در دسترس است؛ اما هیچکس به وسیله آن ثروتمند نمیشود؛ اما اگر تأمین آن در کنترل شرکتهای خصوصی باشد، صاحبان آن شرکتها ثروتمند میشوند؛ بنابراین، طبق تعریف فنی اگر ثروت در ارزش مالی نمود پیدا کند، در جامعهای که انسان باید برای آب پول بدهد، ثروت بیشتری وجود دارد؛ چون آبی که مجانی در اختیار همه است ثروت به حساب نمیآید.
امروزه که خصوصیسازی آب در برنامه نولیبرال قرار گرفته، این مثال اهمیتی مضاعف پیدا کرده: صاحبان [شبکه] تأمین آب و شرکتهای آب پولدارتر میشوند، در حالی که اکثریتی که به آب نیاز دارند فقیرتر میشوند… همین قضیه در مورد هوا هم صادق است: اگر به سبب بدترشدن آلایندهها، برای تنفس عادی به اکسیژن نیاز داشته باشیم، جامعه ما از نظر صوری بسیار ثروتمندتر خواهد شد و صنعت سودآور جدیدی سر بر خواهد آورد. آیا همین موضوع در مورد همهگیری صدق نمیکند؟ رشد عظیمی در تولید صنایع دارویی بهوجود آمد، آنهم نه فقط در مورد واکسن بلکه در مورد ماسک، دستگاههای طبی و غیره، که به نحو صوری به عنوان رشد اقتصادی تلقی میشود، ولو باعث فقیرترشدن مردم واقعی بشود. و شک نباید کرد که گرمایش جهانی هم منجر به افزایش مضاعف «رشد اقتصادی» از این دست خواهد شد.
درنتیجه من برای کار ویگی احترام بسیار زیادی قائلم، اما مشکل کار به نظرم علیت معکوسی است که در کارش وجود دارد. همانطور که در بخشهایی که در بالا نقل قول کردم میبینیم، به جای روایت «رسمی» که مسبب قرنطینه و سایر مقررات بهداشتی شد، به نظر او عنصر تعیینکننده ماجرا نیاز به سرمایه است، نیازی که همهگیری را بهانه توجیه مقررات قرنطینه قرار میدهد (و حتی طبق برخی از صورتبندیهای او [نیاز به سرمایه] مستقیما موجب همهگیری شده است). به نظرم خیلی تند میرود، خاصه وقتی بحرانهای زیستمحیطی را هم به عناصر توجیهکننده قرنطینه اضافه میکند. همهگیری یک اختراع تقلبی یا اغراق در خطری که آنفلوآنزا دارد نیست؛ خطر واقعی است، باید در مقابلش دست به اقدام زد. علمی که در این مورد تحقیق میکند، یک «شبهعلم» نیست، بلکه علمی واقعی است. علم و اقداماتی که توسط دستاندرکاران بهداشت عرضه میشود قطعا توسط منافع شرکتها و منافع سلطه و کنترل اجتماعی دستکاری میشود، اما مشکل هم دقیقا همینجاست: تنها نهادهایی که باید با خطر واقعی بجنگند توسط هسته حاکمیت ربوده شدهاند و همین است که وضعیت را تراژیک میکند. پس میتوان گفت ما در جهان واقعی مورد اخاذی قرار گرفتهایم: شکی نیست که مقررات اعمالشده دستکاری شدهاند، اما دست ما فقط به همین اقدامات بند است و نمیتوانیم نادیدهشان بگیریم. کاری که نباید بکنیم دقیقا کاری است که ویگی تلویحا منادی آن است، یعنی رهایی از افسون روایت رسمی که توجیهگر اقدامات اضطراری است و بازگشت به زندگی عادی روزمره.
دیدن چنین محصول فرعی سرمایهداری به عنوان بخشی از نقشهای بسیار بزرگتر خیلی فرقی با داستانی پارانوییک ندارد. چنین روایتی بر این پیشفرض استوار است که چین به رغم تمام درگیریهای ژئوپلتیکی و اقتصادیاش با غرب، به نحوی بخشی از یک نقشه بزرگ سرمایهدارانه است. پیشفرضش بر این است که در بسیاری از کشورها، علم به راحتی توسط هسته حاکمیت دستکاری شده است. اما نقد ویگی بر مفهوم غالب همهگیری، قطعا پارانوییک نیست: با اینکه به نحوی خطرناک به چنین جایگاهی نزدیک میشود، اما استوار در چارچوب استدلال عقلانی باقی میماند.
بنابراین باید پرسید تفاوت نظریه توطئه و تفکر انتقادی در چیست؟ هرچند هر دو راه خود را با بیاعتمادی به ایدئولوژی رسمی آغاز میکنند، اما تئوری توطئه به عنوان گامی تعیینکننده جلوتر میرود و نه فقط واقعیات را دستکاری میکند، بلکه این گام را در همان تراز صوری برمیدارد. حرف لکان در باب حسادت را به خاطر بیاورید (حرفی که من اغلب به آن اشاره میکنم): اگر همه مدعای مردی حسود درباره زنش واقعیت داشته باشد (اینکه او با مردهای دیگری رابطه دارد)، باز هم حسادت او بیمارگونه است: عناصر بیماری این مرد همان نیاز او به حسادت به عنوان تنها راه حفظ شأن و حتی هویت خودش است. در همین راستا، میتوان گفت حتی اگر همه ادعاهای نازیها درباب یهودیان درست بود (اینکه آلمانیها را استثمار میکنند، دخترهای آلمانی را اغوا میکنند و مانند اینها)- که البته درست نیست- باز هم یهودستیزیشان پدیدهای بیمارگونه هست (و بود) چون سرپوشی است بر دلیل اصلی نیاز نازیها به یهودستیزی، یعنی حفظ جایگاه ایدئولوژیکی خودشان. از دیدگاه نازیسم، جامعهشان کلیتی انداموار متشکل از همکاریهای هماهنگ است، بنابراین برای توجیه اختلافها و تضادها نیاز به مزاحمی خارجی است. امروزه همین قضیه در مورد راهحل پوپولیستهای ضد مهاجر برای معضل «پناهجویان» صدق میکند: در فضایی از ترس به این معضل نگاه میکنند، ترس از نزدیکشدن زمان نبرد علیه اسلامیشدن اروپا، و به این ترتیب گرفتار مجموعه مهملاتی میشوند که مهملبودنشان بدیهی است.
آلنکا زوپانچیچ در پیشنویس مقالهای که هنوز چاپ نشده با عنوان «رسالهای کوتاه درباب تئوریهای توطئه» صریحا همین فرمول را در مورد تئوریهای توطئه به کار میبرد: «حتی اگر برخی توطئهها واقعا وجود داشته باشند، هنوز هم چیزی بیمارگونه درباب تئوریهای توطئه وجود دارد، نوعی سرمایهگذاری مازاد که نمیتوان آن را به این یا آن واقعیت تقلیل داد». او از سه ویژگی بههمپیوسته درباره این بیماری نام میبرد: اول، تئوریهای توطئه «ذاتا با لذت در ارتباطند- با چیزی که لکان اسمش را jouis-sens میگذارد (بازی با کلمه jouissance [لذت]، «enjoy-meant» یا لذتبردن از معنی»: شکاکان نسبت به کووید تمایل دارند ادعا کنند برخلاف جزماندیشی متخصصان و علمی که در خدمت هسته حاکمیت است، آنها صرفا به دنبال بحث آزاد هستند و حاضرند به همه طرفهای بحث گوش بدهند و خودشان به نتیجه برسند. آنها با شکاکیت آغاز میکنند، نسبت به تمام تئوریهای رسمی ابراز تردید میکنند، اما بعدش (تقریبا به نحوی جادویی) از طریق ارائه توضیحی جامع این تردید را از بین میبرند- و این غلبه بر تردید از طریق توضیحی جامع، که به همه چیز معنی میدهد، نوعی لذت مازاد فوقالعاده بهوجود میآورد.
این امر ما را به دومین ویژگی میرساند؛ یعنی این تصور رایج که تئوریهای توطئه بخشی از دوران نسبیگرایانه پساحقیقت ماست که در آن هر گروهی مبلغ حقیقت شخصی خود است، این تصور، تصوری کاملا اشتباه است؛ تئوریهای توطئه بهنحوی متعصبانه به حقیقت باور دارند، «مقوله حقیقت را بسیار جدی میگیرند. باور دارند حقیقتی وجود دارد؛ اما متقاعد شدهاند که این حقیقت با حقیقت رسمی تفاوت دارد». سومین ویژگی (که باعث میشود تئوریهای توطئه کاملا با مارکسیسم تفاوت داشته باشند) این است که این حقیقت یک فرایند اجتماعی عینی نیست، بلکه یک توطئه است، نقشه یک طراح بسیار قدرتمند که هدف اصلیاش فریبدادن ماست، (اگر بخواهیم باز هم نسخه دیگری از مفهوم لکانی «سوژهای که قرار است بداند» را اضافه کنیم باید بگوییم) «سوژهای که قرار است (ما) را فریب بدهد» پشت هرجومرج ظاهری امور قرار دارد. همانطورکه زوپانچیچ یادآور میشود در اینجا با نوعی الهیاتِ الهه شرور طرفیم:
«آیا در اینجا اساسا شاهد تلاشی نومیدانه هستیم برای حفظ عاملیت دیگری بزرگ در زمانی که این دیگری بزرگ در حال فروپاشی و بدلشدن به نسبیگرایی فراگیر است، تلاشی که تنها به قیمت رفتن دیگری بزرگ به منطقه شر و شرارت موفق میشود؟ دیگری بزرگ (که [برخلاف سوژه دوپاره و] خطخورده نیست) مگر در قالب دیگریای که بهنحوی موفقیتآمیز ما را فریب میدهد. یک دیگری بزرگ باثبات تنها میتواند یک فریبکار بزرگ باشد (یک متقلب یا شیاد بزرگ).
مارکسیسم تنها در نسخه استالینیسم افراطیاش اینگونه عمل میکرد: پیشفرض تصفیههای استالینی این بود که نقشهای از سوی دیگری بزرگی مرتجع وجود دارد که همه مخالفان خط حزبی استالینیستی را با هم متحد کرده است؛ اما بهزودی سروکله شکافهای داستان پدیدار شد: تردیدی که رفع شده بود بهنحوی راه خودش را پیدا کرد و بازگشت، امری که طبق آن تئوریهای توطئه «جزماندیشانه» از روی قاعده نامنسجم هستند و از منطق لطیفه کتری عاریتگرفتهشده فروید پیروی میکنند: (۱) من ابدا کتری از تو به عاریت نگرفتهام؛ (۲) کتری را بدون هیچ عیبی به تو بازگرداندهام؛ (۳) کتری همان موقعی که از تو گرفتم هم شکسته بود. ترتیب نامنسجم چنین استدلالی برهان خلفی است بر آنچه این استدلال درصدد انکار آن است- اینکه من کتری را شکسته به تو بازگرداندم… در ماجرای شکاکان به کووید، آنها هم مجدانه مجموعهای از ادعاهای متناقض با هم را ترکیب میکنند: ویروسی که مسبب کووید بشود وجود ندارد؛ این ویروس به هدفی ایجاد شده است (تا جمعیت را کم کند، تا کنترل روی مردم را تشدید کند، تا اقتصاد سرمایهداری را تقویت کند و مانند اینها)؛ مرضی طبیعی است بسیار خفیفتر از آنچه رسانهها میگویند؛ واکسنها از خود ویروس خطرناکترند… .
این دنیای غریب پارانوییکی است که در آن ترامپ حقیقت را میگوید درحالیکه گرتا تونبرگ عامل سرمایهداری است… من شخصا افرادی را میشناسم که بهخاطر کووید فوت کردهاند؛ محققانی را میشناسم که از جهات مختلف ویروس را مورد بررسی قرار میدهند، از جمله بهلحاظ طبی، آماری و…؛ با تردیدها و محدودیتهای ایشان آشنا هستم، امری که علنا به آن معترفاند و بخشی از رویکرد علمی ایشان است. برای ایشان، اعتماد به علم دقیقا مقابل راستکیشی جزماندیشانه قرار دارد: این اعتماد، اعتماد به تحقیق است که امری است دائما در حال پیشرفت.
بنا به همه این دلایل، به نظرم ایده نقشهای عظیم که در خدمت سرمایه قرار دارد تا حد بسیار زیادی غیرقابل باورتر از ایده واقعیت خشن همهگیری بهعنوان رخدادی تصادفی است که البته مورد سوءاستفاده هسته حاکمیت قرار گرفته است، اما همین هم خودش به نحوی تناقضآمیز است. همهگیری که بهوضوح طالب همکاری و هماهنگی اجتماعی بیشتر است و همزمان مسبب واکنشی دفاعی به سرمایه، امری ثانوی است و تلاشی است برای کنترل خسارتهای واردشده. به نظرم این ایده که تهدیدی زیستمحیطی با وضعیتی مشابه [تهدید همهگیری] بهطور ساختگی به وجود آمده تا باعث تقویت سرمایهداری نوفئودال در حال ظهور باشد هم بسیار مسئلهدار است یا حداقل اینکه در آن اغراق شده است؛ هسته حاکمیت سرمایهداری مسلط تا حد زیادی میل دارد تهدید را چندان جدی نگیرد و این واقعیت که تهدید (به نحوی بسیار محدود) زیرکانه مورد سوءاستفاده نظم جهانی گرفته نکته فرعی ماجراست.
لحظه دیگری که باید به آن توجه کنیم زمانی است که در ابتدای سال ۲۰۲۰ کووید ناگهان به موضوع اصلی رسانههای ما بدل شد و سایر بیماریها و حتی اخبار سیاسی را تحتالشعاع قرار داد، با وجود اینکه سایر بیماریها و بدبختیها باعث رنج و مرگ بسیار بیشتری بودند. حالا هم که نرخ آلودهشدن به ویروس هنوز بسیار بالاست، اما قرنطینه کمتری برقرار است و مقررات پیشگیری شلتر شده است. بریتانیا در اینجا الگوی وضعیت است، کشوری که تمام مقررات زندگی جمعی را لغو کرد و مسئولیت را به دوش خود افراد گذاشت. (بدین نحو، دولت آزادی را به ما بازگرداند البته به قیمت پذیرش این نکته که خودمان در برابر بیماری مسئولیم…). رسانهها اسم این را گذاشتهاند «آموختن زندگی با کووید». آیا میتوان مدعی شد این تغییر که بهوضوح با واقعیت همهگیری ناسازگار است دلیلش این است که هسته حاکمیت تصمیم گرفته میتوانیم تا حدی به حالت عادی برگردیم چون قرنطینه تا حالا نقش اقتصادی و اجتماعی خود را بازی کرده است، درحالیکه کنترل اجتماعی بهخوبی جا افتاده است؟ اکنون با روانکاوی گروهی بسیار بهتر میتوانیم وضعیت عادی غریبی را که به آن وارد میشویم توضیح دهیم: در وضعیتهای تروماتیک، زمانمندی واکنش از واقعیت تبعیت نمیکند، مردم از وضعیت اضطراری دائمی خسته میشوند و بیاعتنایی از سر خستگی بدل میشود
به امری غالب.
اما باید از این امر یک گام جلوتر رفت. وحشت، مثل نقطه مقابلش که رخوت و بیاعتنایی است، صرفا مقولات زندگی روانی نیست؛ این امور تنها وقتی در فرایند اجتماعی پدیدار میشوند (به همان شکلی که امروزه پدیدار میشوند) که تغییری در وضعیت دیگری بزرگ به وجود بیاید. یک سال و نیم پیش ما به خاطر فروپاشی دیگری بزرگی که بین ما مشترک بود و به آن اعتماد داشتیم، وحشتزده بودیم: هیچ مرجعی برای ارائه نقشه فکری جهانی از وضعیت وجود نداشت. مارکس پیشتر به اهمیت چنین بعدی از تغییر در وضعیت تولید نمادین، توجه نکرده بود: برای جنگ با همهگیری و گرمایش جهانی، نیازمند دیگری بزرگی جدید، فضایی جدید از همبستگی مبتنی بر علم و رهایی هستیم.
در نبردها و درگیریهای حال حاضر، گرفتن تصمیم درست بسیار مهم است. برای توصیف یک دوران نباید پرسید چه چیزی به آن وحدت میبخشد، بلکه چه چیزی باعث ایجاد اختلاف در آن میشود، یعنی «تفاوتی که تفاوت میسازد». مدافعان این ایده که دیگر دوره مبارزه طبقاتی گذشته اغلب مدعیاند که امروزه اختلاف بزرگ، اختلافی جدید است؛ مثلا بین هسته حاکمیت لیبرال و مقاومت مردمی. برای ژان کلود میلنر، اختلافی که جای مبارزه طبقاتی را گرفته است بین صهیونیسم و یهودستیزی است و به نظر میرسد امروزه یعنی در انتهای سال ۲۰۲۱، اختلافی که حداقل در کشورهای توسعهیافته مهم است، اختلاف بین طرفداران مقررات ضد همهگیری و کسانی است که مخالف آن هستند. دقیقا در همینجاست که باید روی اولویت مبارزه طبقاتی بهعنوان عامل تعیینکننده «نهایی» کل ماجرا تأکید کنیم. درباره یهودستیزی این رابطه روشن است: یهودستیزی، شکل تحریفشده ضدیت با سرمایهداری است، کارش «جاانداختن» سودگرایی و استثمار سرمایهداری در قالب چهره «یهودی» است، مزاحمی بیرونی که تضاد را وارد بدنه اجتماعی میکند. اما اگر ماجرای منکران و شکاکان نسبت به کووید هم از این دست باشد چه؟ آیا تئوریهای توطئه منکر کووید نیز تا حدی شبیه تئوریهای یهودستیزانه نیست، حداقلش در نسخه دستراستیهای پوپولیستیاش که در آن ضدسرمایهداری جایگزین شده با عدم اعتماد به علمی که در خدمت هسته حاکمیت مالی-شرکتی-دارویی قرار دارد؟ در هر دو مورد، بسیار مهم است که بین تضاد اصلی و جایگزینهای ایدئولوژیکش تفاوت قائل شویم.
بنابراین دعوای بین شکاکان به کووید و مدافعان مقررات ضد همهگیری را نمیتوان مستقیم به مبارزات سیاسیمان تبدیل کرد، تا حتی چپهای رادیکال هم مجبور به انتخاب یک طرف دعوا شوند. بایدن در ۹ سپتامبر ۲۰۲۱ اعلام کرد «طبق سیاستگذاریها باید اغلب کارمندان دولت فدرال واکسن کووید ۱۹ بزنند و اکثر کارفرمایان بزرگ باید کارمندان خود را وادار کنند یا واکسن بزنند یا بهصورت هفتگی تست بدهند. این مقررات جدید شامل حال دوسوم همه کارمندان ایالات متحده خواهد شد. بایدن به دهها میلیون آمریکایی که واکسن کرونا نزده بودند گفت «ما تا حالا صبور بودهایم. اما صبرمان دارد لبریز میشود و واکسننزدن شما برای همه ما هزینه دارد». آیا این حرکت هدفش تحکیم کنترل دولت بر افراد و حمایت از سرمایه است؟ پاسخ این سؤال «نه» است: من «خوشباورانه» این پاسخ را میپذیرم چون به میلیونها نفر
کمک میکند.
ویگی طرف آگامبنی را میگیرد که در مصاحبهاش در ضمیمه مجموعه منتشرشده مطالبش درباب همهگیری با عنوان اکنون ما کجاییم؟ در پاسخ انتقاد درباب موضعش پیرامون مقررات قرنطینه، با این ادعا که حقیقت، حقیقت است چه از زبان چپ باشد چه راست، به ترامپ و بولسنارو نزدیک شد. آگامبن تنش بین حقیقت و دانش را نادیده میگیرد: بله، بخشی از دانش، بخشی از دانش است (دانش به معنی اینکه به نحوی درخور بازتاب واقعیتی خاص است)، اما افق معنی، که او به آن علاقه دارد، میتواند کاملا بخشی از دانش را سر و ته کند. در اذعان به این واقعیت که بسیاری از منتقدان هنری آلمان در حوالی ۱۹۳۰ یهودی بودند، اگر منظورمان تأیید این نکته باشد که یهودیان حساسیت بیشتری به هنر دارند، «حقیقت» متفاوتی نهفته است تا منظورمان این باشد که یهودیان تولید هنری ما را کنترل میکنند و آن را به سمت «هنر منحط۱»سوق میدهند.
هرچند ویگی دقیقا تلاش میکند این کار را انجام بدهد، یعنی به استخراج حقیقت اجتماعی پشت دانش طبی که توجیهگر مقررات ضد همهگیری شده بپردازد، اما زمینه پیچیده اجتماعی و مادی همهگیری را نادیده میگیرد. حرکت دَوَرانی بازتولید سرمایه در سه مرحله بههمپیوسته رخ میدهد: رقص پرمخاطره خود سرمایه، عواقب اجتماعی این رقص (توزیع ثروت و فقر، استثمار، زوال روابط اجتماعی)؛ فرایند مادی تولید و استثمار محیطزیستمان که روی کل زیست جهان ما تأثیر میگذارد و منجر میشود به «کاپیتولسین۲» بهعنوان دوران جغرافیایی جدید در زمین. سوی دیگر رقص دیوانهوار سرمایه خیالی، که واقعیت را نادیده میگیرد، واقعیبودن کوههای عظیمی است که از زبالههای پلاستیکی به وجود آمدهاند، جنگلسوزیها و گرمایش زمین و آلایندههای سمی که روی صدها میلیون نفر تأثیر میگذارد.
لحظهای که واقعا به این سه سطح توجه کنیم، خواهیم دید همهگیری و گرمایش جهانی از محصولات مادی سرمایهداری اقتصادی جهانی هستند. بله، سرمایهداری مولد پاندمی و تهدید زیستمحیطی است، البته نه بهعنوان بخشی از تاکتیک بیرحمانه سرمایهداری برای بقا در بحبوحه بحرانهایی که خودش به وجود آورده، بلکه بهعنوان نتیجه تناقضات عظیمی که دارد. در نتیجه بهترین فرمول برای توصیف شکاکان به کووید این حرف لکان است که les non-dupes errent (آنان که [فکر میکنند] فریب نخوردهاند بیشتر بر خطا هستند). شکاکان که به روایت جمعی یک فاجعه اعتماد ندارند (فجایعی مثل همهگیری، گرمایش جهانی…) و فکر میکنند کاسهای زیر نیمکاسه است بیشتر بر خطا هستند و فرایند اصلی را که منجر به فاجعه شده است نمیبینند؛ بنابراین میتوان گفت ویگی خیلی خوشبین است: نیازی به ابداع همهگیری و فجایع آب و هوایی نیست، چون سیستم خودش آنها را به وجود میآورد.
منبع: The Philosophical Salon
پینوشتها
۱- entartete Kunst اصطلاحی که نازیها برای توصیف هنر مدرن به کار میبردند.
۲- اصطلاحی است در مقابل آنتروپوسین به معنای محوریتیافتن سرمایه در مسائل اقلیمی و زیستمحیطی.
شرق/ شماره ۴۱۴۸ -۱۴۰۰ شنبه ۲۹ آبان