این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی از دکتر محسن محبی بهمناسبت سالمرگ زندهیاد مهدی بازرگان
اندر نمردن آن عاشق
این متن را بیستوهشت سال قبل نوشتم. عنوانش این بود: اندر نمردن آن عاشق. با شنیدن خبر درگذشت زندهیاد بازرگان، از هیاهوی کار و درس و غربت یکسره پرتاب شدم به دنیای روشن خاطراتی که زیسته بودم.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی،
سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد
جلال آلاحمد که درگذشت (شهریور ۱۳۴۸) من هفدهساله بودم. رفتن او در چشم من و همنسلان من شکوه موجی بود که ناگهان فرومینشست. خیلی جوانتر از اینکه مرگ عزیزی چون آلاحمد، احساس تنهایی را در او بیدار کند یا بفهمد پیمودن راه بدون «دلیل راه» گامنهادن در ظلمات است. آن روزها جلال، نه به دلیل دانش و تخصصش که ادعایی هم در این زمینهها نداشت، بلکه بیشتر به اعتبار صراحت و صداقت و شجاعت و هوشیارتر بودنش «خضر راه» بود. و اصلا معیار بود. اگر جلال زنده مانده بود لابد اول هوشیارتر میشد و خودش را اصلاح میکرد و بعد خیل اصحابش را.
افسوس که زود رفت و آنقدر نماند که آثار فقط «روشنفکر معترض» بودن را ببیند و نقدها را بشنود و بیشتر بیاموزد. و مثل مرادش خلیل ملکی، با تأمل و حوصله بیشتری بیندیشد و اظهارنظر کند. باری، آن روزها روشنفکران حرفهای که اغلب «تودهایتبار» بودند، تازه داشتند پوست میانداختند، یا توبهنامه مینوشتند. بعضی به شاه و بعضی به خلق و به پرولتاریا. علمای علوم انسانی و اجتماعی و سیاسی و ادبی هم حداکثر پژوهشگر و ویراستار بنگاه نشر و ترجمه دولتی یا بنیادهای فرهنگی و مؤسسات تحقیقاتی بودند که تحت ریاست فلان شاهدخت و شاپور و امثال آنها اداره میشد. دراینمیان چند تنی بودند که جان خود را به شعلهای بدل کرده بودند در چراغدان آگاهی، و در گوشه و کنار آن برهوت سیاهی و تباهی نور میافشاندند و راه را، باری و گاهی، روشن میکردند. در این شعلهزار، شعله جلال گرم و گیرا بود.
درست ۱۰ سال بعد در شهریور ۱۳۵۸ آیتالله طالقانی درگذشت. تازه اول راه بودیم و بیش از هر زمان دیگر «دلیل راه» میخواستیم. با رفتن او یکباره موج دلهره برخاست. اما کمکم در امیدهای انقلاب، آرام گرفت. با رفتن آیتالله طالقانی حس ستایش و دریغ در من-و هزاران دیگر از نسل ما- ماند و راه خود را در شعری پیدا کرد به اسم «والنازعات» که به قول منتقدی، ترکیب حماسه و مرثیه بود و همین را بر پیشانی این شعر نوشت و چاپ کرد.
و بعد بهمن ۱۳۷۳ با رفتن مهندس بازرگان، احساس ستایش و دریغ همراه نوعی ترس و تعلیق آمده است. راستی این چه احساسی است؟ میانسالی بدترین سالهای عمر است، سالهای بلاتکلیفی و دلهره. نه شور جوانی هست که حریف اندوهگزاریها شود. نه ایام پیری رسیده که بتوان تلخی روزگار را با شیرین زیستن در خاطرات، تحمل کرد. این ترس و تعلیق بس آزاردهنده است. اما باید بر آن غالب شد. پس آنچه از دست رفته و دیگر نیست، گو نباشد. دریغ و درد که نیست. اما امید که هست. «تا شقایق هست، زندگی باید کرد».
خبر را در غربت شنیدم. غربت عوالم خودش را دارد. آدم، در غربت حساستر و شکنندهتر میشود. از دلتنگیهای معمولی شروع میشود تا غم مهجوری. بیش از هر زمان دیگر، خاطرات هجوم میآورد. ابر خاطرات، سراسر آسمان دل را پر میکند. تا به سرانگشت کدام تداعی و کجا ببارد. عصر رفتم کنار ساحل. تنها جایی که این شهر غریبه را وصل میکند به سرزمین آشنا. به دریا. من و دریا، هر دو از هم انباشته بودیم. من و مه و دریا هر سه به هم پیچیده. همچون کلافی. و نشسته بودیم روی شنهای ساحل. و «مه، رنج واژگونه دریا» بود. برخاستم که برگردم به خانه. کلاف مه هم با من برخاست. در راه که برمیگشتم، کسی میخواند: «… به شکوفهها به باران – برسان سلام ما را…» رادیو خبر میپراکند: «مهدی بازرگان اولین نخستوزیر دولت انقلابی ایران، امروز در فرودگاه زوریخ درگذشت…». غافلگیر شدم. گوینده منتظر نماند تا شنونده که من باشم، ثقل خبر را هضم کنم. خبر را تا آخر خواند. و تا من به خودم بیایم داشت قیمت سهام بورس لندن و نیویورک و پاریس را میداد. البته خیلی هم لازم نبود که خبر را تمام و کمال شنیده باشم. تهمانده پژواک نامنظم کلماتی که در پس سامعهام قیقاج میرفتند، کافی بود تا بفهمم گوینده رادیو چه حرفهای مربوط و نامربوطی را به هم بافته تا کار اطلاعرسانیاش را به درستی انجام داده باشد: «ناراحتی قلبی…، دموکراسی…، لیبرال…، دکتر مصدق…، حقوق بشر…، گروگانگیری…، آیتالله [امام] خمینی، استعفا…، جنگ…، گام به گام و…» کلماتی بود که در آن چند لحظه غافلگیر شدن من، ادا شده بود و هنوز پژواک داشت. انواع جملات را میشد با این کلمات ساخت، گرچه همان جمله اول کار را تمام کرده بود. آن کلاف مه گشوده بود «و لاجرم بارانی آرام و پردوام در پی…» آسمان بیدریغ و بخشنده بوده و اندوه، فروتن و مهربان به خانه رگها رخصت میجست. و سکر رنج، آرامآرام رخوت میآورد. به جایی خوانده میشدم. مکاشفهای در غربت. فضائل بیهمتای سکوت در تنهایی (به قول هانری کربن). و این شعر سهراب سپهری: «هر کجا هستم، باشم -آسمان مال من است… چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت». کناری ایستادم. کلاف گوریده مه، باز هم لایه به لایه میگشود. و من را با خود میبرد تا جوانی و حالا میانسالی. نان جوین تنهایی زیر دندان ناتوانی. نامگذاریها بند گرانی است بر عقاب خیال. خود را میسپرم به دست حس اکنون. «حال». صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق. چه اهمیت دارد که اسم این احساس چیست؟ احساس اشغالشدگی از هجوم خاطرات دور. خیلی دور و مرور سریع آنها تا امروز. طبیعیترین احساس و عکسالعمل در برابر خبر مرگ دوستان و عزیزان همین است. بازگشت سریع به انبان ذهن و مرور آنچه بر تو با او گذشته. به خانه میرسم. آسمان هنوز بخشنده است و میبارد. «انگشتی بر کلاف گوریده مه -و لاجرم بارانی آرام و پردوام، در پی».
من بازرگان را بیش از چند بار ندیدم. دوست نزدیک و همرزم مبارزاتی او هم نبودهام. «نهضتی» هم نیستم. اما به عنوان یکی از آدمهای نسل سالهای ۱۳۵۰ -۱۳۴۰ که بازرگان بر گردن آنها حق تعلیم دارد، لازم میدانم ادای دین کنم و حق او را بگزارم. او برای بسیاری از همنسلان من، هم آموزگار بود و هم دلیل راه. درباره زندگی سیاسی بازرگان دیگران نوشتهاند و باز هم خواهند نوشت. دستشان در نکند. اما نوشتههایی که از چهره خصوصی و کنشها و رفتارهای شخصی شخصیتهای بزرگ پرده میگیرد و میزان وفاداری صمیمیت آنها را درباره حرفهایی که یک عمر زدهاند، نشان میدهد پرجاذبهتر است. به همین جهت من نوشته زیبا و عاطفی دختر بازرگان (خانم زهرا بازرگان) را به نام «دلم برای پدر تنگ شده» (ضمیمه «ایران فردا» – اسفند ۱۳۷۳) یا «طرح یک زندگی» را که خانم پوران شریعتیرضوی همسر دکتر شریعتی، درباره عوالم شخصی و خصوصی وی نوشته، بیشتر دوست دارم.
باری، حالا به قول گلستان «سی سال و بیشتر» و به قول من چهل سال و بیشتر از آن روزها میگذرد.! روزی که برای اولین بار بازرگان را شناختم یکی از روزهای ماه رمضان بود که به زمستان افتاده بود. سال ۱۳۴۷٫ هوا حسابی سرد بود. و من ۱۵، ۱۶ساله بودم. موی بر صورت روییده و نروییده. و سالهای آخر دبیرستان را همراه با دوست دیرینه سیدمهدی طالقانی (فرزند آیتالله طالقانی) که همکلاس من بود، در دارالفنون میگذراندم. آن روز غلامرضا امامی (رضا) مرا به مسجد هدایت برد که بعد از نماز ظهر و عصر جلسات سخنرانی برگزار میشد. زندهیاد استاد محمدتقی شریعتی و شهید باهنر از جمله سخنرانان بودند. و با این غلامرضا امامی رفیق گرمابه و گلستان بودیم. چند سالی از ما بزرگتر بود. و در چشم ما او بود که از همه چیز خبر داشت و با علم رجال وسیعی که داشت، همه را میشناخت و میشناساند. برای ما پنجرهای بود که به دنیای بزرگترها و خصوصا به عوالم اهل نظر و قلم باز میشد. همه، دنیای ارجمندان و دنیای نجابتها (مدتی است در کنجی خزیده. در مغیبات به سر میبرد. اما هرازگاهی، از قلمی که میزند هنوز علائم حیاتیاش پیدا میشود. پایدار و شاد زیاد! به صیغه دعا). از جمله محافلی که سر میزدیم مسجد هدایت بود. گاهی هم کافه فیروز در نادری. پاتوق اهل قلم و روشنفکران. رضا یک روز ماه رمضان در مسجد هدایت گفت: «آن آقا را میبینی نشسته صف جلو عبا به دوش دارد… همان که ریش پروفسوری مختصری دارد… مهندس بازرگان است. تازه از زندان آزاد شده، با آقای طالقانی زندان بودند. نهضتی است، استاد دانشگاه هم هست. زمان دکتر مصدق جزء جبهه ملی بودند… که انگلیسیها را از پالایشگاه آبادان خلع ید کردند و بیرون کردند… چند تا هم کتاب نوشته…».
نه من میپرسم و نه او توضیح میدهد که نهضتی یعنی چه. اما مصدقی بودن بیش از هر چیز توجهم را جلب میکند. از بین چهرههایی که هر روز در مسجد هدایت میبینم، این یکی ماندگارتر میشود. مهندس مهدی بازرگان با جمجمهای نسبتا بزرگ صورتی استخوانی و با صورتی مثلثیشکل و چهرهای جدی و با اعتماد به نفس که احترام مخاطب را برمیانگیزد. و چشمهایی که نگاهی عمیق و نجیب از آن میتراود. صمیمی و فروتن و مبادی آداب. بعدا درمییابم که هم استاد دانشگاه است و اهل دین و سیاست. و زندان هم رفته. اینها، برای اینکه ذهن جوانی را به کلی اشغال کند، کافی بود! شخصیتی مثالزدنی از آشتی علم و دین که آن روزها موضوع روز بود. مبارز و زندان رفته. و مصدقی که احترام زیادی در ما برمیانگیخت. اینطوری بود که بازرگان کمکم رفت و در ردیف الگوهای نسل ما خوش نشست.
در آن روزها وقتی به سخنان او گوش میدادیم یا کتابهایش را میخواندیم، دریچههای جدیدی یک به یک در چشمانداز ما باز میشد. یاد میگیریم که تعصب کور است. ایمان از شک میگذرد. یاد میگیریم «لا اکراه فی الدین» چه سخن بلندی است. باید وسیع باشیم. با افقهای باز. حصارهای کودکی و نوجوانی یک به یک فرومیریزد. محیط خانه و مدرسه، با پنجرههایی که یکی پس از دیگری به سوی آگاهی و عصیان باز میشود، برای ما کوچک و تنگ میشود. این است حال و روز ما در آن سالهای دهه ۱۳۵۰ که به دانشگاه (دانشکده حقوق) که رفتم و بیشتر به این عوالم نزدیک شدم. دهه ۱۳۵۰ دهه مبازره بود. و دهه سخنرانیهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد.
نسل ما در آن سالها، هم کتابهای آلاحمد و سارتر و آندره ژید و کامو و نگاه و «یأس فلسفی» دکتر رحیمی و «عزاداران بیل» ساعدی و شعرهای نیما و فروغ و اخوان و شاملو را میخواندیم و هم تفسیر پرتوی از قرآن و تفسیر نوین و هم احیای فکر دینی در اسلام نوشته اقبال لاهوری را و هم «راه طیشده» بازرگان را. هم «جنگ شکر در کوبا»، «سپیددندان»، «مادر»، «خوشههای خشم»، «نان و شراب» و نسخه تایپی «مغضوبین زمین» (قانون) و «خاطرات چهگوارا» را میخواندیم، و هم «انتظار»، «مذهب اعتراض»، «امت و امامت»، «حسین وارث آدم» و سایر سخنرانیهای دکتر شریعتی را که یکی پس از دیگری به صورت جزوه چاپ و منتشر میشد. هرکدام از اینها، در چشم ما عطشناکان آگاهی و عصیانزدگان جوانی، یک تیپ و یک الگو میسازند. به قول مخملباف، گاه میشد که در یک روز، همه با هم یقه آدم را میگرفتند و ردیف جلوی ما مینشستند! با اینکه هرکدام از چیزی حرف میزدند -از ادبیات و فلسفه و دین و شعر و مبارزه- اما شگفتا که همه از «یک چیز» میگفتند، از انسان و شرف انسانی. و ارجمند زیستن. از آگاهی و شکوه آگاهی و مسئولیت ناشی از آن. و اینها بهراحتی کنار هم مینشینند. مجموعهای از فکر و احساس انسانی و تعالی جوینده. تراکم ایمان و آرمان که تا سالها بعد ادامه یافت. و تا اواسط ۱۳۵۶ که کمیته حقوق بشر برای اول بار در ایران تشکیل شد. به همت بازرگان و عدهای دیگر ازجمله علیاصغر حاجسیدجوادی که هفتهنامه «جنبش» را درمیآورد و استاد ما دکتر ناصر کاتوزیان هم تقریبا در همه شمارههای آن مقاله داشت. اما آن روزها نام و فعالیت بازرگان بهعنوان یک شخصیت سیاسی ملی و یک شخصیت مذهبی بیشتر از دیگران مطرح بود. اینها بود تا بهمن ۱۳۵۷ و تشکیل دولت موقت و انتصابش بهعنوان نخستوزیر. و تا امروز.
و حالا «چهل سال و بیشتر» از آن روزها میگذرد. و بازرگان در میان ما نیست (نیست؟). چهره نجیبش همچنان بر ایوان خاطره نشسته. گفتهها و شنیدهها و خاطرات را میکاوم و اینها که ماندگارترند، مینویسم.
وقتی در آبان ۱۳۴۶ از زندان آزاد شد، آلاحمد گفته بود برویم دیدنش و غلامرضا امامی مأمور شده بود ترتیب کار را بدهد. تلفنی زد و قرار گذاشت. و جلال آمد به منزل بازرگان که خیابان ظفر بود و یک کتاب درباره نهضت «مالکم ایکس» در آمریکا که به زبان فرانسه بود، برای بازرگان آورد. خودش خوانده بود و حاشیه زده بود. به بازرگان گفت وقتی «مارتین لوترکینگ» را کشتند خشونت بین سیاهان شعله کشید. اما حالا با مرگ «مالکم ایکس» رهبر سیاهان مسلمان، عشق و ایمان است که آنها را به هم پیوند میدهد. بعد بازرگان دخترش را صدا کرد و کتاب را به او داد و جلال گفت: «ترجمهاش کنید. چاپش میکنیم».
بازرگان هم یک جلد کتاب «خانه مردم» که سفرنامه حج یا خاطرات حج بود به جلال داده بود. و جلال از این اسمگذاری کتاب (خانه مردم) خوشش آمد و صحبت از همبستگی مسلمانها در ایام حج کرد. خودش سفر حج رفته بود و «خسی در میقات» را درآورده بود. دیدارشان بسیار صمیمی بود. بازرگان شاد و سرحال بود. گویی سالهاست یکدیگر را میشناسند. با فروتنی به آلاحمد گفته بود شما ما را شرمنده کردید که تشریف آوردید. دروغ نمیگفت. و جلال با همان حالت عصبی و مهربانش گفت: «شما زندانش را رفتید، شرمندگیاش مال ماها است، نه شما».
روبهرو نشستن این دو چهره که متعلق به دو حوزه روشنفکری با دو نوع عوالم و علایق در آن روزها بودند، برای ما جوانها که داشتیم شکل میگرفتیم و الگو برمیداشتیم، چقدر معنیدار بود! بعدها، آلاحمد خیلی پشتش را گرفته بود که بازرگان را بیاورید عضو کانون نویسندگان شود. و بازرگان از سر تواضع نمیپذیرفت و خود را نویسنده نمیدانست.
اهل انصاف بود و هر کاری که میکرد از سر اعتقاد بود. در ایام زندان به مناسبتی از فلاح به نیکی یاد کرده بود. و این فلاح در زمان خلع ید از مسئولان شرکت نفت بود و با بازرگان همکاری کرده بود. و حالا قائممقام دکتر اقبال، مدیرعامل شرکت نفت شده بود. این ذکر خیر و حفظالغیب به گوش فلاح میرسد. به بازرگان در زندان پیام میدهد که اگر بخواهید میتوانم اسباب عفو ملوکانه شما توسط شاه را فراهم کنم. بازرگان جواب داده بود که شما در زمان قضیه خلع ید، آدم پاک و خوبی بودید و ذکر خیر من از شما برمیگردد به همان قضایا. پاکی شما در آن روزگار پنهانکردنی نیست. اما حالا آلوده شدی و دلال مظلمهای. و من هیچ نیازی به شفاعت شما و عفو ملوکانه شاه ندارم… .
در دوران کوتاه (۹ماهه) نخستوزیریاش، جولان که نداد هیچ نخستوزیری را رها کرد. با اینکه به دنبال یک انقلاب روی کار آمده بود، اما هدفهایش از نوعی نبود که توسل به هر وسیلهای را توجیه کند. در اصول و ارزشهای مورد اعتقادش استوار بود. منافع کشور را مقدم بر هر چیز میدانست. در نظر او صفت «اسلامی» برای انقلاب و جمهوری بسیار مهم و بسیار جدی بود. در همان اوایل انقلاب، روزی اولیای شرکت نفت با مشاوران حقوقی و فنی رفته بودند نزد او و مسئله فسخ قرارداد کنسرسیوم را مطرح کردند و توضیح دادند که با توجه به اینکه هم شرکت نفت و هم اعضای کنسرسیوم نسبت به قرارداد نظراتی دارند و میخواهند در آن تغییراتی بدهند؛ بنابراین از نظر حقوقی میتوان گفت قرارداد در یک وضعیت بلاتکلیف قرار گرفته، موقع خوبی است که شرکت نفت موضع بگیرد و اعلام فسخ کند. و اما اگر قرار است از قرارداد کنسرسیوم خلاص شویم، الان موقعیت خوبی است که اعلام فسخ شود و… بازرگان بهعنوان نخستوزیر گفته بود مسائل حقوقی به جای خود محفوظ، اما از نظر من دو مطلب مهم وجود دارد؛ یکی اینکه اگر این اعلام فسخ ما را با اوضاعی شبیه مشکلات بعد از ملیشدن نفت و تحریم نفت ایران مواجه سازد، موافق نیستیم. دوم اینکه این انقلاب مبتنی بر ارزشهای اسلامی است و ما یک کشور مسلمان هستیم و به اصولی پایبندیم که مهمترینش «وفای به عهد» است؛ بنابراین اگر از نظر حقوقی واقعا قرارداد وجود ندارد و منفسخ است، اعلام فسخ شود ولی اگر هنوز معتبر است، صحیح نیست که ما نقض عهد کنیم.
کمالجویی غیر از قهرمانپرستی است. نمیخواهیم و نباید از بازرگان یک قهرمان تمام و کمال و بینقص بسازیم. او هم آدمی بود با قوتها و ضعفهایش. اما زیباییها را باید ستود. بازرگان دو چهره داشت: یک چهره سیاسی و یک چهره فرهنگی. با اینکه اغلب سعی میکنند هر دو را ادغام کنند و چهره یک الگوی کامل از او بسازند، اما چهره فرهنگی بازرگان شاخصتر است. راه و رسم سیاسی بازرگان باید در پرتو همین چهره فرهنگی-دینی او تعریف شود. چهره بازرگان بهعنوان یک سیاستمدار برجستگیهای زیادی ندارد. بازرگان یک «معترض سیاسی آرمانخواه و تنزهطلب» بود تا سیاستمداری حرفهای که برای تصرف قدرت طرح و نقشه داشته باشد. سخنرانیها و گزارشهای هفتگیاش به مردم که در طول ۹ ماه نخستوزیری از تلویزیون پخش میشد بیشتر پند و اندرز یا گلایه و درخواست بود که از زبان ناصح مشفقی گفته میشد تا بیانات سیاسی نخستوزیر دولت انقلاب که آنهمه چوب لای چرخ دولتش بود. و این، البته نقص کار او، هم بود و هم نبود. نقص کار او بود چون در برابر آنهمه «ناممکنها» که در برابر دولت قرار داشت طرح و برنامه برای «ممکنها» نداشت یا اگر داشت کافی یا عملی نبود. نقص او نبود چون بازرگان در چهره فرهنگیاش، یک روشنفکر دینی و یک دیندار روشنفکر بود. یعنی برایند پیوند سنت و نوآوری بود. سنت میخواهد بماند و نوآوری آن را دگرگون میکند. سنت نگهبان فرهنگ است و نوآوری پیشبرنده آن. نوآوریها اگر بهنگام و اصیل باشند (نه وارداتی و بیگانه) در بافت فرهنگ ریشه میدوانند و خود جزء سنت (فرهنگ) میشوند. از بین سنتها نیز فقط آنها که آیندهای دارند میمانند. سنت آیندهدار آن است که به نوآوری بهنگام و اصیل راه دهد و با آن ترکیب شود. چهره فرهنگی بازرگان نمونهای از همین ترکیب سنت و نوآوری بود. از سنتها، دین و ملیت و از نوآوری، علم و آزادی در او به هم پیوسته بودند و این پیوند بر بستری از صمیمیت و پاکی که در جان او نهفته بود برآمده بود. او مرد اخلاق بود.
شگفتا! آن روزها چهره سیاسی بازرگان بود که برای ما بیشتر جاذبه داشت. و امروز چهره فرهنگی او است که ماندگار شده و ما را به خود فرامیخواند. چهره سیاسی او، بیشتر به کار عبرتآموزی میآید. این جابهجایی، از حقیقت مهمی خبر میدهد.
بازرگان از دین و اخلاق شروع کرد و هیچگاه از آن رونتافت. بهواقع در تمام طول فعالیت سیاسی خود چه در زمان تشکیل نهضت مقاومت ملی با آیتالله طالقانی و زنجانی و دیگران و چه در زمان نهضت آزادی از همین موضع و مبدأ بود که به مبارزه سیاسی و به امر سیاست پرداخت. بیجهت نبود که از وادی سیاست و ملک نیز به سلامت درگذشت و دوباره برگشت به همان آغازگاه. به دین و اخلاق و به اصل خویش.
اما در این رجعت نیز همچنان برایند پیوند سنت و نوآوری بود. سخنرانی آخر او تحت عنوان «هدف بعثت انبیا» و نیز مکاتباتش با کیهان هوایی در سال ۱۳۷۳-۱۳۷۲ بهترین گواه آن است.
زندگی سیاسی و سیر و سلوک فرهنگی و فکری او، سراسر یک عبرت است. و هل من مذکّر. یکی از روشنفکران روسی در دوران اتحاد جماهیر شوروی گفته بود «ما یکتنه تجربهای را از سر میگذرانیم که سود و عبرت آن عاید همه بشریت میشود». آدمهایی مثل بازرگان در تاریخ، یکتنه کارهایی میکنند که ثمرهاش هم برای نسل خودشان -گرچه دیر!- و مهمتر برای نسلهای بعدی است.
بیگمان، ارجمندانی مانند بازرگان طنین پاکی و نجابت را در برهوت تاریخ، زنده و شنیدنی نگه میدارند و نمیگذارند ناامیدی و زشتی ریشه بگیرد و بپراکند. آنها با صادقانه و پاک زیستن، پاکی و صداقت را معنی کردند و با مرگ خود به زندگی معنی میبخشند. چراغ بازرگان در چراغدان دل هزاران از نسل آن روزگار و نسلهای بعد برای همیشه روشن و فروزان است. فروزانتر باد.
مردن عاشــق نمیمیراندش
در چراغی تازه میگیراندش
شرق شماره ۴۲۰۳ -۱۴۰۰ دوشنبه ۴ بهمن