این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد رمان «لیورا» نوشتهی فریبا صدیقیم (نشر آفتابکاران)
سیامک وکیلی
هنر را، در هر قالبش، نمایشی از زندگی خواندهاند اما نه تقلیدی از آن. زندگی همانند زبان مادری است؛ همه میپندارند که چون به آسانی آب خوردن به آن سخن میگویند پس آن را نیز میشناسند. زندگی نیز چنین است؛ ما همه زندگی میکنیم پس میپنداریم که آن را بخوبی میشناسیم اما این هم همانند شناخت زبان تنها یک پندار است. ما زندگی را میزیییم (میزیام) اما کمتر کسی یافت میشود که بداند این زندگی را چرا زندگی مینامیم. اگر تنها خور و خواب و شهوت زندگی باشد پس ما هم همان را داریم که هر جانوری دیگر. اما برای ما آدمیزادگان زندگی چیز دیگری است زیرا دارای معنی تواند بود.
این معنی نه در شکم ما است و نه در شهوت ما که در مغز ما است؛ جایی که ذهن ما شکل میگیرد و جایگاه همهی احساسات و عاطفهها و دیدگاههای ما است؛ جایی که همهی روند رشد فردی و اجتماعی ما با همهی جزییاتش بنک (انبار) میشود. گفتیم با همهی جزییاتش و این همان معنی زندگی است؛ جزییات.
جزییات همهی زندگی است و اگر با اندیشه آمیخته بشود معنی آن نیز خواهد بود. پس اگر هنر یعنی نمایش زندگی بدین معنی تواند بود که یعنی نمایش این جزییات. و اگر تقلید نباشد پس به معنی آفرینش جزییاتی خواهد بود براساس همین جزییاتی که میشناسیم؛ یعنی نه براساس خود واقعیت که براساس شیوهی واقعیت. بدینمعنی که ما رویدادها و چهرههایی را میآفرینیم که واقعیت ندارند اما میتوانیم مانندهای آنها را در واقعیت بیابیم. این هنر اصلی هنرمند است که براساس خیالپردازی از هیچ همه چیز بیافریند که با واقعیتهای ما همانند باشد.
رمان «لیورا»، که در زبان عبری به معنی روشنایی و نورانی است، داستان-خاطرهای است ازایندست؛ داستان زنی است در دورههای گوناگون زندگی او که از دیدگاه اولشخص مفرد دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و نزدیکیهای میانسالی خود را بگونهی موازی مرور میکند. رفتوبرگشتهای او در زمان چنان نرم و طبیعی انجام میگیرد که خواننده بههیچرو آن را حس نمیکند و هرگز هم متوجه نمیشود که کی از این زمان به زمان دیگر رفته است درست همانند زمانی که پدر یا مادرتان در کودکی برایتان قصه میگفتند و شما هرگز زمان بهخواب رفتنتان را به یاد نمیآوردید.
این داستان زیبا، گذشته از آنچهکه گفته شد، دارای چند ویژگی مهم دیگر نیز هست که این روزها در کمتر داستانی میتوان حتا یکی از آنها را یافت. چهرهپردازی (یا شخصیتپردازی) یکی از عنصرهای کلیدی در داستان است. هیچ داستانی بدون چهره نیست همچنانکه زندگی بدون آدمی بودگی و معنی نتواند داشت. اما بااینهمه بودگی چهره در یک نوشته آن را داستان نمیکند. بنابراین چهره در داستان یا چهرهی داستانی میباید دارای ویژگیهایی باشد یعنی همان ویژگیهایی که در زندگی داریم و همان ویژگیهایی که سبب میشوند تا خود احساس زندهبودگی داشته باشیم و دیگران نیز زندهبودگی ما را باور بکنند و همچنانکه پیشتر هم گفتیم زندگی آدمی همانند جانوران تنها به خور و خواب و شهوت بسنده نمیکند و دارای جزییاتی است که سبب میشود تا ما آن را زندگی بنامیم. این جزییات شامل کنش و واکنش تکتک ما با یکدیگر و با محیط پیرامونمان میشود که همهی هستی بیرونی و درونی ما را دربر میگیرد. بنابراین شادی و غم، عشق و بیزاری، دوستی و دشمنی، رقابت و حسادت و بسیاری از احساسات و کنشهای دیگر است که سبب میشوند تا ما هستی خود را بتوانیم از هستی جانوری جدا بکنیم و نامش را زندگی بگذاریم. داستان بدون این جزییات داستان نتواند بود همچنانکه زندگی بدون این جزییات را زندگی نتوانیم نامید. در رمان لیورا خواننده همهی این جزییات را میتواند ببیند و هیچ چهرهای را شما پیدا نمیکنید که تخت و یکسویه باشد. همهی چهرهها دارای سویههای گوناگون و حتا متضاد هستند و به گفتهی بهتر همه زنده هستند با خوبیها و بدیهایشان. اما از مهمترین ویژگیهای چهرههای این داستان این است که با فرهنگ ایرانی چنان گره خوردهاند که شما این فرهنگ را در تکتک چهرهها و رفتارها و گفتارها و کنشوواکنشهایشان میتوانید ببینید.
رویدادها در زندگی، اگر که طبیعی نباشند، یا بهدست خود ما آفریده میشوند و یا بهدست دیگرانی که خواسته یا ناخواسته آنها را در برابر ما میگسترانند. اینها همه در روند طبیعی زندگی و رشد ما است که گاه شادمان میکنند و گاه اندهگین وگاه به پیش میرانندمان و گاه هم به نابودی میکشنانندمان. بااینهمه چه بهدست خودمان باشند و چه بهدست دیگران همه طبیعی زندگی هستند و بر همین اساس هم هست که کسی خود را بدبخت میداند و دیگری هم خود را خوشبخت میشمارد. بنابراین رویدادها (منظور رویددهای طبیعی همچون زلزله و سیل و… نیست) از ضروریات زندگی بشمار میروند و از ضروریات داستان نیز. اما همچنانکه رویدادها در زندگی در بیشتر موردها پیشبینیناپذیر هستند در داستان نیز میباید چنین باشند. بدینمعنی که رویدادها در روند طبیعی و روبه جلوی داستان میباید به ضرورت ساخته و پرداخته بشوند بیآنکه خواننده بتواند آنها را پیشبینی بکند و یا نویسنده آنها را بناچار بیافریند تا بتواند از ایستایی داستانش بپرهیزد. رویدادها در قصههای کهن و افسانههای باستانی دسته دسته پیدایشان میشوند تا قهرمان یا پهلوان قصه و افسانه فرصت خودنمایی داشته باشد. ما به چنین رویدادهایی میگوییم رویدادهای بستهای که قرار است سرنوشت قصه و قهرمان آن را روشن بکنند و به سرانجام برسانند اما در داستان امروزین، که قرار است نمایشی از زندگی واقعی و طبیعی ما باشد، نیازی به چنین رویدادها نداریم و همهچیز میباید بهموقع و سر جایش باشد. بنابراین رویدادها هم میباید، همچون رشد شخصیتی چهرهی داستان، بهموقع و براساس روند روبه جلوی داستان آفریده بشوند. رویدادها در رومان لیورا تا آن اندازه طبیعی آفریده میشوند و میآیند و میروند و به رویدادهای پسین دگردیس (تبدیل) میشوند که خواننده حتا، اگرچه اثر میپذیرد اما، متوجه هم نمیشود و این از امتیازات خوب داستان است که مدام خواننده را با یک رویداد بیموقع و ساختگی تکان نمیدهد و از روند ماجراها به بیرون پرتاب نمیکند.
گفتگو نیز از دیگر عنصرهای کلیدی در داستان است. ما در زندگیمان هرگاه که دهانمان را باز میکنیم براساس ضرورتی است حتا اگر گفتارمان بیهوده و بیجا باشد. همهی اینها از شخصیت و منش ما برمیخیزد و اینکه گفتهاند «تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد» بر همین اساس است. گفتگوها در این رمان نیز بر بنیان شخصیت هر چهرهای ساخته و پرداخته شده است و جالب اینکه این گفتارها از دل شخصیت چهرهها بیرون میآیند. بدینمعنی که هر چهرهای نه تنها شخصیت ویژهی خود را دارد که گفتار و تکیهکلامهای خود را نیز دارد. بنابراین نمیتوان این گفتارها را از چهرهها زدود چراکه نامیدهی (متعلق به) آنها هستند.
فضا هم همانند چهره و گفتگو از عنصرهای مهم و کلیدی در داستان (و یا هر هنر دیگر) است که سبب میشود تا ما کلیت داستان را باور بکنیم. فضای داستان همچون آب یک استخر برای ماهیان و دیگر آبزیان نیست که همهی عنصرهای یک داستان در آن بجنبند و بجوشند و رابطهسازی بکنند چراکه این فضا براساس کیفیت همین جنبوجوش و رابطهسازی عنصرهای داستانی با محیط پیرامونشان است که ساخته میشود. درست همانند اینکه ما به سرما، گرما و یا شرجی محیط بیرون واکنش نشان میدهیم و با کم و زیاد کردن پوشاک و جامههایمان میکوشیم تا با آن رابطهسازی کرده و همراه بشویم. اما با این تفاوت که سرما و گرما بدون ما و بیرون از ما بودگی دارند اما فضا را خود ما هستیم که میسازیم. یک میهمانی را بپندارید که اگر میهمانان یکدیگر را بشناسند و دوست باشند میتوانند فضای میهمانی را گرم و خوشایند و دلچسب بکنند تا به همه خوش بگذرد و وارونهی آن اگر اینان از یکدیگرخوششان نیاید چه بسا که فضایی را بیافرینند پر از تشنج و اضطراب. بنابراین اگر یکی از اینها بلنگد فضای داستان نیز خواهد لنگید. در رمان لیورا همهی رویدادها و چهرهها و رابطههای آنها چنان دقیق و طبیعی و زنده و گرم آفریده شدهاند که خواننده خود را بخشی از جهان آنها میشمارد و بدون هیچ اغراقی خود نیز با آنها رابطهسازی میکند و به همراه آنها شاد یا غمگین و حتا گاه از دست یکی عصبانی و با دیگری هم همراه میشود. این همراهی خواننده با فراز و فرودهای روند داستان و احساسات چهرهها به علت باورپذیر بودگی این عنصرها و بنابراین به علت باورپذیر بودگی فضای داستان است.
همهی عنصرهای داستانی تعیینکننده هستند در ساختن پیکرهی یک داستان اما به نظر من چهرهپردازی و زمان در داستان امروز مهمترین نقشها را بر عهده دارند همچنانکه در قصهها و افسانهها رویدادها تعیینکنندهترین و اصلیترین نقشها را بر عهده داشتهاند.
ما میدانیم که در رندگی واقعی زمان بودگی ندارد؛ تنها زمین به دور خودش و خورشید میگردد و زندگی ما در شبانهروزها و سالها، بیرون از دسترس ما، به پیش میرود و ما نامش را زمان و گذشت زمان میگذاریم. اما در هنر، و در اینجا داستان، ماجرای زمان به گونهی دیگری است؛ هرچندکه در زندگی واقعی زمان در اداره و ارادهی ما نیست اما در داستان چرا. ما میتوانیم زمان را به بازی بگیریم و آنگونه که دلمان میخواهد از آن در راستای زیبایی و گویایی داستانمان بهره ببریم؛ میتوانیم گذشته را همچون اکنون و اکنون را همچون گذشته بکار بگیریم و هر گاه هم که بخواهیم میتوانیم در زمان دلخواهمان جولان بدهیم. به همین علت زمان یکی از تعیینکنندهترین عنصرهای داستانی میشود به شرط آنکه دقت مورد نیاز را در بکار بردن آن داشته باشیم. در داستان لیورا نویسنده با ظرافت و دقت بسیار و البته با زیبایی توانسته است در زمانهای گذشته و اکنون رفتوبرگشت داشته باشد بدون آنکه سر نخ را از دست بدهد. ما در زندگی واقعی، اگرکه بیمار نباشیم، هر گاه که در ذهنمان به گذشته بازمیگردیم براساس علتی است. این علت سبب میشود تا رفتن به گذشته و غرق شدگی در خاطراتمان طبیعی باشد. در داستان نیز هر شکستی در زمان میباید علتی داشته باشد طبیعی تا رفتوبرگشتهایمان هم طبیعی به نظر برسد. این رفتوبرگشتها در داستان لیورا بسیار طبیعی و نرم انجام میپذیرد بگونهای که خوانند حتا متوجه آنها نمیشود.
نویسنده با بکارگیری ماهرانهی شگردهای (تکنیکهای) داستانی ما را به یک جهان بسیار طبیعی و زیبا میبرد و ما را چنان به خود و روایت داستانی خود عادت میدهد که پس از خواندن کتاب تا چند روزی دلتنگ شخصیت اصلی داستان- که راوی داستان نیز هست- میشویم.
نثر داستانی هرچندکه دخالتی در روند داستان ندارد اما ازآنجاکه همچون دری به جهان داستان است که باز میشود از مهمی ویژهای برخوردار خواهد بود. پیشازاینها در ایران نثر و داستان را چنان یکسان می شمردند که اگر میخواستند از داستانی بخوبی یاد بکنند میگفتند که «فلان داستان نثر خیلی خوبی دارد.» این بدینمعنی بود که اگر کسی دارای نثر خوبی بود پس داستاننویس خوبی نیز میتوانست باشد و بود. بنابراین میتوانستیم همهی عریضهنویسان روی پلههای دادگستری پیش از انقلاب را داستاننویسان شاهکاری بدانیم چراکه اینان نه تنها دارای نثر خیلی خوبی بودندکه بسیاری از آنها خط خوشی هم داشتند. اما نثر در داستان هیچ دخالتی ندارد و خوبی و بدی آن نیز اثری بر روی آن نمیتواند داشته باشد. نثر داستانی تنها همچون در باغی میماند که هرچه سادهتر و بیدردسرتر بتوانید از آن بگذرید سادهتر و بیدردسرتر میتوانید وارد باغ بشوید. بنابراین یک نثر خوب داستانی آن است که خواننده در هنگام خواندن داستان بههیچرو به آن توجهی نداشته باشد. نثری که بنا به هر علتی مدام خواننده را از داستان بیرون بکشد و به خود سرگرم بکند تنها یک مزاحم میتواند باشد و بس. اما اگر شما داستاننویس خوبی نباشید طبیعی تواند بود که مدام در پی بهانههای نوبهنو باشید تا توجه خوانندهی خود را از داستان به چیزهای فرعی بکشید و به بهانههای گوناگون وابنمایید که چیزهای دیگری هم مهمتر از داستان هست که شما از روی خواست به آنها توجه کردهاید. درست همانند دانشآموزی که درس هفتهی پیش را نخوانده است و مدام در پی بهانهای است تا از پس دادن آن طفره برود. برای نمونه کسی که درسش را نخولنده است مدام در پی آن است که دیگر دانشآموزان نظم کلاس را برهم بزنند تا توجه آموزگار مدام به آنها باشد و توجهی به تنبلی او نکند. اما وارونهی او کسی که درسش را خوانده است ترجیح میدهد تا دانشآموزان دیگر ساکت باشند تا آموزگار بداند که او درسش را خوانده و بلد است. یک داستاننویس بد هم درست همانند یک دانشآموز خنگ و تنبل مدام میکوشد تا ذهن خواننده را بجای داستان بسوی چیزهای دیگری منحرف بکند که یکی از آنها نثر است. اما یک داستاننویس خوب و بااستعداد و کسی که سخنی برای گفتن دارد هرگز نمیکوشد تا توجه خوانندهی خود را از داستان بسوی چیزهای دیگر منحرف بکند. نویسندهی رمان لیورا نیازی نداشته است تا از خوانندهی خود بترسد و بنابراین ترجیح داده است تا خواننده بتواند در آرامش داستان را بخواند و ماجراهای آن را بدون هیچ نکتهی انحرافی در آرامش پی بگیرد. بنابراین نثر او ساده و بیآلایش و چنان روان و به دور از ادا و ادبار است که شما تا پایان داستان حتا یکبار هم متوجه نثر و از روند داستان منحرف نمیشوید. نثر خانم فریبا صدیقیم همهی ویژگیهای یک نثر داستانی را دارا است.
تا اینجا تنها دربارهی عنصرهای داستانی گفتهایم اما عنصرهای مهم دیگری نیز در هنر- و در اینجا در داستان- بودگی دارند که این روزها کمتر میتوان در داستانهای دیگر آنها را یافت. داستان لیورا خاطرات زنی است از کودکی تا نزدیکیهای میانسالی در یک خانوادهی متوسط بازاری. مهمترین دوران زندگی این زن، که دوران کودکی باشد، در نهاوند میگذرد. این خانواده شامل پدری است آرام و تا اندازهای بیتفاوت نسبت به خانوادهاش، مادری مدام عصبانی که همیشه خود را در آشپزخانه سرگرم میکند و با وسواسی در شستن افراطی دستهایش، مادربزرگی مهربان و دانا که دستی در دعانویسی دارد و تکیهگاه خانواده و برخی از اهالی محل است، پسری دبیرستانی و مهربان به نام یوسف، دختری دمبخت و زیبا به نام «ادنا» و کودکی به نام لیورا که راوی داستان نیز هست. این خانواده سرانجام به علت ویژگیهای پدر و مادر، که یکی زیادی خود را کنار کشیده است و دیگری بیشازاندازه در کار دیگران دخالت میکند، از هم میپاشد و پراکنده میشود زیراکه هریک از عضوهای خانواده بسویی میگریزد تا به آرامش برسد. این خانواده یک خانوادهی ایرانی است با همهی ویژگیهای آن؛ چه در رفتار و کرداد و چه در گفتار و رابطهای که با دیگران برقرار میکنند. به همین علت است که بسیاری از رفتارها و کردارها و حتا گفتارهای آنها برای خوانندهی ایرانی آشنا تواند بود زیراکه این خوانواده- در همهی لحظات خوب و بد- یک خانوادهی ایرانی است.
این ویژگی نشان از ریشههای هویتی و ملی نویسنده دارد که بخوبی توانسته است این ریشهها را در داستانش نیز بدواند. بسیاری از داستانها را اگر نام نویسنده و چهرهای داستان را تغییر بدهیم هرگز خواننده نمیتواند هویت فرهنگی و ملی نویسندهی آن را تشخیص بدهد. چه چیزی میتواند علت آن باشد؟ اگر روزی از همسر دوستتان بپرسید که دوستتان به چه چیزهایی حساسیت دارد و او، پس از چند سال زندگی مشترک با او، نتواند به پرسش شما پاسخ بدهد شما چه فکر میکنید؟ نخستین چیزی که به ذهن شما میرسد این است که او همسرش را دوست و به او توجه ویژهای ندارد. اینک اگر شما ریشههای هویتی و ملی یک نویسنده را نتوانید در داستان یا داستانهای او ببینید چه فکر میکنید؟
همچنین بسیاری از داستانهای امروزین که به قلم زنان نوشته شدهاند یا هیچ اثری از هویت زنانهی نویسنده ندارند و یا اینکه این اثر بسیار کمرنگ است. اما نویسندهی داستان لیورا به زیبایی توانسته است هویت زنانهی خود را به داستانش بدهد و مهر خود را بر آن بکوبد. بودگی چنین ویژگیها در یک داستان (و یا هر هنر دیگری) میتواند به خود داستان نیز هویت بدهد که این از امتیازات مهم برای یک اثر هنری بشمار میرود.
بد نتواند بود که در پایان چند خطی هم دربارهی یکی دیگر از ویژگیهای خوب این داستان بنویسم یعنی؛ صداقت و بیطرفی. در دورهای که ادبیات دچار بحران سیاستآلودگی و آلوده به ایدئولوژی و بنابراین شعاری است دیدگاه صادق و ساده و بیطرف این نویسنده یک موهبت خوشایند است. اما شعارگرایی تنها به علت آلودگی به سیاست و ایدئولوژی نیست که مهمترین علت آن سقوط کردگی پسندها و دیدگاهها است. هرگاه که کسان بیاستعداد و عامی و کمسواد به حوزهی ادبیات رخنه میکنند داستان و شعر، و حتا هنرهای دیگری همچون تئاتر و سینما نیز، به شعار آلوده میشوند؛ بدینمعنی که من به علت بیاستعدادی و کمسوادی و به ویژه عامی بودگی توانایی فهم و نشان دادن پیچیدگیهای زندگی را بگونهی طبیعی ندارم و بنابراین همهچیز را خطی، یعنی سرراست و زمخت و برهنه، میبینم و میفهمم و به همینگونه نیز بیانشان میکنم. از سوی دیگر هم مخاطبان من به علت کمسوادی و عامیگرایی از فهم همین پیچیدگیهایی که من از عهدهی نشان دادنشان برنیامدهام ناتوان هستند و بنابراین تا همهچیز بگونهی خطی بیان نشود توانا به فهمشان نخواهند بود. کسان اینچنینی که به حوزهی هنر رخنه میکنند مخاطبان خود را نیز پس از مدتی به سطح خود میرسانند و سپس به همراه آنان سبب میشوند تا پس از اندکزمانی نه تنها هنر تا سطح عامیانه و شعار سقوط بکند که سبب نیز میشوند تا زیباییشناسی نیز از حوزهی هنر رخت بر ببندد و ناپدید بشود.
داستان لیورا داستانی بسیار خوب و خوشساخت و دلنشین و گیرا است و جای شگفتی دارد که اگر چنین داستانهایی در نشریات و رسانهها دیده نشود.
نقد رمان «لیورا»
نوشتهی فریبا صدیقیم
چاپ یکم: ۱۴۰۰
نشر آفتابکاران
جمعه ۱۹ فروردینماه ۱۴۰۱