این مقاله را به اشتراک بگذارید
«اتاقی برای ابد»
داستان کوتاهی از بریس دیجِی پنکیک
مترجم: شایان جوادی
بریس دیجِی پنکیک (Breece D’J Pancake) نویسنده داستان کوتاه آمریکایی که از او با عبارت «یکی از بزرگترین نویسندگانی که هرگز نامش را نشنیدهاید» یاد میشود. ۲۹ ژوئن ۱۹۵۲ در میلتون ویرجینیای غربی به دنیا آمد و بزرگ شد. در دوران حیاتش چندین داستان کوتاه از او در مجلات آمریکایی منتشر شد. او در ۲۶سالگی (۸ آوریل ۱۹۷۹) جان خود را گرفت. آثار او همرده ارنست همینگوی دیگر نویسنده شهیر آمریکایی شمرده میشود.
***
از آنجایی که شب سال نو است، اتاق بزرگ هشتدلاری را میگیرم. اما از قبل هم کوچکتر به نظر میرسد، وقتی هم کنار پنجره نشستهام و به باران و شهر نگاه میکنم، انتظار دوباره من را میخورد. من نباید قبل از ورود یدککش به بندر به این شهرکهای کنار رودخانه بیایم، در عوض ولی همیشه زود میرسم، منتظر میمانم، مردم توی خیابان را تماشا میکنم. لامپهای خیابان بازتابهای بنفش میفرستند، نور از سنگفرش بیرون میزند و هر رنگی را وارونه میکند. آدمهای کمی در نمنم باران راه میروند اما به ویترین مغازههای ارزانقیمت نگاه نمیکنند.
آن سوی خیابانها میتوانم رودخانه را به صورت تکهتکه بین ساختمانها ببینم و جریانهای رودخانه آبسیاه در باران مهآلود یخ زدهاند. اما روی دریا همیشه همین داستان است. فردا یک ماه دیگر روی آب آغاز میشود، بعد یک ماه توی خشکی – فقط داستانهایی که تعریف میکنیم تغییر خواهند کرد، راجعبه زمانهای دیگر و نامهای دیگر. اما خدمه دلمار همان خواهند بود، همان کار هجده ساعت در روز، بهزودی هم دیگر داستانی باقی نخواهد ماند. فعلاً منتظرم، باد را تماشا میکنم که باران را به پنجرهها میکوبد و شیشهها را بخار میگیرد.
تکشعله را روشن میکنم که قهوه دم بیاید، توی روزنامه دنبال کاری میگردم، اما امشب خبر از کشتی یا بوکس نیست، حتی سالن بولینگ برای شب سال نو بسته است. میتوانستم اول بروم بار، مست شوم، اما نه، فردا باید مراقب موشها باشم و روی تیرهای فولادی مرطوب راه بروم. بهتر است یک بطری بخرم و زودتر ویسکی را توی رختخواب بزنم، بهتر است بیرون رفتن را فراموش کنم.
قهوه را خیلی زود برمیدارم، دهانم میسوزد. هیچوقت هیچچیز آنجور که باید پیش نمیرود. شاید به این دلیل است که شب سال نو همیشه روی مخم است، همهچیز از نو شروع میشود باشد، اما بعد از آن به مهمانیهای دوران نیروی دریایی فکر میکنم و اینکه سال قبل از اینکه بخواهیم پارهوقت شویم چقدر خود را به آبوآتش زده بودیم، پس احساس بدی بهم میدهد که اینجا بمانم و به تعطیلات و کار و سال تازهنوشده و سال کهنه و فرسوده فکر کنم. میخواهم از این اتاق کوفتی بیایم بیرون … خیلی وقت است اینجا حبس شدهام.
کت و کلاه پشمیام را برمیدارم، دم در میایستم تا سیگاری روشن کنم. راهرو و پلهها همه برای ترساندن فاحشهها و کلهشقها روشن شدهاند. در روبهرو باز میشود و زنپوش به بیرون نگاه میکند، به من چشمک میزند: “سال نو مبارک.” در را آرام میبندد و اعصابم به هم میریزد، به در لگد میزنم، رنگش را با کتانیم لک میکنم. میشنوم که او آنجا به من میخندد، میخندد چون تنها هستم. صدای خندههاش را از پلهها میشنوم. راست میگوید: به یک زن نیاز دارم – نه یک تفاله شپشو – به آرامش بعدش نیاز دارم که یک تفاله حتی نمیداند چیست. رسیدم توی سالن پر از زنها و مردهای چاق و پیر و فکر میکنم این تنها خانهای است که دارم. شاید برای ابد این اتاق را گرفته باشم، شاید بعد از امشب دیگر به جای دیگری نیاز نداشته باشم.
زیر سایهبان میایستم، سیگار میکشم، نگاهم را به پیرهای بلااستفاده توی لابی برمیگردانم. به این فکر میکنم که تمام سرپرستهای موقتم چند سالهاند و بیشترشان حالا مردهاند. احتمالاً این خوب است که مردهاند، وگرنه لابد میرفتم دیدارشان و مخل زندگیشان میشدم. فعلا که خبری از تماس برای بررسی سلامتم نیست و بزرگتر از آن هم هستم که کسی افسارم را به دست بگیرد.
سیگارم را پرت میکنم، نگاهش میکنم که توی آب شناور است و داخل سوراخ ناپدید میشود. احتمالاً قبل از دلمار میرسد به میسیسیپی. نه ماه سرگردانی توی این شهرها من را به هم ریخته. راهرفتن روی لنجها و کشیدن لنگرها توی دریاهای آزاد بالاخره من را با بقیه بلااستفادهها به اینجا رساند. حالا دهانم از سوختگی قهوه درد میکند و حتی حوصله مستکردن هم ندارم. توی خیابان راه میروم، مردم را تماشا میکنم که راه میروند و به این فکر میکنم که حتی لکاتهها با کتهای بلند پلاستیکی طوری راه میروند انگار جایی برای بودن دارند. فکر میکنم اگر این جکوجندههای پیر خوب به نظر برسند، ازم کم میشود.
راه میروم تا اینکه میبینم یک چلفتی قل خورده لای دو تا ساختمان. شنگولی زده پس حالش روبهراه است. میایستم تا چلفتپا را تماشا کنم که برگههای روزنامه را برای جای خوابش مرتب میکند، اما بادی که توی کوچه میوزد مدام آنها را میبرد. دیدن این بدبخت دنبال برگههای روزنامه با پاهای پیرش که میخواهند زیرش را خالی کنند، خندهدار است. او را توی پناهگاهها راه نمیدهند، چون زیادی رفته بالا، پس امشب باید دنبال برگههای روزنامه باشد.
بهزودی با این همه ورجهوورجه وجودش را بالا میآورد، پس من با پوزخند نگاهش میکنم و منتظر میمانم تا این اتفاق بیافتد، اما با دیدن آن دختره مقابل آن در، پوزخندم محو میشود.
فقط یک دختربچه است – چهارده، پانزده ساله – اما طوری بهم خیره میشود انگار میداند توی ذهنم چه میگذرد، که انتظار دارم چی را از آن کلهکیری پیر ببینم، جوری نگاهم میکند انگار خشم خدا یا همچه چیزی است. چشمانم از نگاههای گوشهچشمی وقتی روم سمت آن چلفت است درد میکند، اما به هر حال ادامه میدهم. فوراً میفهمم که تفاله نیست. بیشتر شبیه دختر بچهای است که زمانی خانه داشت: شلوار جین، بارانی واقعی، یک روسری پلاستیکی روی سرش. برای این مکان هم خیلی جوان است – قانون اینجا خوراک تازه را تاب نمیآورد. احتمالاً از خانه فرار کرده و فهمیدن چنین چیزی آسان نیست. از کنارش میگذرم، بهش توجهی نمیکنم، بعد میروم داخل دوناتفروشی.
شازده آلبرت پشت پیشخوان نشسته با خودش حرف میزند، انگشتهای زهواردررفتهاش را میکشد لای موها و ریشش. پوستش زرد است چون مغزش را با جریان چهل ولتی جایی آنور کرامر آبپز کرده. شنیدهام برقکار خوبی بود، ولی الان فقط یک مرد فقیر روی دست دولت است، کثیف است و مانند هر مستی بوی گند میدهد.
دوناتم را میخورم، قهوهام را مینوشم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. ترافیک سنگین میشود، بزنبکوبها دارد راه میافتد، دختر رد میشود، از پشت ویترین مغازه نگاهم میکند، جوری که انگار میداند دقیقاً چه زمانی قرار است بین دو قایق له شوم. از این فکر میلرزم و قهوهام را ول میکنم، میروم ویسکی بخورم و بخوابم، اما وقتی بیرون میروم او خیلی پایینتر در خیابان است و به سمت میلههای کثیف خیابان یک میرود. باران شرشر میبارد و گودالهای کنار پیادهروها را شلاق میزند. او را تعقیب می کنم تا اینکه دم یکی از درها توقف میکند. کلاهم خیس شده و آب روی صورت و گردنم جاری است، اما به سمت در میروم، زیر باران میایستم و تماشاش میکنم.
میگوید: “میخوای برام بسرفی؟”
برای مدت طولانی آنجا ایستادهام و سعی میکنم بفهمم که این کلاهبرداری است یا نه. میگویم: “اتاق داری؟”
سرش را تکان میدهد، به آن طرف خیابان نگاه میکند، بعد بالا و پایین میکند.
“میریم مال من، ولی اول یهکم ویسکی میخوام.”
میگوید: “خوب، من یه جا رو میشناسم که میفروشه.”
“من جا بهتریو میشناسم.” توی این ترفند اسناد هستم. قرار نیست بگذارم به دلالش چیزی برساند. اما این من را آزار میدهد – نمیتوانم بفهمم چه نوع دلالی اتاق بهش نمیدهد. اگر تنها کار میکند، دو روز هم بین پلیس و دلالها دوام نمیآورد.
به یک فروشگاه دولتی توی خیابان میرویم. داشتن یک نفر برای همراهی خوب است، اما او بیش از حد جدی به نظر میرسد، مثل اینکه تمام چیزی که به آن فکر میکند جنبه عملی است. یک بطر جک دنیل میخرم، سعی میکنم شوخی کنم. میگویم: “من و جک دوستا قدیمیایم،” اما او جوری رفتار میکند انگار صدام را نمیشنود.
وارد هتل که میشویم دو پیرمرد دیگر حرف نمیزنند و به ما نگاه میکنند. فکر میکنم چقدر تو کف او هستند و به من حسودی میکنند، و خوشحالم که آن بلااستفادهها من را با او دیدند. به در می رسیم، من کمی وقتم را برای باز کردن آن تلف میکنم، به این امید که ملکه بیرون بیاید، اما او بیرون است تا کون دهد. وارد میشویم، حوله ای برمیدارم تا خود را خشک کنیم، قهوهای برای ویسکی آماده میکنم.
میگوید: “اینجا خوب است.”
“آره. همیشه ضدعفونی میکنن.”
برای اولین بار لبخند میزند و من فکر میکنم او باید بیرون باشد و قاپبازی کند یا همچه چیزی.
میگوید: “اونقدرا تو این کار خوب نیستم. اولین مشتریا خیلی به من صدمه زدن و پس همیشه یهکم میترسم.”
“چون کار تو نی.”
“نه، من فقط یه اتاق نیاز دارم. باید ولچرخیو بذارم کنار. میدونی چی میگم؟”
“آره”. ارواحمان را روی سیاهی براق شیشه میبینم. من را در آغوش میگیرد و میفهمم که احتمالا هیچوقت از جنبه عملی فراتر نمیرویم.
میگوید: “چرا دنبالم اومدی؟”
“عجیب نگام میکردی… انگار دیدی قراره اتفاق وحشتناکی برایم بیفته.”
میخندد. “خب اشتباه میکنی. اندازههات را میگرفتم.”
“آره. فقط امشب یهکمی عصبیم. دستیار دوم روی قایق یدککشم. کار خطرناکیه.”
“نفر دوم چه میکنه؟”
“هر کاری که ناخدا یا دستیار اول انجام نمیده. این زندگی عالی نیست.”
“پس چرا نمیای بیرون؟”
“چون بدتر از اینم هست. بیروناومدن راهحل نیست.”
“شاید نه”.
دستش را دور گردنم میگذارد تا به من لبخند بزند، تا من را بخواهد. “چرا از این زندگی دست نمیکشی؟ این مناسب تو نیست. لایق بهترشی.”
میگوید: “خوبه اینجور فکر میکنی.”
نگاهش میکنم، فکر میکنم اگر یکی دو تا فرصت داشته باشد، چجور میشود. ولی اینجا گیرش نمیآید. هیچکس اینجا فرصت گیرش نمیآید.
میتوانستم دربارهی سرپرستهام یا خانمهایی که توی ادارات بهزیستی هستند و نحوهی نگاهشان بهم وقتی سوار اتوبوسی برای شهر دیگرم میکردند، به او بگویم، اما برایش معنی نداشت. چراغ را خاموش میکنم و لباسها را در میآوریم، به تخت میرویم.
تاریکی بهترین چیز است. نه چهرهای هست، نه حرفی، فقط پوست گرم، چیزی صمیمی و مهربان، چیزی برای گمشدن در آن. اما وقتی او را میگیرم، میدانم چی در دست دارم – بدن دختربچهای که از عادت یا لذت تکان نمیخورد. بچهای که فاحشهگری میکند و من با او، بهخاطر او، احساس زشتی میکنم. من هم مثل بقیه بهش زور میآورم میدانم که دارم به او صدمه میزنم، اما او هیچ فرصتی به دست نمیآورد. ناله میکند و از لرزش پیچ میخورد، آنوقت بعدش، دور از من خود را گوله میکند و لمسش میکنم. بیحس است.
میگویم: “این ماه میتونی اینجا بمونی. منظورم اینه اگه دوست داری، شاید من پول اتاقو بدم و یه کار واقعی برات پیدا کنم و بعد تو پولمو پس بدی.”
فقط همانجا دراز میکشد.
“شاید بتونی بالاشهر توی سیرز یا پنی کاری پیدا کنی.”
“چرا فقط دهنتو گل نمیگیری؟” از تخت پایین میآید. “فقط بهم پول بده، خوب؟”
بلند می شوم، شلوارم را پیدا میکنم، یک بیستی درمیآورم و به او میدهم. به اسکناس نگاه هم نمیکند، فقط بارانیاش را میگیرد، از در بیرون میدود.
روی تخت مینشینم، سیگاری روشن میکنم و به این فکر می کنم که چه بلایی سر آن دختربچه میآید. بعد به خودم میگویم این فقط اتلاف وقت و پول بود. به دوران دبیرستان فکر میکنم، زمانی که از جین خواستگاری میکردم. پدر و مادرش ما را در اتاق نشیمن تنها گذاشتند، اما سگ پشمالوی او مدام به پروپام میپیچید. آنجا بودیم و میخواستیم حرف بزنیم و سگه مدام بند کرده بود به پام. فکر میکنم یک ماشین بگیرم و برگردم دنبال آن سگه بگردم، اما این هم همان چیز است: اتلاف وقت و پول.
سیگار را خاموش کردم، با چراغ روشن روی تخت دراز کشیدم و به شازده آلبرت با خردههای دونات لای ریش و لکههای قهوه روی پیراهنش فکر میکنم. فکر میکنم ده تا مثل او توی هر شهر لب رودخانه هست، خیلی وقتها هم پیش نمیآید که در نهایت اینطوری شوی. مشکلی پیش میآید، سیم اشتباهی را لمس میکنی، یک کار احمقانه روی اتصال انجام میدهی. اما امیدواری یک ماه کار کنی و ماه دیگر استراحت و با کمی شانس بتوانی تا آخر عمر همینطور ادامه دهی.
لباس میپوشم و دوباره میروم بیرون. هنوز باران میبارد و یخهای تازه روی آسفالت سرد میدرخشد. چلفتها روی زبالههایی که انباشتهاند میخوابند، و من به دیوانهای توی کالیفرنیا فکر میکنم که مستها را قصابی میکرد، اما نمیفهمم ازش چی به دست آورده. چلفتها مثل شازده آلبرت هستند، آدمهایی هستند که بدشانسی آوردهاند و از دست رفتهاند.
میپیچم توی خیابان اول، آرام جلوی ردیف میخانههای شلوغ قدم میزنم، از پنجره ها به همه خوششانسهایی که آماده جشن سال نو هستند نگاه میکنم. بعد او را میبینم که پشت میزی نزدیک در پشتی نشسته. داخل میشوم، پشت پیشخوان مینشینم، یک ویسکی، بدون افزودنی، سفارش میدهم. مه دود سنگینی توی فضا هست، اما من او را در آینه پشت پیشخوان میبینم. از چهره مات و مبهوتش میتوانم بفهمم که خیلی مست است. شاید نمیداند که نوشیدن راهحل نیست.
به اطراف نگاه میکنم. همه این افراد از سوراخهای خود بیرون آمدهاند چون مهمانیای دعوت نمیشوند. غریبههایی هستند مشغول بیلیارد یا پینبال و نوشیدنی میخورند. تمام طول سال دندانقروچه میکنند: بنزین میزنند، گارسونی میکنند، کار فاحشهها را میسازند و دگرباشها را طعمه میکنند، از هیچکدام اینها راضی نیستند، اما میدانند که خوششانس هستند که دارندش.
تو آینه دنبالش میگردم اما رفته. اگر از در جلو میرفت، میدیدمش، پس از در پشتی بیرون میروم تا او را جستجو کنم. کنار یک دیوار زیر باران نشسته و از حال رفته. تکانش میدهم و مچهاش را میبینم که دقیق تا آرنج زده شده، اما باران یخزده خونش را منجمد کرده و وقتی تکانش میدهم فقط چند قطره بیرون میآید. به داخل برمیگردم.
“یکی بیرون پشت سعی کرده خودش را بکشد.”
چهار مرد که پشت پیشخوان نشستهاند به سمت او میدوند و او را به داخل میآورند. ساقی گوشی را برمیدارد. به من میگوید: “میشناسیش؟”
میگویم: “رفتم هوا بخورم.” میآیم بیرون.
ساقی فریاد میزند: “هی، رفیق، شاید پلیس بخواد ببینتت. آهای رفیق…”
توی خیابان راه میروم و فکر میکنم که گوه همیشه غرق میشود و همه این شهرها گوهشان را توی رودخانه میریزند و هل میدهند سمت دلتا. بعد به آن دختر فکر میکنم که توی کوچه نشسته، توی خون خودش و سرم را تکان میدهم. آنقدر فرونرفتهام.
جلوی ایستگاه اتوبوس میایستم، به مردم منتظر نگاه میکنم و به همه جاهایی که میروند. ولی میدانم که نمیتوانند فرار کنند، یا با مستی بدهندش پایین یا بمیرند تا از شرش خلاص شوند. همیشه هست، به یکی نگاه میکنی و او هم مثل خشم خدا نگاهت میکند، دارم میروم پایین بندر، ببینم شاید دلمار دیگر رسیده باشد.