این مقاله را به اشتراک بگذارید
دربارهی رمان «خَنش» نوشتهی رعنا سلیمانی
مهدیه کوهیکار
خَنش، خارش است، لذتبخش و رنجآور، احساسی متناقض از درد و سرخوشی، تجربهای که بیش از همه محمدرضا با آن دستبهگریبان است و بعد کاراکترهای دیگر:عموعلی و مرجانه.
داستان با دیالوگ شروع میشود، فصلی مملو از گفتوگو ، بدون کوچکترین توصیفی و بی اینکه به نام گوینده اشارهای شده باشد. همین آغاز مخاطب را برای رویارویی با داستانی ساختارشکن و متفاوت آماده میسازد، این ساختارشکنی بیش از همه در موضوع داستان خود را نشان میدهد، یعنی همانچیزی که نقطهی ثقل بگومگوی پرهیجان و کشدار میان محمدرضا و دیگری است:خوابی عجیب و وحشتآور در روزی که خورشید نه توان بالا رفتن دارد و نه نای پایین رفتن و از هیچ جنبدهای هیچ صدایی در نمیآید. در همین روز است که محمدرضا بهطور ناگهانی با موجودی سربهزانو روبهرو میشود و در کمتر از چند دقیقه با او یکی میگردد. درواقع این کابوس دریچهای است برای ورود به موضوع اصلی داستان، اختلال هویت جنسی محمدرضا. در همین فصل است که کشمکشهای فیزیکی، کلامی و روانی میان محمدرضا و دیگری، یعنی خود دیگر او، مخاطب را با شخصیت آسیبدیده، طردشده و دچار ملال جنسی محمدرضا آشنا میکند. گرچه این پرداخت در فصلهای بعد رفتهرفته کاملتر میشود، اما دیالوگها و کشمکشهای آغازین داستان پی و اساس شخصیت محمدرضا را چنان میریزند که خواننده از دیدن کنشهای دیگر او در فصلهای بعدی نهتنها تعجب نمیکند، بلکه در بسیاری از لحظات با او همذاتپنداری نیز میکند. محمدرضا در آستانهی میانسالی، با داشتن سی و هشت سال سن، همچنان با آناتومی جنسی خود در جنگ است و آرزوی خلاصی از عضو تناسلیاش را دارد. همین مسئله درگیریها و بحثوجدلهای فراوان او با مادربزرگش، خانجون، را رقم میزند.
بااینهمه آنچه محمدرضا را از دیگر شخصیتهای ترنس، که تا پیش از این دربارهی آنها نوشته شده، جدا میکند جسارت و شهامت اوست. در اغلب روایتهایی که تابهحال به موضوع اختلال جنسیتی پرداخته شده، فرد ترنس همواره دچار نوعی سرخوردگی، درونماندگی، انزوا و گاه افسردگی به تصویر کشیده شدهاست، درحالیکه محمدرضا در خنش، جسور و بیپروا و سراپا خشم است و البته لبریز از عشق به زندگی. البته پر واضح است که در جامعهی سنتی ایران او نیز مانند دیگر ترنسها از مسائلی چون تبعیض، پیشداوری و سوگیریهای اجتماعی در رنج است، مقولاتی که در فصل دوم داستان، که بهنوعی میتواند نقطهی شروع روایت باشد، در دیالوگهای طوبی، همسرش و دیگر همسایهها به آنها اشاره میشود. گرچه این پیشداوریها، کجفهمیها و سوگیریها از محمدرضا انسانی خشمگین و آزاردیده ساخته، اما آنچه در رفتار و کلام او دیده میشود میل به زندگی است، شادیای که میتوان آن را به شکل خنده بر لبان محمدرضا هنگام رویارویی با عباس دید. در این دیدار که عباس در فصل دوم در حضور بقیهی همسایهها بهطور مفصل به آن اشاره میکند، محمدرضا با لباس زنانه و کفشهای پاشنهبلند بعد از دیدن چشمهای متعجب او لبخند میزند و بدون کوچکترین ترس و واهمهای از عباس دور میشود.
از آنجا که بیتردید کیفیت روابط اجتماعی، سطح زندگی خانوادگی و گذشتهی فرد ترنس در شکلگیری آشفتگیها و بحران هویت او مؤثر است، نویسنده در چند فصل، بدون استفاده از روایت خطی و با استفاده از چند صحنه، به گذشتهی محمدرضا نقب زدهاست. از دست رفتن پدر و مادر، زندگی با مادربزرگی سنتی و حضور عمو بهعنوان قیم را میتوان از این دست مسائل دانست. درواقع زندگی در شرایط نامناسب فرهنگی و درمیان اذهان دگم و بسته و همچنین فقدان پدر و مادر و عدم وجود سرپرست مناسب از عواملی است که پیش از این بارها در داستانها و روایتهای مختلف به آنها اشاره شده. به این عوامل میتوان مسئلهی تجاوز یکی از نزدیکان را هم اضافه کرد، بنابراین نویسنده به دایرهی سببشناسی اختلال هویت محمدرضا چیزی بیش از روایات گذشته اضافه نکرده، اما نکته اینجاست که نویسنده در شرح حادثهی تجاوز با استفاده از جزییات دردناک و فراوان به این مقوله سمتوسویی دیگر داده. در صحنهی تجاوز، نوازشهای عمو گرچه خالی از احساسات جنسی نیست، اما همراه شدن آنها با بوسهها و عذرخواهیهای مکرر شاید بتواند چهرهای خاکستری از یک متجاوز را به تصویر بکشد. جز این، پرداختن به این جزییات در فرهنگ ایرانی نوعی سنتشکنی محسوب میشود که شاید پیشتر در کمتر داستانی دیده شده باشد.
این تابوشکنی در صحنهی دیگری از روایت نیز دیگر بار تکرار میشود، این بار اما با جزییاتی بسیار بیشتر. اختصاص چند صفحه به صحنهی خودارضایی محمدرضا جلوی آینه، نهتنها در راستای تابوشکنیای است که صحبتش رفت، بلکه اوج درماندگی و استیصال او را نشان میدهد. در این صحنه است که شخصیت شاد و حاضرجواب او فرو میریزد و خستگی و ملال او شکل میگیرد. آینه در اینجا گزینهی بسیار مناسبی است که محمدرضا را با بخش دیگری از خود روبهرو میکند، لخت، عریان و بی هیچ نقابی و از آنجا که از آینه چیزی شبیهتر به سوژه وجود ندارد، این بار تشخیص مرد یا زن بودن یا حتی سنگین بودن کفهی یکی برای محمدرضا بسیار دشوار میشود و همین صحنه اوج داستان را به تصویر میکشد، زیرا موضوع خنش، برخلاف آنچه از فصل دوم بهنظر میرسد نه مرگ خانجون و نه معضلات محمدرضا با جامعه و نه درگیریهای او با خانواده است، بلکه موضوع اصلی گم شدن هویت او و پذیرش آن است، اتفاقی که در همآغوشی با خود به اوج میرسد.
این گمگشتی و درماندگی البته پیش از این صحنه در دیالوگها و بهویژه درمقابل خانجون خود را نشان میدهد. محمدرضا آگاهانه دست به آزار خانجون میزند، پیرزنی که از کودکی سرپرستی او و خواهرش، مرجانه، را بر عهده داشته و چیزی جز سعادتمندی آنها نمیخواسته، اما افکار کهنه و باورهای سنتی او تیشه به ریشهی این خواهر و برادر زده. این باورها همچنین مسیر سرنوشت عمو، فرد متجاوز، را نیز تغییر داده. از این رو شاید بتوان وجود خانجون را یکی از مؤثرترین عوامل اختلال هویت محمدرضا دانست. بهدلیل فقدان پدر، محمدرضا هیچگاه امکان همانندسازی با او را در دورهی اودیپی نداشته. ازطرفی بهدلیل خشم و رفتار نامناسب عمو، محمدرضا در نگاه خود همیشه کودکی طردشده و ضعیف (بهویژه در حادثهی تجاوز) محسوب شده. پس بیراه نیست اگر تمایلی ناخودآگاه به همسانسازی خود با مرجانه داشته باشد، دختری جسور، بیپروا و آزاد که خانجون را به ستوه آورده و در پایان رفتن را به ماندن ترجیح میدهد. اینجاست که نیش کلام محمدرضا بیش از همه بهسوی خانجون است، کلامی که گاه چنان از دل برمیآید و چنان عمقی مییابد که نهتنها میتوان با آن همذاتپنداری کرد، بلکه میتوان آن را به افراد و حوادث بسیاری تعمیم داد. اوج این دیالوگها در صحنهی پرواز دادن پرندههای محبوب خانجون دیده میشود.
بنابراین گرچه شاید حضور مرجانه در نگاه اول زائد بهنظر برسد، اما در نگاهی عمیق میتوان به این دریافت رسید که حضور این دختر نهتنها در ملال جنسی محمدرضا بیتأثیر نیست، بلکه در تصمیمگیری نهایی او نقشی بسیار تعیینکننده دارد. مرجانه در فصلهای پایانی داستان حضوری پررنگ با حالتی سیالگونه دارد، انتخابی که با توجه به سرنوشت مرجانه انتخاب مناسبی بهنظر میرسد.
در پایان میتوان به این نکته مجدداً اشاره کرد که خنش روایت آدمهایی است که تنهایی، بیهویتی و حضور دیگری بزرگ زندگی را برایشان تبدیل به خارشی مدام کرده، حسی سرشار از درد و ناراحتی که راه فراری از آن نیست، زیراکه این احساس علاوهبر اندوه، طعم شیرینی به همراه دارد، طعمی که گاه تلخی ملال را میبلعد.