Share This Article
در سری مطالب «فن نوشتن و رمان به روایت نویسندگان بزرگ»، این بار به سراغ گابریل گارسیا مارکز رفتیم. از معدود نویسندگان در قید حیات که عظمت کارنامه ادبیاش یادآور غولهای دنیای ادبیات در گذشته است، غولهایی که گویی در این چند دهه نسلشان رو به انقراض رفته و آخرین بازماندگانشان نیز (نظیر مارکز، فوئنتس، یوسا و همچنین گونتر گراس) دهههای هشتم و حتی نهم زندگی خود را میگذرانند.
آیا واقعا میتوان امید وار بود که نویسندگانی در حد پل استر و حتی در سطحی بالاتر هاروکی موراکامی و از این دست که در حال حاضر فعالند و مطرح، جایگزینان قابل قبولی برای آن بزرگان باشند؟ بعید به نظر می رسد!
به هرحال مارکز برخلاف برخی نویسندگان که ترجیح میدادند درباره، نحوه کار و شگردهایشان در کار داستاننویسی سکوت کرده و یا چندان توضیحی ندهند، به اشکال مختلف به کم و کیف شگردهایش در داستاننویسی پرداخته، از نویسندگانی که در کار نوشتن الگویش بودهاند، حرف زده و تجربیاتش را در اختیار علاقمندان داستان نویسی قرار داده، تجربیاتی که بسیار آموزنده و کارآمد هستند، به خصوص برای آنها که سودای نویسنده شدن در سر دارند.
متن زیر بخش اول از گفتگوییست که سرشار از این نکات و ریز و درشت آموزنده است، شک نداشته باشید کسی که در این روایت همراه با ما بوده و همسفر مارکز در سفر به دنیای خاطرهها و تجربیاتش شود، دست خالی بر نخواهد گشت. توضیح آنکه این گفتگو برای اولین بار در کتاب «بوی درخت گویا» (با ترجمه لیلی گلستان و صفیه روحی) منتشر شده که متاسفانه سالهاست تجدید چاپ نشده.
***
(مارکز)- من بر حسب تصادف دست به قلم بردم. شايد براي اينكه به يك دوست ثابت كنم كه نسل من ميتواند نويسنده ساز باشد. و گذاشتم كه به دام بيفتم: نوشتن را دنبال كردم و متوجه شدم كه هيچ چيز در دنيا به اين حد برايم لذت بخش نيست.

(مصاحبه کننده) گفتی که نوشتن یک لذت است، اما گفتهای که رنج هم هست…
– هر دوي اينهاست. در ابتداي كارم، وقتي اين حرفه را كشف كردم، برايم يك حركت شادي بخش بود، و تقريبا غير متعهدانه. در آن زمان، بعد از اتمام كارم در روزنامه، حدود ساعت دو يا سه صبح قادر بودم چهار پنج سطر، يا لااقل دو صفحه از يك داستان را بنويسم. يك بار در يك نشست يك نوول نوشتم.
حال چطور؟
– حالا خوشحال ميشوم اگر بتوانم يك پاراگراف خوب را در يك روز بنويسم. و حالا با گذشت زمان عمل نوشتن به يك رنج تبديل شده.
چرا؟ با آگاهی ای که پیدا کردهای، باید نوشتن برایت راحتتر باشد.
– دليل آن فقط اينست كه آدم به مسئوليت بيشتر واقف شده. مثل اين است كه هر نوشتهاي، امروزه يك طنين گسترده است و بيشتر با آدمها تماس حاصل ميكند.

شاید این اثر شهرت است. شهرت تا این حد آزارت میدهد؟
– براي نويسندهاي كه هدفش شهرت ادبي نيست، بدترين چيز اين است كه ببيند كتابهايش مثل نان فروش ميرود. من متنفرم از اينكه ببينم تبديل به يك نمايش عمومي شدهام. از تلويزيون بيزارم، از جلسه و كنفرانس و ميز گرد و…
مصاحبه…
– همين طور است. براي هيچكس آرزو نميكنم كه صاحب شهرت شود.
آدم خودش را مثل كوهنورداني حس ميكند كه پدر خودش را در ميآورند تا به نوك قله برسند و همين كه رسيدند چه ميكنند؟ پايين ميآيند، يا سعي ميكنند كه پنهاني پايين بيايند و هر چه هم موقرتر بهتر.

وقتی جوان بودی مجبور بودی برای گذراندن زندگی، روزنامهنگار شوی. شبها مینوشتی، سیگار هم فراوان دود میکردی…
-روزي دو بسته.
امروز چطور؟
– سيگار نميكشم. فقط روزها كار ميكنم.
صبح.
از نه صبح تا سه بعد ظهر، در اتاقي آرام و گرم. سر و صدا و سرما اذيتم ميكند.
کاغذ سفید اذیتت میکند؟
– بله، بعد از كلاستروفوبي (هواي از محيط بسته) اين آزار دهنده ترين چيزي است كه ميشناسم. اما اين حال، وقتي پايان گرفت كه نصيحتي از همينگوي خواندم: باييد وقتي دست از كار بكشيم كه بدانيم فردا چگونه بايد دنباله اش را بگيرم.
نقطه شروع یک کتاب برایت در کجا است؟
– اول يك تصوير بصري است. فكر ميكنم نزد نويسندگان ديگر شروع يك كتاب، يك فكر يا يك مضمون باشد. من هميشه از تصوير شروع ميكنم. «قيلوله سه شنبه» كه به نظر خودم بهترين نوولم است، با تصوير يك زن و دخترش كه سياه پوشيده بودند شروع شد، با چتري سياه، زير آفتاب سوزان دهكدهاي خالي. «هوخار اسكا» مرد پيري است كه نوه اش را به يك مراسم تدفين ميبرد. نقطه شروع «كسي به سرهنگ نامه ننوشت» تصوير مردي است كه در كنار بازار بارانكيلا منتظر يك قايق است. با نوعي در ماندگي خاموش. سالها بعد كه در پاريس با همان نگراني منتظر نامه يا يك حواله بودم، خودم را با آن مرد يكي ديدم.

چه تصویری نقطه شروع “صد سال تنهایی” بود؟
– مرد پيري كه بچه اش را به كشف يخ ميبرد، و آن را به عنوان يكي از ديدنيهاي سيرك به او نشان ميداد.
آن مرد، پدر بزرگت سرهنگ مارکز بود؟
-بله.
یک اتفاق واقعی بود؟
– كاملا نه. اما از واقعيت الهام گرفتم. يادم ميآيد بچه بودم و پدر بزرگم مرا براي ديدن شتر يك كوهانه به سيرك برد. بعد همان جا به او گفتم كه نميدانم كه يخ چيست. او مرا به اردوگاه شركت موز برد، در يك صندوق اره ماهي منجمد را باز كرد و به من گفت دستم را توي آن ببرم، از اين تصوير «صد سال تنهايي» به وجود آمد.
پس تو در اولین جمله کتاب دو خاطره را با هم آوردهای، جملهات چه بود؟
– «سالهاي سال بعد، هنگامي كه سرهنگ آئورليائو بوئنديا در مقابل سربازاني كه قرار بود تير بارانش كنند ايستاده بود، بعد از ظهر دور دستي را به ياد آورد كه پدرش او را به كشف يخ برد. »
اغلب اوقات به اولین جمله کتاب خیلی اهمیت میدهی. به من گفتهای که گاهی اوقات برای جمله اول وقت بیشتری صرف میکنی با برای باقی کتاب. چرا؟
– اولين جمله ميتواند مانند آزمايشگاهي باشد كه سبك و شكل و حتي بلندي كتاب را در آن ميسازي.

برای نوشتن رمان به وقت زیادی نیاز داری؟
– اگر بخواهيم واضح بگويم، براي نوشتن نه، تقريبا پيشرفت سريعي دارد. براي نوشتن «صد سال تنهايي» كمتر از دو سال وقت صرف كردم، اما پيش از نشستن پشت ماشين تحرير، پانزده سال صرف فكر كردن درباره كتاب كردم.
همین مقدار هم «پاییز پدر سالار» وقت صرف کردی، چقدر وقت منتظر ماندی تا «گزارش یک مرگ » رابنویسی؟
– سی سال.
چرا اینقدر طول کشید؟
– در 1951 اتفاقا بمثابه ابزار يك رمان برايم جالب نبود بلكه ابزاري بود براي گزارش روزنامه اي. اما اينگونه گزارش در كلمبياي آن زمان زياد رونق پيدا نكرده بود و من هم روزنامه نگار يك هفته نامه محلي بودم كه اين موضوع برايش جالب نبود.
چندين سال بعد به فكر كردن درباره اين اتفاق در شكل ادبياش پرداختم. اما هميشه حضور اين رنجش را در ذهن داشتم كه ممكن بود باعث گله مادرم شود كه چرا از دوستان و يا پدر و مادرش، در كتاب يكي از بچههايش اسمي به ميان آمده. حقيقت اين بود كه موضوع مرا جذاب نكرده بود. تا اينكه پس از سالها تفكر متوجه شدم چه چيز ميتواند عنصر اصلي داستان باشد: اينكه دو قاتل نميخواستند كسي را بكشند و تمام امكاناتشان را در اختيار گرفتند تا كسي مانعشان شود و موفق نشدند. در نتيجه تنها مسئله واقعا تازهاي كه اين درام را ساخته همين موضوع است، كه آن هم در آمريكا لاتين موضوعي تقريبا عادي است. يكي از دلايلي كه اين انتظار را طولاني ميكرد، به شكل قصه مربوط ميشد. در واقع قصه حدود بيست و پنج سال پس از قتل پايان ميگيرد. يعني وقتي كه شوهر بر ميگردد تا با زن پس فرستاده اش زندگي كند. اما هميشه برايم روشن بود كه در آخر كتاب بايد جزئيات قتل مو به مو تعريف شود. راه حل اين بود كه يك راوي وارد قصه شود، كه بتواند در زمان شكل گيري رمان هر جا ميخواهد برود و هر كاري ميخواهد بكند به بيان ديگر، بعد از سي سال چيزي را كشف كردم كه اغلب ما رمان نويسها فراموش ميكنيم: هنوز بهترين فرمول ادبي، حقيقت است.
ادامه دارد….