اشتراک گذاری
بیستمین داستان آدینه “مد و مه” مصادف شد با سالروز تولد صادق هدایت و هفتهای که به نام او مزین کردیم، به همین دلیل به سراغ یکی از معروفترین داستانهای او رفتیم، داستانی به نام “سه قطره خون” که از کتابی به همین نام انتخاب کردهایم. زمان نگارش این داستان به سال 1310 برمیگردد، سالهایی که هدایت در اوج دوران خلاقیت ادبی خود بوده و علاوهبر داستانهای کوتاه در خور اعتنایی که نوشته، کمی بعد به خلق شاهکارش (بوف کور) نیز نائل شده است. در انتهای داستان، برای آشنایی بیشتر نقد علی چنگیزی بر این اثر را به نقل از دبیاچه بر آن افزودبم.
***
سه قطره خون
صادق هدایت
دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتۀ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میكردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو میكردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فكر میكنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود اینست: “سه قطره خون.”
***
“آسمان لاجوردی، باغچۀ سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم كیف بكنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و كسانی كه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست ـ یك سال است كه اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این نالههای ترسناك، این حنجرۀ خراشیده كه جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسیون بیكردار…! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناكی كه اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مینشینیم، یك سال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میكنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم – ولی نالهها، سكوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
“هنوز یك ساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراكهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بقدر بخور و نمیر، – حسن همۀ آرزویش اینست یك دیگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصی او كه برسد عوض كاغذ و قلم باید برایش دیگ اشكنه بیاورند. او هم یكی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد كوتاه، خندۀ احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهای كمخته بسته برای ناوه كشی آفریده شده، همۀ ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند كه برای ناوه كشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همۀ ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یك دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یك دكتر داریم كه قدرتی خدا چیزی سرش نمیشود، من اگر به جای او بودم یك شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به كمر میزدم، مردهها را كه میبردند تماشا میكردم ـ اول كه مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینكه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم كه آمدهاند مرا بكشند. همۀ اینها چقدر دور و محو شده…! همیشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبی كه تا كمركش آن كبود است.
” دو ماه پیش بود یك دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههایش را بیرون كشیده بود با آنها بازی میكرد. میگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن یكی دیگر كه با ناخن چشم خودش را تركانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میكشید و خون به چشمش خشك شده بود. من میدانم همۀ اینها زیر سر ناظم است:
” مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقی خودمان است كه میخواست دنیا را زیر و رو بكند و با آنكه عقیدهاش اینست كه زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید كشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
“همۀ اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای كوچك به شكل وافوریها ته باغ زیر درخت كاج قدم میزند. گاهی خم میشود پائین درخت را نگاه میكند، هر كه او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای كه گیر یك دسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چكیده. یك قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بكشد.
“دیروز بود دنبال یك گربۀ گل باقالی كرد: همینكه حیوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش كه بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
” از همۀ اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست كه او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید كه هر كاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر كسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، كارش میگیرد و اگر علامۀ دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یك تخته سیم كشیده به خیال خودش تار درست كرده و یك شعر هم گفته كه روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته:

“دریغا كه بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیكن در آن گوشه در پای كاج،
چكیدهست بر خاك سه قطره خون ”
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یك زن و یك مرد و یك دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یك دسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود كه مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس كه قشنگ نیست، اما آن زن كه با دكتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را كنار كشید و ماچ كرد.
“تا كنون نه كسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یك سال است. آخرین بار سیاوش بود كه به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاكره میكردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقاً یك ماه پیش از عقدكنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند كه حكیم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
“خوب یادم است، نزدیك امتحان بود، یك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهایم را با چند تا جزوۀ مدرسه روی میز ریختم همین كه آمدم لباسم را عوض بكنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانۀ ما پشت خندق بود و شنیده بودم كه در نزدیكی ما دزد زده است. ششلول را از توی كشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلكان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی كه برمیگشتم از آن بالا در خانۀ سیاوش نگاه كردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:”سیاوش تو هستی؟”
او مرا شناخت و گفت:
“بیا تو كسی خانهمان نیست.”
“صدای تیر را شنیدی؟”
“انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بیا، و من با شتاب پایین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز كرد. همینطور كه سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میكرد پرسید:”تو چرا به دیدن من نیامدی؟”
“من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند كه دكتر اجازه نمیدهد.”
“گمان میكنند كه من ناخوشم، ولی اشتباه میكنند.”
دوباره پرسیدم:
“این صدای تیر را شنیدی؟”
“بدون اینكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت كاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روی زمین چكیده بود.
“بعد مرا برد در اطاق خودش، همۀ درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روی صندلی مقابل من كنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و كمركش دیوار كبود بود. كنار اطاق یك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوۀ مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست كرد از كشو میز یك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهای قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:”من یك گربۀ ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه كشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینكه روی كاغذ آب خشك كن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میو میو میكرد، خودش را به من میمالید، وقتی كه مینشستم از سر و كولم بالا می رفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت كه او را ببوسم. گویا گربۀ ماده مكارتر و مهربانتر و حساستر از گربۀ نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانهاش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پیش او در میآمد، ولی از گیسسفید خانه، كه كیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میكرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میكرد كه آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همۀ خوراكیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتكار كردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بكنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.
” تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد كه سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یك جانور درنده تبدیل میكرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر كس را كه به او نزدیك میشد با خرخرهای طولانی تهدید میكرد. بعد، مثل چیزی كه خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همۀ قوۀ تصور خودش كلۀ خروس را جانور زنده گمان میكرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میكرد، در كمین مینشست، دوباره حمله میكرد و تمام زبردستی و چالاكی نژاد خودش را با جستوخیز و جنگ و گریزهای پیدرپی آشكار مینمود. بعد از آنكه از نمایش خسته میشد، كلۀ خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یكی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش میكرد، نه نزدیك كسی میآمد، نه ناز میكرد و نه تملق میگفت.
” در همان حالی كه نازی اظهار دوستی میكرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیكرد، خانۀ ما را مال خودش میدانست، و اگر گربۀ غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد.
” صدایی كه نازی برای خبر كردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهای كه از گرسنگی میكشید با فریادهایی كه در كشمكشها میزد و مرنو مرنویی كه موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میكرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و كینه، سومی یك نالۀ دردناك بود كه از روی احتیاج طبیعت میكشید، تا به سوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بهطوری كه انسان بیاختیار از خودش میپرسید: در پس این كلۀ پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فكرهایی و چه احساساتی موج میزند!
” پارسال بهار بود كه آن پیشآمد هولناك رخ داد. میدانی در این موسم همۀ جانوران مست میشوند و به تك و دو میافتند، مثل اینست كه باد بهاری یك شور دیوانگی در همۀ جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به كلهاش زد و با لرزهای كه همۀ تن او را به تكان میانداخت، نالههای غمانگیز میكشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكشها نازی یكی از آنها را كه از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب كرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد برای همین است كه گربههای لوس خانگی و پاكیزه در نزد مادۀ خودشان جلوهای ندارند. برعكس گربههای روی تیغهی دیوارها، گربههای دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادۀ خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازك نازی كش و واكش میآمد، در صورتیكه تن دیگری مانند كمان خمیده میشد و نالههای شادی میكردند. تا سفیدۀ صبح این كار مداومت داشت. آنوقت نازی با موهای ژولیده، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
“شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یك روز جلو همین پنجره كار میكردم. عاشق و معشوق را دیدم كه در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول كه دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا كمرش شكست، یك جست بلند برداشت و بدون اینكه صدا بدهد یا ناله بكشد از دالان گریخت و جلو چینۀ دیوار باغ افتاد و مرد.
” تمام خط سیر او لكههای خون چكیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا كرد، خونش را بوییده و راست سر كشتۀ او رفت. دو شب و دو روز پای مردۀ او كشیك داد. گاهی با دستش او را لمس میكرد، مثل اینكه به او میگفت:”بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدهی، چرا تكان نمیخوری؟ پاشو ، پاشو!” چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست كه عاشقش مرده است.
“فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر كرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردۀ آن دیگری چه شد؟
“یك شب صدای مرنو مرنو همان گربۀ نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت كاج جلو پنجرهام خالی كردم. چون برق چشمهایش در تاریكی پیدا بود نالۀ طویلی كشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چكیده بود. از آن شب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میكشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم كه این صدای همان گربه است كه كشتهام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربۀ بیانصاف با حنجرۀ ترسناكش ناله میكشد و جفت خودش را صدا میزند.
امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجایی كه گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریكی میدانستم كه كجا مینشیند. تیر كه خالی شد صدای نالهی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چكید. تو كه به چشم خودت دیدی، تو كه شاهد من هستی؟
“در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره یك دسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولی سیاوش با لبخند گفت:”البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت كاج دیدهاند.
“بله من دیدهام.”
” ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست كرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:”میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلكه شكارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.
“بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم: “بله امروز عصر آمدم كه جزوۀ مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت كاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید كه مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میكشد تا سه قطره خون از گلویش بچكد، و یا اینكه گربهای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر كنید تصنیف تازهای كه درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده این اشعار را خواندم:
“دریغا كه بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیكن در آن گوشه در پای كاج،
چكیدهست بر خاك سه قطره خون”
“به اینجا كه رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا كشید و گفت:”این دیوانه است.” بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
“در حیاط كه رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشۀ پنجره آنها را دیدم كه یكدیگر را در آغوش كشیدند و بوسیدند.”
تهران 1310
***
نگاهی به داستان کوتاه «سه قطره خون» اثر صادق هدایت
آن گربه که یک گربه نیست
علی چنگیزی
سه قطره خون در ميان آثار هدايت، اثري است که کمتر درک شده است و کمتر کسي توانسته است رمز و راز نهفته در آن را کشف کند و دريابد؛ و به قولي «روشنفکران و منتقدانِ ادبي که اين داستانِ کوتاهِ هدايت را خواندهاند اغلب وانمود کردهاند که آن را فهميدهاند و از آن لذت بردهاند، اما جملگي بر معماآميز و پيچيده بودنِ آن تاکيد ورزيدهاند.1» به نظر من بيشتر اين غريب بودن و شگفت بودن داستان رابطهاي است که بين گربة سه قطره خون –نازي- و سياوش برقرار است. رابطهيي که بيشتر به رابطة يک انسان با انسان ميماند تا رابطة انسان با حيواني خانگي. آنگونه که سياوش در داستان سه قطره خون از«نازي» براي راوي نقل ميکند، گربة گلباقالي را، با اين اسم عجيب و انسانياش، همچون کالايي «انسان»ي در نظر ميگيرد که نرينهاي او را تصاحب ميکند و از چنگ او در ميآورد. «من يک گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود…» -درست مثل راوي که رخساره را در پايان از دست ميدهد با اين تفاوت که آنجا ما از احساس راوي چيزي نميفهميم و او را ميبينيم که تقريبا بيتفاوت سياوش و رخساره را نگاه ميکند که هم ديگر را ميبوسند. همين احساسِ از دست دادن چيزي که مالِ من است و در تملکِ من است – احساسي که غالباً مردها نسبت به زن هم دارند- اتفاق هولناکي را سبب ميشود. آنگاه که پاي رقيب، گربة نر، به داستان باز ميشود خشمي جنونآميز موجب ميشود که به سمت گربهها، درست هم مشخص نيست به قصد کشتن کدام يک از آنها، شليک کند و تير به گربة نر ميخورد و او را هلاک ميکند.
همين حس از دست دادن چيزي که مالِ اوست خواب را از چشم سياوش ميربايد و او را از کوره در ميبرد. اما چرا در داستان مشخص نيست سياوش قصد کشتن کدام يک از گربهها را دارد؟
شايد به اين دليل که او، هر دو آنها، عاشق و معشوق، را يکي ميداند و گويي در نظرش آنها عکس برگردان يا به قولي «تصوير آيينه»يي هم هستند. او يکي از تصويرها را ميشکند و به همين دليل جسد گربة نر و خودِ گربة ماده در داستان گم و گور ميشوند و به همين دليل بعد از مدتي سياوش دوباره صداي گربة نر، که تير خورده و جان داده، را ميشنود. اين «تصاوير آيينه»يي در جاهاي ديگر داستان سه قطره خون هم ديده ميشود مثل شباهتي که «عباس» و رواي با هم دارند و انگار يکي هستند.
سياوش به چيزي پي برده است. او به دوگانگي در عين يکي بودن «نازي» پيبرده است و يا لااقل آن را حس کرده است. دوگانگي که سياوش آن را وقتي که «نازي» با سرِ خروس مواجه ميشود، ميبيند و بعد براي راوي تعريف ميکند. «سرِ خروسِ خونالودي به چنگش ميافتاد و او را به يک جانور درنده تبديل ميکرد».
سرِخروس نازي را از حالت بهنجارش خارج ميکند و او را به چيزي که خودش است تبديل ميکند – کاري که با عاشق شدنش دوباره تکرار ميشود- به موجودي که از اين تبديل لذت ميبرد و تا يکي دو ساعت هم به اين حالت ميماند و «تمدن مصنوعي خودش» را فراموش ميکرد. و آنوقت نه ناز ميکند و نه تملق ميگويد. و ديگر از آن ناز و عشوهها و از سرو کولِ اين و آن بالا رفتنش خبري نيست و از چيزي کمابيش حاضر براي عشوهگري به چيزي ديگر، به موجودي درنده و تندخو و تودار، تبديل ميشود و از آن چيزي که دَر دست است به چيزي گريزان، که به قول فرويد براي درکش عميقا به کند و کاوِ زمين نياز است تبديل ميشود.
گربة داستان سه قطره خون بيش از هر چيز، در توصيفاتي که راوي از آن ميکند، شبيه زني عشوهگر تصوير ميشود با رفتار و چهرهاي انساني. گربهيي «با دوتا چشم درشت مثل چشمهاي سرمه کشيده» که از سروکول سياوش بالا ميرود و با زبانش پيشانياش را ميليسد و اصرار ميکند که او را ببوسد. سياوش علاوه بر اين به خوي وحشي و تودارِ گربه هم پي برده است و همين طور به دوگانگي رفتارش. گربة سه قطره خون موجودي است که اسرار زندگي خودش را فاش نميکند و خيلي تودار است و تنها وقتي با گربة نر آشنا ميشود و معاشقه ميکند بخش بزرگي از خويش و رمز و رازش را آشکار ميکند و سياوش را متوحش ميکند. پيامد اين تثليث عاشقانه کاملا آشکار است و همان فاجعة هولناکي است که رُخ ميدهد و به گمان من بايد انتظارش چنين حادثهاي را، در پايان داستان، براي «رخساره» هم داشته باشيم.
گربه با لمس کردن سرِ خروس و با عشقبازي با گربة نر خودش را لمس و حس ميکند و خودش ميشود و همين امر سياوش را پريشان ميکند چرا که او به قانون کمابيش ساختگي اقتدار خود عقيده دارد و اعتقاد دارد که مالکِ «نازي» است و همين امر «نازي» از بَند رسته را در نظر سياوش هوسباز و درک ناپذير و بيقرار نشان ميدهد. گويي که پرخاشگرياش در برخورد با سرخروس جزةجدايي ناپذير ساختار دوقطبي خودش است. پرخاشگري آنچنان که «ژاک لاکان» در «پرخاشگري در روانکاوي» اشاره ميکند شکلدهندة سوژة انساني است، پرخاشگري هم بستة خودشيفتگي است و از اين رو شاخص ساختار «من» ميشود. سياوش ميگويد: «انسان بياختيار از خودش ميپرسد: در پس اين کلة پشمآلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فکرهايي و چه احساساتي موج ميزند!» انگار گربة ملوس و خودشيفته و انساننماي سه قطره خون در خلوت خودش ساکت و متکثر و منتشر است و به قول فرويد همان «جانور درندهيي است که در عين پايبندي به زمين در آسمان سير ميکند.» و فرويد اين را براي توصيف زنها به کار ميبرد همان زنهايي که «باعث بدبختي» مردم شدهاند و براي «اصلاح دنيا» همهشان را به قول عاشقِ صغراسلطان، تقي، بايد کشت. اين دوگانگي رفتار گربه بيش از هر چيز، آدم را ياد مقالة «آن اندام جنسي که يک اندام نيست2» نوشتۀ «لوس ايري گاري3» فمينيسم مشهور فرانسوي مياندازد او مينويسد: «زن نه يکي نه دوتاست. اکيداً نميتوان او را همچون يک شخص يا همچون دو شخص تعيين کرد. او به هيچ تعريف کافي و بسندهاي تن نميدهد.» گربة سه قطره خون نماد «زن» است او هم گربة نر است و هم گربة ماده است و هم «مرغ حق» است. هم زني است که جزو مايملکِ سياوش (مرد) به حساب ميآيد و آنگاه که از خطِ قرمزِ کشيده شده توسط مردان عبور ميکند لايق مرگ است و هم آن چيزي است که هدف قرار ميگيرد و هم، اگر نگاه دقيقتري به موضوع بياندازيم، نمادِ «زنانگي» است و همانطور که گفته شد گربة نر جزوي از ساختار در هم پيچيدهِ گربه- زن و چيزي است در خودِ گربه و نه خارج از آن و آنچنان که «لوس ايري گري» بيان ميکند: «زن همواره کثير اما مصون از پراکندهگي باقي ميماند، چون ديگري پيشاپيش در او هست.» و شايد سياوش با «ديگري» که پيشاپيش در زن هست، مواجه شده و از کوره در رفته، هر چند چيز خاصي مشخص نيست، چيزي که هست مواجه شدن سياوش با اين ساختار در هم پيچيده گربة انسان نماي داستان، نازي، پايان دردآور وهولناکي را براي گربه رغم ميزند.
پينوشت:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- عشق و مرگ در آثار هدايت» نوشته «محمد بهارلو» نشر قطره.
2- اين مقاله در کتاب «از مدرنيسم تا پست مدرنيسم» نوشته «لارنس کهون» توسط نشر نی چاپ شده است.
3- لوس ايريگاري» متولد 1930 از چهرههاي برجسته فمينيسم فرانسوي است که فمينيسم، نظريههاي پست مدرن دربارۀ نشانه و روانکاوی را با هم ادغام کرده است.
ویژه نامه هفته صادق هدایت – 4
1 دیدگاه
علی
برای دانلود و گوش دادن به کتاب صوتی سه قطره خون ، روی لینک زیر کلیک کنید
داستان«محلل»از مجموعه سه قطره خون
http://www.4shared.com/file/135508184/4426016d/Mohallel_-_Sadegh_Hedayat.html
داستان «طلب آمرزش» از مجموعه سه قطره خون
http://www.4shared.com/file/135508529/c7713d86/Talabe_Amorzesh_-_Sadegh_Hedayat.html