اشتراک گذاری
بورخس از همه تاثيرپذيرفت تا جايي كه خودش ميگويد: «من واقعا مطمئن نيستم كه وجودي خالص باشم؛ من همه نويسندگاني هستم كه از آنان چيزي خواندهام؛ همه مردمي هستم كه با آنان برخورد داشتهام و آنان را دوست داشتهام؛ من همه شهرهايي هستم كه ديدهام؛ من همه نياكانم هستم.» ادگار آلنپو بيش از همه بر او تاثير گذاشت. بورخس ميگويد: «پو به من آموخت كه آدم نبايد خود را به موقعيتهاي روزمره صرف مقيد كند؛ زيرا موقعيتهاي روزمره از غناي تخيل تهي هستند. بهواسطه او فهميدم كه ميتوانم همهجا باشم و حتي تا ابديت بروم. به بركت نوشتههاي او فهميدم كه اثر ادبي بايد از تجربه شخصي فراتر برود؛ مثلا تجربههاي شخصي را با رويدادهايي شگفت كه به نحو غريبي جابهجا شدهاند، درهم تنيد.» سيما و شمايي كلي از اكثر داستانهايش با همان پيچيدگي اوليه در ذهن خواننده ميمانند. در داستان كوتاه از نخبهترينها است. اگر ادگار آلنپو با دگرگونهنمايي ادبي (آيروني)، ويليام فالكنر با شكستن خط زماني، فلانري اوكانر با بازي با فرم و ناباكف با تغيير زاويه ديد و ايجاد ترديد در خواننده براي شناخت راوي اصلي، داستان را به حد بالايي از جذابيت ساختاري و معنايي ميرسانند، سبك بورخس، كاربست شگردهاي مستمر در روايت است. او از شاخه اول به شاخه دوم و از اين يكي به سومي ميپرد، اما به موقع از سومي به اولي يا دومي برميگردد و چون در اين برگشت، گونه روايت تغيير ميكند و بعضا فرد ديگري هم وارد روايت ميشود يا خودش را در متن يا حاشيه داستان قرار ميدهد و قصه از ديد خواننده گموگور نميشود. اگر در امريكا همينگوي و بعدها ريموند كارور از كاربرد صفت و قيد خودداري ميكنند، ادبيات امريكاي لاتين، بهخصوص بورخس، با قيد و صفت ساخته ميشود. او، هم شگفتانگيز مينويسد و رئاليسم جادويي، هم به فلسفه نظر دارد و هم اديان، هم به تاريخ و هم رمز و راز و متنهايش آنجا كه داستان ميشوند، اما به طور كلي متنهاي او پيش از آنكه مدرن يا پسامدرن به شمار آيد، «بورخسي»اند. او را نميتوان در چارچوبهاي اين يا آن جريان فكري گنجاند؛ با اين وصف در شماري از آثارش هژموني با شگردهاي پستمدرنيستي است. ويژگيهاي داستانهايش به اين شرحاند:
1- حضور نويسنده در متن و در نتيجه خصلت فراداستاني (متافيكشن) بودن آن.
2- تركيب داستان و مقاله، داستان و فلسفه، داستان و تاريخ، داستان و مردمشناسي؛ به اين ترتيب كه اگر بعضي از داستانهاي اوليه او، مانند «مردي از گوشـه خيابان»، «پايان دوئل»، «مواجهه»، «خوان مورانيا»، «مزاحم» را كنار بگذاريم ديگر داستانهايش به معني دقيق كلمه داستان ناب نيستند. ناگفته نبايد گذاشت كه در داستانهاي بورخس، مرز خاص مشخصي ميان داستان و مقاله ديده نميشود و اين دو خيلي ساده درهم تنيده ميشوند. مقالاتش هم نثري داستانگونه دارند؛ براي نمونه «مقاله – داستان» مشهور «ديوار چين و كتابها» اين متن چنين شروع ميشود: «در ايام اخير چنين خواندم كه مردي كه دستور ساختن آن ديوار تقريبا بيانتهاي چين را داد، همان شي هوانگ تي، نخستين امپراتوري بود كه نيز مقرر داشت تا همه كتابهاي پيش از او سوخته شوند. اينكه عمليات دوگانه عظيم، نصب 500 تا 600 فرسخ سنگ در برابر وحشيان و نسخ بيچون و چراي تاريخ يعني نسخ گذشته، از يك تن واحد ناشي شده… بيدليل مرا خرسند كرد و در عينحال نگران. جستوجوي علل بروز اين احساس، هدف يادداشت فعلي است.»
3- آميزش نثر و شعر كه سخت مورد ستايش يوســا قرار گرفته است و بر نثر نويسندگاني چون ماركز، كورتاسار و خوان خوسه آرهئولاي مكزيكي تاثير گذاشته است. به باور يوسا، بزرگترين نقش بورخس پاياندادن به «نوعي عقده حقارت» در عرصه زبان، شعر، مقاله و داستان كوتاه در امريكاي لاتين است. شعر، داستان و مقاله تا پيش از بورخس در چارچوب بينشي اقليمي محصور بود. بورخس نشان داد كه ميتوان ضمن تاثيرپذيري از ادبيات شرق و غرب، باز هم اسپانيايي نوشت و در عين جهانوطني، آرژانتيني و بورخسي انديشيد.
4- آميزش گونههاي داستاني؛ چيزي كه تا اين زمان هيچ نويسندهيي نتوانسته است در حد و اندازههاي او گونههاي متضاد داستاني را باهم بياميزد و ژانر ادبي يگانه و متفاوتي خلق كند. تلفيق داستانهاي جنايي با متافيزيكي و تلفيق نوع ادبي مينيمال با فلسفه از ابداعات بورخس است. شايد عدهيي بگويند كه خلق اينگونه انواع ادبي التقاطي، پديده تازهيي نيست، زيرا عناصر متشكله آن پيش از اين در تاريخ ادبي هر كشوري وجود ميداشته است. با اينهمه شك نبايد كرد كه هرگونه تلفيق جديد ميان انواع ادبي كهن، پاسخ به نيازي فردي و اجتماعي است. چيزي كه پستمدرنيسم نميتواند قبول كند، ثابتماندن انواع ادبي است. آوستن وارن در مقاله انواع ادبي مينويسد:«آيا انواع، ثابت ميماند؟ بيشك نه. مقولات با افزوده شدن آثار تازه جابهجا ميشود. شاهد اين معني، تاثير رمان تريسترام شندي يا اوليس بر نظريه رمان است. در حقيقت، يكي از شكلهاي نقادي، كشف گروهبندي تازه و الگوي نوعي و ترويج آن است. » در داستان «مواجهه» هيچ يك از دو حريفي كه براي دوئل در برابر هم قرار ميگيرند، در واقعيت امر نه به خون هم تشنهاند و نه كدورتي بيش از حد دارند كه باطنا به اين كار مهم راضي شوند. در شروع، زماني كه دو حريف كاردهاي بلند را به دست ميگيرند، باور نميكنند كه ميخواهند به جان هم بيفتند: «هنگامي كه دست او [مانكو] شروع به لرزيدن كرد، هيچكس تعجبي نكرد؛ آنچه مايه تعجب همه شد، اين بود كه دست «دونكان» هم لرزيدن گرفت. » پلات متافيزيكي داستان، افسون كاردها است كه جهان داستان را «شگفت» و خود داستان را «شگفتانگيز» ميكند. اين دو كارد، روزگاري از آن آدمكشهايي بوده كه به خون حريفان خود تشنه بودند. روح متمايل به خونريزي صاحبان متوفاي اين دو كارد با حلول در اشياي بيجان، به آنها جان بخشيده است. بورخس در طرحواره «راز وجود ادوارد فيتز جرالد» هم نشان ميدهد كه روح خيام در كالبد فيتز جرالد، مترجم رباعيات خيام، حلول كرده است .
5- استفاده از طرحواره و تمثيل: شماري از آثار او در حد طرحواره متوقف ماندهاند و داستان تلقي نميشوند. آنها بيشتر گونهيي تمثيل يا رمزگشايي هستند؛ براي نمونه كارهايي چون «همه و هيچ»، «يك مساله»، «شاهد»، «تمثيل سروانتس» و نمونههاي ديگر. بعضي از خوانندگان اصلا نميتوانند با اين نوع متنها ارتباط برقرار كنند، حال آنكه عدهيي علاقه زيادي به آنها دارند.
6- به لحاظ معنايي همهچيز تكرار ميشود و هر كسي به دلايلي، آن ديگري است. در داستان مضمون خائن و قهرمان، كيلپاتريك، فرمانده گروه مبارز از يكسو خائن است، اما چون ميخواهد جنبش استمرار يابد، پس قهرمان است و نولان، دوست و همرزم ديرين او از يكسو قهرمان است، چون كاشف شخص خائن است و تعيينكننده مجازات او و خائن است، زيرا در نماياندن چهره خائن واقعي پنهانكاري به خرج ميدهد و براي تمهيد يك بازي، دست در دست خائن ميگذارد و چون همه مبارزان آگاهانه يا ناآگانه، در اين رياكاري سياسي و در عين حال تداوم مبارزه شركت ميجويند، پس همه خائن و در عينحال قهرمانند؛ حتي راويان راوي اين روايت. اين نتيجهگيري پارادوكسيكال در داستان «زخم شمشير» هم به شكلي ديگر تكرار ميشود. مردي دوستش را كه سالها از او مراقبت كرده بود، لو داده بود. او خود را شخصيت نيك ماجرا جلوه ميدهد و داستان را از منظر او روايت ميكند. البته اين كار چنان بسيار تردستانه صورت ميگيرد كه اعتراف تكاندهندهاش خواننده را دستخوش بهت ميسازد. اين چرخش كه انزجار خواننده را جايگزين دلسوزي و حتي شفقت او ميسازد، تنها به مدد شيوه روايت حاصل شده است. اينجا هم روايت از يكسو در موقعيت و از سوي ديگر درنهايت خود پارادوكسيكال است. خيانت و در عينحال سالها عذاب وجدان و انزواي خودخواسته در حدي است كه خائن در روايت خود، آگاهانه نقش فرد خيانتديده را ايفا ميكند: كسي كه ميتواند ديگري و ديگري ميتواند سومي باشد. تكرار انسانها درهم.
اعتماد/ مد و مه/ اردی بهشت 1393
4
آتوسا صدر
مقاله خیلی خوبی بود. ممنون از استاد و سایت مد ومه
نگارینا
سلام
مطلب خوبی درمورد بورخس بود.
تشکر
جهانگیر اسدی
موجز و پر بار و آموختنی بود. با تشکر.
هانیه جعفری
ممنون از سایت مد و مه در معرفی این داستان خوب و نقد خوب استاد اسحاقیان.