این مقاله را به اشتراک بگذارید
شهریار مندنیپور با کتاب «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» در میان خوانندگان انگلیسیزبان شهرت یافت، رمان او با ترجمه سارا خلیلی از سوی انتشارات کناپف با تیراژ ۳۰۰هزار نسخه منتشر شد. این رمان به زبانهای آلمانی، هلندی، کرهای و ایتالیایی هم ترجمه شده است. او در این رمان روایتی از رابطه عاشقانه دختر و پسری به نام دارا و سارا نوشته است؛ زوج عاشقی که مشکلات بسیاری سر راهشان قرار دارد. اما داستان دارا و سارا را نویسندهای روایت میکند که برای انتشار کتابش باید با بررس کتاب چانهزنی کند، او دو روایت موازی و دو داستان را در دل یک رمان گنجانده است. مندنیپور اینروزها همچنان ساکن آمریکاست و از سال ۲۰۰۶ به این کشور مهاجرت کرده است، او همچنان مینویسد و در دانشگاههای مختلف دورههای داستاننویسی برگزار میکند. مندنیپور اینروزها مشغول نوشتن رمان تازهای است.
اینروزها مشغول چه کاری هستید؟
روی یک رمان جدید کار میکنم. «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» در آمریکا با استقبال روبهرو شد، احساس کردم زمان یک تغییر دیگر فرارسیده است. باید هرچه در کارنامهام داشتم را در ایستگاه آخر باقی میگذاشتم و در جستوجوی شیوه جدیدی نویسندگی برمیآمدم. بهعبارتی به ایستگاه تازهای برای اقامت در دنیای ادبیات احتیاج داشتم. در حال حاضر به نوعی در تلاشم تا از آخرین نوشتههایم فاصله بگیرم.
در حال حاضر مشغول نوشتن سومین تلاشم برای نوشتن یک رمان هستم، دومین رمانی که بیرون از ایران مینویسم. شخصیت اصلی این رمان داستان مردی است که دچار فراموشی شده است و دست چپش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است. او سعی میکند گذشته خودش را به یاد بیاورد و آنچه در تاریخ کشورش پس از انقلاب رخ داده را برای خودش زنده کند اینکه در طول جنگ و بعد از آنچه گذشته است.
شما چه تصویری از خواننده ایدهآل کارهایتان در ذهن دارید؟
فکر میکنم این امر کاملا بستگی دارد به دوره زمانی که نویسنده مینویسد. وقت نوشتن، نویسنده سعی میکند اول از همه داستان خودش را روایت کند و بنویسد. در آن لحظه نویسنده به خوانندهاش فکر نمیکند، اما زمانی که نوشتن یک پاراگراف خوب یا یک صفحه از داستان را تمام کرد و بعد دید از آن راضی است تازه نویسنده به خواننده فکر میکند. بههرحال هر نویسندهای طیف وسیعی از خوانندگان ایدهآل را در ذهنش دارد. با چشم ذهنهایشان این خوانندگان اغلب قدرت سفر به لایههای زیرین داستان را دارند و آنها حتی ممکن است در خوانش خود لایه دیگری هم به داستان اضافه کنند.
من خاطره خوشی از خواننده آثارم دارم. یکبار به اصفهان رفته بودم تا در مراسم بزرگداشتی که برای آثارم برگزار شده بود، شرکت کنم. یک دانشجوی جوان پیش من آمد و گفت که داستان کوتاه «شرق بنفشه» من را خیلی دوست دارد. من از او تشکر کردم و گفتم: «این نشانه میهماننوازی شماست، میزبانها اغلب با نویسندگان میهمانشان از این تعارفها میکنند حتی اگر داستانهای نویسنده را نخوانده باشند. اما اگر تو بتوانی یکی از داستانهای این مجموعه را برای من تعریف کنی یک جایزه بزرگ پیش من داری.» او شروع کرد به روایت یکی از داستانهای آن مجموعه با صدا و لحنی که هنوز وقتی به آن داستان فکر میکنم، یاد صدای او میافتم. روایت او از آن داستان تکاندهنده بود. او داشت همینجور ادامه میداد و من حیرت میکردم و دست آخر به او گفتم: «کافی است.» او داستان را حفظ نبود، بلکه بارها خوانده بود و انگار داستان با قلبش یکی شده بود. پس از آن با خودم بسیار درباره جایزهای که با او بحثش را کرده بودم فکر کردم، اینکه چه جایزهای باید به او بدهم و هیچ چیزی در اینباره به ذهنم نرسید. شاید نوشتن یک داستان دیگر بتواند جایزه من به چنین خوانندهای باشد.
چه زمانی و کجا ترجیح میدهید، بنویسید؟
در طول جنگ تحمیلی عراق به ایران مدت ۱۸ ماه در خطمقدم جبهه بودم. من به عنوان ستوان در ارتش حضور داشتم. شاید باورتان نشود، اما من همانجا توی سنگر مینشستم و توی دفترچهام داستان مینوشتم. در آن سو خیلی وقتها آن بالا آنها داشتند بمبارانمان میکردند و این درست مثل یکجور زندگی زیرزمین بود برای من. آنجا هیچ نوری در کار نبود جز یک فانوس و وقتهایی که پناه میگرفتم توی سنگر دفترچه یادداشتم را درمیآوردم و مینوشتم و آن بالا خمپارهها داشتند بالای سر ما منفجر میشدند. در پایان میتوانم به شما بگویم آدمی مثل من میتواند و دوست دارد در هر گوشهای که امکانش را یافت، بنویسد. من این عادت را هنوز هم دارم. مهم نیست کجا و کی باشد. من مینویسم. من تنها به سرپناهی نیاز دارم که احساس کنم برای من است، حتی اگر تنها برای چند ساعت باشد. زمان برای من اهمیتی ندارد تو انتخاب میکنی و این انتخاب تو است.
موقع نوشتن به موسیقی هم گوش میکنید؟
بله البته. سوال شما من را غمگین کرد. موقع آمدن مجموعهای از موسیقیهای موردعلاقهام را روی نوارها و سیدیها در اتاق کارم در ایران جا گذاشتم و همراه خودم نیاوردم. مجموعهای از موسیقیهای موردعلاقهام که در طول سالها جمعآوری کرده بودم. سالهای پس از انقلاب دسترسی به موسیقیهای جدید و خوب کار دشواری بود. پیداکردن یک سمفونی خوب یا آواز جدید دشوار بود. در بازار سیاه موسیقی دمدستی و نازل فراوان پیدا میشد اما برای گوشکردن به موسیقی خوب خیلی باید جستوجو میکردیم. با همه اینها هنوز هم گوش سپردن به موسیقی هنگام نوشتن همراه من است، موقع نوشتن یک صحنه عاشقانه حتما موسیقی از همین جنس گوش میکنم و در صحنههای پیچیده و پراز ریزهکاری به موسیقی کلاسیک و سمفونی پناه میبرم. البته مجموعهای از موسیقی فیلمها هم اغلب به کارم میآید و اغلب به من کمک میکنند تا موقع نوشتن در ذهنم راحتتر تصویرسازی بکنم.
آیا شما فلسفهای برای چگونه نوشتن و چرا نوشتن دارید؟
گاهی اوقات فکر میکنم افکار و احساساتی هنگام نوشتن به وجود میآیند که نمیتوان آنها را با بیانی ساده گفت، بنابراین شما سعی میکنید درباره آنها بنویسید. گاهی حسهایی هستند که شما از دنیای اطرافتان میگیرید و دنیایی از کلمهها و مفاهیم که گاهی وقتها پشت آنها ایدههای غمانگیز و گاهی هم شاد نهفته است که تو را به نوشتن وادار میکند. همیشه پشت داستانها حسی نهفته است و تو سعی میکنی این حس را یا باید برای خودت یا برای دیگری روایت کنی تا این حسها را به نظم و سامان برسانید و بعد از این است که نوشتن داستان دیگری را آغاز میکنید.
شما چگونه میان فرم و محتوا توازن برقرار میکنید؟
مهمترین عامل هنگام نوشتن داستان، فرم است. هزارانهزار بار و هزار و یک قصه روایت و نوشته شده است. امروزه ما چه چیزی برای روایت داریم، چه داستانی برای تعریف کردن برایمان باقیمانده است؟ پس تلاش میکنید به روایتتان فرم تازهای بدهید. به عبارت دیگر، شمار داستانهای تازه زیاد نیست. هنگامی که داستانی را روایت میکنیم، الگوهای کهنه همراهمان هستند. مهمترین عنصر، فرم است؛ فرمی که شما برای نقل داستان انتخاب میکنید.
نباید فرم را از پیش تعیین کنید. به داستان فکر کنید، به چیزی فکر کنید که امیدوارید روایتش کنید و خود داستان به شما میگوید چه فرمی باید داشته باشد. تقریبا هر داستان فرم منحصربهفردی دارد. وظیفه نویسنده آن است که این فرم را بیابد و احساسش کند. او باید قدرت آن را داشته باشد تا از عهده کنترل فرم بربیاید و این همان جایی است که نویسندگان تازهکار ممکن است در آن ناکام بمانند.
آیا نقلقولی درباره نویسندگی هست که برای شما انگیزه ایجاد کند؟
نقلقولی هست از هوشنگ گلشیری. فرض کنید هدفی دارید و به مرکز آن شلیک میکنید، به قلب آن. اصولا با آنکه یک نویسنده خوب میتواند به قلب هدف بزند، ولی این کار را نمیکند. او به جایی نزدیک آن میزند، به کناره. هنگامی که کناره و محیط را با قدرت و خلاقیت در اختیار داشته باشید، قلب هدف را هم دارید. موضوع داستانتان را مستقیما نشانه نروید. محدودههای بیرونی و لایههای پنهان آن را تصور کنید و بگذارید خواننده خودش به قلب داستان برسد. بگذارید خواننده قلب داستانی را که شما میخواهید تعریف کنید، بنویسد.
چه توصیهای به نویسندگان مشتاق دارید؟
اگر دست از نوشتن بردارید و زندگیتان عادی و سالم باشد، میتوانید کلا نوشتن را ترک کنید. ولی اگر هنگام ننوشتن احساس پوچی و تهیبودن بکنید، به سرزمین عجایب و هیچستانها خوش آمدهاید!
سوالی که مردم از شما درباره نوشتن میکنند و شما شگفتزده میشوید چیست؟
چرا شما مینویسید؟ این سوال درست مثل این است که از شما بپرسند چرا نفس میکشید؟
وقتی که شما نمینویسید، چه احساسی دارید؟
من شیفته نوشتن هستم، اما بعد از تمام کردن هر داستانی احساس رهایی میکنم و دلم میخواهد دوباره شروع کنم، یک کشف دوباره کنم و در جستوجوی پسزمینه داستان دیگری باشم.
- وردزوید رایترز
بهار / مد و مه / ۱۷ خرداد ۱۳۹۲