این مقاله را به اشتراک بگذارید
هفتمین داستان آدینه «مد و مه» را به یک پاورقی نویس دیگر اختصاص دادیم، کسی که پاورقی «آفت» را در میانه دهه سی در مجله «تهران مصور» نوشت، به دلیل اقبال در میان مردم، شش سال (بیش از ۳۰۰ قسمت) ادامه یافت، شاید امروز باورش سخت باشد، اما برخی از علاقمندان این پاورقی، همانجا کنار دکهی روزنامه فروشی، دنباله ماجرا را که از هفته قبل در انتظارش بودند، میخواندند!
حسینقلی مستعان نه فقط به عنوام شاخص پاورقینویسی داستانی در ایران، بلکه به عنوان نویسندهای جریان ساز که سهم بسیاری در کتابخوان شدن چند نسل از مردم این دیار داشته، نویسندهای شایان توجه و احترام است. هرچند ذکر این نکته ضروریست که مستعان به پاورقیهایش معروف بود، نه به عنوان داستان کوتاه نویس، تلقی او نیز همچون دیگر پاورقینویسان آن روزگار از داستان کوتاه، بسیار با تلقی امروز متفاوت بوده و البته از کیفیت پایینتری هم از پاورقیهایش برخوردار است.
اما با این حال این داستان، خواننده را با قلم و نوع نگاه مستعان آشنا کنند. رسم الخط داستان تغییر نکرده و از کتاب «مثل خدا که مال همه است»، انتخاب شده که مجموعه داستانیست در برگیرنده داستانهای کوتاهی که مستعان در اواسط دهه سی در مجله رادیو نوشته و توسط انتشارات امیر کبیر در میانه دهه پنجاه منتشر شده.
***
یک داستان:
آئینه شمعدان طلا
پسرم، هرمز، دبیرستان را بزحمت تمام کرد و پس از آن بهیچ قیمت حاضر نشد به مدرسه رود. اصولا استعداد درس خواندن نداشت. بعض آشنایان به من میگفتند که این بچه چون همیشه جیبش پر پول است درسخوان نمیشود. من به این حرف معتقد نبودم. فکر میکردم که بیپولی، خصوصا برای جوان، سر چشمه همه بدیها است؛ هرچه میخواست میدادم. از مادرش هم میگرفت؛ نمیتوانستیم مضایقه کنیم، ما بودیم و آن همه ثروت و این یک دانه پسر. وقتی که ترک تحصیل گفت بیست و پنج سال داشت. اتومبیل من زیر پایش بود و روز و شب ول میگشت. البته این خوب نبود. اینجا و آنجا دست و پا کردم، پول فراوان هم خرج کردم، تا یک کار حسابی برای او پیدا شد. وقتی که اصرار مرا شنید گفت: «فقط به یک شرط قبول میکنم و سرکار میروم، گفتم به چه شرط؟ گفت به شرط آنکه «زهره» را برایم بگیرید!
به مادرش گفتم: زهره کیست؟
گفت: به! نمیشناسی! آنقدر دنبال پول آوردن هستی که پیش چشمت را هم نمیبینی! زهره به این خوشگلی که اسمش در همه محل، بلکه در همه تهران پیچیده است!
– هیچ نشنیدهام، کجاست؟ دختر کیست؟
– همینجا، روبروی خانهمان، دختر مسعود خان
– آه! مسعودخان؟ همسایهمان. رفیق خودمان؟
– بله دیگر؛ دخترش زهره یک پارچه جواهر است. خوشگلیش بکنار، درس خوانده است، دانشکدههای زبان و ادبیات را پارسال و امسال تمام کرده، آنقدر با کمال و خوش اخلاق است که نپرس و نگو؛ آنقدر هنرمند است که راستی راستی از انگشتهایش طلا میریزد.
– بارکالله به به! چه خوش سلیقه است هرمز که همچون دختری را زیر چشم گذاشته! بگو ببینم دختره نجیب هم هست!
– اوه! لنگه ندارد. من که در عمرم دختر به این نجیبی ندیدهام. هیچکس تاکنون نتوانسته است بگوید بالای چشمش ابرو است.
– این از همه بهتر است؛ البته باید عروس ما که پشت اندرپشت نجیب و با شرف بودهایم، براستی نجیب باشد. خود مسعود خان هم خوب آدمی است، از خوبی هم آنطرفتر استفاده است. بارهای به این مرد نازنین گفتهام که خوب نیست آدم اینقدر خوب باشد! شب و روز دنبال کار مردم است، به دوست و دشمن مهربانی میکند، در هر کار خیر پیشقدم میشود، مثلا چند ماه پیش که زلزله آمده بود من در دعوت انجمن دویست و پنجاه تومان چک دادم او هزار و پانصد تومان پول نقد داد. در صورتیکه خودش است و ماهی پانصد تومان حقوق معلمی و چهارصد تا پانصد تومان کرایه دو تا خانه کوچولو که دارد. در این دوره زمانه، با داشتن پنج شش تا بچه، ماهی حداکثر هزار تومان! تقریبا خرج یک روز ما! آنوقت هزار و پانصد تومان یک جا اعانه به زلزلهزدگان می دهد! همانروز بهش گفتم: برادر، معذرت میخواهم، باید بگویم که عقل درستی نداری! اما نمیدانستم که دختر به این خوشگلی و با کمالی که تو میگویی دارد.
– بله، دختر بزرگش زهره، اما تو خیال می کنی به هرمز می دهندش؛
– البته که میدهند! از خدا میخواهند! از من به یک اشاره از مسعودخان بسر دویدن!
– اما تا حالا همه خواستگارهاش رو رد کردهاند. هشت و نه سال است که خواستگارهای رنگارنگ میآیند و میروند، از وقتی که پانزده سالش بود، اما پدر و ماردش همه را رد میکنند.
– البته حق دارند. دختر به این خوبی را به همه کس نمیشود داد. یک دختر خوشگل با سواد با تربیت نجیب از ده تا ملک ششدانگی بیشتر ارزش دارد! باید خواستگاری مثل من از در خانه شان وارد شود! خواهی دید که بمحض آنکه من دهان بازکنم دختره را دو دستی تقدیم خواهند کرد و همه چیزش را هم برعهده خودم خواهند گذاشت؛ من هم کوتاهی نخواهم کرد، دویست و پنجاه هزار تومان مهرش خواهم کرد، یک عمارت بزرگ هم برای هرمز خواهم ساخت، بهترین اثاث و اسباب را هم که چشم همه خیره کند، برایش مهیا خواهم کرد و به مسعود خان هم خواهم گفت که یک پرکاه هم به عنوان جهیز همراه دخترش نکند.
– نمیدانم، ممکن است باز هم قبول نکند؛ خیلی از خواستگارهاش هم پولدار و گردن کلفت بودهاند
– خود دختره اینها را رد میکند یا پدر و مادرش؟
– درست نمیدانم. من که رفت و آمدی باهاشان ندارم، اما شنیدهام که حرف دختره پیش پدر و مارش خیلی دررو دارد.
– تو چه میدانی! شاید او هم گلویش پیش هرمز گیر کرده و همه خواستگارانش را رد کرده ست در آن امید که ما برویم برای هرمز خواستگاریش کنیم. غافل نباش، هرمز جوانی است خیلی خوشگل و خوش هیکل و تو دل برو؛ در همه تهران شاید چهار تا نظیر نداشته باشد! حتما توانسته است دل دختره را ببرد…
نمیدانم. شاید.
هرمز را احضا کردم. رک و راست حرفهایم را به او زدم، قول گرفتم که آدم باشد، فکر زندگی بیفتد و دست از ولگردی بردارد. بعد با عجله پنجاه شصت بنا و علمه و مهندس در آن قطعه زمین شمالی سه هزار و پانصد متری که در خیابان تخت جمشید دارم و ریختم تا زود زود یک عمارت چهارطبقه خیلی عالی بالا ببرند. بعد شخصا از مسعودخان وقت گرفتم، به خانهاش رفتم و تقریبا به محض ورود و بیمقدمه گفتم:
– بین من و شما از این حرفها نیست، نه تعارفی، نه تکلفی. پسر من هرمز را که می شناسید، آمدهام تا زهره خانم را، براش خواستگاری کنم، همه اسبابش هم فراهم است، بمبارکی و میمنت پس فردا که شب جمعه است عقد میکنیم، شب جمعه بعد جشن عروسی مفصلی راه میاندازیم و دستشان را توی دست هم میگذاریم. راجع به قرار مدارش هم یقین دارم که همه چیز را به اختیار خود من خواهید گذاشت؛ اگر هم مایلید خودتان تعیین کنید حرف ندارم؛ هرچه شما بگویید چهار برابرش را برعده میگیرم! وقتی هم تعیین کنید که هم امروز، مثلا یک ساعت دیگر خانم با هرمز بیایند خدمت شما و خانم برسند و عروس و داماد هم در یک اتاق دیگر ساعتی دو بدو بنشینند صحبت کنند تا روشان به هم باز شود.
مسعودخان که با با حوصله گوش به گفته های من داده و قیافه آرام و محبت آمیزش هیچ تغییر نکرده بود، با لبخند شرین همیشگیش گفت:
– عجب! به این زودی عروس و داماد هم شدند!
-بله دیگر! بین ما این حرفها نیست، این قیدها نیست!
– اختیار دارید آقا؛ به این سادگی و سهولت که شما می گویید چغندر هم نمیتوان خرید.
با تعجب گفتم:
– صحبت خرید و فروش نیست؛ دو جوان هستند که پدر مادرهاشان همدیگر را می شناسند؛ خودشان هم یکدیگر را میپسندند؛ شاید هم قبلا پسندیده باشند. هرمز را که من میدانم این دختر خانم را از جان و دل میخواهد، زهره خانم هم شاید خواهان او باشد؛ والله و اعلم! پس دیگر معطلی ندارد! همه وسایل فراهم است ؛ پس فردا عقد میکنیم. الان میروم دستور میدهم. انگشتر و دیگر اسباب عقد حاضر است؛ یک آینه و یک جفت شمعدان هفت شاخه طلا در منزل آماده داریم؛ خیال نکنید که کهنه است؛ خیر آقا، چند وقت پیش دیدم و خوشم آمد و بنام هرمز خریدم. لباس عروس را هم اگرچه بنا باشد دو سه هزار تمان بیشتر اجرت بدهم، امیدوارم یکروزه بدوزند. همه مهمانان را هم با اتومبیل میفرستم دعوت کنند.
مسعود خان خندهیی کرد و گفت؛
– عجب! یک دختر کور وشل میانه مانده را هم اینطور شوهر نمیدهند. بعلاوه. آقا، شما میدانید که من آدم رک و بی پروایی هستم و عقدیهام را همیشه بی پیرایه و بی پرده پوشی میگویم: نه هرگز دروغ میگویم هرچند که سرم برود، و نه هرگز اهل مجامله و چاپلوسی هستم هرچند که همه دنیا دشمنم شوند. من برخلاف شما از احوال اهل محل خوب آگاهم و پسر شما را هم خوب میشناسم؛ این جوانی است درس نخوانده، خودخواه، بیمعرفت، ولگرد، غالبا مست، و دوست و معاشر یک عده بیسروپا، روز و شب با اتومبیل شما دنبال زنها و دخترهای مردم، مورد نفرت و احتراز همه خانوادههای نجیب محل، شبها تا نیمه شب در عرق فروشیها و کابارهها! واقعا خیال میکنید مردم کورند یا دخترشان را از سر راه پیدا کردهاند که به این جوان زن بدهند، آنهم اینطور بیمقدمه و با دست پاچگی! من اگر یک قالیچه خرسک را میحواستم بفروشم، اینطور برق آسا معامله نمیکردم چه رسد به یک دختر، آنهم دختری مثل زهره که گذشته از همه چیز برای خود شخصیتی و عقیدیی و نظریاتی در زندگی دارد و من اگر جانم برود هرگز حاضر نیستم شوهری را، هر چند بینهایت خواب باشد، به او تحمیل کنم. چه رسد به پسر شما هرمزخان !
واقعا عجب کردم از حوصلهیی که به خرج دادم. نگذاشتم خنده از صورتم محو شود. گفتم:
-اولاد که آقای مسعود خان، من یقین دارم موضوع تحمیل در میان نیست و زهره خانم هرمز را قبول خواهد کرد. ثانیا هرمز این طورها که شما میگویید نیست البته جوان است و هر جوان جوانیهایی دارد، اما از یک طرف قول داده است که بمحض آنکه موضوع عروسیش قطعی شود آدم مرتبی بشود، سر کار برود و گردشها و کارهای جوانی را که همه ما در جوانیمان کردهیم کنار بگذارد و همه دنیا باشد و زنش، از طرف دیگر من و شما هم بالا سرش هستیم و نمیگذاریم دست از پا خطا کند. خواهش میکنم حرف را کوتاه کنیم و قرار کارمان را بگذاریم.
ایندفعه قدری ابرو در هم کشید گفت:
-بگذارید آب پاکی را روی دستتان بریزم، اول آنکه بر فرض خود زهره موافق باشد من جدا ایستادگی خواهم کرد و نخواهم گذاشت این کار صورت بگیرد؛ دوم آنکه اگر بدانم زهره آنقدر دختر احمقی است که به این جوان علاقه مند شده است، اسم خودم را از روی او بر میدارم. اما خاطراتان کاملا جمع باشد و من، هنوز با زهره حرف نزده، قول میدهم که او هرگز به این مزاوجت راضی نخواهد شد.
از در دیگر وارد شدم، ثروت بیحسابم را برخش کشاندم و چون صداهایی از پشت در اتاق شنیده بودم و احتمال میدادم که که زن مسعودخان و بچههایش و شاید زهره هم پشت در باشند، با صدای بلند و با لحن بسیار جداب گفتم:
– بخدا قسم دیگر چنین فرصتی پیش نخواهد آمد؛ من هستم و چند میلیون ثروت و یک درآمد حداقل ماهی صد هزار تومان و این یک پسر. همه را به پای پسرم وعروسم میریزم. این دختر از همه ملکههای جهان بهتر زندگی خواهد کرد، الان در گاو صندق خودم و در صندوقخانه مادر هرمز، چند جعبه جواهر هست که قیمت هر کدامش از یک میلیون تومان شاید بیشتر باشد. انگشتریهای برلیانی از قدیم داریم که لنگهشان در تمام ایران پیدا نمیشود، با همه چیز دیگر؛ همه اینها مال عروسم خواهد بود. اتومبیل خودم را که بیست روز پیش، هشتادهزار تومان خریدهام به هرمز میبخشم و یک ماشین بهتر از آن هم بنام عروسم میخرم. الان در بهترین نقطه خیابان تخت جمشید در یک زمین سه هزار و پانصد متری، یک فوج بنا و علمه و مهندس دارند با کمال عجله، یک عمارت چهار طبقه بالا می برند: هزار و دویست متر زیر بنا است؛ تا یک ماه دیگر حاضر میشود و مال عروس و داماد است، اصلا قبالهاش را به اسم عروسم خواهم کرد. در نظر گرفتهام دویست و پنجاه هزار تومان مهرش کنم؛ اگر بشتر هم بگویید به روی چشمم. این را هم حاضر نیستم که عروسم چیزی از خانه پدرش بیاورد، یک چک هم اگر اجازه بدهید الان به عنوان شیربها تقدیم میکنم: دویست هزار تومان یا اگر بخواهید بیشتر! تصمیم گرفتهام الان که از اینجا بیرون میروم یک سر بروم دو بلیط دو سره هواپیما برای آمریکا بگیرم، شب جمعه آینده که عروسی کردند، صبح شنبه هر دوشان را روانه امریکا کنم، پنج شش ماه یک سال در آمریکا و اروپا و هر جای خوب دیگر دنیا بگردند. یک میلیون تومان هم که خرجشان بشود اهمیت ندارد. بعد برمیگردند و در عمارت جدیدشان که هم اسباب و اثاثش را از فرنگ وارد خواهم کرد، خوش و خرم و سعادتمند زندگی می کنند.
مسعود خان پس از شنیدن همه این حرفها سری تکان داد و گفت:
من آقا، همه این فرمایشهای شما را ناشنیده می گیرم! گوش من و زن و بچهام از این حرفها پر است. شما اولین کسی نیستید که دورنمایی چنین قشنگ برای زندگی به دختر من پیشنهاد می کنید؛ اما زناشویی امر دیگری است و ثروت و جلال عمری دیگری. زناشویی، هماهنگی میخواهد، احترام میخواهد، انسانیت میخواهد، موافقت دل و جان میخواهد، شرف و حیثیت میخواهد، مروت میخواهد، نجابت میخواهد، و از لحاظ اقتصادی فقط احتیاج به آن اندازه دارد که زن و شوهر بتوانند زندگی متوسط راحتی داشته باشد و دستخوش فقر و ناداری نشود، تقریبا مثل خود من که یک عمر با کمال خوشی و با داشتن عائلهیی بزرگ زندگی کرده و هرگز محتاج خلق نبودهام.
باز هم اصرار ورزیدم، باز هم استدلالهای رنگارنگ کردم و سرانجام به او گفتم:
-شما مطلب را اه اطلاع زهره خانم برسانید و نظر خودش را جویا شوید. با لحنی محکم و سرشار از اطمینان گفت:
-بسیار خوب، همه اینهار را به او خواهم گفت، اما میدانید جوابش چه خواهد بود؟
-هر چه باشد به من اطلاع می دهد.
یک ساعت بعد کلفتشان به خانه ما آمد گفت:
-آقا گفتند که راجع به آن موضوع صحبت کردهاید، و؛ خواهش کردند که شما دیگر موضوع را دنبال نکنید.
آنقدر عصبانی شدم که دلم میخواست بروم سر مسعودخان را از تن جدا کنم.
چند روز هم واسطه و وسیله تراشیدیم، نتیجه بدست نیامد. هرمز که کفرش درآمده بود تهدید میکرد که دختره را خواهد ربود و پدر و مادر او را در مقابل امر انجام یافته قرار خواهد داد! ته هزار زحمت آرامش کردیم. خودم و خانم همه کارهامان را گذاشتیم و دنبال دختر خوب گشتیم تا یک دختر خیلی خوشگلتر از زهره که اتفاقا تحصیلکرده هم بود و چند سال هم در اروپا و امریکا بسر برده بود و پدرش هم نسبت به مسعود خان ،مرد متمولی بود برای هرمز پیدا کردیم. به مناسبت عروسی آنها چندین جشن بسیار بزرگ گرفتم که صدایش در همه شهر پیچید. بعد هم فرستادمشان به آمریکا.
دو سه ماه بعد رفتن آنها در خانه مسعود خان مجلس عقدکنان بسیار کوچکی با حضور ده دوازده نفر تشکیل شد. زهره به یک دبیر جوان شوهرکرده بود، و من پس از آن گاه میدیدم این جفت جوان را که بازو در بازوی هم صحبت کنان به خانه مسعود خان میآیند.
از هرمز و زنش تا چهار پنج ماه هر هفته و بعد از هر پانزده روز یک دفعه کاغذ می سید. پس از آن به یک ماه و دو ماه کشید. یک دفعه سه ماه و نیم گذشت و خبری از آنها نرسید؛ تلگراف هم کردم بی جواب ماند؛ به وزارت خارجه و به سفارت و به هر جای دیگری که عقلم میرسید رفتم تا آنکه رونوشتی یک نامه سفارت به من واصل شد.
حاوی این سطور«… هرمز شب پانزده سپتامبر گذشته در یک کاباره مزاحم یک زن جوان شوهردار شده با شوهر او به نزاع پرداخته و او را مجروح کرده و به این جرم مراعات تخفیف به هشت ماه زندان محکوم شده بود. دو ماه پس از رفتن او به زندان خانومش خانه را ترک گفت و با یک دوست هرمز به ماساچوست.
هرمز پس از پایان یافتن مدت زندان به ماساچوست عزیمت کرد، از آنجا پس از دو هفته تنها بازگشت و زندگی ماجراجویانهای آغاز کرد بطوری که چند دفعه مورد اعتراض پلیس قرار گرفت و جریمه پرداخت و دو دفعه به پاسگاه پلیس جلب شد و پس از آن به وی اخطار شد که حداکثر به فاصله پانزده روز خاک آمریکا را ترک بگوید: اما متأسفانه پیش از انقضا این پانزده روز در ساعت بیست و سه روز دوازده ژوئن در حال مستی با اتومبیل شخصیاش که سرنشینان آن یک مرد دیگر و سه زن جوان و همه مست بودند، در جاده نیوجرسی به سختی به یک درخت تصادف کرد و ماشین سرنگون شد و خود او با سه تن از سرنشینان اتومبیل هماندم یا قبل از رسیدن به بیمارستان درگذشتند و یک تن دیگر نیز سه روز بعد بدرود به زندگی گفت…»
***
عروسم نیز باز نگشت؛ خبری از او ندارم.
دنیا برای خودم و زنم از تنگنای گور هم وحشت انگیزتر است. زنم چند روز پیش، از بستر بیماری برخاست. من هنوز بستر را ترک نگفته بودم؛ امروز که حالم قدری بهتر بود، زنم خواهش کرد که ساعتی به بالکن جلوی اتاقم بروم دم آفتاب بنشینم تا اتاقم را جارو کند. عصا زنان بیرون آمدم و روی صندلی دستهداری که کنار نرده بود نشستم. در خیالات غم افزایم غوطهور بودم و از مردم و اتومبیلهایی که در خیابان رفت و آمد میکردند چیزی جز صورتهای غبار گرفته نمیدیدم.
با این همه ناگهان تکان خوردم: یک منظره بدیع نظرم را سوی خود کشانده بود، زهره را دیدم که با شوهرش به خانه پدرش میروند. یک کالسکه بچه ارزان قیمت ساخت ایران را هر کدام با یک دست گرفته بودند و صحبت کنان و لبخند زنان پیش میراندند: یک پسرک شش هفت ماهه در کالسکه بود که مثل جواهر میدرخشید.
جلوی در روبروی خانه من توقف کردند، صدای قهقه خنده کودک به گوشم می رسید.
در را مسعود خان باز کرد؛ مثل این بود که در بهشت به روی همه این افراد باز شده است؛ بازوهای لاغر مسعود خان بچه را از میان کالسکه میربود؛ بچه تلاش و هیجانی داشت تا زودتر در آغوش محبت جای گیرد. همه این چیزها برقی عجیبی داشت که دنیا را پیش چشم من سیاه می کرد. پیش از آنکه آنها ناپدید گردند و در بسته شود برخاستم و به اتاقم بازگشتم؛ صدای ناله منقطع زنم متوجهام کرد که او کنار یک دولابچه دیواری ایستاده است و چیزی متروک را که مدتها در کنج دل بچه پنهان مانده بود، بر میدارد تا از آنجا هم دورترش اندازد؛ نگاه میکردم و میلرزیدم و اشک بر گونهها میدوید! این آئینه و شمعدان طلای هرمز بود؛ غبار گرفته بود، بد رنگ شده بود؛ آئینه برق نمیزد؛ شمعدانها مثل اسکلت مرده بودند.
آبان ۱۳۳۷
***
یک نویسنده: حسینقلی مستعان
حمید رضا امیدی سرور
حسینقلی مستعان به سال ۱۲۸۶ در تهران به دنیا آمد، در دارالفنون که مهمترین مدرسه آن روزگار بود به تحصیل پرداخت، همانند همه شاگردان دارالفنون با زبان فرانسه نیز آشنا شد. پس از آن به مدرسه حقوق و علوم سیاسی رفت و تحصیلات خود را کامل کرد.
مستعان هنوز نوجوان بود که کار مطبوعاتی خود را آغاز کرد. به سال ۱۲۹۸ (در پانزده سالگی) زمانی که هنوز روزنامهنگاری حرفه شناخته شدهای به حساب نمیآمد، او همکاری خود را با روزنامه ایران آغاز کرد. اما مستعان با رویکردی حرفهای به روزنامهنگاری نگاه میکرد و از جمله اولین حرفهایها در مطبوعات ایران به حساب می آمد که علاوه برکار خبر و گزارشنویسی، عکاسی هم میکرد.
پس از چند سال تجربه اندوزی در زمینه خبرنگاری و گزارشنویسی دست بهکار داستاننویسی شد، کاری که در صورت تداوم و پرکاری می توانست تضمین کننده معاش او هم باشد. نخستین داستانهایش که همزمان بود با نخستین سالهای حکومت رضا شاه، توفیقی برایش نداشت، چرا که او برای چندی کار تازهای منتشر نکرد.
در این سالها مستعان در کنار داستاننویسی و روزنامهنگاری بهطور جدی دست به کار ترجمه زد که معروفترین ترجمهاش «بینوایان» ویکتورهوگو بود که هم در قالب پاورقی و هم در قالب جزوههای داستانی با استقبال بسیار روبروشده و نام مستعان را سر زبانها انداخت و بعدها نیز بارها تجدید چاپ شد.
شهرت یافتن مستعان و تجربیات او در زمینه روزنامهنگاری باعث شد، مراحل پیشرفت و به سرعت طی کرده و سردبیر «روزنامه ایران» شود. این شهرت از زمان انتشار پاورقی «ماجرای دل» (۱۳۱۴)، رو به فزونی گذاشت. او دست به ابتکار جالبی زد و ماجرای دل را با بسط و گسترش یک «سینه رمان» اثر «مارسل نولان» در نزدیک سیصد قسمت به صورت داستانی پرماجرا و عاشقانه در آورد. (۴).
روایت است، داستان «نوری» به قلم او که در سال ۱۳۱۴ به صورت پاورقی در مجله مهرگان به چاپ رسید، باعث شد تا تیتراژ این مجله تا بیست برابر افزایش یابد! شهرت مستعان رفته رفته بهحدی رسید که تنها با بازیگران سینما قابل قیاس بود. نشریات بسیاری برای همکاری با او تمایل نشان میدادند و شخصیت نام آشنایی در محافل مختلف به شمار میآمد و در میهمانیها مرکز توجه همگان، به خصوص علاقمندان خود قرار میگرفت. ظاهری آراسته و شخصیتی جذاب داشت و به عنوان نویسندهای پراحساس که قلمش زنان و دختران را به شور و شوق وامیداشت، با ابراز احساسات آنها روبرو میشد.
در حدود سال ۱۳۱۹ مجله «راهنمای زندگی» را منتشر کرد، با کتابهای ضمیمهی «داستانهای ح.م. حمید» که بسیار میان مخاطبان گل کرد، خود مجله نیز با اقبال خوبی برخوردار بود، اما ظاهرا یکسال و نیم بیشتر دوام نیاورد.
درباره شهرت مستعان و پاورقیهایش در دهه بیست و سی، روایت دکتر علی بهزادی، مدیر مجله «سپید و سیاه» جالب توجه است:
«روزی مستعان برای تماشای فیلمی به سینما میهن در چهار راه حسن آباد رفته بود. در آنجا مشاهده کرد که دو خانم جوان او را به هم نشان می دهند و دربارهاش صحبت میکنند. وقتی فیلم تمام شد آن دو به طرف مستعان رفتند و خودشان را معرفی کردند:
– ما…شهدخت شمس پهلوی و مهدخت اشرف پهلوی هستیم. شما آقای مستعان هستید اینطور نیست؟خیلی خوشوقتیم که از نزدیک با شما آشنا شدیم.آیا ممکن است بگویید کتاب آیینده شما چه نام دارد و موضوع آن چیست؟
مستعان که با مشاهده ماموران محافظ آنها را شناخته بود،جواب داد:
– اگر موضوعش را بگویم لطفش از بین میرود. درباره نامش هنوز تصمیم نگرفته ام. اگرچند روز دیگر صبر کنید آن را خواهید دانست.»
در سال ۱۳۲۴ مستعان به دعوت احمد دهقان به عنوان پاورقینویس همکاریاش را با مجله «تهران مصور» شروع کرد که بیش از یک دهه به طول انجامید و دورانی طلایی و همواره در اوج برایش رقم زد.
بیتردید افزایش قابل ملاحظه تیراژ تهران مصور که در ابتدای حضور مستعان مجله مهجور بود، تا اندازه بسیار زیادی مدیون همین پاورقی های مستعان بود که گاه به دلیل استقبال مخاطبان مدیر تهران مصور اصرار به ادامه یافتن آن داشت، به همین دلیل برخی پاورقی های مستعان چندین سال ادامه می یافتند که از این حیث «آفت» بهترین اثر مستعان که بیش از سیصد شماره و نزدیک به شش سال خوانندگان تهران مصور را سرگرم کرده و به دنبال خود کشید، رکورددار بود.
دردوران طلایی همکاری با تهران مصور مستعان بسیاری از معروفترین و پرطرفدارترین پاورقیهای خود را منتشر کرد: آفت(۳۶-۱۳۳۰)، از شمع پرسقصه(۱۳۳۵)، شهر آشوب(۳۶-۱۳۳۴) شیوا، پشیمان، هوس، عشق مقدس(۱۳۳۶)، دلخسته(۱۳۳۷) و… پاورقی های مستعان رفته رفته تیراژ تهران مصور به بالاترین حد خود رساند، تیراژی که هیچ نشریه دیگری نداشت، به روایتی تهران مصور در دوران اوج گرفتن با پاورقی های مستعان بیش از پنجاه هزار نسخه بود.
اختلاف مستعان با مهندس والا، از مدیر «تهران مصور» باعث شد که مستعان پس از چهارده سال به همکاری خود با تهران مصور خاتمه دهد. جدایی مستعان از تهران مصور در سال ۱۳۳۸ انعکاس گستردهای در محافل مطبوعاتی داشت و اتفاقی مهم محسوب میشد، مهندس والا بعدها خود اعتراف کرد که با وجود همه تلاشی که صورت داد تا فکری به حال تهران مصور کند، با رفتن مستعان کمر مجله شکست و تیراژش رو به کاهش گداشت.
مستعان از تهران مصور به سپید و سیاه رفت، جالب اینکه نه تهران مصور و نه مستعان بعد از این جدایی نتوانستند، توفیق گذشته را تکرار کنند. خاصه اینکه باید توجه کرد، دهه چهل رسیده و زمانه با گذشته فرق کرده بود و دیگر رمانتیسم اخلاقی پر سوز گداز مستعان نمیتوانست مثل سالهای قبل نسل جوان را جذب خود کند، نسلی که برخلاف گذشته، شرح عشقهای بیپردهتر را طلب میکرد. ازطرف دیگر رقبای تازه نفسی (رسول ارونقی کرمانی، امیر عشیری و…) هم آمده بودند که بهتر نبض زمانه را در دست داشتند.
درهمکاری با «سپید و سیاه» مستعان تعهد داشت برای هر شماره یک داستان کوتاه و یک قسمت از یک پاورقی دنبالهدار را بنویسد، کاری که تا پایان هم با نظم ترتیب همیشگی اش ادامه داد. مستعان برای سپید و سیاه داستانهای بسیاری نوشت که در میان آنها، نمونههای موفقی نیز وجود داشت: «خونخواه مرو» و «دلی در تند باد هوسی» و… اما با این حال این پاورقیها موفقیتهای گذشته را برای او تکرار کنند.
سپید و سیاه اگرچه در کنار مجله اطلاعات هفتگی از پر مخاطبترین نشریات آن سالها بودند، اما حضور مستعان آن تاثیری را که دکتر بهزادی (مدیر سپید و سیاه) در افزایش تیراژ انتطار داشت، به همراه نیاورد. اما با این حال این همکاری ادامه یافت و مستعان با آگاهی از این که دوره او پایان یافته است، رفته رفته از حجم کار خود کاست تا این که خاموشی اختیار کرد، خاموشی او زمانی اتفاق افتاد که شوهای و سریال های تلوزیونی پاورقی نویسی را به دوران احتضار خود نزدیک کرده بود.
مستعان هم با وجود فرا رسیدن دوران پیری اگرچه گاه این خیال را در سر می پروراند تا با داستانی دیگر قلب ها را فتح کند، اما این مسئله نه نتنها محقق نشد، بلکه چند سال بعد با پیروزی انقلاب و آغاز دورانی تازه برای نشریات، مستعان شاهد مرگ کامل پاورقی نویسی در مطبوعات نیز بود. اتفاقی که دیر یا زود محقق میشد و تنها با وقوع انقلاب کمی جلوتر افتاد، اما با این حال دیدن آن برای کسی که خود یک عمر با پاورقینویسی زندگی و بدان عشق ورزیده بود، تلخ و دردناک بود.
مستعان سرانجام سرانجام در ۱۵ اسفند در گذشت. او را همچنان که خواسته بود زیر پای مادرش دفن کردند و روی سنگ قبرش نوشتند:
زیر پای مادرم خفته ام که بهشت اینجاست.
آثار:
مستعان داستانها و پاورقیهای بسیاری دارد که برخی از آنها حتی به صورت کتاب هم در نیامده اند، که متاسفانه «آفت» نیز در این دسته است. آفت یمبار تا مرز انتشار رفت، اما به دلیل اختلاف ناشر و نویسنده، کتابها همه خمیر شد! برخی از آثار او از این قرارند:
شوریده، رفزا، نوری، ناز، غزال، استحوان زیر پی، مثل خدا که مال همه است، نقطههای شراب، شهر آشوب، آفت، از شمع پرس قصه، آتش که به جان شمع فتد، قصه انسانیت، شورانگیز، نرگس، قصه رسوایی، آلامد، بهشت، عشق مقدس، دلارام، گناه مقدس، فتنه شادیاخ، رابعه و…
4 نظر
آسیه
مستعان سرانجام در ۱۵ اسفند ۱۳۶۱ در گذشت.
مریم محمدی
سلام موضوع برایم نونبود
رضا
تا حالا داستانی از مستعان نخوانده بودم حالا که خواندم به سادگی دو تا از داستان های صادق هدایت برایم باطل شد
احمد
بانو گلاب آدینه فرزند آقای حسینقلی مستعان هستند.