این مقاله را به اشتراک بگذارید
امروز بخش پایانی گفتگو با مارکز را می خوانید، در این بخش او از نویسندگانی سخن به میان آورده که در طول دوران نویسندگیاش از آنها تاثیر پذیرفته، البته او تمایل دارد که تاثیرپذیری را به صورتی غیر مستقیم به حساب بیاورد، حتی در مورد ویلیام فاکنر و شباهتهای سرهنگ آئورلیانو مارکز به سرهنگ ساتوریس او و یا شباهت میان سرزمینهای خیالی که این دو نویسنده برای خود ساخته بودند.
بخش اول و دوم این گفتگو را اینجا (۱) و اینجا (۲) بخوانید
***
ظاهرا هیچ منتقدی نتوانسته ردپایی از نویسندگانی که اشاره کردهای از آنها آموختهای در نوشتههایت کشف کند.
– در حقیقت همیشه کوشیدهام به هیچ کدام شبیه نشوم. به جای تقلید، همیشه سعی کردهام از نویسندگان مورد علاقهام دوری کنم.
اما منتقدین همیشه در آثار تو سایه فاکنر را مشاهده کردهاند.
– درست است، و آنقدر در مورد تاثیر فاکنر روی آثار من سماجت کردند که تا مدتی قانع شده بودم. این قضیه ناراحتم نمیکند، چون فاکنر یکی از بزرگترین نویسندگان ما است، اما نمیتوانم بفهم که منتقدین چگونه این تاثیر را کشف کرده اند. در مورد فاکنر نسبت شباهت بیشتر به دلایل جغرافیایی است تا ادبی. این را درست بعد از نوشتن رمانهای اولم در جریان سفری به جنوب امریکا بی امید، بسیار به آدمهای نوشتههای من شباهت داشتند. این نمیتوانست شباهتی اتفاقی باشد. قسمت اعظم آراکاتاکا، یعنی همان دهکدهای که من در آن متولد شدم، توسط شرکت یونایتدفروت که شرکتی از امریکای شمالی است، ساخته شده.
ظاهرا نسبت شباهت بیش از اینهاست . بین سرهنگ سارتوریس و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نوعی ارتباط خانوادگی حس میشود، همچنین بین ماکوندو و سرزمین یوکناپاتاوفا و شخصیت ساخته و پرداخته چند زن و چندین صفت که مهر فاکنر را دارند … اگر بخواهیم تاثیر فاکنر را فراموش کنیم، آیا متهم به حق ناشناسی نسبت به “پیرمرد” نمیشوی؟
– شاید، گفتم که مشکل من تقلید از فاکنر نبود. بلکه پاک کردن اثر او بود. تاثیر او مرا داشت خفه میکرد.
با ویرجینیا وولف درست عکس این است: هیچکس غیر از خودت از این تاثیر صحبت نمی کند. این تاثیر در کجا است؟
– اگر در بیست سالگی این قسمت از «خانم دالووی» را نخوانده بودم، حالا نویسندهای که هستم، نبودم: «ولی هیچ کس شک نداشت که شخصیتی بزرگ در ماشین بود. شکوه و عظمت، مخفیانه از باند استریت میگذشت، از کنار آدمهای معمولی که – روزی از عمرشان – به صدای امپراطوران انگلیسی، گوش فرا داده بودند، صدای مظهر ابدی حکومتی که مدتها بعد توسط باستان شناسان از خلال کاوش در ویرانهها مورد مطالعه قرار میگیرد. آن وقت هنگامی که از شهر لندن جز خیابانهای علف پوشیده چیزی باقی نمانده باشد و زمانی که از تمام کسانی که این صبح چهار شنبه در خیابان ازدحام کردهاند، جز استخوانهایی همراه با چند حلقه ازدواج آلوده به غبار مردگان و طلای دندانهای کرم خورده بیشمار بر جای نماند، چهره کسی که در ماشین پنهان شده بود، شناخته خواهد شد.» یادم هست آن را وقتی خواندم که در گواخیرای کلمبیا، دایره المعارف و کتب طبی میفروختم و در اتاق کوچک هتل از گرما سرگیجه گرفته بودم و پشهها را له میکردم.
چرا این قسمت این همه در تو اثر گذاشته؟
– این قسمت، حس مرا از زمان بهکلی بههم ریخت. شاید این توجه را به من داد که در لحظه کوتاهی ترکیب از هم پاشیدگی ماکوندو و سر نوشت نهائی باشد برای «پاییز پدر سالار» که کتابی است درباره معمای قدرت و تنهایی و درماندگی بشر.
فهرست تاثیر گذاران باید بسیار زیاد باشد. چه کسی را فراموش کرده ایم؟
– سوفوکل، رمبو، کافکا، شعر اسپانیا در عصر زرین و موسیقی مجلسی از رمان شومان، تا بارتوک.
آیا میتوان عناصری از گرین و چند قطره از همینگوی را به آن افزود؟ وقتی جوان بودی میدیدم که آنها را با لذت فراوان میخواندی. در داستان کوتاه “قیلوله سهشنبه” (که گفتی بهترین داستان کوتاهت است) بسیار مدیون “سفر قناری ” همینگوی هستی .
رهنمودهای همینگوی و گراهام گرین دریاره کابرد تکنیکی شخصیتها، ارزشهای بالنسبه سطحی داشتهاند که از پیش آنها را میشناختهام. اما به نظر من تأثیر واقعی و مهم، تأثیر نویسندهای است که نوشته اش در عمق اثر بگذارد. به صورتی که بتواند مقداری از دید ما را از زندگی و دنیا تغییر دهد.
آیا در این زمینه بهرهگیری دیگری نیز به یادت مانده؟
حرفی که در کاراکاس حدود بیست و پنج سال پیش از خوان بوش شنیدم او گفت نویسندگی شبیه ساعت سازی است. باید تمام ظرافتهای فنی و روشهای ترکیبی دقیق و پنهانی آن را تا جوان هستیم، فرا بگیریم. ما نویسندگان همچون طوطیانی هستیم که وقتی پیر شوند، نمیتوانند حرف زدن یاد بگیرند.
مع ذلک آیا روزنامه نگاری در حرفه نویسندگی کمکی برایت نبوده؟
-چرا، اما نه آنطور که میگویند برای یافتن یک زبان موثر، بلکه روزنامه نگاری مرا به راههایی هدایت کرد تا داستانهایم پذیرفتنی شوند.
چرا در کتابهایت به گفتگو اینقدر کم اهمیت میدهی؟
-در زبان اسپانیایی، گفتوگو ناجور است. همیشه گفته ام که در زبان ما، بین گفتوگوهای محاوره و گفتوگوهای مکتوب فاصله زیادی هست. گفتوگویی به زبان اسپانیایی که مناسب حرفهای روزمره باشد، لزوما برای گنجاندن در رمان مناسب نیست. بههمین دلیل است که کم به گفتوگوهایم میپردازم.
قبل از نوشتن یک رمان دقیقا میدانی که چه به سر هر یک از شخصیتهایت میآید؟
-فقط در یک حالت کلی در جریان نوشتن کتاب، اتفاقات پیش بینی نشدهای میافتد. اولین فکر من در مورد سرهنگ آئورلیانو بوئیندیا این بود که او سرباز سابق جنگهای داخلی ما است که در حال شاشیدن کنار یک درخت میمیرد.
وقتی داشتم «صد سال تنهایی» را مینوشتم لحظهای سعی کردم قدرت را به دستش بدهم، میتوانست دیکتاتور پاییز پدرسالار شود.
مرسدس برایم تعریف کرد که از مرگ سرهنگ خیلی ناراحت شدهای.
بله، میدانستم که بالاخره باید او را بشکم. دیگر پیر شده بود و سرگرم ساختن ماهیهای طلایی کوچکش بود. یک شب فکر کردم: «درست شد، دیگر مرد» باید میکشتمش. وقتی فصل را تمام کردم، لرزان به طبقه بالا رفتم. مرسدس آنجا بود و کافی بود به صورتم نگاه کند تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. گفت: «سرهگ مرد؟» رفتم و راز کشیدم و ده ساعت تمام گربه کردم.
برای تو الهام چه معنائی دارد؟ آیا وجود دارد؟
این کلمه را رومانتیکها خرابش کردهاند من الهام را نه به معنای یک حالت مرحمتی میگیرم و نه به معنای یک دم مسیحایی بلکه آن را نوعی مصالحه همراه با سخت گیری و شدت عمل میبینم در ارتباط با موضوع. وقتی بخواهی چیری بنویسی، نوعی جریان بین تو و موضوع بوجود میآید و انفصالی متقابل تولید میشود. در لحظهای خاص این رابطه به یک نقطه احتراق میرسد: تمام موانع فرو میریزند، تمام اختلافات پاک میشوند، به افکاری دست مییابی که هرگز تصورش را نکرده بودی؛ و در این حالت نوشتن به یکی از بهترین کارهای این دنیا تبدیل میشود. این همان چیزی است که من آن را الهام نامیدهام.
هیچ برایت پیش آمده که موقع نوشتن کتابی این “الهام” را گم کنی؟
بله، آنوقت همه را از نو بررسی میکنم. در چنین موقعیتی پیچ گوشتیام را بر میدادم و تمام پریزهای برق خانه و جاکلیدیها را تعمیر میکنم و درها را رنگ سبز میزنم، چون کاردستی گاهی کمک میکند تا بر ترس از واقعیت فائق شوی.
و بالاخره عیب را در کجا پیدا میکنی ؟
این عیب اغلب از مشکل ترکیب ساختمانی داستان ناشی میشود.
وقتی کتابی را که می نویسی به آخر میرسد، چه اتفاقی میافتد؟
حس میکنم همه چیزی در حال مرگ است. اما در آن لحظات نمیشود خود را از آن خلاص کرد. باید کاملا بیدار باقی ماند.
و وقتی کتاب کاملا پایان گرفت؟
دیگر برای همیشه آن را کنار میگذارم. چون به قول همینگوی عین یک شیر مرده است.
انتشار در مد و مه: ۲ بهمن ۱۳۸۹
1 Comment
منیژه شهرابی
سلام . اتفاقی سایت شما را بازدید کردم، بسیار جالب و پُربار است . لطفاً به وب من سربزنید و نظر بدهید . متشکرم – منیژه شهرابی