داستان کوتاه «سال ستاره دنبالهدار» نوشته احمد آرام، از زبانِ «منراوی» روایت میشود؛ اما داستان داستانِ «ما»ست؛ ماییکه بهشدت تحتتأثیر باورهای خرافی است؛ داستان تاها، قسّامه، مشکور، جافی، گندم و خیلیهای دیگر. منراویِ داستان که «جافی صدایش میزنند» شنونده و راوی ناظری است که با نقلقولهایی از دیگران، جهان داستان را که بندری است بر…
داستان امروز فرصتی است برای علاقمندان ادبیات داستانی ، آنها که دستی برقلم دارند و هنوز آن چنان که باید شناخته نمی شوند. پاسخی به مخاطبان «مد و مه» که همیشه از ما به دلیل منتشر کردن آثار نویسندگان حرفهای و شناخته شده گله می کردند! و باورداشتند آنها که به قدر کفایت دیده شده…
«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوریکه ناظم وعده داد من حالا بکلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یکسال است، در تمام این مدت هر چه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم بمن نمیدادند
عناصر سینمای آندری تارکوفسکی(نشر مرکز ۱۳۹۳)، نگاهی به زندگی و آثار فیودور داستایفسکی (انتشارات ققنوس ۱۳۹۴)، لیرشاه(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۵)، شب دوازدهم(شکسپیر، بنگاه ترجمه و نشر پارسه ۱۳۹۷)
بهرام صادقی در ۱۸ دی ۱۳۱۵ در نجفآباد به دنیا آمد. او تا سال ۱۳۳۴ در اصفهان زندگی کرد و سپس برای ادامه تحصیل در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران، به تهران سفر کرد.
جمع شده بودیم تو باغ دماوند، رودخانه از کنار گوشمان میگذشت و سگهای گوش بریده از پشت فنس نگاهمان میکردند و سگهایی که دُم داشتند؛ گاهی دُم تکان میدادند.
خاله گل آمد و مرا برد خانه خودشان. غروب بود. هوا خاکستری بود. شوهرخاله گل بغلم کرد. به موهام دست کشید و بعد، پیشانیام را و گونههام را بوسید. با سبیل شوهر خاله گل بازی کردم که مثل پشمک نرم بود، اما مثل پشمک سفید نبود.
یک پنج شنبه معمولی در همه جهان بود. آقای پیرنیا، کارمند ساده اداره راه و ترابری روی صندلی راحتی اش نشسته بود. آرام و بی اضطراب به باغچه کوچک پشت شیشه خیره شده بود که زیر قطرات نرمِ باران جوری عجیب به رنگی مابین آبی و سبز در آمده بود. نگاهش را که…
دیگر نمیخواست سیگاری باشد. دوست نداشت صدایش با صداهای دیگر قاطی شود. دهنش را برای دور انداختن سیگارش تکان داد و سیگار کشیدن را ترک کرد.
مرد برگشت به اتاغ. مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده میشد. زن به چیزی فکر میکرد. چشمانش به آن برقی که ته هر سو پر میکشید، به چیزی در فضا خیره ماند. مرد حس کرد پاهایش دارد داغ میشود. بی اراده به دیوار تکیه داد، گرمایی غریب، بهآنی تمام بدنش را پر…
حسن اصغری بیش از چهار دهه است که داستان مینویسد. او متولد ۱۳۲۶ در شهر خمام رشت است. از سال ۱۳۵۵ با انتشار مقالههای مختلف نقد ادبی و تاریخی و داستان کوتاه در نشریات کارش را شروع کرد و بهدنبال آن اولین کتابش را: «خستهها». اصغری از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۵ دبیر شورای تحریریه مجله…
این داستان از جمله داستانهای منتشر نشده غلامحسین ساعدی بوده که نخستین بار توسط دکتر علی اکبر ساعدی در اختیار علی دهباشی قرار گرفت و در شماره پنجم کلک منتشر شد. در ادامه این نوشته نیز خواننده مطلبی هستیم که به شکلی موجز و گذرا به زندگی و آثار این نویسنده بزرگ ایرانی پرداخته است
« سراسر حادثه» از معروفترین و بهترین داستانهای کوتاه بهرام صادقیست که در سال ۱۳۳۸ نوشتهشده و مجلهی معتبر «سخن» در همین سال آن را منتشر کرده است.این داستان کوتاه بعدها وقتی ابوالحسن نجفی داستانهای بهرام صادقی را در کتاب سنگر و قمقمه های خالی جمع کرد، در این کتاب هم منتشر شد. بهرام صادقی…
میهن بهرامی نویسنده مجموعه داستان «حیوان – ۱۳۶۴» و «هفت شاخه سرخ – ۱۳۷۹» متولد ۱۱ تیر ۱۳۲۶ در تهران بود. او فوق لیسانس جامعهشناسی بود و دکترای فلسفه از دانشگاه تهران داشت. همچنین در رشته روانشناسی اجتماعی در دانشگاه UCLA ادامه تحصیل داده بود.
«از جمله مشکلاتی که همیشه داشتهام نوشتن زندگینامه خودم بوده است. شاید علتش این باشد که وقتی به سالهای پشت سرم نگاه میکنم میبینم چیزی برای گفتن ندارم. این است که درمیمانم. همچنان که حالا درماندهام.»
گلی ترقی، نویسنده مطرح و صاحب سبک معاصر در ۱۷ مهر ۱۳۱۸ در تهران به دنیا آمد، پدرش لطفالله ترقی مدیر مجله ترقی بود. در محله شمیران به مدرسه رفت و سپس دوره دبیرستان را در انوشیروان دادگر گذراند. در ۱۹۵۴ پس از به پایان رساندن سیکل اول دبیرستان به امریکا رفت. شش سال در…
محمود دولت آبادی، داستان نویس بزرگ ایرانی در دهم ماه مرداد سال ۱۳۱۹ به دنیا آمد. محل تولد او روستای دولت آباد در سبزوار خراسان بود. همان محلی که بعدها، بستر اتفاقات مهم ترین رمان دولت آبادی شد. او در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شد و همانطور که قاعده تمام فرزندان روستا است با داستان…
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است
داستان کوتاه «سبز، مثلِ طوطی سیاه، مثل کلاغ» اثر هوشنگ گلشیری برای نخستین بار در کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ نشریه کتاب جمعه به سر دبیری احمد شاملو منتشر شد و مدتی بعد وقتی چاپ نخست جبه خانه توسط نشر کتاب تهران منتشر شد در این مجموعه نیز به بازار آمد.
دایی ممّد اثر نسیم خاکسار، داستانی است که این نویسنده در سال ۱۳۵۶ در زندان نوشته، این داستان برای نخستین بار در نشریه ارزشمند و ماندگار کتاب جمعه که شاملوی بزرگ در سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ منتشر می ساخت منتشر شده است که در اینجا به خوانندگان مد و مه ارائه می شود.
“آباجی” هم تا با کیسهش بدن ما را مثل لبو سرخ نمیکرد رضایت نمیداد. چون که از مادرم خیلی میترسیدیم، جرأت اعتراض نداشتیم. رفته رفته که بزرگتر شدم، پدرم مرا با خود به حمام عمومی میبرد
داداش دیر کرده بود. شهرزاد نگاه کرد به ساعت بزرگ، بالای سر خانم سرهنگ. با هر تیک تاک، یک چشم با مژهی مصنوعی، کنار صفحه، گوشهی بالای ساعت، چشمک میزد. یک دهان سرخ، با لبهای بزرگ، پایین صفحه میخندید. سر هر ساعت، چشم باز میماند، لب جمع میشد و سوت میکشید.
در دورهٌ ولع برای خواندن و یافتن داستان خوب فارسی بود که به سراغ کتاب سوم مهشید امیرشاهی، بعد از روز آخر، رفتم و از دروازهٌ این کتاب به جهان واقعی و خیالی این نویسنده راه یافتم. [و]… من خوانندهٌ حرفهای داستان کوتاه پس از گذشت بیش از سی سال هنوز مزهٌ خوش خواندن بعد…
داستان آدینه، داستان کوتاهی که هر جمعه میهمان مد و مه هستید، از کتاب نمازخانه های کوچک من برگزیده شده؛ چاپ اول این کتاب پیش از انقلاب توسط کتاب زمان در آمد و موقعیت گلشیری را به عنوان یکی از برجسته ترین داستان نویسان آن زمان بیش از گذشته استحکام بخشید.
نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همهی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش میکردن، تو راهآهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لالهزار: میرزا بوغوس، تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا…
گفت: “یه پالتو داشت مثل جیگر زلیخا. سوراخ، سوراخ. .” و خندید. دعوا اینطوری شروع شده بود، مثل هر شب.
بابام گفت: “مگه تو منو ندیده بودی؟”
و رویش را به ما کرد.
من گفتم: “بابا شوخی کرد.”
و او پاپی شد: “بار اولی که رفتم خونهشون به ننه اکبیریش گفتم مادر! این من، این…