این مقاله را به اشتراک بگذارید
“من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی می کرد…”
چگونه ممکن است کتابی را گشود و شروعی چنین شگفت انگیز، قدرتمند و فراتر از انتظار را حتی فقط تا همین حد خواند و همچنان ادامه نداد؟
کدام اهل کتابی را که به شکل حرفه ای داستان و بالاخص رمان میخواند، از آن گریزی است؟
چهار هزار سال و شاید حتی از آن دیرتر، ادبیات شفاهی و کتبی پیوسته آموختهاند که پدر موجودی است شناخته و آشنا. عادت هزارهها در عمق جان ما چنان ریشه دوانده است که هرگز بهصرافت نمیافتیم تا به نقش پدر تردید روا داریم. اگرچه گاه زندگی را بازی بیابیم. گیرم یک بازی ناگزیر که به تعبیر بیدل: “بر گردن افتاده است.”
با این همه، حتی در قصههامان هم پدر پیوسته پدر است؛ پدری که گاه اگرچه همچون سهراب او را ندیدهایم، ولیکن میدانیم که رستمنامی است. تهمینه همهچیز را گفته است. حتی از این هم مسلمتر؛ همه میدانند.
اما در اینجا، در رمان خوان رولفو، پدر، پدرو پارامو است. نه تنها هرگز او را ندیدهایم که هیچ هم نمیشناسیمش.
اگرچه مادر (دولورس یا دولوریتاس)، از او چیزهایی گفته باشد، اما گویا خود دولورس هم هیچ نشانی از پدر، جز توهم برای پسرش به میراث ندارد. او بیش از هرچیز از دست پدرو پارامو عصبانی است. او هرگز فرصت نکرده تا پدر فرزندش را بهدرستی بشناسد.
داستانهای معدودی هستند که در همان یکی دو سطر نخست، آغازی چنین تأملبرانگیز داشته باشند. تعبیر غافلگیرانه، تعبیری سخیف است؛ ولیکن پارادوکسی است بسیار هنرمندانه و کاملا حساب شده. وقتی میگوییم فلانینامی، یعنی اینکه از فلانی چیز اندکی یا نه، تنها نامش را میدانیم، همین و بس؛ اما این فلانی همیشه و در همهجا هر کسی بوده، الا خانواده، الا پدر و حالا در اینجا فلانی پدر است: “پدرم، پدرو پارامو نامی!”
خوان پرسیادو که از قضا نام کوچک نویسنده را نیز دارد، به مادر در حال احتضارش قول میدهد همین که از دنیا رفت، به دیدن پدرو پارامو برود. پیش از آن، مادر به او گفته: “چیزهایی که مال ما نیست از او درخواست نکن. فقط دنبال چیزهایی باش که میبایست به من میداد و نداد. کاری کن تا شرمنده شود که ما را ترک کرده.”
خوان پرسیادو نخست قصد نداشته به قولش وفا کند اما بعد حرفهای مادر آنچنان مشغولش کرده که به هیچچیز دیگری فکر نمیکرده. حتی خوابش را میدیده و کار به آنجا کشیده که فکر پدرو پارامو خواب و آرام از او ربوده. برای همین به کومالا آمده.
سرراهش به کومالا در لوسانکوئن تروس “جایی که سه یا چهار راه به هم میرسید” به مردی با الاغهایش برخورد میکند. خوان رولفو استادانه پیش از آنکه از هویت و حتی وجود صاحب الاغها چیزی بگوید، ناگهان بخشی از گفتوگوی او را با خوان پرسیادو در داستان میگنجاند که گویی تأکیدی است مبهم به شبحوارگی او:
“کومالا، آقا.”
“واقعا آنجا کومالاست؟”
“بله، آقا.”
“پس چرا مثل شهر ارواح است؟”
“مردم اینجا روزگار بدی داشتهاند، آقا.”
در ابتدا ما نمیدانیم خوان پرسیادو با چه کسی گفتوگو میکند. ولیکن از لحن گفتوگو و تکرار کلمه “آقا”، توگویی نه تنها به فرودست بودن مرد که حتی تا حدودی به سر و وضع و شیوه لباس پوشیدن سادهاش پی میبریم. رولفو درباره صاحب الاغها بهطور مستقیم چیزی نمیگوید، اما با بهرهگیری مقتصدانه از کلماتی چنین اندک، چنان شخصیت سایهوار او را میپروراند که ما بهخوبی میشناسیمش.
صاحب الاغها از خوان پرسیادو میپرسد: “چرا به کومالا میروید؟”
“میخواهم پدرم را ببینم.”
صاحب الاغها فقط میگوید: “اهوم.”
و بعد:
“پدرتان چه قیافهای دارد؟”
“نمیدانم، همینقدر میدانم که اسمش پدرو پاراموست.”
“اهوم.”
صاحب الاغها این کلمه را طوری به زبان میآورد که گویی آه میکشد.
خوان پرسیادو میگوید: “یعنی به من گفتهاند اسمش پدرو پاراموست.”
و میشنود که صاحبالاغها دوباره میگوید: “اهوم.”
پیشتر، گویا در همان لوسانکوئن تروس، خوان پرسیادو در نخستین لحظه برخوردش با صاحب الاغها از او پرسیده بود: “کجا میروید؟” با اشاره دست گفته بود: “آنطرف، آقا.” “میدانید کومالا کجاست؟” “من خودم به کومالا میروم.” تا اینکه سرانجام در تسلسل پیچدرپیچ داستان، صاحب الاغها میگوید: “پدرو پارامو پدر من هم هست.” ناگهان گویی در اوج ابهامی فزاینده، سنگینی سکوت شکسته میشود. این صحنه گفتوگو بلاشک یکی از حساسترین و کلیدیترین صحنههای بخش آغازین رمان به حساب میآید.
اما اگر هر نویسنده دیگری غیر از خوان رولفو با تمامی تجربیات پس پشتش میبود، این صحنه را چگونه از کار درمیآورد؟ به مجرد این که صاحب الاغها میگفت: “پدرو پارامو پدر من هم هست.” شاید از حیرت خوان پرسیادو در برابر برادرش، این برادر نویافتهاش، دوستتر داشتیم که بدانیم چه عکسالعملی از خود نشان میدهد. اما رولفو در ادامه فقط مینویسد: “یک دسته کلاغ در آسمان بی ابر پرواز میکردند و میخواندند: قار، قار، قار.” و اینچنین حیرت ما نیز به هراس مبدل میشود، اما نه، این گروتسکی از آمیزش حیرت و هراس است. بخش پایانی بند نخست داستان با گفتوگویی همراه است که همچنان به رازوارگی کومالا دامن میزند: “نگاه کنید، آن کوه را میبینید، آن یکی که مانند مثانه خوک است؟ خوب، آنجا را نگاه کنید. گردنه آن کوه را میبینید؟ حالا به آنطرف نگاه کنید. آن کوه را میبینید که آنطرف است؟ خوب، اینها همه مدیالوناست، هرچه میبینید. و همهاش ملک پدرو پاراموست. او پدر ماست، اما ما کف اتاق، روی یک تکه حصیر، به دنیا آمدیم. خنده آور این است که خودش تکتک ما را غسل تعمید داده است. شما را هم غسل تعمید داده، نداده؟”
“خبر ندارم.”
“جایتان توی جهنم است.”
“چی گفتید؟”
“گفتم، دیگر داریم میرسیم، آقا.”
“میدانم، اما روستا را چه میگویید؟ انگار کسی تویش نیست.”
“ظاهرش را نبینید، همین است که گفتید، دیگر کسی آنجا زندگی نمیکند.”
“پدرو پارامو چی؟”
“پدرو پارامو سالها پیش مرده.”
و بدین ترتیب همراه با راوی آرام آرام به اشخاصی برمیخوریم و در جریان حال و روز غریبشان قرار میگیریم که در حقیقت پیشتر مردهاند؛ حتی خود راوی هم دیگر زنده نیست. خوان پرسیادو و بقیه قهرمانان داستان به جهانی دیگر تعلق دارند: جهان سایه های بدون جسم.