این مقاله را به اشتراک بگذارید
«برف و سمفونی ابری» عنوان کلی مجموعه داستانی از پیمان اسماعیلی است که چاپ اول آن در تابستان ۱۳۸۷توسط نشر چشمه انتشار یافته و تاکنون به چاپ سوم رسیده و جوایزی را نیز برده است؛ از جمله جایزه دهمین دوره منتقدان و نویسندگان مطبوعات بهعنوان بهترین مجموعه داستان سال گذشته، جایزه مهرگان ادب و جایزه نهمین دوره هوشنگ گلشیری. این مجموعه هفت داستان کوتاه را شامل میشود که به ترتیب عبارتند از: «میان حفرههای خالی»، «مرض حیوان»، «لحظات یازدهگانه سلیمان»، «مردگان»، «یک هفته خواب کامل»، «یک تکه شازده در تاریکی» و «گرای پنجاه و پنج».در این یادداشت، ابتدا تکتک داستانها را از نظر گذرانده و سپس به کلیت مجموعه میپردازیم؛ البته با نظری موجز و پرداختی مختصر.
«میان حفرههای خالی» داستان پزشکی است که برای گذراندن دوره طرحش ناگزیر است چند ماهی را در مرز کردستان ایران و عراق، در روستایی سرد و کوهستانی به سر ببرد. پزشک یک هفته است در بهداری روستا مشغول به کار شده است و طی نامهنگاریهایی با شخصی او را از اوضاع خودش در این روستای مرزی باخبر میکند. پزشک در عین حال کوهنورد است و بر آن است تا از یکی از صخرههای روستا صعود کند. به این ترتیب، او که از سرمای استخوانسوز رنج میکشد و برای نجات از وضعیتی که در این روستا و در میان این جماعت گرفتارش شده – جماعتی که متوجه حرفهای او نمیشوند و یا اصلا علاقهای به حرفهایش ندارند – میخواهد از کوه بالا برود؛ اما یکی از اهالی (صلاح) او را از این کار باز میدارد و شرح میدهد که در گذشته کسی به آنجا رفته و دیگر هرگز برنگشته است. با وجود این، پزشک جوان خود را از صخره بالا میکشد و به غار دو اشکفته میرسد و درون آن پا میگذارد؛ جایی که پیش از این یک فرمانده نظامی در آن گم شده و بعد از آن هر کسی که به این دو اشکفته رفته، دیگر بازنگشته و حتی جسدش هم پیدا نشده… اما پزشک جوان بیاینکه با حادثهای مواجه شود، به سلامت بر میگردد. هرچند به هنگام بازگشت متوجه ردپایی میشود که کنار ردپای خودش روی برف مانده است، البته این ردپا بزرگتر از جای پای خودش مثل رد کفشهای کوهنوردی یا رد پوتین است و او از آن پس هر جا میرود، این ردپا با وی است… و اینگونه است که «میان حفرههای خالی»، آگاهانه به دل دو حفرهای نقب میزند که آن همه شایعه خوفانگیز، پیرامونش شکل گرفته بود.
از آن پس اتفاقات جالب و در عینحال عجیبی رخ میدهد: اهالی روستا که پیشتر ساکت بودند و با پزشک حرف نمیزدند، برایش غذا میآورند؛ از دوغ و ماست و کره محلی گرفته تا مرغ کباب شده و رفتاری توأم با احترام با وی دارند؛ حتی لباسهایش را میشویند. در این میان، صلاح ناگهان ناپدید میشود. یکی دیگر به نام «کریم» که میگفتند اصلا زبان فارسی بلد نیست، با او حرف میزند و روی قبر کسانی که رفتهاند توی دو اشکفته و دیگر برنگشتهاند، دعا میخواند و سپس او هم مثل صلاح ناپدید میشود. پرچمی که پزشک بالای کوه، وسط دو اشکفته نصب کرده بود، بعد از چند روز ناپدید میشود و بالاخره در یک صبح زمستانی تمام اهالی روستا یکجا غیب شان میزند!
در داستان «مرض حیوان» مهندسی به برهوتی میرسد که گویا یکی از همکارانش از ۱۰ سال پیش در آنجا ساکن مانده و دیگر بومی بیابان شده است؛ چنان که به نظر میرسد حتی هویت انسانی خویش را نیز تا حدودی از دست داده باشد. با این همه، داستان از گفتههای او شکل میگیرد: «دیر آمدی! تا غروب منتظرت ماندند، نیامدی. آنها هم ماشین را برداشتند و رفتند کمپ جدید. ساختمانش را تازه تمام کردهاند. حال میرسیم خودت میبینی…» البته او متکلم وحده نیست. اما نویسنده صرفا حرفهای او را ضبط کرده است. «این دور و برها گاهی کفتار پیدا میشود. از کجا میآیندش را دقیقا نمیدانم. شاید بوی غذا میکشاندشان اینجا. شاید هم بوی آدم. بعضی سالها قحطی بدی است. آدمش چیزی گیر نمیآورد بخورد، چه برسد به حیوان.» بدین ترتیب، برای مهندس تازهوارد دیگر گریزگاهی باقی نمیماند چراکه در دل این شب ظلمانی در این بیابان ناشناس گیر افتاده است. از آنچه راهنمایش بر زبان میراند چنین به نظر میرسد که مهندس میکوشد به خود بقبولاند که از هیچچیز ترس و واهمهای ندارد تا اینکه بالاخره فاجعه رخ میدهد و او نابود میشود. یا بهتر است اینطور بگوییم که مهندس خیلی دیر، ترس را به درون راه میدهد! آنقدر دیر که دیگر کار از کار گذشته است. در «مرض حیوان»، دیگر هیچ راه بازگشتی نیست چون شب است و بیابان و بقیه رفتهاند و تنها امید شخص به همان بلد راه است که گویی خود خلق و خوی کفتار بیابان را یافته است.
یکی دیگر از داستانهای این مجموعه، «لحظات یازدهگانه سلیمان» نام دارد که در آن قتلی در کوهستان رخ داده است و حسد و کینه و تسویه حسابهای قبیلهای و مسائل خانوادگی و ناموسی… از علتهای آن است. داستان براساس یازده مدرک اصلی و مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی شکل میگیرد و این تمهیدی است تا هر چه بیشتر بر بار گوتیگ داستان افزوده شود و شخصیتهای «لحظات یازدهگانه سلیمان»، یک به یک در وضعیتهایی قرار میگیرند که هراسناک مینماید؛ با وجود این وقتی که با موقعیتی هولناک مواجه میشوند، به گونه غریبی از نظر روحی محظوظ میشوند و به گروتسکی دامن میزنند که علیالظاهر بیسابقه مینماید.
در داستان «مردگان» هم، وانتی در برفگیر کرده و دیگر هر کاری که میکنند روشن نمیشود. و برف هم آنقدر همهجا را گرفته که سرنشینانش چارهای ندارند جز اینکه شب را در ماشین سر کنند.
در این میان برق هم وصل نمیشود هرچه کلید میزنند، فایدهای ندارد. معلوم نیست سیمها پاره شدهاند و یا اینکه مثلا دکل افتاده. اما بعد متوجه میشوند که چیزی روی سیم است. اما نه پرنده یا درختی که افتاده بلکه یک آدم! آنهم با شکم روی فاز بالایی دکل چهل متری. تا اینکه آخرالامر رییس، در دل شب و برف، میرود تا ببیند چه خبر است. «جلوتر، آن بالا، چیزی روی سیمها تکان میخورد. رییس عیینکش را بیرون کشید و روی قوز بینی گذاشت. بعد خیره ماند به شبح بیشکلی که از بین سیاهی سیمها بیرون زده بود. حس کرد که شبح روی سیم جمع شد و خودش را کشید جلو. مثل آدمی که توی هوا سینهخیز برود…»
یکی از داستانهای این مجموعه «یک هفته خواب کامل» نام دارد که روایت یکدست و منسجمی است. راوی داستان کارش مسافرکشی است. نیمهشبی اتومبیلش را کنار میدان آرژانتین پارک کرده که مردی که تا خرخره هم خورده بهسمت او میآید و میگوید به سبب مستی نمیتواند رانندگی کند و باید ماشینش را بگذارد اینجا و خودش برگردد نور. مسافرکش نخست درخواست او را نمیپذیرد، زیرا از لحن وی خوشش نمیآید اما مرد مست هرطور که هست، او را راضی میکند و مسافرکش سوارش میکند و راه میافتد. در طول مسیر با هم درباره مسائل مختلف گفتوگو میکنند. ظرف فلزی کتابی شکل مرد مست خالی میشود و مسافرکش ناگزیر در جایی از مسیر توقف میکند تا بلکه از سوپرمارکتی بتواند ظرف مرد را پُر کند. اما هنوز زود است و باید صبر کنند تا سوپرمارکتها باز شوند. راوی چشمش به خرگوشی میافتد که از عرض جاده عبور میکند. از ماشین پیاده میشود و خرگوش را تعقیب میکند، اما نمیتواند آن را بگیرد و ناگزیر برمیگردد کنار ماشین. مرد مست از ماشین میزند بیرون. راوی هم دنبالش میرود. مرد مست ادعا میکند خرگوش را دیده و بهجایی اشاره میکند که مسافرکش بدان سمت میرود و لیکن چیزی نمیبیند. «بعد انگار که یک تکه زغال گذاشته باشند روی کمرم، تنم آتش میگیرد. برای یک لحظه فکر میکنم جانوری چیزی کمرم را گاز گرفته…» مرد مست چاقو را برمیگرداند توی جیبش و یک قدم به طرفش جلو میآید، خم میشود روی او و سوئیچ را از جیب شلوارش میکشد بیرون و سوار ماشین میشود و میزند به چاک.
«یک تکه شازده در تاریکی» داستانی است که به انتزاع تنه میزند. روایتی که بیگمان بر پایه خوانش خاص خواننده آغاز و انجام مییابد: «زمین زیر پایش یک دفعه هوا میشود. یک لحظه بین سیاهی غلیظ غوطه میخورد و بعد با صورت میرسد به سنگ. صدای شکستن استخوان توی سرش هست. سنگی کوبیده شده روی استخوان. درد میآید. پخش میشود. آن دریچهای را میبندد که توی گلوی آدم کار گذاشتهاند برای رفت و آمد هوا. یادش نیست کی هست. یادش نیست. یک تکه آدم است توی تاریکی. یک تکهای که نیست. خون را تف میکند روی زمین. لبش میسوزد. انگار که سیخ داغ روی گوشت.»
شخصیت «گرای پنجاه و پنج»، آخرین داستان این مجموعه، در طبقه هشتمی که برف تا زیر آن جمع شده، اجساد آدمها را میسوزاند تا خود را گرم کند. برف آنقدر ارتفاع گرفته که حتی بیرون رفتن از طبقه هشتم هم غیرممکن مینماید.
باری، بهنظر میرسد که آدمهای داستانهای این مجموعه میکوشند تا ترس را پشت سر بگذارند و بر تنهایی خویش فایق آیند. اما موفق نمیشوند و تقریبا همگی تن به شکست میدهند یا ناگزیر به آن تسلیم میشوند: آنچه هست، ترس از ظلمت شبی لایتناهی، احساس زمهریری بیسابقه در درون و بیرون، و…
آیا نویسنده بر آن است که با داستانهایش بر وضعیت بغرنج و تفسیرناپذیر انسان کنونی و هراس او در مواجهه با غموض این پیچیدگی صحه بگذارد؟ آیا میتوان این را نوعی نیاز روحی روانی برشمرد که انسان در مقابله با ترس و هراسی ناشناخته در خود احساس میکند؟
گذشته از اینها، آدمهای داستانهای این مجموعه از چه خصوصیاتی برخوردارند که آنها را حداقل از همگنان داستانیشان متمایز میکند؟ البته نه با قاطعیت جزماندیشانه ولیکن به شیوهای نسبیگرایانه ممکن است بتوان آدمهای این داستانها را نماینده طیف خاصی از بشر دانست که در ماتمسرای این عالم بهگونهای جمود و ایستایی مبتلا هستند. آنان حتی در پی این برنمیآیند که کمترین قدمی برای به شادی رسیدن بردارند. امید را وانهادهاند و به بهبود شرایط و احیانا هماهنگی با جهان اطراف نمیاندیشند. و از آنجا که هرگز به بهتر شدن اوضاع امید نبستهاند، نمیتوانند شکوه و شکایتی داشته باشند. اصولا چون از دیرزمانی دیگر احساس طرب و سرور نمیکنند، به همان نسبت وقتی با وضعیتی تراژیک روبهرو میشوند، گویی عاجز از بیان اندوه خود باشند یا اقلا آن را بروز بتوانند داد.
در آدمهای داستانهای پیمان اسماعیلی شاید تنها روی یک احساس، یک واکنش به محیط اطراف میشود انگشت گذاشت و آن را قدری برجسته دید: ترس! اما این ترسی منفرد و مجزا از دیگر احساساتی نیست که بشر در گیرودار وقایع تلخ و تیره بدان دچار میشود؛ ترس آمیخته به تنهایی یا اساسا ترسی که از تنهایی انسان عصر ما ناشی شده است.
اگرچه اغلب شخصیتهای این مجموعه داستان به حاشیه شهرها و آبادیها کوچیدهاند و یا ناگزیر از کوچ شدهاند، اگرچه شاید بشود آنان را همچون راندهشدگان شهر پوکرفلات از تباری دانست که بهنوعی از اصل خود دور شدهاند اما بهضرس قاطع آنان خود هرگز به دامان طبیعت پناه نبردهاند. آنها گریختگانیاند که به تبعیدی خودخواسته تن دادهاند. شهروندانی از شهر گریخته، شهروندانی که کم آوردهاند و در چنبره ترس و تنهایی، لاجرم به تمدن پشت کردهاند.