این مقاله را به اشتراک بگذارید
در بخش سوم گزیده اشعار عاشورایی شاعران، اشعاری از طنز نویسان را انتخاب کردیم، چهرههای که اگرچه کارشان به طور تخصصی شعر و نثر آن هم به طنز است اما گرایشها مذهبی در آنان باعث شده است واقعه عاشورا را از یاد نبرده و اشعاری نیز در بزرگداشت آن بسرایند. عمران صلاحی، ابوالفضل زرویی نصر آباد و امد مهدی نژاد طنزپردازانی هستند که اشعار عاشوراییشان را می خوانیم.
***
شعر عاشورایی (۳):
طبل عزا را بنواز
۱
عمران صلاحی
بادها
نوحهخوان
بیدها
دسته زنجیرزن
لالهها
سینهزنانِ حرمِ باغچه
*
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لالهها
غرق خون
*
خیمه خورشید سوخت
برگها
گریهکنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک…
۲
ابوالفضل زرویی نصرآباد
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حسن تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
و گرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آنکه بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
چو شیر طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار دیگر دست
گرفت تا که به دندان ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر دست؟
مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت؟
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی همهکس دست میدهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست
در آن سموم خزان آنقدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست
به پایبوس تو آیم به سر به گوشه چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
به حکم شاه دل، ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سرباز میزنی هر دست؟
به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین میدهد به دلبر دست
۳
امید مهدینژاد
ای گیاهِ برآمده! ابتری، بیبری هنوز
ای درختِ خزانزده! از گیاهان سری هنوز
میپرید ای پرندگان روزی از قیدِ آشیان
مانده بر شانههایتان اثری از پری هنوز
ای دل، ای تودۀ هوس! کی میآیی به راه پس؟
صبح شد، ظهر شد، ولی لازمِ بستری هنوز
بعدِ عمری رفو شدن، نو شدن، زیر و رو شدن
در همان کاری، ای فلک! سفله میپروری هنوز…
*
آسمانا! به خون بخوان ماجرا را به گوشِ ابر
تشنه ماندهست بر زمین نخلِ بارآوری هنوز
دشنهای در غلافِ خون، بیرقی سبز سرنگون
میدرخشد در آفتاب تیغۀ خنجری هنوز
لالهها سبز میکنند خونِ گرمِ حسین را
آتشی سرخ روشن است زیرِ خاکستری هنوز