این مقاله را به اشتراک بگذارید
آیا تابه حال برای شما پیش آمده، خیلی اتفاقی در خیابان یا هرجای دیگری، با نویسندهای روبرو شوید که سالهای سال او را ستودهاید؟ نویسندهای که در داستاننویسی الگوی شما بوده و بارها و بارها آثارش را خوانده و با آنها زندگی کردهاید؟ خب در چنین موقعیتی چه واکنشی از شما سر زده، دست و پایتان را گم کرده و عکسالعمل غیر منتظرهای از خود نشان دادهاید، یا اینکه خیلی راحت پیش رفته و با او سخن گفتهاید؟ چنین اتفاقی برای هریک از ما امکان دارد افتاده باشد.
برای مثال نگارنده اگر چه همیشه دوست داشتم با صادق هدایت یا بهرام صادقی –نویسندههایی که بسیار دوستشان دارم و علاوهبر ستایش آنها، با آثارشان زندگی کردهام- روبرو شوم، اما این فرصت هیچگاه جز در عالم خیال ممکن نشد! هدایت که سالها پیش از تولد من خودخواسته نقطه پایان زندگی اش را گذاشته بود و بهرام صادقی هم در زمانی که کودکی بیش نبودم، با زندگی وداع کرده بود. آن روزی که گلشیری در خطابهای زیبا در مراسم یادبود بهرام صادقی گفت: بهرام صادقی زنده است و حی و حاضر درمیان ما و انگار با همه ما شوخی کرده (نقل به مضمون)، من سالهای دبستان را میگذراندم و هیچ نفهمیدم که ادبیات ما چه کسی را از دست داده! اما این شانس را داشتم که دوباری با هوشنگ گلشیری (نویسندهای که بسیار دوستش میدارم، اما نه به اندازه هدایت و صادقی)، روبرو شوم. شاید روزی شرح این دیدارها را نوشتم، اما امروز قرار است خواننده روایت دیدار گابریل گارسیا مارکز بیست و هشت ساله و گمنام با ارنست همینگوی بزرگ در اوج دوران شهرت و محبوبتش باشیم، در قلب پارس و بلوار سن میشل.
روایت مارکز از این دیدار بسیار جالب و خواندنیست، مخصوصا که او از این دیدار به عنوان نقبی برای طرح دیدگاههایش درباره همینگوی و آثارش استفاده کرده است. همچنین او اشاراتی به ویلیام فاکنر دارد، نویسنده بزرگ دیگری که مارکز او را نیز چون آموزگاری، بسیار میستود و از آثارش فراوان آموخته بود، هرچند که مارکز هیچگاه او را از نزدیک ندید، اما در خیال خود چنان با او ارتباط برقرار کرده و با آثارش درگیر بود که تصویری شفاف از فاکنر در ذهن پرورانده بود. این نوشته در دو بخش تقدیم میشود، بخش اول آن را امروز بخوانید، اگر جذاب و خواندنی یافتید، منتظر بخش دوم آن در روزهای آینده باشید. (ح .ا)
***
یک روز بارانی در بهار ۱۹۵۷، تصادفا او را دیدم که در طول بلوار سن میشل با زنش مری ولش قدم میزد. از آن سمت خیابان و در جهت مخالف، به سوی پارک لوکزامبورگ میرفت ، شلوار جین آبی خیلی کهنهای به پا، پیراهنی چیندار بر تن و کلاه بیس بال بر سر داشت. تنها چیزی که با او تناسب نداشت عینک دسته فلزی کوچک و گردش بود، که پیش از موقع او را به شکل پدربزرگها در آورده بود، پنجاه و نه ساله ، عظیم و بسیار چشمگیر بود.اما آن احساس قدرت خشونت آمیزی را که مایل بود در شخص برانگیزد، القا نمیکرد زیرا باسنی باریک و پاهایی قلمی داشت. در حالی از کنار دکههای فروش کتاب دست دوم و انبوه دانشجویان سوربن میگذشت، چنان جوان به نظر میرسید که امکان نداشت کسی باور کند که او با مرگ تنها چهار سال فاصله دارد.
برای کمتر از یک ثانیه، همانگونه که در شرایط مشابه همیشه برایم اتفاق میافتد، بین دو احساس متعارض گرفتار شدم. نمیدانستم باید با او مصاحبه کنم یا فقط از خیابان بگذرم و ستایش بی شائبه خود را نثارش کنم. اما هردو مورد دریک جنبه نا خوشایند مشترک بودند: با همان انگلیسی دست و پا شکستهای صحبت می کردم که تا به امروز نیز به کار میبرم، و نسبت به اسپانیولی او که مانند گاوبازان حرف میزد، اطمینانی نداشتم. بنابراین هیچکدام از این دو کاری را که میتوانستم نکردم. لحظهها را هدر دادم، در عوض دستهایم را، مثل تارزان در جنگل، کنار دهانم گرفتم و از این سوی خیابان فریاد زدم: ماسترو (یعنی استاد). همینگوی فهمید که در میان جمعیت دانشجویان نمیتواند استاد دیگری وجود داشته باشد، در حالی که دستش را بالا برده بود، برگشت و با صدایی تقریبا بچگانه به اسپانیولی فریاد زد: خداحافظ. این تنها باری بود که او را دیدم.
در آن زمان روزنامه نگاری بیست و هشت ساله بودم و با اعتباری اندک از یک نوول منتشر شده و یک جایزه ادبی در کلمبیا، که بدون انگیزهای مشخص درپاریس لنگر انداخته بودم.
عمدهترین تاثیر را تا آن زمان دو نفر داستاننویس آمریکایی بر من نهاده بودند که به نظر میرسید کمترین وجه مشترکی با هم ندارند. تمام آنچه را که منتشر کرده بودند، خوانده بودم، نه به صورت مطالعه تکمیلی بلکه به عنوان دو شیوه ادبی متمایز و عملا متناقض برای نوشتن. یکی او آنان ویلیام فاکنر بود که هرگز او را از نزدیک ندیدم، اما از روی عکس مشهوری که کارتیه برسون از او گرفته می توانم او را به صورت مزرعه داری بدون کت، تجسم کنم که در کنار دو سگ کوچک سفید بازوی خود را میخاراند. دیگری همین مردی بود که لحظهای پیش از آن طرف خیابان با من خداحافظی کرد و این احساس را در من ایجاد کرده بود که در زندگی من حادثهای اتفاق افتاده؛ حادثهای ماندنی وفراموش نشدنی.
نمی دانم چه کسی گفته که داستاننویسان داستانهای دیگران میخوانند تا ببینند چگونه نوشته شدهاند.فکر میکنم همنطور باشد. ما به اسراری که روی صفحات آشکار میشوند قانع نیستیم، بلکه آن را از آخر میخوانیم تا بخیههایش را کشف کنیم. امکان ندارد بتوانیم توضیح دهیم که چگونه عناصر کار را از هم جدا و سپس وقتی که رموز کار درونی اثر را در مییابیم، قطعات را مجددا سوار میکنیم. این فرایند در مورد کارهان فاکنر دلسرد کننده است، زیرا به نظر نمیرسد که او سازوکاری منظم برای نوشتن داشت، بلکه بیشتر دنیای انجیلی خود را چشم بسته و مانند گلهای گاو نر در مغازه چینیفروشی پی میگرفت. هنگانی که شما اجزا یکی از صفحات او را جدا می کنید، این احساس به شما دست میدهد که تعداد قطعات چنان زیاد است که نمیتوانید آنها را دوباره سوار کنید. برعکس همینگوی، با الهام کمتر، شور کمتر و بلاهت کمتر، اما با شیواییای نیرومندتر، اجزا کار خود را، مثل واگنهای قطار، کاملا در معرض دید قرار میداد. شاید به همین دلیل فاکنر نویسندهای است که بیشتر با حرفه من سر و کار دارد. و نه فقط به خاطر دانش حیرت آوری که از جنبههای فنی علم نویسندگی دارد.
ادامه دارد…
انتشار در مد و مه : ۷ دی ۱۳۸۹
2 نظر
Helen
عالی بود! مرسی… منتظر بقیه ش هستم.
shahrzad
روایت زیبایی بود.منتظر ادامه داستان هستم