این مقاله را به اشتراک بگذارید
امروز ۲۴ دی ماه ۱۳۸۹، غلامحسین ساعدی هفتاد و پنج ساله شد. در حالی که قریب بیست و پنج سال است که روی در نقاب خاک کشیده. مرگی که بسیار تلخ و جانگداز بود چرا که ساعدی در تنهایی و غربت با زندگی وداع کرد، آن هم در زمانی که سخت دلتنگ وطن بود و درحسرت بازگشت به دیاری که عاشقانه دوستش داشت. به روایتی هیچگاه چمدانهای خود را باز نکرد که میهمان غریبی در غربت باشد که هر لحظه احتمال بازگشت او به و طن وجود دارد و حتی برای این که به این دوری و تنهایی خو نگیرد، آشکارا در برابر آموختن زبان فرانسه از خود مقاومت نشان داد.
همزمانی روز تولد غلامحسین ساعدی با زمان انتشار پانزدهمین داستان آدینهی «مد و مه» ما را بر آن داشت که داستانی از او را برای این منظور انتخاب کنیم. داستان کوتاهی که از نوشتههای او در سالهای آخر عمرش بوده است.
***
یک داستان:
کلاس درس
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما، یله می شدیم و همدیگر را میچسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود میچرخید. نفس میکشید و نفس پس میداد و آتش میریخت و مدام میزد تو سرِ ما. …..
….. همه له له میزدیم. دهانها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه میکردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندانهای عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل سالهای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جادهای که رد میشد گرد و خاک فراوانی به راه میانداخت و هر کس سرفهای میکرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب میکرد.
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میکشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم.
محوطه بزرگی بود. همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودالها نشستیم. روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید.
جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل کار ما همینهاست که میبینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میکنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه میگذاریم روی چشمهایش و محکم میبندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فک رد میکنیم و بالای کلهاش گره میزنیم. چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم که راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دستها را کنار بدن صاف میکنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دستها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میکرد. گاه گداری دست و پایش را تکان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.
معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست. فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دستها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عدهای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفتهاند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.
تابستان ۶۲
***
یک نویسنده:
غلامحسین ساعدی
ساعدی در ۲۴ دی ماه ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد و در ۲ آذر ماه ۱۳۶۴ در پاریس در گذشت. تقدیر چنین بود زندگی ساعدی افت وخیز فراوان داشته و درگیر و دار مبارزات سیاسی بگذرد؛ جوانیاش مصادف شد با سالهای سیاه کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲و دهه چهل و دهه پنجاه را در مبارزهای بی امان برای آزادی گذراند، مبارزهای که انعکاس آن را در آثار او نیز به روشنی میتوان دید، خطا نیست اگر بگوییم بخشی از بهترین داستانها و نمایشنامههای سیاسی این دیار را ساعدی خلق کرده است.
در دهه پنجاه مدتی را در زندان گذراند که ساواک با آگاهی از سابقه مبارزاتی او از هیچ شکنجه جسمی و روحی در مورد ساعدی دریغ نکرد. اعلب دوستانش بر این باور بودند که او بعد از رهایی از زندان چنان در هم شکسته و فرو پاشیده بود که امیدی به بهبودی اش نمی رفت.
در زندگی شخصی خود نیز یک رابطه عشقی طولانی، فرسایشی و بی فرجام را تجربه کرد و در سالهای آخر عمر نیز مجبور به ترک وطن شد که برای او ضربه سختی بود. ساعدی هم نمایشنامه نوشت (با نام گوهر مراد) و هم داستان که در هر دو عرصه نیز از سر آمدان بود.
در زمینه داستاننویسی هم اگرچه از میانه دهه سی فعال بود، اما بهترین داستانهایش را در مقطع زمانی اوایل دهه چهل تا اوایل پنجاه نوشت، از دهه پنجاه به بعد دوران افول داستان نویسی اش آغاز شد و دیگر نتوانست به روزها اوج خود باز گردد، به خصوص اینکه مشکلات زندگی شخصی و مبارزات سیاسی او را بسیار فرسوده بود. داستان کوتاه «کلاس درس» از جمله آثار او در همین دوره است که در سال ۱۳۶۲ نوشته شده.
انتشار در «مد و مه»: ۲۴ دی ۱۳۸۹
5 نظر
مجید
داستان کوتاه و جالبی بود .
روحش شاد و ممنون از زحمات شما
بابک
یادش به خیر
شاهرخی
بسیار عالی
الی
داستان بسیار کوتاه و بسیار تاثیر گذار
ناشناس
گفته میشود این اثر در هیچ منبعی یافت نشده!
در کتابهای ساعدی، مجللات، و روزنامه ها اثری از این داستان نیست!