این مقاله را به اشتراک بگذارید
گابریل گارسیا مارکز ، گفته است:” روزی که متوجه شدم از تنها چیزی که واقعاً از آن لذت میبرم ، داستانسرایی است، تصمیم گرفتم همهی چیزهای لازم برای تامین و تعمیم این لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : این مال من است! هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مرا وادار به پذیرش یا انجام کار دیگری بکند”.
اگر با دقت و تیز بینی عبارت را بخوانیم، متوجه دو نکتهی مهم میشویم.یکی اینکه اگر از چیزی لذت میبریم ، انگیزه ی کافی برای انجام آن داریم و بی هیچ احساس خستگی برای نیل به مقصود در راهی قدم میگذاریم که میدانیم با طبیعت ما ، سازگاری دارد. به بیان دیگر، کاری میکنیم که از آن لذت میبریم. دیگر اینکه هیچ کس نمیتواند جلوی حرکت راهی را که در آن گام نهادهایم، بگیرد. نکتهی اساسی حرف مارکز، در همین ایستادگی است.
اما دستیابی به چنین مهمی، فقط در علاقه و خواستن میسر نمیشود. باید خمیر مایهای داشته باشیم که به آن میگویند استعداد. برای بروز استعداد ، آنچه میتواند مسیر ما را روشن کند ، بهره گیری از ایجاد کردن است. ایجاد چیزی که تاکنون نبوده است. چگونگی محقق شدن این امر ، برمی گردد به نوع تفکر ما که ببینیم کجا ایستاده ایم و کجا می خواهیم برویم . “مولانا” می گوید:
ای برادر تو همه اندیشهای مابقی از استخوان و ریشهای
گر بُوَد اندیشهات گل گلشنی ور بُوَد خاری، تو هیمهی گُلخنی
بنابراین برای اینکه منِ نویسنده بخواهم ایجاد کنم ، اندیشهای نو ، حرکتی نو و راهی نو را باید برگزینم تا به ایجاد کردنی که از آن حرف می زنم دست یابم. اینجاست که می فهمم نقش خلاقیت در داستاننویسی چیست. اینجاست که نقب می زنم به هزارتوی وجودم تا ببینم چه دارم تا به مدد آن از عنصر خلاقیت استفاده کنم و دنبال روزمرگی نباشم، بلکه با باور به پتانسیلی که دارم، بیایم و آنچه را می خواهم متجلی سازم.
باور من این است که بیش و پیش ازفراگیری فن نویسندگی، گوش کردن و نگاه کردن است که اهمیت دارد. تقویت گوش و چشم برای بهتر گوش کردن و بهتر نگاه کردن ، منجر به خلاقیت میشود. عنصری که اگر نویسنده به آن توجه کند ، شاهکار می آفریند. به عنوان مثال ، وقتی داستان ” لانه ” نوشتهی فرانتس کافکا را میخوانیم ؛ متوجه خلاقیت شگرف وی در دستمایهای که از آن سخن رفت ؛ می شویم.
قهرمان داستان کوتاه” لانه ” ، حیوانی گوشتخوار شبیه گورکن است که در زمین نقب می زند و برای خود لانهای میسازد. کافکا در این داستان ، تصویر این حیوان را به گونه ای به ما نشان می دهد که تمام زندگی خود را صرف تکمیل و نگهداری آن میکند. لانه ، طوری ساخته شده است که حیوانات دیگر نمیتوانند به داخل آن وارد شوند ، ولی حتی در اعماق آن هم ، جانور احساس وحشت میکند و میترسد مبادا مورد حملهی جانور دیگری قرار گیرد. گاهی هم حیوان تصورمیکند که حیوانات مهاجم دارند به سوی لانهاش نقب میزنند به نحوی که هرچه بیشتر حیوان در اینباره میاندیشد ، نگرانی اش زیادتر می شود. این در حالی است که خودش به این امر واقف است که لانهاش را آنگونه ساخته است که از بیرون تهدید نمیشود.
چنین نگاهی از درون به پیرامون و دیگر پدیدهها، یعنی تفکر واگرا داشتن. در چنین اثری است که خواننده میتواند نقش گوش و چشم را به خوبی ببیند. وقتی میگویم گوش کردن ، مراد صرفا شنیدن نیست. چون شنیدن بر میگردد به حس شنوایی ما. اما گوش کردن چیزی فراتر از شنیدن است . گوش کردن به مفهوم دقت کردن است برای اینکه صداها ، حتی وزش آرام نسیم یا خش خشِ حرکت یک مورچه بر کناره ی دیواری ترک خورده را بتوانیم به خواننده منتقل نماییم. یعنی وقتی تصویری از باران در داستان می آفرینیم ، صدای موسیقی باران را به گوش خواننده برسانیم.
مثال یاد شده می تواند در مورد نگاه کردن نیز مصداق داشته باشد.یعنی جوری بنویسیم که خواننده ، بارش باران را ببیند. باورش شود که دارد باران می بارد. پرداختن به چنین موضوعی ، فقط مربوط به دانستن فن نویسندگی یا قواعد دستوری نمیشود. بلکه مربوط است به آفریدن باران بر روی صفحه ی کاغذ به طوری که مخاطب ، قطرات باران را بر روی پوست بدنش حس کند و صدای آن را بشنود.
وقتی گابریل گارسیا مارکز میگوید:” مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشوند: کسانی که میتوانند داستانسرایی کنند، و آنهایی که نمیتوانند. به عبارت دیگر و در مفهومی گستردهتر، کسانی که خوب میفهمند و آنهایی که بد میفهمند ” یقینا قصد اهانت به کسی را ندارد. او میخواهد بگوید آنهایی که می توانند داستان سرایی کنند ، کسانی هستند که شایستگی نویسندگی را دارند و این گونه افراد ، نگاه متفاوتی دارند که دیگران ندارند.
این گونه داستان سراها ، کسانی هستند که نیروی ایجاد کردن دارند. قدرت خلق یک داستان که از آغاز تا پایان ، جای پای نویسنده ی خلاق را بینیم. به این جمله ی مارکز دقت کنیم:” ما در پی یافتن راهی برای تغذیه ی جنون داستانسرایی یا تعریف حکایت بودیم…..”. در این جمله قدر مسلم منظور مارکز از جنون ، عشق داشتن به داستان سرایی است. می توان به خوبی پی برد که وی ، چگونه از واژه ی جنون بار معنایی متفاوتی می سازد و آن را به خواننده منتقل میکند.
بنابراین، داستاننویس خوب شدن ؛ صرفِ یادگیری قواعد و الفبای نویسندگی نیست ؛ بلکه خوب گوش کردن و خوب نگاه کردن است که می تواند ما را به وادیِ خلاقیت رهنمون باشد. بیاییم آن را تقویت کنیم.
5 نظر
نظام الدین مقدسی
درود . مرسی از این نوشتار . لذت بردم و انرژی گرفتم که بیشتر بنویسم . ممنون آقای نعمتی
حسین ترابی (پسر یک مزرعه دار)
نوشتار مفیدی بود. ممنونم.
سید رضا خضرایی
نعمت نعمتی …آدم غیر منتظره ای ست که اغلب خواننده اش را به حیرت وا میدارد ..گاه از شدت سادگی … و گاه از فرط بدیهی بودن تصور می کنی اینها همان حرفها و باورهای خودت هستند پس چرا در تو عقیم ماندند و او گفت …آخر نکته همینجاست او همان چشمی را دارد که نگاه کردن بلد است نه فقط دیدن و اینطور آدمها اگر لازم باشد با چشم می شنوند و با گوش می بینند ، نمیدانم اسمش چشم سوم است یا ابزار خلاقیت ، و یا هر اسم دیگری …
فقط اینرا میفهمم او نویسنده است وخلاق وتو نه.
به همین سادگی ..او تو را و درونت را می بیند و زمانی که تیغ بر می کشد و جراحی می کند …اشکت را در می آورد بی که قطرۀ خونی جاری شود. نعمتی براستی حق قلم را ادا می کند.
پروانه
سلام…خیلی متن خوبی بود. مختصر اما کامل…موفق باشید و شاد. البته قبل از هر چیز نویسنده…
aftab
پیش از این گفتم استعداد و خلاقیت بالقوه در نهاد گروهی قرار داده شده و نیاز به فراهم آمدن شرایطی است تا این توانایی بالقوه بالفعل تبدیل شود.
درخصوص خلاقیت و استعداد نوشتن ابعاد گوناگونی وجود دارد که یکی از مهمترین آن ها توانایی بسط و گسترش موضوع است، یعنی بتواند صحنه و زمینه ماجرا را چنان فراهم آورد تا ماجرا در آن بستر به نوعی قابل باور پرورش یابد و پیش رود و بعد مهم دیگر توانایی بیان ماجرا و اتفاقات است به گونه ای که قابل باور و درک و حس باشد و این بعد بیش از سایر ابعاد با خواننده ارتباط برقرار می کند و خواننده را به دنبال خود می کشد .
در خصوص نوشته های شما می توان بگویم هردوی این موارد به نحوی هنرمندانه ارائه می شوند، ولی من فقط موفق به خواندن برخی از داستان های کوتاه شما شده ام و نظر قطعی را زمانی می توانم بیان کنم که داستان بلند شما را هم خوانده باشم.