این مقاله را به اشتراک بگذارید
تاکنون جای داستانهای نویسندگان امروز در «مد و مه» خالی بوده، بازخوانی داستان به نویسندگان خارجی اختصاص داشته و داستان آدینه نیز به نویسندگان به نام نسلهای گذشته که اغلب در میان ما نیستند. اما از امروز با بازگشایی بخش داستان امروز در «مد و مه» به سراغ آثار نویسندگان این سالها میرویم. البته قرار نیست تنها به نویسندگانی که آثار منتشر شده در قالب کتاب دارند بسنده کنیم، بلکه از میان خوانندگانی که برای ما داستان فرستاده و خواهند فرستاد، داستانهایی را برگزیده و به مخاطبان ارائه خواهیم کرد. داستانهایی که بیشک سطوح متغییری داشته باشند، اما ملاک برای ما بازتاب اوضاع و احوال داستاننویسی این روزگار است. در کنار هر داستان بیوگرافی کوتاهی هم از نویسنده منتشر خواهیم کرد، بنابراین دوستانی که چهرههایی کمتر شناخته شده اند، چه بهتر که خود بیوگرافیشان را درکنار داستانهایشان برای ما ارسال کنند، همچنین از مطالبی که در نقد این داستانها نوشته شوند نیز استقبال کرده و در پایان یک دوره از انتشار این داستانها، به رای خوانندگان بهترین داستانها را نیز معرفی خواهیم کرد. پس منتظر داستانهای شما هستیم!
***
داستان امروز:
یک شکم سیر، گریه
نعمت نعمتی
هیچ صدایی نمی آید. هیچ کس اینجا نیست. هوای دم کرده ی داخل اتاق از شرجی صبحگاه پر می شود. پشت میز آشپزخانه ایستاده ام. نگاهم به یکی از قفسه های نیمه باز است . با انگشت هایم روی دسته ی صندلی، ضرب می گیرم. یاد مبحثی از روان شناسی می افتم که به آن مکانیسم دفاعی در مقابل استرس می گویند.
آنهایی که حال و هوای مرا دارند، می دانند من چه می گویم. اگر دلت می خواهد، می توانی چنین فضایی را مجسم کنی.زمانی که تو آپارتمان کبریتی ات ، تنها باشی و دیوارهارا نگاه کنی.حوصله ات سر می رود. دستهایت را باز کرده ای و می خواهی یک نفس عمیق بکشی. اما تنها چیزی که به ریه هایت می فرستی ، بوی خاک است که با نمِ شرجی قاطی می شود و روی دلت می ماند. دلت هوای کوهستان می کند. آنجا که شبنم است و صدای پرندگان. آنجا که سنگ ها هم با تو حرف می زنند. آنجا که وقتی از دامنه ی آن رد شوی ، می رسی به کناره ی رودخانه ای که یک پل چوبی قدیمی روی آن است که اگر به زیر پایت نگاه کنی، آب است و اگر به بالا نگاهی بیندازی ، آسمان . پیش چشمانت هم افقی است که بستگی دارد به میدان نگاهت و اینکه چه جور بخواهی ببینی.آنجا ، اگر دوست داشته باشی، می توانی عشق را تماشا کنی..
اینجا اما ،گوش هایت را که تیز می کنی ، از خانه ی همسایه ات ، می شنوی که مادری دارد پسر جوانش را نصیحت می کند. چیزی که مدام تکرار می شود و دلت را می آشوبد:
– ” زندگی ، پول میخواد. هیچ بقالی از ت شعر نمیخره. هیچ نانوایی حتی اگه همه ی داستان هات رو بهش بدی ، یه دونه نون هم بهت نمی ده” .
مادر بیچاره ، یک ریز این عبارات را تو صورت پسرش تف می کند و تو می توانی چهره ی جوان را مجسم کنی که دارد فروید را به کمک می طلبد. اگر می توانستم حتما به جوان توصیه می کردم که کتاب ” بابا گوریو ” شاهکار بالزاک را بخواند تا متوجه شود آن درام که مربوط به ۱۸۱۹ میلادی می شود چگونه درد خود را فریاد می زند که :” مردم زیر نبوغ ، خم می شوند.دشمنش می دارند. می کوشند به آن افترا بزنند.زیرا نابغه ، همه چیز را خود می گیرد و با کسی قسمت نمی کند.ولی اگر استقامت کند ، همه زیر بارش ، کمر خم می کنند. مختصر، اگر نتوانند زیر لجن مدفونش کنند ، زانو می زنند و او را می پرستند. فساد ، بسیار است و هنر ، کمیاب”.
البته به جوان می گفتم این مطلب را با دقت بخوان و اگر فکر می کنی باز هم می خواهی دنبال هنر باشی – که بی شک داستان نویس یک هنرمند است – می توانی بروی . اگر نه ، بهتر است به حرف مادرت گوش دهی تا بتوانی مثل آدم ها زندگی کنی!
شب که می شود ،حوصله ات سر می رود. وسط سالن می ایستی. صدای قار و قور شکمت به یادت می آ ورد که بخاطر عجله برای رسیدن به مطب چشم پزشک – متخصص شبکیه – هنوز نتوانسته ای حتی یک وعده غذا بخوری. نگاهت که پهن می شود روی میز آشپزخانه ، می بینی تکه نانی که صبح می خواستی بخوری خشک شده است. سبیلهای زبر و کوتاه و بلندت را به لبهات می رسانی و آنها را می جوی. خود را از سالن دور می کنی و به میز نزدیک می شوی.دست لاغر و مردنی ات ، تکه نانی برمی دارد.آن را به دهان می بری. اولین گاز که می زنی، حس می کنی یکی از دندان هایت افتاده تو دهانت. آن را به همراه ریزه های نان در می آوری. می بینی روکش دندانت است. بلافاصله ، تصویر تماس گرفتن با منشی دندانپزشک جلوی چشمانت می آید:
– سلام. ببخشین خانم، می خواستم برای امروز وقت بگیرم بیام خدمت دکتر.
– برای امروز که وقت نداریم.بذارین دفتر نوبت رو نگاه کنم.
– لطف می کنین.
بعد از یکی دو دقیقه، منشی صحبت می کند:
– شما می تونی دو هفته دیگه…..
– ولی من چندان کار مهمی ندارم خانم.
– اگه کارت مهم نیست ، پس می تونی تا دو هفته ی دیگه هم صبر کنی.
– شرمنده که نتونستم منظورم رو خوب بیان کنم. راستش به این دلیل می گم چندان مهم نیست ،چون وقت دکتر رو زیاد نمی گیرم.رو کش دندونم افتاده.روکشی که اگه خاطرتون باشه، سه ماه پیش …..
– بله… بله… یادمه.اوکی! عصر بیا تا بین مریض ها بفرستمت پیش دکتر.
– ممنونم.
صدای مرد دست فروش از توی کوچه می آید که دارد داد میزند: “نون خشک می خریم. پلاستیک کهنه می خریم”. نمی دانی چرا حس می کنی روکش دندانت از همان پلاستیک کهنه ای است که مرد دوره گرد ، جار می زند. با خود می گویی :
– اگه این مرد درس می خوند، شاید روزگارش بهتر از این بود.
یاد روز اول دبستانت می افتی که پدر و مادرت با هم دعواشان شد. بغض ، گلویت را میفشارد. دلت می خواهد یک شکم سیر گریه کنی.روکش دندانی که تو مشتت است را می گذاری روی بوفه ی آشپزخانه . می آیی و لَم می دهی روی کاناپه ی سالن.دستهایت را می گذاری روی پیشانی ات. چشمانت را به زمین می دوزی. اشک که شروع می کند به نیش زدن به یاد نقاشی می افتی که در نقاشی هایش از پیاز استفاده می کرد. نقاشی که می گفت:
– ” پیاز یعنی زندگی. زمانی که پیاز پوست می گیرم، لایه هاش من رو به یاد طراوت زندگی می اندازه. چشمام که می سوزه به یاد اشک می افتم که لازمه ی چشمه. منظورم اینه که اگه اشک تو چشم نباشه ، اون چشم دیگه چشم نیست. واسه همینه که تو همه ی نقاشی هام ، پیاز می بینی “.
در حالی که داری به حرفهای پزشک متخصص شبکیه فکر می کنی که گفته بود:” هروقت جلوی چشات یه پرده ی سیاه دیدی ، فورا به من مراجعه کن.” ، فکر می کنی نقاش دارد از یعقوب لیث صفاری ، گرته برداری می کند. در همین فکر ها هستی که فضای پوست کندن پیاز را با حرفهای نقاش مرور می کنی و احساس می کنی دلت برای یک شکم سیر گریه ، تنگ شده است . اشک دارد نم نمک می آید که صدای زنگ خانه را می شنوی .زنگ های پی در پی و بعد صدای مشت کسی که بر در می کوبد. جوری که اجازه ی فکر کردن هم به تو نمی دهد تا ببینی چه کسی این وقت شب با تو کار دارد. به سرعت از جایت بلند می شوی. می روی در را باز می کنی.زن همسایه است که دارد با گریه می گوید:
– شما را به خدا کمکم کنید. پسرم حالش به هم خورده.
سراسیمه می گویی:
– اجازه می دین آماده بشم؟
التماس می کند و می گوید:
– لطفا زود تر. خواهش می کنم.
خودت هم نمی دانی چطور با این سرعت ، لباست را می پوشی و به طرف آپارتمان همسایه می دوی.
– خواهش می کنم بیاین داخل.
زن همسایه است که دارد خون گریه می کند . داخل می شوی. پسر جوانِ تقریبا ۲۲ ساله ای ، کفِ هال پهن شده و از گوشه ی لبش کف ، زده بیرون. می پرسی :” مشکل خاصی پیش اومده؟
– مشکل خاص که نه. دکترا می گن صرع داره.
داری او را بلند می کنی که مادر می گوید:
– به نظر شما من حرف بدی بهش زده م؟ اینکه می گم برو دنبال کار ،حرف بدیه؟ این که می گم داستان نوشتن برات نون و آب نمی شه حرف بدیه؟ باباش کلی زحمت کشید تا تونست شهریه ی دانشگاش رو بده. مردیم و زنده شدیم تا لیسانس گرفت.
صدای آمبولانس از خیابان به گوش می رسد. می گویی:
– شما آمبولانس خبر کردین؟
– بله. بهش می گم به جای داستان نوشتن برو دنبال یه کار ِ حسابی تا بابات مجبور نباشه شبها تو آژانس کار کنه.
و باز گریه می کند و می زند تو سرش. جوان را می اندازی روی کولت و وارد آسانسور می شوی. مادر هم به دنبالت می آید. کاغذ مچاله شده ای می دهد دستت و می گوید:
– من که سواد ندارم. می ترسم به بهونه ی داستان نوشتن ، نامه ی عاشقانه بنویسه. شما رو به خدا بخونین ببینین چی نوشته. می دونین که چه دوره و زمونه ای شده. همینمون کمه که پسرمون عاشق بشه.
کاغذ را می گیری و خودت را در آینه ای که به دیوار آسانسور نصب شده ، مرور می کنی.
– عجب قیافه ای داری پسر! یه جسد روی کولت. یه زن ِ درب و داغون ، کنارت . روکش دندونت روی بوفه ی آشپزخونه ، چشمات هم که لک زده واسه باریدن!
دلت بیشتر در حسرت رفتن به آبادی می تپد.
– چه دنیایی واسه خودت ساختی و خبر نداری ، دیوونه!
فکر می کنی ، شاید آسانسور جای مناسبی باشد برای یک شکم سیر گریه. بغض هم که در گلو مانده و قرار بود بترکد که زن همسایه زنگ زد و مانع شد.نگاهی به زن می اندازی که مچاله شده است. مات و مبهوت مانده ای آویزان ، بین زمین و آسمان . چقدر فرار کردن از چیزهایی که تو را می ترساند خوب است! تا آسانسور برسد طبقه ی هم کف ، کاغذ را می خوانی :
” وقتی همسایه م رو می بینم که مثل دیوونه ها با خودش حرف می زنه ، دلم براش می سوزه. دوست دارم بدونم چرا ، تنها زندگی می کنه . دوست دارم یه داستان از تنهایی این مرد بنویسم . حس می کنم شباهت عجیبی بین من و او وجود داره. شاید او هم می خواسته مثل من داستان نویس بشه ، اما مادرش نذاشته.”
دل هزار پاره ات ، مثل ابر ایستاده جلوی چشمانت و دارد سیاه و سیاه تر می شود. نمی دانی این لکه ؛ اشک است یا همان لکه ای است که متخصص شبکیه ؛ تو را از آن ترسانده بود.
چقدر دلت می خواهد یک شکم سیر گریه کنی ! چقدر دلت می خواهد بغضی که راه نفست را بسته ، توی صدای آمبولانسی که دارد نزدیک تر می شود، بترکد!
***
نویسندهی امروز:
نعمت نعمتی
نعمت نعمتی در آذر ماه ۱۳۲۸ به دنیا آمده و هم اکنون ساکن اهواز است، تا مقطع کارشناسی علوم تربیتی تحصیل کرده و اگرچه با عنوان کارشناس آموزش شرکت نفت جنوب – با سی و هفت سال تجربه تدریس – بازنشسته شده، اما همچنان مشغول تدریس است.
نعمت نعمتی سالهاست در زمینه داستان نویسی به فعالیت پرداخته و نخستین داستانش در مجله ی فردوسی – سال ۱۳۴۹ – چاپ شده و از آن زمان به بعد با نشریات مختلف در زمینه ی داستان نویسی همکاری داشته. مجموعه داستان ” مثل باران ، مثل بودن ” به قلم نعمتی در سال ۸۷ توسط سخن گستر مشهد به چاپ رسید که چاپ دوم آن در سال ۸۸ با مقدمه ی صفدر تقی زاده وارد بازار کتاب شد. این کتاب شامل ۱۳ داستان کوتاه است که داستان های زیر- از این مجموعه -موفقیت هایی را در رقابت های ادبی برای او به همراه آورده اند:
– داستان ” سمبو ” برگزیده ی جایزه ی ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۸۱ و چاپ شده در کتاب ” یاد هدایت ۸۲ به کوشش جهانگیر هدایت.
– داستان ” گوژ پشت ” در سال ۱۳۸۶ به مرحله ی نهایی پنجمین جایزه ادبی اصفهان راه یافت و مورد تقدیر قرار گرفت.
– داستان ” دو کبوتر زیر باران ” برگزیده ی همایش داستان نفت آبادان – یاد واره ی نجف دریا بندری – در سال ۱۳۸۷ و لوح سپاس و تندیس جشنواره به آن تعلق گرفت.
– داستان ” بی قرار ” برنده ی لوح تقدیر ویژه ی هیات داوران ” اولین جایزه ی ادبی ایلام راوی ” در سال ۱۳۸۸ شد.
تازهترین اثر نعمت نعمتی مجموعه داستان ” سال هزار و سیصد و هیچ ” است که توسط «سخن گستر» مشهد چاپ شده است، که عناوین داستان های این مجموعه بدین قرار است: یک زن ، یک دنیا حسرت، گُرازا، سایه، سال هزار و سیصد و هیچ، دیروز- امروز، دلم برای باران تنگ شده است، بی تاب و بازگشت.
از این مجموعه ، داستان ” سایه ” برگزیده ی ” اولین جایزه ی بزرگ ادبی بامداد در آبان ماه سال جاری شده است. او همچنین رمان ” شغال ” و یک مجموعه داستان دیگر آماده ی چاپ دارد.
12 نظر
پروانه
سلام…آقای نعمتی با روایت ساده و زبان امروزی اش کشش داستانی را ایجاد میکند..همواره برای این نویسنده عزیز آرزوی بهترینها را دارم…شاد باشید.
كامليا كاكي
داستان خوب شروع نشده. کندی و تکرار شوق خواندن را می گیرد اما نیمه داستان کنش پیدا می کند. من با تکرار کردنپی در پی گریه و حال و هوا موافق نیستم. راوی معلوم نیست از چه چیزی کلافه است. اما در آخر داستان خوب جمع می شود.خسته نباشید.کار خوبی بود.
درصدف سلیمانی
شکل داستان خوب است اما با چیزهایی که در آن ریخته شده خرابش کرده مثل نقل قول های عالمانه و نگاه ازبالا و ناصحانه ی راوی و حرفهای سطحی مادر. می توانست یک داستان چخوفی خوب شود. خسته نباشید.
تبسم
خیلی از داستان خوشم آمد.شخصیت پردازی و فضا سازی نعمتی بسیار عالی است/برخلاف نظر درصدف سلیمانی که معتقداست راوی از بالا و ناصحانه نگاه کرده ، من فکر میکنم راوی به نوعی با فکر کردن به طبیعت و جاهایی مثل رودخانه و آسمان که حاکی از شفاف بودن وی است ، مخاطب را می برد به تفاوت میان یک زیستن توام با آرامش و زندگی در مکانی خالی از شوق و به زبانی دور از تشویش و تنش.اما این متفاوت بودن را با نگاهی نو عرضه می کند ، نه مثل کارهای تکراری و کلیشه ای مرسوم.پیوند دادن نان خشک با افتادن روکش دندان و مقایسه آن با پلاستیک کهنه ای که دوره گرد جار می زند، همه و همه بیانگر نگاه متفاوت نویسنده است به چنین پدیده هایی.
یکی دیگر از امتیازهای این داستان ، نثر شیوا و ساده و صمیمی نویسنده است که تاثیر خوبی بر خواننده میگذارد.برداشت جوان از زندگی راوی و نگاهی که به او دارد ، به نظر من تم و جوهره اصلی داستان ” یک شکم سیر گریه ” است که برای پایان بندی داستان بسیار مناسب است و شاید بشود ” تعلیق ” هم به حساب آورد.تعلیقی که تلنگری می زند به ذهن مخاطب. من که خوشم آمد و راستش تکان خوردم از این پایان بندی.
زهرا ابوقداره
با سلام .خوشحالم از این سعادتی که نصیبم شد.من هم مرتکب داستان نویسی می شوم.اما چند وقتی است که ذائقه ام را کور کردند. داستانهای به اصطلاح پست مدرن که نه سر دارند نه ته! بعد از مدت ها با خواندن این داستان ‘یک شکم سیر گریه کردم!و کلی کیف.نثر روان/کشش موضوع/و به روز بودن مطلب حالم را جا آورد .متشکرم.
amir barghashi
یک شکم سیر گریه داستانی است که از آخر شروع می شود، با این یاد داشت ..
” وقتی همسایه م رو می بینم که مثل دیوونه ها با خودش حرف می زنه، دلم براش می سوزه، دوست دارم بدونم، چرا تنها زندگی می کنه، دوست دارم یه داستان از تنهایی این مرد بنویسم، حس می کنم شباهت عجیبی بین من و او وجود داره،، شاید او هم می خواسته مثل من داستان نویس بشه، اما مادرش نذاشته ”
داستان حکایت نویسنده جوانی است که مثل آدم های یادداشت هایش تنها ست. صر ع دارد و از طرف خانواده اش فهمیده نمی شود. نگاه تیزبینش اما مرد همسایه یعنی راوی داستان را رصد می کند . کسی که در یک خانه قوطی کبریتی زندگی می کند، با خودش حرف می زند، دلتنگ رهایی است و از شدت تنهایی میخواهد بزند زیر گریه. در پایان نویسنده جوان که شرایطی مشابه همزادش دارد، با فدا کردن خودش این فرصت را به راوی می دهد که سیر دلش گریه کند.
این یک داستان کاملا امروزی است، غمنامه آدم های شهری است. انسانها یی که در چهار دیواری خودشان حبس اند و رفتن به دامن طبیعت یعنی برگشت به اصل خویش را آرزویی می دانند. داستان چند لایه است.آدم نمی داند نویسنده واقعی داستان کیست، راوی است؟ ( مرد همسایه ) یا نویسنده جوان، همینطور شخصیت اول داستان، معلوم نیست کدام یک از آنهاست، می تواند هردو باشد.یا هر دو یکی باشند. این موضوع در باره شیوه راویت داستان هم صادق است. راوی هم اول شخص است و هم سوم شخص. نقل قول های او گرچه از بارعاطفی داستان می کاهد، ولی در عوض به گسستگی روابط بین آدم های داستان کمک میکند تا من خواننده تنهایی آنها را بیشتر حس کنم.
یک شکم سیر گریه، آدم را به یاد کار های هدایت، بهرام صادقی و هو شنگ گلشیری می اندازد.یعنی از ان سنت داستان نویسی می آید. در عین پیچیده گی، ساده، روان و خوش ساخت است. باید به نویسنده داستان گفت، دست مریزاد.
۲۰۱۱ استکهلم – امیر برغشی
نیره نورالهدی
داستان بسیار قوی آغاز شده بود…تصاویر کاملا گویا و ملموس بودند…انگار یک فیلم کوتاه را مشاهده می کردم… از پایان بندی بسیار غافل گیر کننده ای برخوردار بود…
کاوه
داستان ” یک شکم سیر گریه” دارای فضا سازی و شخصیت پردازی خوبی بود.هر شخصیت به صورت موجز و مناسب با حال و هوای داستان ، معرفی می شد.حرف اضافه ای در دیالوگها نبود و نثری ساده و روان داشت.تبریک به نعمتی عزیز بخاطر دیدگاه خوبش در داستان نویسی مدرن و ملموس و یک پایان بندی عالی.
مهسا
احساس شخصیت داستان را کاملا میتوان درک کرد چون در داستان بیشتر از احساس صحبت می شود… در کل بسیار زیبا بود و آن قسمت که کتاب ” بابا گوریو ” شاهکار بالزاک را به داستان مرتبط کرده اید را بسیار دوست داشتم. شاد و پیروز باشید.
سینا قهاری
واقعن لذت بردم از این داستان.عالی بود. اینشالله باز هم از نعمت نعمتی داستان بذارین تا استفاده کنیم.
کیاوش
کاش زود تر برای خواندنش آمده بودم.یک داستان کاملن حرفه ای بود. داستانی که مرا تکان داد. گریه کردم.دلم به حال مرد تنها و جوانی که می خواست نویسنده شود سوخت.برای مردی که بازگشت به طبیعت را هوار می کشید. کسی که به جای آپارتمان کبریتی اش ، دلتنگ پل چوبی روی رودخانه بود که مظهر جاری بودن است در مقابل ایستایی زندگی در شهر و آپارتمان نشینی.مرحبا نعمت نعمتی عزیز.
آزیتا
به نظر من نثر روان و خوبی داشت .شخصیت پردازی عالی بودو نویسنده ای که خوب اجتماع و مردمش را می شناسه و دردهاش را درک کرده .