این مقاله را به اشتراک بگذارید
-نکبت نجست ! تو سر خواهرمو خوردی..
خاله مرجان دندان کروچه می کند و گوشم را می پیچاند. دردم می گیرد و چشم هام پر اشک می شوند. خاله مرجان گوشم را ول می کند و محکم می زند پس کله ام…خاله مرجان زن بدی نیست. زودی پشیمان می شود، پیشانیم را می بوسد و از تو جیب مانتوش یک آب نبات درمی آورد، می چپاند تو دهنم. وقتی دارم آب نبات را می مکم خاله مرجان نگاه می کند به چندل های سقف انباری و می گوید:خدایا توبه!
آبجی زینب می گوید: عوضی، اگه تو مث آدمیزاد دنیا می اومدی مامان حالا زنده بود.
بعد می زند پس کله ام و می گوید:کف کفو!..قناس!
آبجی بتول می گوید:منگل!…زواردررفته!…کج و کوله!
زن بابام می گوید: به خدا مرگ برات عروسیه!
انگاری من دلم می خواست مادرمان بمیرد… اگر مادرمان بود که مرا نمی انداختند تو این انباری تنگ و تاریک و پر از آت و آشغال و جک و جانور…گفتم جک و جانور، این جا یک عالمه سوسک و موش دارد… روزهای اول خیلی اذیتم می کردند. خیالشان من آمدم جاشان را تنگ بکنم یا بیرونشان بکنم . بعد که دیدند کارشان ندارم و عین یک تیکه گوشت بی جان افتاده ام این گوشه، دست از سرم برداشتند و بام رفیق شدند. مخصوصن سوسک ها….کی می گوید سوسک ها زشتند؟ خیلی هم خوشگلند..خوشگل و بامعرفت و حرف شنو…یک روز یکی شان را گرفتم کف دستم. یک ساعت باش حرف زدم و درد دل کردم…از خودم، از بابام، از آبجی رعنا، از آبجی بتول، زن بابام، آقا یوسف…سوسکه همین جورساکت نشسته بود کف دستم و گوش می داد. بعضی وقت ها هم شاخک هاش را تکان تکان می داد . انگاری داشت می گفت درسته ..درسته…بازم بگو….حرف هام که تمام شدگذاشتمش رو زمین تندی دوید رفت و غیبش زد. حتمن رفته بود برای بچه هاش تعریف بکند…هرچی سوسک ها خوشگل و با معرفتند، موش ها جیغ جیغو و نامردند.کله آدم را می خورند بسکی الکی جیغ و ویغ می کنندو می دوند دنبال هم و انباری را می گذارند روسرشان. اما پیشی سیاهه که پیداش می شود همه شان از ترس خفه خون می گیرند و خدا می داند کجا گم و گور می شوند.من از پیشی سیاهه خیلی بدم می آید..راستی ، انباری مار هم دارد. مارها آن بالا، لای چندل های سقف قایم شده اند.زمستان ها پیداشان نیست، آقا یوسف می گوید تمام زمستان می گیرند می خوابند. هوا که گرم شد بیدار می شوند. یک روز که همین جور برای خودم دل بالا خوابیده بودم و داشتم چرت می زدم، یک چیز سنگین از آن بالا، تلپی افتاد سر سینه ام . چشم که باز کردم دیدم یک مار کلفت و گنده چمبره زده سر سینه ام و گرفته خوابیده. داشتم خفه می شدم. انگاری یک سنگ گنده گذاشته بودند سر سینه ام. از ترسم نفس نمی کشیدم. ماره یک ساعتی همان جور گرفته بود خوابیده بود. بعدش بیدار شده بود و راه افتاده بود، آمده بوداز رو شانه و گل و گردنم گذشته بود و از بالا سرم رد شده بود و رفته بود تو خرت و پرت های انباری غیبش زده بود. خیالم که راحت شد بلند نفس کشیدم…عرق کرده بودم چه جور!..هیچ شنبه که آقا یوسف آمده بود پیشم داستان ماره را براش تعریف کردم. گفت پسر شانس آوردی که بلند نفس نکشیدی، اگر این کار را می کردی نیشت می زد و کارت تمام بود.
آقا یوسف شوهر آبجی زینب است… معلم است . هیچ شنبه ها که خاله زینب این ها می آیند خانه مان ، آقایوسف می آید پیشم . از همان دم انباری بلند صدا می کند: بیداری پهلوون؟
آقا یوسف همیشه ی خدا با خودش چیزهایی برام می آورد..بستنی، چیپس، پفک نمکی ، آب نبات…وقتی بستنی می آورد،می نشیند رو به روم و قاشق قاشق بستنی می گذارد تو دهنم. آخر دست های من خیلی کم جانند…آقا یوسف بعضی وقت ها کتاب قصه هم برام می آورد..از این کتاب های عکسدار…می نشیند کنارم عکس ها رایکی یکی نشانم می دهد و نوشته های زیرشان را برام می خواند..آن هفته، قصه ی یک ماهی سیاه خیلی ریزه میزه را برام خواند که به سرش می زند خانه ی تنگ و تاریکشان را که یک جوب خیلی کوچک و کم آبی بود ول کند برود خودش را برساند به یک جایی که یک عالمه آب دارد و بهش می گوینددریا…هرچی بابا و ننه اش تو سرشان می زنند، گریه زاری می کنند، او را می ترسانند، بهش می گویند همین جا که ما هستیم یک عالمه آب دارد، ماهی سیاه ریزه میزه محل نمی گذارد. راه می افتد به طرف دریا…تو راه خیلی بلاها سرش می آید. حتا نزدیک است جانش را هم از دست بدهد. اما ناامید نمی شود .آخرش هم خودش را می رساند به دریا…وقتی آقایوسف پیش من است، آبجی زینب هزار دفعه صداش می زند. آقایوسف بلند صدا می کند:اومدم…بعد همین جور که دارد پا می شود برود لپ مرا می گیردتکان می دهد و می گوید:یه وخ خر نشی زن بگیری ها، پهلوون..
می گویم:اقا یوسف، بازم میای پیشم؟
می گوید:حتمن پهلوون…حتمن..هیچ شمبه..
آقا یوسف به جمعه ها می گوید هیچ شمبه
کاشکی همه ی روزها ی خدا، هیچ شمبه بودند و همه ی آدم ها آقایوسف.
.کفتری یک جایی همین نزدیکی ها برای خودش لانه درست کرده. حتمن تو یکی از تاقچه های انباری. جوجه هاش تازه از تخم درآمده اند. صداشان را می شنوم..نگران جوجه هاش هستم. اگر پیشی سیاهه پیداشان بکند، چی به سرشان می آید؟
امروز بابام نرفته سر کار…حتمن هیچ شمبه است..پس چرا آقا یوسف پیداش نیست؟ گوش تیز می کنم، شاید سر و صدای ساسان و سامان را بشنوم. ساسان و سامان بچه های آقا یوسف و آبجی زینب هستند .محال ممکن است آقا یوسف بزند زیر قولش و نیاید سراغم.دلم به شور می افتد..صدای بابام را می شنوم. انگار دارد سر کسی داد می کشد: جا کدومتونو تنگ کرده زبون بسته؟
به جای آقایوسف، بابام سرش را خم می کند و می آید تو…یک سینی روحی دستش است. می گذاردش زمین .تو سینی بساط صبحانه است…چقدر هم مفصل!…روزهایی که با بام سر کار است،آبجی بتول صبحانه و ناهارم را تو یک سینی کثیف و درب و داغون می آورد می گذارد رو پله ی پایین انباری و زودی غیبش می زند. انگار نه انگار که من داداشش هستم..آن وقت من باید کون خیزه بکنم تا جلو در انباری و سینی را بکشم بیاورم سر جام و با خون دل چند لقمه بخورم . خداییش است که این پیش بند پلاستیکی را آویزان کرده اند به گردنم که تا رو زانوهام را می پوشاند و گرنه همه جا به گند می کشاندم و کفر همه شان را در می آوردم. یک روز که ناغافل کاسه ی غذا را برگرداندم رو خودم ، گریه ام گرفت و همان جور با گریه خوابم برد. تو خواب مادرم را دیدم که آمد تو انباری ، همه جا را تر و تمیز کرد، اشک هام را هم پاک کرد، بوسیدم و غیبش زد..از خواب که پریدم پیش بندم و تمام دور و برم تمیز تمیز بود..
بابام لقمه می گیرد و می گذارد دهنم. ساکت است و سرش را انداخته پایین…نمی دانم چرا نمی خواهد نگام بکند. نگاش می کنم . صورتش بدجوری سیاه و درب و داغون است.آدم را می ترساند..نزدیک است ازش بپرسم بابا چقدر شکل پیشی سیاهه شدی؟!..اما زبانم را گاز می گیرم و خدا را شکر می کنم که این حرف را نزده ام..آخر آدم که به بابای خودش نمی گوید پیشی سیاهه..
صبحانه که تمام می شود ، بابام سینی را برمی دارد و می رود بیرون. همان جور سرپایین…بابام که می رود بیرون سر و کله ی پیشی سیاهه پیدا می شود.با آن ریخت اکبیری!..خودم را جلو تر می کشانم و بهش چشم غره می روم. محل سگ هم بهم نمی گذارد. همان جور با گوش های تیز رو پله ی آخری نشسته و زل زده بهم..دور و برم چشم چشم می کنم و نی ام را پیدا می کنم. من یک شاخه ی بلند نی دارم که دودستی می گیرمش و با آن موش ها را می ترسانم..نی را دراز می کنم طرف پیشی سیاهه..کاشکی دست هام یک کم بیشتر جان داشتند..پیشی سیاهه جاش را عوض می کند ، یکهو دورخیز می کند طرف دیوار . چنگ می زند به دیوار و خودش را می کشد بالا. ترس برم می دارد. صدای جوجه کفترها از همان جا می آمد. تمام زورم را جمع می کنم تو دست ها و پاهام و کون خیزه می کنم می روم نزدیک دیوار..از تو یکی از تاقچه ها سر و صداهایی می شنوم . بعد پیشی سیاهه از دیوار می پرد پایین و مثل برق از پله های انباری می دود بیرون. انگاری چیزی را به دندان گرفته… چند تا پرکفتر تو هوابال بال می زند..
از تو حیاط صدای بابام می آید.انگار باز دارد سر کسی داد می کشد:دین و گناش دامن همه مونو می گیره.
بابام می آید تو..یک ساک سفری دستش است . ساک را می گذارد زمین ،زیپش را باز می کند و چند تیکه لباس درمی آورد می گذارد رو گلیم…بعد خودش را جلوتر می سراند ، بند پیشبندم را باز می کند و آن را درمی آورد بعد تمام لباس هام را می کند . حالا فقط شورت پام است. لباس هایی را که از تو ساک درآورده تنم می کند. دست هاش بدجوری می لرزند.اصلن هم نگام نمی کند. زیرچشمی نگاش می کنم . حالا قیافه اش با پیشی سیاهه مو نمی زند. چشم هام را می بندم و بابام را می بینم که چیزی را به دندان گرفته و از انباری می زند بیرون…خنده ام می گیرد.
بابام بغلم می کند و راه می افتد. از پله های انباری که بالا می رویم از بالای شانه های بابام نگاه می کنم به رختخواب خالی ام . نمی دانم چرا یکهو دلم می گیرد. به حیاط که می رسیم،زن بابام، آبجی بتول ، خاله ریحانه و آبجی زینب که تو ایوان نشسته اند چشمشان به من و بابام که می افتد،زودی پا می گذارند به فرار. انگاری جن دیده اند. یا پیشی سیاهه گذاشته دنبالشان ..دلم می خواهد از آبجی زینب بپرسم چی شده که آقایوسف بدقولی کرده و نیامده پیشم..شاید فراموش کرده که امروز هیچ شمبه است.
بابام می نشاندم رو سکوی یک دکان تا خستگی درکند و سیگاری بکشد..هنوز هم می ترسد چشمش بیفتد تو چشم من…
راننده تاکسی از تو آیینه بالاسرش نگام می کندو از بابام می پرسد:چن وخته این جوره پدرجان؟
بابام می گوید:مادرزاد همی جوری بوده.
راننده نچ نچ می کند: خدا به شما و حاج خانوم صبر بده. سخته خداییش.
بابام می گوید: مادرش عمرشو داد به شما..سرزا رفت.
راننده می گوید:خدا رحمتش کنه.
بابام می گوید:خدا اموات شما رو هم بیامرزه…همین جا بی زحمت.
تاکسی می ایستد. راننده، دستش را می گذارد رو پشتی صندلی و برمی گردد طرفمان:خوش بگذره آق پسر!
رسیده ایم به یک پل. زیر پل، آن پایین پایین ها رودی گل آلود آهسته حرکت می کند. جوری که انگار اصلن حرکت نمی کند. بابام می نشاندم رو نرده ی پل.پاهام بی جان آویزانند طرف رود. گرده ام را تکیه داده ام به شکم و سینه ی بابام. بابام دست هاش را حلقه کرده دور کمرم. سینه ی بابام داغ داغ است و دلش تندتند می زند…نگاه می کنم به پاهام .و فکر می کنم چی می شد پاهام آن قدر دراز بودند که می رسیدند به آب رود خانه..از این فکر خنده ام می گیرد.
بابام سرش را چسبانده پشت گرده ام و هق هق گریه می کند. اشک هاش پیرهنم را خیس کرده است…سرم را برمی گردانم که نگاش کنم صورتش را نمی بینم. صورتش را محکم چسبانده به گرده ام ..حالا دیگر دارد بلند بلند گریه می کند..تو گریه اش یک بند می گوید: حلالم کن مُتول..حلالم کن..
یکهو حس می کنم دستی هلم می دهد جلو .و گرمی تن بابام از گرده ام دور می شود. با سر خم می شود طرف رود و از نرده کنده می شوم ..
آب های گل آلود رود قد می کشند و می آیند طرفم . حالا رسیده اند تا زیر نرده های پل.
انتشار در مد و مه: ۲۷ اردی بهشت ۱۳۹۰
1 Comment
شبهای شهرزاد
شبهای شهرزاد، رشحات قلم جمعی از علاقهمندان به شعر، داستان و مقولات ادبی است که سعی دارند پنجرهای به گستره ادبیات بگشایند؛ اگر مایلید تا از این روزنه نیز نگاهی به آثار ادبی داشته باشید، چشم بهراه شما و نظراتتان هستیم.